یکشنبه! - خسرو باقرپور

نظرات دیگران
  
    از : لیثی حبیبی م. تلنگر

عنوان : خَرم،خُورنق و نسا
و زیر تویس ۱ - خَرِم - خَ ر ِ م - و خُورنق، کوه و یا جای آفتابگیر است. سایه سار، یعنی کوه و یا جایی که به آنجا آفتاب نمی تابد را، نسا، می گویند. خرم و نسا، در فرهنگ کهن تالشی جایگاه ویژه ی خود را دارد. نسا واژه ای اول ساکن است. اما وقتی به فارسی دری نوشته می شود، مثل بسیاری دیگر از واژگان کهن ایرانی به کسر اول تلفظ می شود. مثل واژه ی پهلوی Xrat خرَت یا خرَد که اول ساکن است، اما در فارسی دری خِرَد تلفظ می شود. و از این دست بسیار است.
همیشه شاد و شکفته باشید چو بهار
۲۴٨۷٨ - تاریخ انتشار : ۱۶ ارديبهشت ۱٣٨۹       

    از : لیثی حبیبی - م. تلنگر

عنوان : بهمن! ای پارسی گوی پیر ما --- نکته ها دارد بسی تقدیر ما، هر زمان آوار گردد "زندگی" --- آ ببین این خون چکان زنجیر ما
نه، دوست ارجمند، مرا همیشه توان آمدن به این سامان نیست. اما سکوت نیز رنجم می دهد.
از بسیاری از یاران خدا حافظی کرده ام تا اندکی به این آشفته گاه خود، که نام اش مثلاً زندگی است بپردازم. اما چشم اسانلو، گردن سهیلا قدیری، نامه ی بهار مقامی، مادران شیون و هاوار و فریاد ِ بچه هایی که اخیراً رفتند، گاه مرا کشان کشان به اینجا می کشاند. اگر دیگر اینجا ها پیدایم نشد، همگان بدانید که از بی معرفتی و بی غیرتی نیست.

زندگی آوار گشته سر به سر
دود ِ غم، کارخانه دارد بی پدر
............

ولی چه کنم، مگر مادر فرزاد غم ندارد.
پس گاه بناچار خود را به این کرانه می کشانم، تا مُهر ِ مشتی را بر پیشانی پلید زمانه بنشانم، از این دست:

رو به سوی کامیاران، کامیاری را ببین
تقره گون، پرپر زنان خورشید جاری را ببین
....................

دیریست که در جان خانه
دارم فوج فوج پروانه

وقتی خانه ی خاطرات را
در می زنم
به یاد یاران
پروانه پروانه
در آتش خیال
پَرپَر می زنم.

بار ها
دیده ام
مرگ انسان "زنده" را
و گاه
به این رسیده ام:
پایان پذیرفت!
زنده زنده
پایان پذیرفت
وقتی
دستان اش
از هستی بهار
از شکوفه زار
تهی گشت.
پایان پذیرفت
و هدایت را زایید
تا برای سایه اش بنویسد!

من اما
یافته ام
همیشه
سبز پر شکوهی را
که بهار در زمستان،
ترانه در تاریکی،
و مرهم
برای زخم خوره خورده است.
او حتی
راز زیستن را
در خانه ی مرگ می داند
بهار در کردستان را می ماند
اینک
آیینه را، چشمه را
به خود می خواند
و می داند
که زلال زمزمه اش
جاری می شود
تا من برای سایه ام ننویسم
در این قحط آدم.

فرزاد را می گویم
که پیوسته
چون بهار در کردستان است
و واژه هایش
نان جان!

۱ - کانی(کردی)، خونی(تالشی) = چشمه، است. واژه ی پهلوی کان = معدن، نیز هم خانواده ی کانی است. و اصطلاح مدرن عربی ایرانی آب معدنی، در واقع همان آب کانی است. و خونی که در رگهای ما در جریان است، و در واقع کان و نان جان است، نیز هم خانواده ی آن است.
۲۴۱۹۲ - تاریخ انتشار : ۵ اردیبهشت ۱۳۸۹


یا از این دست می نویسم:




دل خود ز دست داده - گِل خود به دست دارد ...


سلام بر فرزاد بزرگ و کم نظیر، که خورشید جانش گرچه از دور دست، گرچه از پشت دیوار های سیمانی، اما همچان گرم و پر شور بر ما می تابد.
من نمی دانم چرا جوانان را می کشند!؟ این کشتار هرگز به سود کُشنده نیز نیست. تجربه شخصی من و فاکت های تاریخ این را به روشنی به من می گوید. سیلی اینگونه تصمیمات و اعمال را بیشک مجریان آن خواهند خورد. این را احساس من نمی گوید، این را دیروز، این را تاریخ بیان می کند با فاکت و به روشنی روز. ای کاش قبل از تصمیم به اعدام، کمی می اندیشیدند. همین چندی پیش زنی بی پناه و در به در را اعدام کردند، و یکی از بد ترین خاطره ها در کل تاریخ بر جای ماند. سهیلا قدیری، یکی از بی پناهترین زنان جهان، مظلومانه اعدام شد. هیچ کس از فامیل و نزدیکان اش به او سر نمی زد، شاید چشم انتظار کسی بود که به ملاقات اش برود و از او بپرسد، حالت چطور است؟ تا سر بر شانه ی او مویه کند، ببارد. ببینید او چه کشیده بود که می گفت: در زندان احساس می کنم سر پناه دارم و اینجا نسبت به بیرون خیلی راحتم! آیا چنین کسی را که از آغاز زندگی خود جز فاجعه و بیداد ندیده را می توان کشت!؟ آیا کسی که چنین حکمی صادر می کند، به راستی او یک قاضی است؟ بعد از اعدام آن انسان که بجای اعدام باید می آمدند و از او عذر می خواستند که چنان زندگی ای را نصیب او کرده اند، خون گریستم ۱. چگونه می توان این همه بی رحم و ضد قانون و ضد انسان بود، راستی، چگونه!؟ ای جناب "قاضی" یک لحظه بیندیش و از خود سئوال کن: چه بر من گذشت که این شدم!؟!؟!؟ این سئوال را باید بار ها از خود پرسید. قاضی یک شخص معمولی نیست؛ او مسئولیتی بزرگ و تاریخی را به عهده گرفته، او با جان انسان ها، با هست و نیست شان سر و کار دارد. این خیره سری ها را چه کسی جواب خواهد داد؟ آیا آقای لاریجانی و دیگرانی که مسئولیت قضایی دارند، می دانند پدر بودن یعنی چه؟ می دانند برادر و خواهر بودن یعنی چه؟ و از همه مهمتر می دانند مادر بودن یعنی چه؟ آیا اینان اینک می توانند در چشمان مادر احسان، احسان ها نگاه کنند!؟ سئوال مهمی است، نه؟ من شکی ندارم، قاضی ای که سهیلا را به اعدام محکوم می کند، با اصول قضاوت هیچ آشنایی ندارد. مگر می توان دخترکی بی پناه که در سیزده سالگی از خانه و کاشانه آواره شده، و چون اسیری دست به دست گشته، چنان که زندان را برای خود آسایشگاه می دید، را محکوم به اعدام کرد!؟

رنج نامه های فرزاد را هر بار که می خوانم، تمام وجودم می گرید. نه نه می خندد. نه نه می گرید و بعد چو آفتاب از نور و شور او می خندد. زیرا او نمی نویسد، او زندگی را واژه واژه می سراید، مگر می توان چنین کسی را به اعدام محکوم کرد!؟ معلمی که بوی عشق، بوی چشمه، بوی گیاه، بوی صمد، بوی خسرو از او بر می خیزد و به مشام جان می ریزد.
هر بار که می نویسد، می خوانم و با خود می گویم:

همه عاشق است و شیدا
نظری به هست دارد
دل خود ز دست داده
گِل خود به دست دارد
................

یا این شعر کوتاه را زمزمه می کنم:

من
دنیای سبز کوچکی دارم
که باغ را، که برگ را
می ماند.
من
دنیای کوچکی دارم
که رویا را
که آب را
که خواب را
می ماند.
من
دنیای کوچکی دارم
که دریا را
که اقیانوس را
به خود می خواند.

این انسان، این معلم واقعی، که پیوسته با مهر و دلیری ۲، با قلم، با اندیشه، با عشق به اوج می زند. چو دریایی بیکران، در زلال واژه ها، موج می زند، موج می زند، موج می زند ... را مگر می توان کُشت!؟ سبز ِ این کِشته را که با مرگ هیچ کاری نیست، چگونه می توان سوزند!؟ او را نه با مرگ، بلکه با چشمه، با برگ هم نشینی هاست! در دل هر واژه اش ذره بینی هاست! بیایید از همین حالا، آستین های جوانی ۳ را بزنیم بالا، نگذاریم که فرزاد را بکشند. مگر ما چند تا فرزاد داریم، که اینگونه کمانگر و کمانگیر عشق باشند پرپر زن و مستانه!؟

زیر نویس ۱ - برای سهیلا قدیری، یکی از بی پناه ترین زنان جهان.

دختر ایران زمین ای در به در
جانم از اندوه تو شد شعله ور

دست من لرزد ز این بیداد و جور
دور بادا دور بادا این فُجُور!

کشورت دریای ثروت هست و نفت
بر سر ایران زمین دیدی چه رفت!

دخترانش در خیابانند روان
تا که ناگه آید آن "مرد ِ جوان"

از برای لقمه ای سامان دهد
اندگی یک شب ترا او نان دهد

تا چو خوکان او بکاود جان تو
او کجا داند غم ِ پنهان تو

او کجا داند شب و آوارگی
او کجا داند غم ِ بیچارگی

چون شدست انسان چنین خار و ذلیل!؟
وین سگی ها را کدامین است دلیل!؟

چنگ می زد چو غمت بر این دلم
لاله می رویید هر دم از گِلم

خاک ایران کهن نام من است
لیک اینک زهر در جام ِ من است

خانه ام تاریک و ظلمانی شدست
بابکی نامد و هم مانی شدست

خانه خالی گشته از گودرز و گیو
سخت می تازد ز هر در تیره دیو

بس سهیل من سُها گردیده است
دیو شب اینجا رها گردیده است

فصل تاراج است و پاییز است و خون
ای فغان و ای فغان از این جنون

رفتی و بس داغ را آتش زدی
چون خزانی باغ را آتش زدی

کاروان گریه می خیزد ز کِلک
وز مژه خون ریزد از پشت دو پلک

داستانت را نه پایان است کنون
بس سهیلا در خیابان است کنون


۲ - از پیران تالش بار ها شنیده ام که به جوانان سفارش می کنند که دلیری و مهربانی را با هم داشته باشید. زیرا اعتقاد دارند که دلیری خالی انسان را گمراه کرده از او یورشگری بی سود و پر زیان می سازد، و مهربانی خالی نیز گوسپند پرور است.

۳ - جوانی: واژه ی جوان مرد، که در جامعه ی مرد سالار جا افتاده، غصب شده و غلط مصطلح است. اصل آن جوانی کردن است. یعنی هم جوان زن و هم جوان مرد داریم نه فقط جوانمرد. در فارسی دری ما امروزه دیگر بکار گیری این مفهوم برای زن منسوخ شده است. اما در سر زمین ترانه ها و کوه ها - افغانستان - هنوز گاه بکار می رود. میر غلام محمد غبار تاریخ نویس و عدالتخواه بزرگ افغان، در جلد دوم کتاب، افغانستان در مسیر تاریخ، در باب کشتن نادر خان پدر ظاهر شاه مشهور به دست یک دانش آموز هفده ساله، از جمله چنین می نویسد: نقل به مضمون است، جلاد چون دوست او را به نزدش به شکنجه گاه برد، دوست اش به او گفت: ای یار ناجوان! این کار نیک چرا به تنهایی کردی!؟
تاریخ انتشار : ۲۲ آبان ۱۳۸۸

و یا از این دست می نویسم:
لیثی حبیبی - م. تلنگر
عنوان : منم ایران و گل ریزم و پَرپَر --- گل من ای بهارم غنچه ی سر، منم ایران و بس دشته به جانم --- ز اندوه تو پاییز است جهانم
بهار من
بهار من
بهارم!
عزیزم
مهربانم
یادگارم!
به یاد تو
دل و دستم
شکسته
جهان
در چشم من
زنگار بسته
سیاهی
خانه کرده
در سرایم
چه ننگیست
آن مَردَک سِفله
برایم!

نوای کودکان ات
آشیانم
پر از فریاد کشته
ناگهانم
دلم
دریای اندوه است و بیش است
دل ایران
ز رنج ات ریش ریش است
هوای خانه ام
طوفان و باران
ز غم های تو
خونین چشم یاران
مرا پاییز پرپر
چون بهار است
گلستان من
اینک شوره زار است
و فریادم
ز بیداد زمانه
هاوار!
هاوار!
هاوار! است.

عزیزم،
مهربانم،
تازنینم!
نمی خواهم ترا غمگین ببینم
چو طوفانی شود
فردا دل من
سرای داد گردد
متزل من
بخشکاند
رگ ظلم جهان را
به روی پرده آرَد هر نهان را.
۲۴۶۶۱ - تاریخ انتشار : ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۹

و از این دست بسیار است.
۲۴٨۵٨ - تاریخ انتشار : ۱۶ ارديبهشت ۱٣٨۹       

    از : لیثی حبیبی - م. تلنگر

عنوان : آتشی این کوه را گر مرهم است --- در درون آتش اش دود و دم است، گر نبودی کوه را هیچ دود و دم --- رود آتش هم نبود و شعله هم ...
سلام بر بهمن پارسا
قبل از هر چیز باید بی مقدمه بگویم که در هر حالی، در صورت کلی، حق با شماست. پس آن زرین سخن باید بر دیده نهاد و می نهم.

و اینک اما سری دیگر از اژدهای هفت سر سخن: کار من ضد پیام جاودانه ی سعدی بزرگ نیست. گاه یک واژه را که در آغاز کار، پایه و مایه قرار داده ام، در ادامه، می شود بسیار، و واژگان دیگر را در فامیلی و همسایگی می گردد یار. یعنی بحث مصنوعی بزرگ نمی گردد؛ بلکه خانواده شده و مجموعه ای به هم پیوسته است.
اما در این بین، همه ی برف، نیست از زلال ِ آسمان ِ حرف. یعنی بهمنی که از کوه قلم من می غلتد، دارنده ی پارسایی مطلق نیست. پوچ و خاشاک نیز با خود دارد؛ که در لابلای خود جا کرده، به پایین دست سخن می آوَرَد. در بخش دوم صد در صد با شما انسان آگاه و فرهیخته موافقم. زیرا پوشال و خاشاک به کوله بار خود سپردن، هیچ به خانه ی سخن بردن است. و حنظل و شرنگ بجای انگبین و حلوا خوردن. پس در این نقطه که با شما عزیز هم نظرم، در آینده تلاش خواهم کرد که از ورم بکاهم تا تنی سالم، فرز و دلنشین داشته باشد نتیجه ی کار.
من در آن کامنت ها، قصد قصار گویی نداشته ام. قصدم در آغاز همان بوده که نوشته شده. البته و صد البته که اگر الک زنی گردد به درستی، خار و پوچ، و کژ و لوچ را باید از آن گرفت. و به همین خاطر در آغاز سخن در برابر خردمندانه نگاه شما سر تعظیم فرود آوردم. زیرا آن پیشنهاد در کلیت خود در هر حالی درست است و سازنده.
من اگر می خواسنم افشرده گویی کنم، در این کار عاجز نبودم و نیستم. در این صورت می نوشتم:

خسروی عزیز، شعر شما را خواندم
و باید بگویم: که روشنای پر امید زمان را به خانه سخن کشاندن، با سبز درخت امید که در تهران دود آلود شکفته دلپذیر، ماندن است، و با زیبایان زمان، دور از بیماری های زمانه، عندلیبانه خواندن. و تمام.

یا می نوشتم: افق زمان را وقتی تیرگی چون مه ای فرو می بلعد، ما را به روشنای خور، نیاز است. پس واژه را به تبسم آمیختن، خون اندوهان زمان را ریختن است.

یا می نوشتم: گاه، در تردد، نور، به پای سخن می پیچد، تا پیش پا بدرستی دیده شود؛ قبل از آنکه قشون خشمناک نا امیدی، دندان شکن به کلی دریده شود.

یا می نوشتم: سبز ِ شمشاد الفاظ، می خرامد به ناز، وقتی که آغشته ی تبسم گشته، رنگ و بوی شادی را به خود می گیرد. و این تلاش آزادگان است؛ زیرا آزادی، بی شادی، نه آن است.

یا مفصل تر می نوشتم: درفش دستهایت را می ستایم، وقتی که چراغ رهگذران می گردد در این غمناک تیره ی بلند. پس ای شاعر چرمینه دامن! بختد، و چرمینه بر فراز آر؛ تا هجدهمین - آخرین امید - را نتوانند به مسلخ بکشانند. فرزندان ات، شعر و شادمانی را می گویم. بخند و راه بینداز کودک امید را به سوی دل خانه ی زمان و بدان: وقتی خَرِم و خُورنق ۱ اندیشه، به جان شیفته آمیخته ای، چون الَک زن، نیک و بد را ز هم، بیخته ای. پس می توان گفت:گردن بندی از نور به گردن داری، در سبک باری. و آن حال را به خانه ی خوانندگان و شنوندگان نیز می آری. باری، در چنین حالی، شوق و امید ز اعماق تلنگر خورده، که از خیال ِ نور نصیبی برده؛ به سطح می آید، و بر لب می نشیند شیرین و خسروانه.



آری، این - گسترده گری - سبک و سیاق من است. کار من است. این گل، با برگ و تنه و ریشه و خار اش، در باغ باغ ِ واژه زار من است.

چون فروغ پارسایی را بدید

بهمنی، از ذره ای آمد پدید

به عبارتی دیگر

ذره ای غلتیده بر برف سخن

کوه می گردد ورا آخر چو تن

کس نمی بیند دگر آن ذره را

لیک همه بینند هراس دره را

چون هراس دره شد اینجا پدید

کوه را دیگر کسی ذره ندید

..................

استاد گرامی، در ضمن ببخشید که از مبارک نام شما سمبلیک و در جا استفاده کردم، برای مثال زدن. یعنی در خیال، به خطه ی شعر آلود سخن کشاندمش اش؛ تا حالی را بنمایم. و دریچه ای به سوی دنیای خود بگشایم.
۲۴٨۵٣ - تاریخ انتشار : ۱۶ ارديبهشت ۱٣٨۹       

    از : بهمن پارسا

عنوان : سلامی به م .تلنگر
سلام واردتم را بپذیرد.غرضم آقای تلنگر است.مدتها بود غایب بودیدومن اغلب به یاد شما و نظر هاتان میبودم. بعضا هم با خود میگفتم جای آن نازنین اهل درد خالی است.که خالی مباد هرگز. حالا باز آمده اید. چشم ما روشن.ولی رفیق من هنوز" بر سر عهد و پیمان و سوگندم"- به وام از سعدی- که یعنی ابتلای مزمن به تطویل کلام در کار شما. که گفته اند: خیر الکلام قل و دلّ. مهرت مسری باد.
۲۴۷۹۷ - تاریخ انتشار : ۱۵ ارديبهشت ۱٣٨۹       

    از : لیثی حبیبی - م. تلنگر

عنوان : زیر نویس
زیر نویس ۲ - با همه پیشرفتی که بشر در ارتباط با علم روان پزشکی کرده، اما بخاطر پیچ های غریب دو قرت ما می توان گفت در عین پیشرفت های شگرف، در بسیاری از گوشه ها، در معالجه ی روان های ضربه خورده با قرص های شیمیایی به بن بست رسیده. رجوع به طبیعت پاک و داشتن فعالیت جسمی و روانی سالم و مبارزه ی پی گیر برای حفظ محیط زیست و زیبایی های این زمین کهن، می تواند دریچه ای به سوی هوای تازه بگشاید برویمان. شاید در آینده ادبیات نیز بتواند در این راستا نقشی بر جسته، خجسته و نشاط آفرین داشته باشد. شاید یک روز ادبیات بتواند جهان به بن بست رسیده را نجات دهد؛ و یا حد اقل در این پروسه ی نجات، نقشی اساسی داشته باشد.

زیر نویس ۳ - شاید این سئوال پیش بیاید که چرا من روی این شعر تکیه کردم و در باب آن و کلاً شعر، نوشتم؟
دو عامل باعث این تکیه گردید.
اول مقایسه ی آن شعر قبلی شاعر - طبیعت جهان را پلاستیکی و کاغذی دیدن - با این شعر اش بود. دیدن این شعر مرا خوشحال ساخت. زیرا چندی است که احساس میکنم تحولی در زندگی شاعر رخ داده. حتی او حالا دیگر با لبخندی زیبا بالای شعر خود ظاهر می شود. من سر نوشتی بسیار تلخ داشته ام. کمتر کسی در جهان رنج مرا برده. اما تلخ تر از آن همیشه برایم بی تفاوتی هم نوع بوده است. خواستم به خسرو بگویم که با دیدن آفتاب نگاه تو و هر کسی که در این جهان شاد می شود، شادانم. به زبانی دیگر، شادی دیگری را شادی خود می دانم. و هم خواستم بگویم که ما احتیاج به این نوع ادبیات داریم. ما خیلی در به داغانیم، یعنی نه آنیم که باید باشیم. هر کسی به دلیلی آه می کشد. زیبایی را، و مقاومت را رها کرده، تسلیم و خسته، خود را با نا امیدی پا به پا می کِشد.
بخشی از این فرهنگ در غربت طبیعی است، اما بخش دیگر آن مصنوعی است، مد شده و خود را به خانه ی جان ما کشانده تیره و تار. و هیچ سودی بجز بیماری ندارد.

دوم، بن بستی می باشد که بشر امروز دچار اش شده است. بی رحمی، خشونت، عصبیت، بی خانواده گشتن، گسترش بی عدالتی، جدایی از وطن، بی کاری، «غریب بودن» و ... و از همه مهم تر بی تفاوتی انسان ها است در باب سر نوشت یکدیگر.
اغلب تا زنده ایم به هم نا مهربانیم، به هم پرخاش می کنیم، برای هم بدی می خواهیم، به هیچ دیگری حسادت می کنیم، وجود نازنین و زیبا و دریایی انسان را به دست اندک ِ خود خواهی می سپاریم تا بجَوَد آن را. اما وقتی کسی از ما مرد، مرده اش را سخت عزیز میداریم. از رفتگان یاد کردن زیباست، اما کافی نیست. زیباتر است وقتی که زنده ایم، این همه زشت خواه و خود خواه نباشیم. گاه حال یکدیگر را بپرسیم. ما نه فقط در بسیاری موارد صمیمانه از هم احوال پرسی نمی کنیم، بلکه اگر توانستیم چوب لای چرخ اعصاب و روان هم نیز می گذاریم. من از یک اتفاق، من از یک خاطره سخن نمی گویم، من از زندگی روزمره ی ما حرف می زنم. بار ها نوشته ام و گفته ام و باز تکرار می کنم: صادق هدایت در زندگی خود سخت تنها بود، که بلاخره این تنهایی او را با دست خودش از پای در آورد. اما بعد از مرگ اش دوستان فراوانی یافت. خاطره ها نوشتند، پول ها به جیب زدند، اما آن روز که در اوج تنهایی با بسته ای پنبه به خانه می رفت تا درز ها را بگیرد تا هرچه زودتر بمیرد، کسی نبود که بپرسد، صادق، برا، چونی تو؟
چندی پیش منصور خاکسار را از دست دادیم. فراوان برایش نوشتند، بیایید تا زنده ایم بیشتر حال یکدیگر را بپرسیم. حرف من این است.
منصور از بیداد بیزار بود. خسته می شد و به جان می آمد. اما همان انسان وقتی همدردی را میدید، چنان به وجد می آمد که حماسه را در چهره و چشمان اش می دیدی. راستی چند نفر از آنهایی که برایش نوشتند کمی قبل از فاجعه حال اش را دورا دور یا از نزدیک پرسیده بودند؟ سئوال مهمیست، نه؟
مرد وقتی هم دردی، و همدردی را میدید دوباره زاده می شد و به زیبای زندگی دلداده. من این را با چشمان خود دیدم.
هیچ یادم نمی رود. منصور را ندیده بودم. بچه ها از باکو به مینسک آمده بودند تا به غرب بروند. در خانه ی دوازده طبقه ی ما در جنوب غربی شهر مینسک پایتخت روسیه ی سفید چند خانه خالی بود. بعضی بچه ها لطف می کردند و وقتی به مسافرت می رفتند کلید هایشان را پیش من می گذاشتند. بچه های از باکو آمده را بردم و در آن خانه ها جا کردم. منتظر آسانسور بودم. باز شد. زنی بچه بغل و مردی در آن بودند. مرد به زن گفت: در این خانه هر کس آشنایی داشت و رفت، ما حالا کجا برویم؟
آدمی احساسی هستم، و همین احساس عموماً از هوشیاری می کاهد و به قول لات های خودمان در نتیجه دو ریالی دیر می افتد. ولی اینبار زود عکس العمل نشان دادم.
فوری بر گشتم و گفتم: مگر بچه ها به شما نگفته بودند!؟
مرد پرسید: چه چیزی را؟
گفتم: من شما را دعوت کرده بودم.
گفت: می بینی چه معرفت اند؟
گفتم: نه، بچه های خوبی هستند، یادشان رفته.
خسته بود و دلگیر از زمان، از زمین. گفتم اینها مهم نیست، مهم این است که ما اتفاقی همدیگر را دیدیم و خیالم راحت شد.
رفتیم به خانه ی من. شامی با هم خوردیم. یکی دو روز پیش من بود. روز ها با هم بودیم و هنگام غروب من برای خواب به خانه ی دوستان می رفتم.
یک روز پرسید: اباذر را می شناسی؟
گفتم: آری، دوست نزدیک من است و به خنده گفتم: یکی از دلایل عمده ی دوستی ما این است که کلید خانه های ما به هم می خورد. هر وقت کلید را جا می گذارند پسرش با همان ادب و احترامی که از پدر و مادر خود آموخته می آید دم در و می گوید: عمو لیثی بابا گفته کلید را بدهید، جا گذاشته ایم.
با هم به خانه ی اباذر شریف و بزرگوار رفتیم. یاد آن مرد و بانوی بزرگ خانه اش بخیر. و به این وسیله از خانه ی مجردی فقیرانه ی من رها شدند و به خانه ی اباذر عزیز کوچ کردند. آنها نیز وضعشان از من بهتر نبود، ولی حد اقل خانواده بودند. از طبقه ی شش به طبقه ی یازده رفتند.
چند روزی گذشت. داشتند می رفتند. آمد خدا حافظی و گفت: تو کاری کردی که همه ی رنجی را که در این دیار برده بودم، به یکباره فراموش کنم.
به اباذر گفته بود: می بینی بچه چه بی معرفت اند! آقای حبیبی ما را دعوت کرده بود و بچه ها به ما نگفته بودند، اتفاقی همدیگر را دیدیم.
اباذر با آن لهجه ی شیرین آذربایجانی خود و با خنده و طنز گفته بود: آقای حبیبی اصلاً ترا نمی شناخت. راست گفته بود. بعد از چند روز خودش آمد و من گفت: این دوست ما را که مهمان تو بود، برادر نسیم خاکسار است.
بر می گردد و به اباذر می گوید: خودش به من گفت.
اباذر با خنده می گوید: این تالش فکر کرده اینجا ماسال است؛ هرکی را توی خیابان می بیند می گوید بریم خانه، مهمان منی.

باری، این واقعه کوچک روی منصور تأثیری غریب گذاشته بود. وقتی برای خدا حافظی آمد، هیچ خستگی ای را که روز اول در وجود اش دیده بودم را دیگر به همراه نداشت. واژه هایش پر از بزرگواری و بخشش بود. دیگر از کسی دلگیر نبود. بخاطر این واقعه کوچک آمد دم در خانه ی من و اعلام کرد که همه را بخشیده. و رفت. برای همیشه رفت. خوب شد باز به عقلم رسید، خانه را نگاه کردم تا ببینم چیزی برای دختر ناز کوچولویش پیدا می کنم یا نه.
چشمم به عروسک پشت پنجره افتاد. عروسک ملی شان بود، به من هدیه داده بود. در دل از دوست دخترم اجازه گرفتم و عروسک را به دست آن کوچولو دادم، و رفتند.
منصور شاعر بود و بسیار حساس و عدالتخواه. با دیدن حرکتی زیبا و صمیمانه، چهره اش پر از امید و نشاط، و واژه اش پر از حماسه می گشت.
تکرار می کنم: چند نفر از کسانی که برایش نوشتند و سرودند قبل از فاجعه حال اش را پرسیده بودند.
می دانم کسی رسماً وظیفه ای ندارد، اما ای کاش آن همه نیرو که برای بعد از مرگ آدم ها برایشان می گذاریم. نیمی از آن را قبل از مرگشان برایشتم خرج کنیم. ای کاش!

خسروی عزیز، باز به ادبیات نشاط آور بپرداز که پایه ی ادبیات مقاومت واقعی است، نه شعاری آن. ما باید با نشاط و سالم بمانیم تا بتوانیم خدمت کنیم. وگرنه تن و روان رنجور، نمی زاید، جز نُخاله و ناجور.

همیشه شاد و شکفته باشید چو بهار
۲۴۷٨۹ - تاریخ انتشار : ۱۴ ارديبهشت ۱٣٨۹       

    از : مریم شاهمیرزایی

عنوان : درودی و کلامی
این روزه ها این جا سخت احساس غریبی می کنم. تازه آمده ام از آن میهن در غبار و ماتم فرو رفته. تنها راه رابطه ام شده است سگ دو زدن از این اداره به آن اداره برای روشن شدن کار هایم و دیدن صورت هایی مثل سنگ خارا و دل هایی از آن هم سنگ تر. گاه گاهی در این سایت دستم را تکیه گاه سرم می کنم و آرام می گیرم و دنیا را دوباره زیبا و انسانی می بینم هرچد دنیایی مجازی است. این شعر یه شدت منقلبم کرد و صدای شاعر روحم را هم خراشید و هم نوازش کرد. حالی دارم چونان سبکی ی پس از گریستن. در شعر تصاویر زیبای انسانی از رابطه های خوب روح انسان که بی دریغ و زیبا مانده است و نگاهش به در و دیوار و بهار و همسایه و خیابان که غایت عاطفه است. ستایش زیبایی که تجدید عهد با خوبی های جهان است. انسان گاهی چه زیبا است و من چه امیذی می گیرم در ناامیدی مفرط.
می بوسمت شاعر جان.
۲۴۷۶۹ - تاریخ انتشار : ۱۴ ارديبهشت ۱٣٨۹       

    از : لیثی حبیبی م. تلنگر

عنوان : واتم آلاله لی ته چرا لرزی!؟ واتش ترسم بشی من پس بیرزی
زیر نویس ۱ - تالش ها از کهن ترین مردمان فلات ایرانند، و زبانی عمیقاً ریشه ای، پُر و تقریباً دست نخورده دارند. شعر به این زبان، در وَشتَن ِ واژه ها، غریب به چشم و گوش می آید، و بر دل می نشیند ماندگار.
در یک شعر کهن تالشی آمده است: آلاله با نسیم عاشقانه دوستی می کرد. یک روز تسیم دید که الاله می لرزد.
گفت: الاله جان من که با تو و در کنار توام، چه می لرزی!؟
آلاله گفت: یک لحظه در خیال، خود را بی تو دیدم، بی تو لرزیدم.
۲۴۷۶۶ - تاریخ انتشار : ۱۴ ارديبهشت ۱٣٨۹       

    از : لیثی حبیبی - م. تلنگر

عنوان : همه چیز است شعر؛ یعنی که زندگیست ................
شعر گاه به استخوانبندی خود می نازد؛ و بسیار گاه، خواننده و یا شنونده به سبکبالی آن دل می بازد. شعر گاه در هم تنیده ای پر پیچ و یا افشرده و فرموله شده و ریاضی گونه است؛ شعر گه چون کودک ات، چون کودکان، ناز و دلنشین، و عزیز دُردونه است. هر شعر عطر خود دارد، گاه بتفشه و نرگس و سنبل، گه چون رنگ و بوی پونه است. شعر گاه برای همیشه تر و تازه می ماند، و هرچه بیشتر بماند، بیشتر ترا به خانه ی طراوت خود می خوانَد. شعر گاه یک ترانه است، و گه تا بیکرانه.
پس شعر زندگیست. شعر در آغاز نیز زندگی بود، وقتی که بی هیچ قیدی زمزمه می شد بر لب های عاشقی وحشی که شکار می کرد، که دانه بر می چید، و در آیینه ی آب و گُل ها روی یار می دید. از دوری او می ۱ لرزید، حتی وقتی که در کنار اش بود. پس به شعر اش می ستود، احساس اش را می سرود. نگرانی اش را با شعر بیان می کرد. زیرا آتشفشان را نمی توان با نشان دادن شعله ی کبریتی به تفسیر نشست.
شعر زندگی است. بن این زندگی واژه و خیال است.
در قدیم، بسیاری بر داشتی نسبی و یکنواخت از شعر داشتند؛ در حالی که شعر، آن زمان نیز زندگی بود. شکل ظاهری شعر گاه انسان را مانند رودی که می گذزد گول می زند. شما سال پیش به دیدار راین، رُور، سیروان، سپید رود، ارس، گارون، یا زاینده رود رفته اید، امسال دوباره به دیدار اش می روید؛ شما فکر می کنید که به دیدار همان رودی رفته اید که پارسال و یا سال ها پیش، و یا حتی دیروز آن را دیده بودید. در حالی که چنین نیست. این ساحل و گِل و گیاه و سنگ است که شما را به اشتباه انداخته. رودی را - آب روانی را - که شما دیده بودید حالا شاید در دریا و یا آسمان است. انسان نیز اینگونه است، و شعر انسان نیز همان ویگی ها را دارا است. هر شعر کارکتر و حال و هوای خود دارد؛ یعنی هر سخن اش جای خود دارد.
من وقتی از شعر می نویسم، نظر به زورنامه ها ندارم. شعر آن است که می جوشد، که شعله می کشد، که خاطره بر می انگیزد، که شادی می آوَرَد، که غم می کُشد؛ و هم لباس آن را می پوشد، در فوران احساسی که به واژه منتقل می گردد. شعر از زیبایی ها، از عدالت، از زشتی ها، از گرسنگی سخن می گوید. از ثروت بیکران زمین و سیری ناپذیری و آزمندی بشر حرف می زند. سخن را به عشق، به کودک، به آب، به گُل، به برگ، به زلال چشمه، به طبیعت می کِشانَد؛ و واژه را در والا ترین جایگاه، در دشت و دریای سخن می نشاند.
و در این کنش و واکنش بزرگ - در زندگی - کل هستی را نظاره گر است. یعنی از پرواز و شور و مستی تا فرود و حضیض را در جیب جان دارد. شعر ِ لحظه ی فرود هم چون شعر است در اوج است. یعنی «فرود» در شاهنامه را می مانَد. یعنی با همه رنج خود، با همه هست و نیست زندگی، وجودت اش ترانه از هست آن می خوانَد، و می ماند.
آری، شعر زندگی است. پس به همه ی کرانه ها سرک می کشد. حتی وقتی پزشکی ۲ به بن بست رسیده را می بیند، وارد دیوانه خانه ی این جهان سرگردان می شود. همه را پس میزند؛ می رود و پشت سکوی سخن می ایستد قدرتمند. و می گوید: من دارو به دستم. هزاران گل واژه برای شما از خانه ی ادبیات ارمغان آورده ام. بابونه ها را ببینید که بوی بو علی سینا از آنها بر می خیزد و به باغ جان می ریزد! سخن و واژه درمان است، و انرژی شور آن، نان ِ جان. پس ای بشر ِ به بن بست رسیده! به صاحب واژه گوش کن، بنوش و بنوشان و نوش کن!

خسرو نمونه ی آن رود است. رودی که پارسال دیده بودی و امسال هم ظاهراً همان رود را دیده ای. در حالی که این رود آن رود نیست. قالب همان است، ساحل و گِل و درخت و گیاه، سنگ و شن همان است. اما بخش ِ روان و در جریان ِ رود دگر است.
رود پارسال را که تو دیده بودی در بالا دست آن یک کارخانه در آن زهر آب می ریخت، اگر کسی می نوشید از آن، ممکن بود که می مرد، و شاید هم بعد از مدتی مبارزه با سَم، جان سالم بدر می بُرد. اما رود امسال آب پاکی دارد. زیرا آن کارخانه ی قدیمی آلوده دیگر فعال نیست. درش اش را بسته اند و قرار است خراب اش کنند و جایش یک پارک کوچک که از رهگذران خستگی می گیرد، بسازند.
لطفاً رجوع کنید به آب زهر دار رود - شعری که خسرو چندی پیش سروده بود و آنجا درختان را پلاستیکی و گل ها و گیاهان را کاغذی دیده بود. اینک با لبخندی، با تیشه ی عشق، کارخانه ی قدیمی را که رجاله ها برپا ۳ کرده بودند، بر چیده اند. آنجا پارکی پر از گل و سبزه دیده می شود از نزدیک، حتی از دور.
پس انسان رود است و روان است و زلال وجود اش درمان است. و گاه با "دست کارخانه داران جهان" - رجاله ها، خنزر پنزر ها - زهر در آن. و بد به حال آنانی که ساحل و گِل و سنگ - قالب - آنها را گول می زند و انسان را همیشه همان می بینند که دیده بودند. انسان چو رود روان است و سخت قابل تغییر و تأثیر پذیر. عشق، لبخند، انسانیت، توجه به دیگری، مهر ورزی، خوش سلوکی، ارتباطات نشاط آفرین سالم و ... سخت دگر ساز است. و انسان دگر شده کلام اش دارنده راز.
شعر قافیه نیست گرچه شعر خوب هم می تواند قافیه داشته باشد. شعر زندگی است. و شاعر خوب فقط به مهندسی کلام نمی پردازد. بلکه در همه ی گوشه های زندگی از جمله به خانه ی پزشکی واژه نیز در می آید. اما فرق اش با دکتر این است که همیشه نه به پا، بل هم به سر می آید. و درست اش همین است، نه آن کاری را که عموماً پزشکان می کنند، و در نهایت به یک نسخه نویس بدل می گردند. نسخه نویسی هم شغلی است، و بسیار گاه مفید هم است، اما نسخه نویس همیشه طبیب نیست.
شعر گاه از استخوان بندی محکمی بر خوردار نیست. سخنی ساده و روان است، اما چون پر از واژه درمان، پر از انرژی جوان است، همچنان شعر است و قوی است و در نتیجه تأثیر گذار است. شاعر در آن شعر ممکن است ترا به خوردن یک بستنی رنگی تشویق کند، تا زندگی را سیاه و سفید نبینی. تا در خانه ی اندوه ننشینی و ...
شعر گاه کلامی ساده است، و گه توفنده، چون نهیب و چون هاوار؛ و برای چشم بیداد خار. شعر چهار فصل زندگیست. تابستان، پاییز، زمستان و هم بهار است. هستی این جهان نیز چون آن رود روان است؛ و تلخ و زهر و شیرین و زیبای زندگی در آن.
متأسفانه "روشتفکران" قالب نگر، عموماً در سر گذر ها نمی شوند دگر. در جا زن می مانند و تغمه ی نا امیدی می خوانند و زهر می پاشند و نه فقط جان ِ خود را خوره خور زمانه می کنند، بلکه دنیایی را زخمه به اعصاب می کِشند و وقتی الگو گشته، زنده زنده بسیاری را به نام هنر به خمودی کِشانده می کُشند.

و از آن سو، گاه، یک شکوفه زار، به تنهایی می شود بهار.

پس قلم زن، هرچند عاشق و آشفته و مست، و یا خموده و بی پا و دست هم که باشد، بی مسئولیت نیست. زیرا او برای همگان می نویسد. و این بحثی دیگر است.
پیروز و شاد باشید
۲۴۷۶۲ - تاریخ انتشار : ۱۴ ارديبهشت ۱٣٨۹