"بهروز ارمغانی"، ارمغان عشق و امید (قسمت دوم)
قربانعلی عبدالرحیم پور از فدایی خلق بهروز ارمغانی می گوید:


مجید عبدالرحیم پور


• صبح سر رسده بود و ساعت شش بامداد بود. بهروز از خانه خارج شد تا برای صبحانه نان سنگگ و پنیر بخرد. اما به زودی بازگشت و گفت محله پر از پلیس است. گفتم برای چه؟ گفت به کلانتری محل حمله مسلحانه شده است، چندین نفر بوده اند. گفتم: بی سابقه است،حمله به کلانتری؟ او گفت فکر می‌کنم کار بچه هاست. آن ها شروع کرده اند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۱ خرداد ۱٣٨۹ -  ۲۲ می ۲۰۱۰


۲

گروه فلسطین (شکراله پاکنژاد – ناصر کاخساز، …) در آن سالها، قبل از وقوع ماجرای سیاهکل، محبوبیت خاصی در بین گروهای سیاسی پیدا کرده بود. دفاعیه ی شکری دست به دست می گشت. من قبلاً آن را خوانده بودم.
صبح سر رسیده بود و ساعت شش بامداد بود. بهروز از خانه خارج شد تا برای صبحانه نان سنگگ و پنیر بخرد. اما به زودی بازگشت و گفت محله پر از پلیس است. گفتم برای چه؟ گفت به کلانتری محل حمله مسلحانه شده است، چندین نفر بوده اند. گفتم: بی سابقه است، حمله به کلانتری؟ او گفت فکر می‌کنم کار بچه هاست. آن ها شروع کرده اند. گفتم چه را شروع کرده اند؟ گفت مبارزه مسلحانه را. گفتم این اطلاعات را از کجا داری؟ گفت بر اساس شناختی که از آن ها دارم. بهروز در عین حال از دست آن ها عصبانی بود. گفت: "گده لر می توانستند به ما اطلاع بدهند تا لااقل خانه را تخلیه کنیم. اینک اگر پلیس محله را محاصره و کنترل کند چه کنیم؟"   
باری... صبحانه خوردیم و کمی صحبت کردیم. من درباره حمله به کلانتری و نوع کار مفصل با بهروز صحبت می‌کردم و می‌خواستم بیشتر مطلع بشوم. بهروز گفت حالا وقت این صحبت ها نیست. ما باید در ابتدا و سریعا، خانه را ترک کنیم و برخی و سایل را از اینجا ببریم. باید چند روزی مواظب باشیم. من بلند شدم پاره‌ای از جزوات و وسایل را برداشتم و با خودم بردم. حدس بهروز درست بود. بعدها روشن شد که حمله به کلانتری، کار گروه یک تبریز از جمع چریک های فدایی خلق ایران بود که پس از جریان سیاهکل با این نام اعلام موجودیت کردند.
بعداز خداحافظی با بهروز ذهنم بشدت درگیر موضوع حمله به کلانتری بود. تا آن لحظه مبارزه مسلحانه برای من فقط یک تمایل ذهنی بود که تحت تأثیر مبارزات مسلحانه گروه اسماعیل معین زاده در کردستان، کتاب «انقلاب در انقلاب» رژی دبره، صحبتهای بهروز در زمینه استراتژی های متفاوت و برخی بحث های جسته و گریخته با بهروز و برخی از رفقای دیگر به ذهنم آمده بود.
من تا این زمان متوجه تمایل بهروز به مبارزه مسلحانه شده بودم ولی هنوز اطلاع نداشتم که آیا گروه ما وارد مرحله ی عملی هم شده است یا نه. حدس می زدم موضوع مبارزه مسلحانه، دیگر فقط یک بحث و تمایل کلی نیست بلکه چگونگی ورود به آن نیز مطرح شده است. این موضوع هنگامی که با بهروز جزوه شکرالله پاک نژاد را تایپ می‌کردیم و صحبتی در باره گروه فلسطین داشتیم بیشتر فضای ذهنم را فرا گرفت. بخاطر رعایت مسائل امنیتی، نمی خواستم اطلاعات بیشتری از بهروز و بهزاد بگیرم. فکر می‌کردم اگر لازم باشد بهروز مرا در جریان امر قرار خواهد داد. می‌دانستم که بهروز و بهزاد بمن اعتماد دارند. فکر می‌کردم اصرار بهروز به تشکیل هسته در رضائیه در رابطه با کردستان، قاعدتاً باید در رابطه با مبارزه مسلحانه باشد. حداقل متوجه شده بودم که برخی تدارکات در جریان است. جالب است که من از سال ۱٣۴٨که برای دیدن بهزاد همراه مورتوز به کردستان رفتم و چند روزی همراه فرزاد کریمی آنجا بودیم بطور ضمنی تمایلی به مبارزه مسلحانه پیدا کرده بودم. ولی این امر هنوز و فقط در حد یک تمایل بود.
با چنین مشغله ذهنی تبریز را به سمت سراب ترک کردم. در راه تبریز به سراب، پیش خود گفتم این دفعه باید جدی تر از قبل با رفقا صحبت کنیم. من شناخت نسبتاً کاملی از بچه‌های فعال سراب داشتم. به زعم خودم، می دانستم که چه کسی چه اندازه توانایی و قابلیت دارد، در چه شرایطی است و به چه کاری می آید.
تعدادی از بچه‌های سراب از اواخر سال ۱٣۴٨ به این سو مطرح می‌کردند که ما باید کاری بکنیم. یکبار در قهوه خانه «قلعه جوقی» ها جمع شده بودیم و بحث راجع به اینکه باید کاری بکنیم دوباره شروع شد. پرسیدم مثلاً چه کاری باید کرد؟ پاسخ دادند: خودمان اعلامیه چاپ و پخش کنیم. در برابر این سوال من که چطوری و با چه وسیله و با کدام پول و کجا؟ می‌گفتند مثلاً بانک می زنیم یا ماشین پلی کپی فلان اداره یا… را شبانه بر می داریم و کارمان را پیش می بریم. من سعی میکردم این فکر را از ذهن آنان بیرون کنم. نه به این خاطر که با این نوع کارها مخالف بودم، بلکه به این سبب که می‌ترسیدم آن ها دست به این کار بزنند و دستگیر شوند و این ضربه به ما نیز منتقل شود.
من درباره پیشنهاد بچه‌های سراب بارها فکر کرده بودم و خودم نیز همانطور فکر می کردم ولی دست زدن به این کار (دستبرد زدن بانک و دزدیدن ماشین پلی کپی از ادارات و...) را برای بچه‌های سراب زودهنگام می دانستم. آنان اما اصرار داشتند. عاقبت قرار شده بود راجع به موضوع بیشتر فکر و تبادل نظر کنیم. آن ها حدس نزدیک به یقین داشتند که من با بچه‌های تبریز به خصوص با بهزاد ارتباط نزدیک دارم و فعال هستم. حدس آن‌ها درست بود. بهزاد بعد از اتمام دوره ی سپاهی دانش دوباره به دانشگاه تبریز برگشته بود و از سال ۱٣۴۹ حین تحصیل در دانشگاه بعنوان معلم ریاضی نیز در دبیرستانهای سراب تدریس می کرد. از این طریق بسیاری از بچه های سراب او را می شناختند و رابطه من و مورتوز و بهزاد را نیز می‌دانستند. من با مشغله ی ذهنی پیش گفته از تبریز و با چنین شناخت و ذهنیتی از بچه‌های سراب رسیدم به شهر سراب. متأسفانه بنا به دلایلی نتوانستم با بچه‌های سراب نشستی داشته باشیم و ناچارا بعد از دیدار با مادر و پدر و بچه‌های سراب مجددا روانه رضائیه شدم.
اواخر اسفندماه ۱٣۴۹بود، به تبریز رفتم. بهروز در این زمان خانه جدیدی در تبریز در خیابان شاه اجاره کرده بود و همراه سارا آنجا زندگی می کردند. حمله به سیاهکل توسط چریکهای فدائی خلق ایران فضای جدیدی را بوجود آورده بود. تو گویی همه محافل و گروه های ریز و درشت واقعاً موجود در شهرهای بزرگ و کوچک ایران منتظر چنین حادثه‌ای بودند تا از آن استقبال کنند.
شبانه همراه یک چمدان نسبتاً بزرگ که پر از لباس و تعدای کتاب بود طبق قرار قبلی به منزل بهروز رفتم. ساعت یک شب بود. پس از چاق سلامتی چمدان را بازکردم تا لباسی بیرون بیاورم که چند کتاب از داخل چمدان بیرون افتاد. بهروز کتاب ها را دید و یک باره چون برق گرفته ها گفت: وای! این وقت شب با چمدانی به این بزرگی، باکتاب های آنچنانی، آنهم با پای پیاده، یک راست آمده ای به خانه‌ای که وضعیتش را میدانی؟! من مات شده بودم. چه بگویم؟ راه گریزی نبود. به راستی برای چه این کتاب‌ها را همراه خود آورده بودم به این خانه، آن هم در این وقت شب؟ فقط سرم را به زیر انداختم و گفتم راست میگویی بهروز. ببخش، اصلاً فکر نکردم. گفت: ببین بسیاری از دستگیری ها و از بین رفتن گروهای بزرگ و کوچک یر سر همین سهل انگاری های کوچک افرادی مثل من و تو بوجود می آیند. این مسائل شوخی بردار نیست. یک اشتباه ساده به سادگی می‌تواند به دستگیری چندین نفر بینجامد؛ تو که می دانی بعد از حمله به کلانتری تبریز و واقعه سیاهکل، پلیس خیلی حساس شده است و شهرهای بزرگ نیز بشدت کنترل می شوند.
خسته بودم. باشنیدن حرف های درست او، کوفتگی ام بیشتر هم شد. بهروز اطاقی به من نشان داد و گفت می‌توانی توی این اتاق بخوابی. من چمدانم را بردم آن جا و نشستم روی تخت خواب.
بهروز پس از چند لحظه ای پیشم آمد و گفت: اگر برخوردم تند بود ببخش. گفتم حق باتو بود من سهل انگاری کردم. او همیشه معلم من بود. گفت: خوب... زیاد ناراحت نشو، دستش را دراز کرد، گفت بیا این را بخوان تا سرحال بیائی و بدانی که چرا آن حرف ها را زدم. جزوه ای به من داد و اضافه کرد: فقط همین شب در اختیار تو است اگر خواستی همین امشب بخوان، فردا صبح باید با خودم همراه ببرم. پرسیدم این جزوه چیست که این همه مهم است؟ پاسخ داد اگر بخوانی متوجه خواهی شد و لزومی به توضیح من نیست. او رفت. خودم را رها کردم روی تخت و شروع به تورق جزوه کردم.
«رد تئوری بقا و ضرورت مبارزه مسلحانه». نام جزوه خواب از چشمانم پراند. هرچه بیشتر خواندم، اشتیاقم به خواندن جزوه بیشتر شد. هرچه جلوتر می رفتم، بیشتر خودم را در آن می یافتم. مثل اینکه نویسنده سال های درازی در من زندگی کرده و در میان ما بوده است. حرف دلم را میزد. بی وقفه ای جزوه را خواندم. این جزوه با تمایلات و گرایشات درونی من که تمایلات گروه ما نیز بود انطباق داشت. در آن هم اندیشه ی مبارزه سیاسی بود و هم فکر مبارزه ی مسلحانه. من همراه گروه، عملاً به کارهای سیاسی مشغول بودم و نظرا به مبارزه مسلحانه گرایش پیداکرده بودم. این جزوه در آن لحظه عالی ترین بیان تمایلات سیاسی و تشکیلاتی من بود. همان شب، بارها نکات حساس و گوناگون جزوه را مرور کردم و مدام با خودم حرف زدم. حالتی وصف ناشدنی پیدا کرده بودم. احساس می‌کردم بار سنگینی از دوشم برداشته شده است، حس می کردم به سوالات انباشته شده در ذهنم درباره چگونگی روند مبارزه پاسخ مناسب و خوبی پیدا کرده ام. پاسخی که به دنبالش بودم. پاسخی که بهروز نتوانسته بود بطور همه جانبه و بسیط به من بدهد. بهزاد و هیچیک از اطرافیان نزدیک نیز نتوانسته بودند.
من جدا از مضمون جزوه، شیفته نوع نگارش نویسنده نیز شده بودم. برخی پاراگراف ها را بارها خواندم. گاهی غرق در زیبائی کلام می‌شدم گاهی شیدا در مضمون اجتماعی نوشته. به هرحال این جزوه ی کم حجم، همان شب تاثیر شگرفش را بر ذهنم نهاد. گویی برای همه سوالاتم در زمینه "چه باید کرد" پاسخ یافته بودم. تا سن بیست و یک سالگی، این دومین بار بود که از یک بحران درونی بیرون می رفتم. احساس آزادی داشتم و شاد بودم. گویی در زمینه ی چگونگی مبارزه و اشکال آن به دنیای ایقان رسیده بودم. در آن لحظه و در بسیاری موارد دیگر سوالی از خود و از دوستان دور و نزدیک نداشتم. همه فکرم مشغول چگونگی عملیاتی کردن فکر پویان بود. از آنروزها (روزهای اواخر اسفند ۱٣۴۹) تا اردیبهشت سال ۱٣۵۷ که من به این ارزیابی دست یافتم که شرایط انقلابی آماده شده است، نظر پویان راهنمای عملم در زمینه مبارزه سیاسی بود.

در آن مقطع (اسفند سال ۱٣۴۹) من نظر مسعود احمدزاده را نشنیده بودم و جزنی و گروه او نیز هنوز نظر مدونی ارائه نکرده بود و یا من نشنیده بودم. بعداز دستگیری ام در ۲۰ مهرماه سال ۱٣۵۰، در زندان تبریز نکاتی درباره نظرات مسعود احمدزاده شنیدم. ولی از بیژن جزنی هنوز درسی نیاموخته بودم.
بعداز آشنائی با نظرات مسعود، نظرات پویان برای من همچنان اهمیت کلیدی داشت. کتاب "مبارزه مسلحانه هم استراتژی و هم تاکتیک"، نوشته مسعود را اسفند ماه سال ۱٣۵٣ در خانه ای تیمی در شهر رشت خواندم. با نظراتش در زمینه مبارزه مسلحانه موافق نبودم. یکی دو جزوه نیز از نوشته‌های جزنی چونان: «آنچه یک انقلابی باید بداند» و «چگونه مبارزه مسلحانه توده‌ای می‌شود» را در اوایل سال ۱٣۵۴ باز هم در خانه ی تیمی در شهر رشت خواندم. نظر او را با برخی تفاوتها، بسط یافته تر و پخته تر از نظر امیر پرویز پویان یافتم.
اگر بگویم نظرات جزنی در زمینه رابطه ی مبارزه ی مسلحانه و کار سیاسی – صنفی مورد مبهم و جدیدی برای من نداشت، اغراق نگفته ام. از زمانی که اندیشه ی مبارزه مسلحانه صرفاً تمایلی ساده در من بود تا زمانیکه به یک روش و شکل مبارزه در ذهنم فرا روئید، هیچ وقت مبارزه ی مسلحانه بدون مبارزه ی صنفی و سیاسی را قبول نداشتم. نوع پروش فکری و سیاسی من و طرز فکر و عمل گروهی که با آن کار می کردم به گونه ای بود که نمی‌توانستم مبارزه مسلحانه هم استراتژی و هم تاکتیک را قبول کنم. گروه ما قبل از دستگیری بهروز ارمغانی در اردیبهشت ۱٣۵۰، ارتباطات وسیع و گسترده ای داشت و کار سیاسی نیز می کرد. گروه تا زمان دستگیری بهروز اعلامیه هائی به مناسبت های مختلف تهیه و چاپ و پخش کرده بود. من در توزیع اعلامیه ها نقش فعال داشتم. اعلامیه های گروه در بسیاری از دانشگاه ها و تعداد زیادی از شهرهای بزرگ و کوچک پخش می شد. اگر درست خاطرم مانده باشد روزهای نوروزی سال ۱٣۵۰ اعلامیه ای در باره خشکسالی و قحطی در منطقه ی سیستان و بلوچستان و وجود فقر و بیکاری شدید در آنجا تهیه و چاپ شده بود که من و مورتوز ٣۰ برگ از آن ‌ها را در شهر سراب پخش کردیم. جالب است که بعد از پخش اعلامیه ها، مردم این کار را به چریک ها نسبت دادند. یکی می گفت خودش باچشمان خود دیده است که یکی از چریک ها اعلامیه را به پشت پاسبان چسبانده است. دیگری می گفت خودش هنگام پخش اعلامیه چریک ها را دیده است. شهر پر از داستان های چریک های فدایی خلق ایران شده بود. من شخصا تعداد قابل توجهی از اعلامیه ها را در شهر تبریز پخش کردم. احساس می‌کردم که گروه فعال شده و داریم وارد کارزار جدی تری می شویم. خوشحال بودم.
بعد از دستگیری بهروز در اردیبهشت ٣۵۰ ، گروه ما دست نخورده باقی ماند و به کار سیاسی خود ادامه داد. بعد از واقعه ی سیاهکل و آغاز مباره مسلحانه نیز، ما همچنان به کار سیاسی و تهیه و پخش اعلامیه ادامه دادیم. هم باز تکثیر و پخش اعلامیه های سازمان و هم اعلامیه های تولیدی خود گروه را چاپ و پخش می کردیم.
آخرین کاری که از طرف گروه انجام گرفت، تهیه و پخش ده شماره اعلامیه چند ورقی مسلسل در مخالفت با برگزاری جشنهای ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی تحت عنوان «مردم ایران چهره کریه شاهان خود را بهتر بشناسید» بود. قبل از آغاز جشن ها تا ۲۰ مهرماه ۱٣۵۰ یعنی اولین روز جشن، هر ده شماره آن را پخش کرده بودیم و رادیو عراق برخی از آنها را خوانده بود. ما هیچ مغایرتی میان کار خودمان با کار چریکهای فدائی خلق ایران نمی دیدیم و آنها را مکمل هم می دانستیم. من با چنین دیدی بود که در اوایل پائیز ۱٣۵٣ به سازمان پیوستم و در اسفند ۱٣۵٣ مخفی شدم.
اواخر بهار سال ۱٣۵٣ که از زندان آزاد شدم هیچ اطلاعی از وضع بهروز و بهزاد و دیگران نداشتم. فقط مطلع بودم که بهروز بعداز ۲ سال زندانی شدن آزاد شده و در یک شرکت بعنوان مهندس کار می کند و بهزاد هم بعد از دو سال زندانی شدن، حدود مهر ماه ۱٣۵۲ آزاد شده و اوایل سال ۱٣۵٣ دوباره دستگیر شده است. خود من بعد از آزادی از زندان درشهریور ۱٣۵۱ و برگشتن به دانشگاه، مجددا در آذرماه ۱٣۵۱ دستگیر و به یک و نیم سال زندان محکوم شده بودم.

اواخر بهار سال ۱٣۵٣ که از زندان آزاد شدم هیچ خبری از دوستان و رفقا نداشتم. نسیم خوش آزادی از زندان، آرام آرام بر تن و جانم می نشست. مادرم مثل پروانه روز و شب دورم می چرخید. مدام آشکار و پنهان به گوشم می خواند که باید زندگی جدیدی ساز کنم. خواهرانم هر کدام نقشه ای برای زندگی من تدارک می دیدند. پدرم می گفت هیچ نگران نباش، اگر به دانشگاه راهت ندهند، خودم کمک ات می کنم تا کار دلبخواهت را راه بیندازی. روشن بود که سخت تحت نظرم. آبگرم، نام تفریحگاهی است در حدود ۱۰ کلیومتری سراب که آب طبیعی گرم و هوای بسیار مطبوعی دارد. با خانواده و تعدادی از دوستان سرابی از جمله اکبر عسکر پور و زنده یاد رحیم حدادی به آبگرم رفته بودیم که سروکله ماموران اطلاعات پیدا شد.
بعد از مدتی، جهت روشن شدن تکلیف تحصیلاتم به دانشگاه مراجعه کردم. چند روزی مرا از این اطاق به آن اطاق روانه کردند و پاسخ هایی مبهم تحویلم دادند. عاقبت نیز پس از چند روز دوندگی، یکی از اساتید خطاب به من گفت: "بی خود خودت را علاف نکن، ترا دیگر به دانشگاه راه نمی دهند. جواب رک و راست هم به تو نمی دهند، آنقدر تو را سر می دوانندکه خسته شوی و بروی پی ی کارت." دیدم و پیش تر نیز شاهد بودم واقعیت را می گوید این استاد محترم.
چند روزی نیز رفتم به دنبال کار و دیدم باز داستان همان است که استاد ازل گفته بود!
برخورد تبخترآمیز و ناپسند دکتر راسخ، رئیس دانشکده با من، در آن لحظات سخت و حساس زندگی ام فراموش نشدنی است.
از اورمیه به سراب بازگشتم. فکر می کردم که چه باید بکنم. قبل از هر چیز، موضوع شغل و زندگی برام مطرح بود. بعد از دو بار زندانی شدن و اخراج از دانشگاه، در آن سن و سال (۲۵ سالگی) نمی خواستم و رویم نیز نمی شد سربار خانواده ام شوم. البته وضع مالی ی پدرم بد نبود و بارها گفته بود که به خاطر مخارج زندگی و عدم اشتغال هیچ گونه فشاری به خودت نیاور. یادش بخیر، پدرم انسان روشن و مداراگری بود. وی علیرغم اینکه موافق فعالیت سیاسی من نبود ولی هیچ وقت بابت فعالیت سیاسی مرا سرزنش نکرد و یا تحت فشار قرار نداد. او وقتیکه در آبان ماه ۱٣۵۰ برای اولین بار به ملاقات من در زندان قدیم تبریز آمد، از پشت میله های زندان خطاب بمن گفت: «اوغلوم، هچ نگران اولما. بونی بیل کی شیری بنده چکللر. بوایش گرک اولمیایدی. ایندی که قاباغا گلیب، ناراحت اولما، شیر کیمی دایان» (پسرم، هیچ نگران نباش، این را بدان که شیر را به بند می کشند. این کار نباید پیش می آمد. حالا که پیش آمده، ناراحت نباش. مثل شیر ایستادگی کن.)
پدرم مثل اکثر مردم، زندگی ی سربلند فرزندانش را دوست می داشت. این نوع دلداری به فرزند جوان، آن هم در زندان، از نمونه های تربیت مردم مرز و بوم ماست. به راستی مایه ی افتخارم بود که چنین پدری دارم. من او را می شناختم. در طول دوبار زندانی شدنم از هیچ کمکی مضایقه نکرده بود. ولی من به شدت شرمنده همت و محبت او بودم. در دروان نوجوانی ام، قصد داشت مرا جهت ادامه ی تحصیل،به پاریس یا دانشگاهی در کشور سوئیس بفرستد. چه آرزوهای زیبائی که برایم در سر نداشت. اما من نیز آرزوهای زیبای دیگری داشتم. هر دو در شوق رسیدن به آرزوهایمان عاشقانه به تلاش و کار مشغول بودیم. او سالها شاهد این بود که من شبها تا ساعت ۲ و ٣ صبح چونان پروانه گرد شمع، کتاب و کسب آگاهی ی اجتماعی و سیاسی می سوزم. او فقط در دلش، می سوخت و با من می ساخت. نگرانی و بروز احساسات مادرم در این باب اما از گونه ی دیگری بود. من گرد کتاب می سوختم و مادرم گرد من. سوختن مادرم را می شنیدم و می دیدم. بارها صدای گریه هایش را شنیده بودم و بارها سرش را بر سینه ام گذاشته و بوسیده بودمش. یاد مادرم به بخیر باد. یادم می آید زمانی که نام و آثار و تصویر فروغ فرخ زاد و شاملو به محیط خانه مان راه یافت، اوایل از آنان بدش می آمد! می گفت این ها تو را از راه به در کرده اند. نفرینشان می کرد. ۱۷ ساله بودم که دو عکس بزرگ و زیبا از فروغ و شاملو را بردم و به دیوار اطاق پذیرایی نصب کردم. مادرم زمانی که عکس ها را دید، اعتراض کرد که باز هم عکس های "این ها" را آوردی و به در و دیوار خانه زده ای؟ و از من خواست که آنها را از دیوار بر کنم. طبق معمول بوسیدمش، کمی برایش صحبت کردم و از شعرهای فروغ براش کمی خواندم و توضیح دادم، آرام شد. او همیشه در حالی که بشدت نگران بود و می ترسید، بعد از کمی صحبت، آرام می گرفت و قرار می یافت و سپس قطرات زلال اشک بر گونه هایش می نشست و بر چهره من خیره می ماند.
مادر به راستی وجود غریبی است. به دریا میماند و آرامشی که از پس طوفانی می آید.
پدرم اما وقتی که عکسها را بر دیوار دید، فرمان داد: "آنها را بر کن! بودن آنها بر دیوار خانه ما درست نیست. همسایه ها می آیند و می روند، برای تو خوبیت ندارد و دردسر ایجاد می کند. در ضمن، زدن عکس زن نامحرم و بی چادر به دیوار درست نیست!" من هرچه اصرار کردم او قبول نکرد.
فهمیدم که:
شمع را باید از این خانه برون بردن و کشتن
تا که همسایه نداند که تو در خانه مائی.
با اندوه فراوان، عکس ها را بر کندم و در لابلای کتاب هایم نهانشان کردم. نسل ما، نسل دهه چهل، تنها با خفقان سیاسی ی عریان که شمشیر از رو بسته بود و قابل لمس بود مواجه نبود، بلکه تحت خفقان فرهنگی نیز که درون خیز بود و در خانه و کوچه و بازار و مدرسه جاری بود، زندگی می کرد.
باری... قصد پرداختن به این جنبه ها را نداشتم، بقول شعرا: "خودش آمد!" و نیز... اگر عنان قلم رها کنم شاید همچنان سرکش بنویسد تا سینه ی سرشار از تجارب و خاطرات شیرین و تلخ گشاده تر شود. در فرصتی مناست شاید بتوانم به این جنبه ها بپردازم که از دیگر جوانب مهم زندگی ما، نسل ما را می گویم، شاید اهمیتش کمتر نباشد.
باری... به دانشگاه که راهم ندادند، با هزار فکر و خیال در سر که چه باید کنم، به سراب بازگشتم. هنوز چند روزی نگذشته بود که از طرف ژاندارمری برای خدمت سربازی به سراغم آمدند.
مشغول یافتن چاره ای برای موضوع سربازی بودم که مهری معماران و محمد حداد به سراغم آمدند. مهر ماه ۱٣۵٣ بود. مهری و محمد حداد، پرسان پرسان، گمشده ی خود را یافته بودند. مادرم با دیدن آنها موضوع را تا به آخر فهمید. مادر شناخت و تجارب فراوانی از رفتار و گفتار دوستان و رفقای من پیدا کرده بود. حدسیاتش درباره ی دوستانم عمدتا درست از آب در می آمد. او به دور از چشم مهری و محمد، در فرصتی کوتاه و در اطاق دیگری سر به سینه ام گذاشت و اشکبارانم کرد. حدس زده بود که آمده اند مرا ببرند. وای که این زن سرشار از دوست داشتن و مهربانی، چقدر تحمل داشت، و چه اندازه متین بود. فقط بی صدا در آغوش فرزندش اشگ ریخت. من اما گریه هایم را فرو خوردم. مگر مرد گریه هم می کند؟ به خصوص مردی که تا پای جان آماده است در راه خوشبختی مردم و عدالت و آزادی و سوسیالیسم مبارزه کند؟ در درونم غوغا بود، اما مرد نباید گریه می کرد! چرا؟ نمی دانستم. از دوران کودکی، سالهای درازی لحظه لحظه، ذره ذره، کلمه به کلمه یادمان داده بودند که مرد نباید گریه کند. و ما هیچ وقت نپرسیده بودیم چرا؟ مگر مرد آدم نیست؟ مگر زن چه کمی از مرد دارد؟ نکند که "مرد" به راستی "شیر آهنکوه است؟!" سالها با این نوع برخورد، در درونم مساله داشتم. ده ها اتفاق می افتاد و دلم میخواست گریه کنم ولی جسارت آنرا نداشتم و به گریه در خفا بسنده می کردم. روز دستگیری بهروز یک پاکت سیگار کشیده بودم و در خلوت، یک دل سیر گریسته بودم. ولی مرد و گریه، آنهم مردان مبارز؟ هرگز!
مرد باید شیر آهنکوه باشد! شاملو، شاعری که عاشقش بودم، الان هم هستم، از چریک ها شیر آهنکوه ساخته بود. اما چریک ها نیز مثل دیگر آدمی زادگان بودند، آدم ها را دوست داشتند، خودشان را دوست داشتند، همدیگر را دوست داشتند، عاشق می‌شدند، گریه می کردند، راست می‌گفتند، دروغ می‌گفتند، شجاعت نشان می‌دادند، می ترسیدند، می خندیدند و می خنداندند.

ادامه دارد

قسمت اول را در نشانی ی زیرین بخوانید:
 
www.akhbar-rooz.com