از : Behruz mahan
عنوان : یک داستان ساده و واقعی در مورد عشق شاگرد به معلم
بچه ها همگی گفتند ما گرسنه ایم معلم قبلی را میخواهیم
یک داستان ساده و واقعی در مورد عشق شاگرد به معلم
بهروز از مادر بزرگ مهربانش پرسید که این آقاهه خیلی شکل معلم ماست در تلویزیون چی میگه ؟ گفت آوردنش به زور با شکنجه که بر خلاف عقیده اش اعتراف کنه بابا بزرگ گفت بزن کانال دیگه این مال بچه ها نیست ، بهروزبرو سر درس و مشقت.
بهروز از مادربزرگ خوب و پیرش پرسید این یکی آقا مثله آقا مدیر مدرسه ماست ، در تلویزیون چی میگه .جواب داد صحبت نفت است ، بهس اقتصاده ، انرژی اتمی ، میگه پول نفت را باید خرج اتمی کرد . پدر بزرگ به مادر بزرگ گفت بزن یک کانال دیگه ، دری دستی دستی بچه را هم مثل من بد بخت میکنی ، بچه جان تو هم بشین پای انشا ات.
بهروز نیم ساعت بعد پرسید این یکی چی میگه ، مادر بزرگ گفت : این یکی سخن ران مجلس است چرت و پرت میگه من خیلی چیز ها در دنیا دیدم مثلا این سخنران، مثل ملا حسن چاقو سازی است که صد ها چاقو میساخت ولی یک دسته سالم نداشت اینم عکسش ، اما بهروز نمیفهمید که چرا چاقو استاد حسن دسته نداره و به مجلس چه ربطی داره ، بعد بابا بزرگ که میدید بهروز دست بردار نیست خواست که درستش کنه و گفت : بهروز جان منظور مامان بزرگت اینه که :استاد حسن چاقو ساز مثل کد خدا دهات ما است ، که هزار تا حرف میزنه ولی در پایان گویا هیچی حرف به درد بخور نزده!!! اما نتیجه کارش اینه که زمین های ارباب را بفروشه و پولی گنده به آنها برسه بهروز که باز نمی فهمید یواشکی به مادر بزرگش گفت که این سخن رانه خیلی شبیه معلم دینی ماست مثله این کد خدا ی دهات بابا بزرگه زیاد حرف بی محتوا برای ما میزنه ولی حرفاش به قیمت زمین ارباب ربط داره در حالیکه معلم ، انشا داده بود کم گوی و گزیده گوی .... تا جهان ز کم تو شود مثل صدف .
علی داداش کوچکه مدام نق میزنه که گرسنه ام بهروز به زهرا خواهر بزرگش میگه که یک تکه نان به این علی کوچولو بده ،!! زهرا میگه اما نانی در سفره نیست بهروز میگفت کاش درس انشا این بود که چگونه همه سیر شویم و این انشا را به اینا که در تلویزیون حرف زیاد و بی محتوا میزنند بدهند بنویسند با خو می اندیشید که اینها با هم جور در نمی آمد ............. !!!
زهراخواست بره یک نان از نانوائی بخره اما بابا بزرگ گفت شب امن نیست بهروز تو برو نا سلامتی تو مرد خونه هستی ، بهروز گفت چشم و به نانوائی رفت اما دید سر کوچه ۲ نفر از همسایه ها جوان نشسته بودند چیزی را دود میکردند پرسید چه میکنید گفتند به بچه ها مربوط نیست و هنگامیکه از خط عابر پیاده داشت رد میشد یک دفعه یک ماشین تویوتا نزدیک بود زیرش کنه بوق زد آهای بچه مگه کوری ، کمی صبر کن تا زیر ماشین نری ، نانوائی شلوغ بود ۲ ساعتی در صف ایستاد مردم کلی پچ پچ میکردند بهروز صحبت هائی می شنید اما نمیفهمید که چرا برای دختر همسایه خواستگار آمده اما به علت اینکه جوونه شغل پر در آمدی نداشت دختر را بهش نمیدادند دیگری میگفت دختر های کوچه بالا رفتند دوبی و آنجا کار میکنند کلی پولدار شدند بهروز برقی در چشماش زد و با خجالت پرسید که من هم بزرگ که شدم میتونم بروم در دوبی کار کنم ، گفتند که این کارها در دوبی ، مال مرد ها نیست خلاصه بهروز ۳تا نان گرفت اما چون پول ۳ تا نان را نداشت نانوا گفت به بابات بگو ۱۰۰۰ تومان پول یک نان قبلی را هم بدهکاره . بهروز خیس عرق شده بود زود بر گشت به خانه ، یک تکه نانی به علی کوچولو داد علی آخیشی گفت و از خستگی و گرسنگی خوابش برد بهروز به بابا بزرگ گفت که در نانوائی چیز هائی شنیده مثل اینکه یک استاد دانشگاه را به خاطر جنبش سبز بیرون کردند بابا بزرگ گفت من هم یک وقتی به خاطر آب ، برای درختان باغم که داشت خشک میشد دعوا کردم و ارباب ده منو بیرون کرد بهروز پرسید چرا ، گفت جرم من این بود که میخواستم درختان سبز باشند و میوه بدهند اما ارباب میگفت که قیمت زمین بالا رفته و زمین ها را تکه تکه باید کنیم و بفروشیم مادر بزرگ گفت بهروز : دانشگاه میخواهی بری چکار . آخرش بیکاری و یا اخراج یا زندان .
در همین موقع زنگ درب به صدا در آمد مامان و بابای بهروز ، شب که از سر کار آمدند دیدند آقا نعمت صاحب خانه دم درب واساده کرایه میخاد با کلی شرمندگی در خواست کردند که حقوق آنها عقب افتاده وهنوز نگرفتند اما صاحب خانه با کلی لیچار گفتن ، گفت که باید از خانه بلند شید ۲ ماهه کرایه عقب افتاده
.علی گرسنه خوابیده بهروز هنوز انشا ننوشته زهرا هم که شهریه دانشگاه را ندارد منتظرپیدا کردن کاره، اما کار پیدا نمیشه ،گاهی تو فکر کار در دوبی میوفته اما باباش میگه من مگه مردم که بری دوبی ، آنجا جای ماها نیست و باز بهروز نمیفهمه .
مادر بزرگ و بابا بزرگ هم میگفتند باز امشب هم وقتمان با چرندیات این کانال های تلویزیون گذشت مامان بابا خسته و پکر بودند و رمق حرف زدن نداشتند زود سفره را انداختند نان و سیب زمینی را آوردند و خوردند و خوابیدند اما بهروز در سکوت به انشا فکر میکرد که ... و نفهمید که صدف دریا چرا با محتوا است و با صحبت هائی با محتوا چه ربطی داره ؟و چرا صحبت هائی کانال هائی تلویزیون مثله شن دریا است؟ و با انشا چه ربطی داره ؟؟ و چرا چاقو استاد حسن دسته نداشته و و کد خدا چرا حرفهای بی سر و ته میزنه سخن ران مجلس چرا وقت را پر کنه و در کل چرا همه کانال ها هم بی معنی حرف میزنند جوانان چرا و چه دود میکردند و آقا نعمت صاحب خانه چرا به باباش لیچار گفته چرا باباش هر روز کار میکنه ولی ۳ ماه حقوق نگرفته و چرا از ان همه پول نفت ، چیزی به آنها نمیرسه که کرایه را به موقعا بدهند چرا پول نفت میره برای انجی اتمی و داداشش گرسنه است؟ و چرا استاد از دانشگاه اخراج شده و سبز اندیشیدن چی است و قیمت زمین های ارباب چرا بالا رفته و دیگه زمین ها را باغ نمیکنند............ که ناگهان بابا بزرگ گفت بچه جان دیر وقته بگیر بخواب .
فردا شده بود ، معلم آمده بود خداحافظی از بچه ها بکنه بهروز گفت من انشا را ننوشتم معلم دلیل آنرا پرسید ومی خواست که به بهروز بگه روز آخرشه و باید از هم خدا حافظی کنند اما بهروز اتفاقات دیشب را باز گو کرد داستان اخراج پدر بزرگ و درختان سبز ، سخنرانی کد خدا برای ارباب و بالا رفتن قیمت زمین و، ملا حسن استاد چاقو ساز بی دسته و استاد دانشگاه و جنبش سبز ، و جوان همسایه معتاد ، و بدهکاری باباش به صاحب خانه و کرایه منزل ، سفر دختران کوچه بالا به دوبی و ممنوعا بودن سفر خواهرش برای کار به دوبی ، انرژی اتمی و گرسنه بودن برادرش را … گفت معلم آهی از ته دل کشید که آری دیگر با کم گفتن هم نمیشه همه چیز را گفت و درد ها را جبران کرد به بهروز گفت که توضیح تو بهتر ازهر انشائی بود آری جامعه ما چنین است
معلم با خود داستان ماهی سیاه کوچولو را به یاد میآورد از طرفی با خود میگفت حیف که غم نان نمیزاره ، چه باید بکنم داره دیر میشه ، برم یا بمونم و با بچه هاباشم . به بهروز گفت که ممکنه که منو دیگه نبینی :روزی تو هم مثله ماهی سیاه کوچولو همه چیز را در مییابی . بهروز گفت راستی من این داستان را شنیدم دیشب به مادرم گفتم که : مادر من می خواهم از اینجا بروم. مادرگفت کجا؟ می خواهم مثله ماهی سیاه کوچولو بروم ببینم جویبار آخرش کجاست.
همه بچه ها معلم را دوست داشتند در همین موقعا ، ۴ نفر ریشو آمدند و معلم را با خود میخواستند ببرند بچه ها و بهروز اعترازکردند چرا آقا معلم را میبرید آنها گفتند فضولی موقوف ، خفه ، معلم گفت اینطوری با شاگردهای من صحبت نکنید بهروز دید که دست معلم را گرفتند و به زور به بیرون از کلاس کشیدندآمد که کمک کنه یکی از آنها اونو هول داد گفت بتمرگ سر جات : بچه ها از پشت پنجره دیدند که آقا معلم را در یک ماشین پاترول انداختند و میبردند نفهمیدند که کجا میبرنش و چرا ، اما آخرین فریاد معلم را شنیدند : آخر جویبار را یادتان نره کجاست ، بهروز : آخر جویبار یادت نره، .
بهروزکه همه چیز را دیده بود و با خود می گفت : روزی آخر جویبار را باید بفهمم که کجاست
روز بعد ناظم و مدیر آمدند سر کلاس و گفتند که انقلاب فرهنگی شده ، یک نفری را هم به بچه ها معرفی کردند بچه ها این معلم جدید شماست بهروزبه هم کلاسیهاش گفت وایی چقدر شبیه ملا حسن چاقو ساز بی دستهاست که مادر بزرگ در قصه ها تعریف میکرد سپس معلم جدید انقلاب فرهنگی به بچه ها گفت ساکت : بنویسید انشا : انرژی اتمی با پول نفت مارا قدرت منطقه میکند و بچه ها همگی گفتند ما گرسنه ایم بچه ها همگی گفتند ما گرسنه ایم معلم قبلی را میخواهیم
۲۴۴۹٨ - تاریخ انتشار : ۱۰ ارديبهشت ۱٣٨۹
|