از : بهروز mahan
عنوان : شعری ساده در سوگ به بند بودن این دانشجوی نخبه گمنام از فردی گمنام :
در روزگاری که دگر اندیشیدن، جرم است
و خرد اندیشی و سبز اندیشی ، جرم است
سرنوشت هر دانش پژوهی ، چرا این است ؟
که به دست دژخیم خرد در بند و زنجیراست
روزگار عجیبی است نازنین
در روزگاری که تعریف جرم ، این است
که هر اتهام واهی به هر بهانه ای ، جرم است
سرنوشت هر خرد اندیش ودگر اندیشی ، چرا این است ؟
که به دست اهریمن زمان، در بند و زنجیر است
روزگار عجیبی است نازنین
در روزگاری که گرگ ، در لباس میش است
و پارسائی فریبکار به شبانی ، در عیش است
سرنوشت گله و رمه ، چرا این است ؟
که به دست روباه فریبکار ،در بند و زنجیر است
روزگار عجیبی است نازنین
در روزگاری که خار کن ، در لباس باغبان است
و فصل زمستان و ، گلستان ما بی باغبان است
سرنوشت هر گل در گلستان ما ، چرا این است ؟
که به دست خس و خاشاک اندیشان در بند و زنجیر است
روزگار عجیبی است نازنین
مادر بزرگ چه قصه ها می گفت در شبهای سرد زمستان
روزی بود روزگاری بود.... ایرانی بود...جونم برات بگه که
حمله ای بود ... ...مغولی بود ... تیموری بود
دخترم ، آن روزگاران تیمور و مغول گذشت
این روزگاران نیز بگذرد
چه با امید و ساده به پایان میبرد قصه را ، مادر بزرگ در شبهای سرد زمستان
دخترم ، گر چه زمستان سخت ناجوانمردانه سرد است
زمستان میگذرد و روسیاهی به زغال میماند
دخترم ، بهاران در پیش است شکوفه ها در راه است
آری بهاران در راه است بهار را باور داشته باش
دخترم، اگه من نبودم ، به شکوفه ها ، به باران ،
برسان سلام مارا ، برسان سلام مارا
۲٣٣۰۲ - تاریخ انتشار : ۱۱ فروردين ۱٣٨۹
|