ملغمه ی ادبیات ایران در کشکول ایدئولوژی های ‏بیگانه
همراه با دو سروده ی همپیوند با این نوشتار


میرزاآقا عسگری (مانی)


• سرطان بد خیم دین در رگ و پی ی اکثریت قریب به اتفاق ما ایرانیان ریشه دوانیده بود و ‏ما خیلِ پرشمار بیچارگان؛ نه می دانستیم ‏‏(و اکنون هم نمی دانیم) که سرانجام ایرانی ‏هستیم یا مسلمان؟ عرب زده هستیم یا ‏غربزده؟ کوروشی هستیم یا محمدی؟ ‏اروپائی هستیم یا حجازی؟ کمونیست ‏هستیم یا شیعه؟ ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ٣۱ ارديبهشت ۱٣٨۹ -  ۲۱ می ۲۰۱۰


 
 
پویا؛ دوست نادیده ام؛ درفیس بوک برایم ‏یادداشتی گذاشته بود که:«سلام مانی ‏عزیز، امشب اولین نامه‍ی کانون نویسندگان ‏را ورقی چندباره میزدم. به شعرت به نام«‎تشییع جنازه‍ی شهید» برخوردم. این را در ‏بهار کوتاه آزادی ۱۳۵۸ نوشته بودی‏‎. ‎عنوان اش لااقل، سی سال بعد در این ‏زمستان مصداق دارد.خوب باشی – پویا» ‏از او خواهش کردم آن شعر را برایم ‏بفرستد. چنین کرد و دو شعری را که ‏فراموششان کرده بودم برایم فرستاد. این ‏دو شعر درهیچ یک از کتابهای شعرم هم ‏نبودند. مانند بسیاری دیگر از سروده های ‏آن زمان، که در دفتر خاطرات ایام گذشته ‏غبار گرفته، فراموش شده اند. بازخوانی آنها ‏ذهنم را دوباره متوجه تجربه ای کرد که ‏چندین بار اینجا و آنجا در باره اش سخن ‏گفته یا چیزی نوشته ام. و آن تجربه این ‏است:‏

تاریخ سرایش شعرها سال ۱۳۵۵ است. ‏یعنی، آن شعرها را ۳۶ سال پیش و در ‏سن ۲۵ سالگی نوشته ام. در آن سال های ‏پر شور و شر جوانی، دارای ‏‏«افکارکمونیستی» بودم. اما مانند ‏بسیارانی دیگر از همنسلان ام درهمان ‏سال ها، بشدت زیر تأثیر «فرهنگ» ‏اسلامی بوده ام. یعنی، بی آن که خود بدانم ‏یک مسلمان و شیعه‍ی دوآتشه بوده ام که فکر ‏می کرده کمونیست است! یک دینٖخو که ‏میٖاندیشیده یک بی دین است. یک آدم ‏سنتی که گمان میٖبرده به «نوترین تفکر ‏فلسفی سیاسی» آن زمان؛ یعنی ماتریالیسم ‏و کمونیسم مجهز بوده است!‏

این آشفتگی و درهم آمیزی ایدئولوژیک، ‏گریبان بیشتر جوانان آن دوران را که ‏دوست داشتند برای نوگرائی در ایران ‏مبارزه کنند گرفته بود. ما بی آن که درک ‏ژرفامندی از دو جهان نگری اسلامی و ‏مارکسیستی داشته باشیم، از آن ها الهام ‏مبارزه می گرفتیم و با «نیتِ خیر» آرزوی ‏جهنمی را داشتیم که سرانجام با «انقلاب ‏اسلامی» بدان دست یافتیم و یک حکومت ‏خونخوار اسلامی با شعارهای «اقتصاد ‏توحیدی»، «عدالت اسلامی» و «حکومت ‏عدل علی» را برسرکار آوردیم که ‏سرکردگان روحانی اش، ناشیانه بخشی از ‏ایده ها و شعارهای مارکسیستی را مصادره ‏کرده و با اسلام نخ نما شده اشان درآمیخته ‏بودند تا چهره ای همخوان با روزگار به آن ‏بدهند. محتوای این کشکول ایدئولوژیک که ‏همه چیز در آن ریخته شده بود، نوعی ‏اسلام مارکسیستی و مارکسیسم اسلامی ‏بود که هم سازمان های چریکی اش را ‏داشت (مجاهدین و فدائیان) و هم ‏متفکرانش را (علی شریعتی و جلال آل ‏احمد) و هم شاعرانش را .(خسروگلسرخی و همانندانش را). گلسرخیِ ‏کمونیست مدعی بود سوسیالیسم را از ‏مولایش علی آموخته و امام حسین را ‏سالار شهیدان خاورمیانه می دانست! در آن آشفتگیِ ‏هویتی، محمدرضا شاه پهلوی که خود را ‏کمربسته‍ی امام رضا میٖ دانست و میٖ گفت ‏چندبار امام زمان او را از خطر مرگ ‏نجات داده است؛ آن جماعت کشکولی را ‏‏«ارتجاع سرخ و سیاه» می نامید. خودِ او، ‏هم کراواتی بود و هم خوشگذران، هم ‏تحصیلکرده‍ی فرنگ بود و هم به زیارت ‏مکه و مشهد می رفت. هم پای منبر ‏آخوندها در حسینیه‍ی ارشاد میٖ نشست و هم ‏کوروش بزرگ ایرانی و حسین عرب را ‏می ستود! در همان حال، می خواست ایران ‏را به «دروازه‍ی تمدن بزرگ» برساند! و ‏معلوم نبود که این تمدن؛ ایرانی است یا ‏عربی یا غربی؟! ‏

سرطان بدخیم دین در رگ و پیِ اکثریت ‏قریب به اتفاق ایرانیان ریشه دوانیده بود و ‏ما خیلِ پرشمارِ بیچارگان؛ نه می دانستیم ‏‏(و اکنون هم نمی دانیم) که سرانجام ایرانی ‏هستیم یا مسلمان؟ عرب زده هستیم یا ‏غربزده؟ کوروشی هستیم یا محمدی؟ ‏اروپائی هستیم یا حجازی؟ کمونیست ‏هستیم یا شیعه؟ دیروزی هستیم یا ‏امروزی؟ پیداست که در کشوری با این ‏ملغمه‍ی ایدئولوژیک، گاهی آخوند و سپاه ‏اسلامش قدرت را قبضه می کنند و گاهی ‏پادشاه با عنوانِ (ظل الله = سایه‍ی ‏خدا!؟) در چنین کشورهائی؛ مردمی که ‏دچار گیجی ایدئولوژیک باشند، هم باید به ‏عنوان شهروند به دولت مالیات بدهند و هم ‏به عنوان امت و مقلد به آخوند خمس و ‏ذکات بپردازند! چنین مردمان؛ هم به ‏زیارت آرامگاهِ کوروش می روند و هم به ‏زیارت کربلا. هم اندوهِ خون سیاوش را ‏می خورند هم برای حسن و حسین و علی ‏اصغر عزاداری حسینی براه می اندازند. ‏هم به تماشای عظمت سوخته شده شان در ‏پاسارگاد می روند و هم به زیارت مکه می ‏روند که اهالی اش کیان ایرانی را در ‏جنگ تیسفون و جلولا و قادسیه برای ‏همیشه درهم کوبیدند!‏



‏ روشن است که شاعر جوان ۲۵ ساله‍ی آن ‏روزها نیز؛ در میان آن مردم؛ و غرق ‏درمانداب «فرهنگ» اسلامی، شعر که ‏می گوید، زیر تأثیر ایدئولوژی های بیگانه ‏ای مانند اسلام و مارکسیسم دست و پا ‏بزند. و درهمان حال درشعرش، از اسب ‏اسطوره ای و دیگر نشانه های ایرانی بهره ‏بگیرد. یعنی درآمیختن ایرانیت با اسلامیت ‏و مارکسیسم! ‏



هنوز هم اگر چهارچشمی مراقب نباشم، ‏رسوبات گنداب ایدئولوژی های بیگانه از ‏ژرفای ضمیر ناخودآگاهم سربرمی کشند و ‏در لابلای واژگانم جاخوش می کنند. هنوز ‏هم می بینم و می خوانم که در بیشتر ‏شعرها، ترانه ها و سرودهای ما ایرانیان و ‏درمیان همه‍ی نسلها در ۱۰۰ سال پسین، ‏همان درهم آمیختگی بویناک، حضوری ‏جدی دارد. اگر این نکته ها را با هم میهنانی ‏که فریاد افتخار به ایرانی بودنشان گوش ‏فلک را کر کرده است؛ در میان بگذاریم؛ ‏نعره برمی دارند که «ما مسلمانیم، به ‏اعتقادات ما توهین نکنید!» کسانی که ‏تکلیف خودشان را با هویت و جهانٖ نگری ‏ایرانیٖ شان نمیٖ دانند، چگونه میٖ توانند شعر ‏و ادبیات و هنری بیافرینند که دارای ‏هویتی ایرانی باشد؟ کسانی که نمی دانند ‏ایرانی میترائی، مهری و زرتشتی هستند ‏یا عرب مسلمان؛ چگونه می توانند شعر و ‏ادبیاتی تولید کنند که به عنوان شناسنامه‍ی ‏فرهنگی و فکری ایرانی در جهان جلوه ‏کند؟ کسانی که میان گذشته و امروز ‏سرگردانند چگونه می توانند شعر و ادبیاتی ‏بوجود آورند که درخور امروز و فردای ‏خودشان و جهانیان باشد؟ ‏



اگر پیشتر نوشته و گفته ام؛ و امروز هم ‏می نویسم که ادبیات، شعر، موسیقی و هنر ‏امروز ایران همانند صدها سال پیش، آش ‏درهم جوشی است که بیشتر به مذاق همان ‏درکشکول افتادگان مزه می کند، و آلیاژی ‏است که نمی توان میزان فلزات ذوب شده ‏و درهم جوشیده اش را از هم بازشناخت، ‏سخنی از روی خشم یا بی خردی نگفته ا م. ‏ای کاش می توانستیم بهترین های هر ‏نگرش و فرهنگی را که برایشان سینه ‏می چاکیم (چه عربی اسلامی، چه ‏مارکسیستی- غربی؛ چه ایرانی-اسطوره ای) را بگیریم و در ادبیات، هنر، شعر، ‏سیاست، زندگی مان به فرایندی مدرن با ‏شناسنامه‍ی ایرانی تبدیل کنیم. اما در حال ‏حاضر من کمتر نشانی از این فرایند ‏میٖ بینم. ‏

‏   ‏

به هر روی، در دوشعرم که دراینجا و به ‏بهانه‍ی آنها می نویسم، آن آشفتگی و ‏درآمیزی نگرشی، همراه با درآمیزی ‏واژگانی هم شده اند. یعنی؛ واژگانِ ‏بکارگرفته در شعرها، ملغمه ای از کلمات ‏عربی اند (با محتوای غلیظ اسلامی) با ‏واژگان پارسی (با پس زمینهٖ ی غیراسلامی)، ‏و با واژگانی که در آن سال ها نشانه هائی ‏برای اندیشه های مارکسیستی بوده اند. آن ‏گونه زبان، نشان از همان ذهن و اندیشه‍ی ‏به هم ریخته دارند. عنوان یکی از آن ‏شعرها:«تشییع جنازه‍ی شهید» است که خود ‏بهترین گواهِ برای این سخن است. واژه های «رفیق» و «خلق» با واژه‍ی «مبارک ‏و شهید» همنشین شده اند. ‏



کوتاه سخن این که: تا به هویت؛ ‏خودبودگی و فرهنگ ملی – ایرانی مان ‏دست نیابیم، به شعر و ادبیات ملی با ‏شناسنامه‍ی ایرانی، و با نگرشی نو و ‏جهانگرا دست نخواهیم یافت.‏

آن دو شعر را در اینجا میٖخوانیم:‏





تشیع جنازه شهید





در کوچه ها هنوز مسلسل ها

‏                               سگزوزه می کشند.

اینک شهید خلق ‏

‏                  بر روی شانه های جوانان ‏

‏                           - خورشید سوخته ‏ای را ماند

قلبش میان شعله‍ی خون ست ‏

پیراهنش کفن،

کفشش میان کوچه افتاده است.‏



نه؟

مادرش هنوز نمی داند ‏

‏                         کاینک‏

فرزند سال های امیدش

تن از گلوله مشبک

بر روی دست های جوانان ست.‏



آه...‏

این پاره پاره پیرهنش را ‏

‏                              این پرچم شکفته‍ی ‏خونین را ‏

دست کدام مادر خواهد شست؟

این چهره‍ی فرو شده در خون را ‏

دست کدام دختر عاشق ‏

‏                         در گریه پاک خواهد ‏کرد؟

موهای خونی اش را ‏

‏   دست کدام برادر‏

‏                        خواهد شست؟‏



بوی برادرم را دارد ‏

‏                      این نعش.‏

بوی برادرانم را دارد

از کوچه ها هنوز ‏

فریاد زخم و خون و گلوله .‏



بوی برادرانم می آید

خلق مبارکم

‏                  بدر سرزمین خون ‏

‏                                        گل های ‏لاله می کارد.‏



آه....‏

خون برادرانم سیلی شد

سیلی شتابناک

خون برادرانم ‏

دریای بی امانی خواهد شد

و کاخ های مرد مقوایی را ‏

‏                               خواهد گرفت.‏



نعش شهید اینک ‏

‏                بر روی دست های جوانان ست

خورشید تازه ای را می ماند ‏

‏                            در لحظه‍ی طلوع‏

در انتهای صف ‏

‏             یک دختر جوان ‏

‏       کفش شهید را بر سینه می فشارد و ‏می گرید.‏





<><><>







ردای رهیدن





صدا کن مرا ! ‏

صدا کن مرا از فراسوی ظلمت

ازین سوی پرچین نفرت

و با دستهایت ‏

‏             - ستونهای آتش -‏

به دوشم بیفکن ردای گذشتن

‏                                 رهیدن ‏

‏                                        ‏رسیدن،

ردایی زخون و ز نفرین

ردایی همه کین.‏



‏<><><>‏



تنم مانده در قتلگاه زمانه ‏

تنم موج پُر پیچش بی کرانه ‏

دو چشمم، دو تصویرگاه شبانه ‏

بپوشان مرا پوششی شاعرانه ‏

ببخشم

ببخشم به شمشیر سرخ حماسه ‏

و هی کن تو اسب مرا زیر پایم ‏

همان اسب رهکوب خاکسترین بال ‏

همان اسب شبچشم خوش خال .‏



رفیقا ! رفیقا !‏

بزن طبل رفتن ز بام نشستن ‏

دگر بر تنم این سرم نیست

‏                           یاران‏

که سیاره‍ی پُرشتابی ست

‏                            چرخان ‏

که می سوزد از عشق و ‏

‏                        از شعر امیدواران.‏

رفیقا ! رفیقا !‏

‏               صدا کن مرا از فراسوی ‏ظلمت ‏

از این سوی پرچین نفرت ‏

بزن طبل دل را ‏

‏                سر کوچه آشنایان ‏

و هی کن به همراه من !‏

‏                - تا بهاران ...‏





سال ۱٣۵۵

----------------------------------------

مأخذ : نامه کانون نویسندگان ایران. ‏شماره اول. بهار ۱۳۵۸ ‏

انتشارات آگاه ‏