از : ضحاک ماردوش
عنوان : منم ضحاک و ضحاکی کنم باز ...
ای ناصر فریمنی که تو را می شناسمت
باشد خجسته بر تو چنین کار و بار خوش
بختت بلند گشته که قناد خوش نفس
می آید و ز بعد، دوچرخه سوار خوش
حسرت برم به آن شب و آن شب چراغ تو
وان ماچ های پر هوس آبدار خوش
بوق ات زنند و هدیه فرستندت از قفا
وا حیرتا چه رفته در این روزگار خوش؟
گیرم که خوشگلی ولی آخر کجا رسد
شکلت به این شمایل ضحاک و مار خوش
از چیست ای عزیز منم منتظر هنوز ،
هر شب ولی کنار تو باشد نگار خوش
ای ناصر فریمنی بخدا رنگ مان نکن
رنگیم و رنگرز به خدا در دیار خوش
ای ناقلا ... چرا دل بیچاره را به وهم
خوش کرده ای به وعده پوشال وار خوش؟
۲۴۹۱۹ - تاریخ انتشار : ۱۷ ارديبهشت ۱٣٨۹
|