مگر که بگذری از روی کُشته ام


اسماعیل خویی


• نرّه سگ ِدیوانه، گرگ آسا،
در نازُکای لاله ِگُلبرگینِ گلوی دخترک آویخت؛
و، در دمی،
خونِ زُلال اش را
بر سنگ فرشِ کاشی ی درگاه
ریخت. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ٣ ارديبهشت ۱٣٨۹ -  ۲٣ آوريل ۲۰۱۰


 
برای سوفی
For Sophy
“Over my dead body!
مگر که بگذری از روی کُشته ام،ورنه
نبیند از تو گزند آن که در پناهِ من است.


کودک
تنی کوچک
داشت؛
امّا سگ ِ گوساله تن رانیز
با خود خودی انگار می پنداشت:
چندان که، در اثنای کُشتی واره ای،
            با او
زیر و زِبر می شد؛
و بانگِ قهقاه اش
به آسمانِ عصر برمی شد.

امّا،
همکُشتی ی ایشان شده،
توله سگِ زیبای چالاک اش
نیز،
نیروکُنان،
با پوز و پای و پُشت و پهلو،
          سخت می کوشید
ــ و در خود از خشم و هراس و مهر می جوشید ــ
تا دخترک را از هیولانرسگ ِ غُراّن جدا دارد
و او را دگر ره به پناهِ مهرِبازیگوشِ خویش آرد.


در خامُشای عصرِ خواب آلودِ کوی،
                            امّا،
ناگه چه شد؟
       در خونْ درونِ نرهیولاسگ چه پیش آمد ؟!
آیا
آوای وحش او را دگر باره
به گرگ بودن- ذاتِ خود-وا خواند و وا گرداند؟!
یا خشمِ بی پیشینه ای،
در انفجارِ هیچ انگیزه،
او را به روی قُلّه ی هاری
بنشاند؟!


باری،
نرّه سگ ِدیوانه، گرگ آسا،
در نازُکای لاله ِگُلبرگینِ گلوی دخترک آویخت؛
و، در دمی،
خونِ زُلال اش را
بر سنگ فرشِ کاشی ی درگاه
ریخت.

توله سگِ بی تاب،
دندان در افکنده
نرّه سگ ِدیوانه را
یکراست
در شارگ،
و با همه جان و توان اش در بُنِ دندان،
چندان فشار آورد
تا آن که برجا ماند
بی جان
نرهیولاسگ.

وینک،
   خُردک، دلیرک توله ی زیبا
          نشسته است؛
و بر گلوی و روی و موی دخترک،
               بویان و مویان،
                می کشد پوزه؛
و، رو به آبی های بی پژواک،
از ژرفه ی جان
بر می آرد زار
                      غمزوزه.


٨ نوامبر ۲۰۰٨، بیدرکجای آتلانتا