مـــرگ شـــاعر


علی صدیقی


• کسی مفهوم حرفت را نمی فهمد. تار از دستت رها می شود. دست راستت را گویی به هوای دور کردن چیزی مثل پرنده یا حشره در هوا می گردانی.
تار به لیوان کنار دستت تکیه می دهد. لیوان نیمه پر روی فرش لم می دهد و سرت ، هم چون گل خورشید به سمت تار خم می شود. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۲۵ ارديبهشت ۱٣٨۵ -  ۱۵ می ۲۰۰۶


شخصیت اصلی این داستان واقعی است*
خواب بعد از ظهر پنجشنبه همیشه شیرین است، چرا که عصر و به دنبال آن شبی آغاز می شود که فردایش کار نیست و تو می توانی آن گونه که همیشه دوست داشته ای، دمی را با ساز، این یار دیرینه خلوت کنی .
به یاد می آوری لحظاتی دیگر دوستان بعد از ظهر پنجشنبه خواهند رسید و عصری با تار و شعر خواهد گذشت .
خستگی از کار صبح، به بستر می کشاندت . چشم که بر هم می نهی رویای سمج و دایمی شعر رهایت نمی کند :
« ... گر سرودی نیست
  گر خروشی نیست
گر امیدی نیست
من دست بلند خویش را پرواز خواهم داد
تا درون آتش خورشید
قلب ها را در خروش آرد
... »
 
ورقی از نامه های «نیما» ، در برابر دیدگانت باز می شود . چیزی در خواب و بیداری؛ جمله ای از نامه به برادرش « لادبن » ذهنت را آزار می دهد:
« روزی نیست که در شکنجه و عذاب افکارم نباشم . می گویم زندگی می کنم.
این حرف است . من زیاده از حد رنج می کشم . »
به رنج های او فکر می کنی . به رنج های بزرگِ شاعری بزرگتر که گفته
  بود : « من شاعرم . از نیست ، هست به وجود می آورم.»
  نامه های نیما در ذهنت محو می شود و خواب کوتاه بعد از ظهر تو را می رباید :
 
« تا که انبوه کلاغان / بر سر آن کوه / جاگزین گردند / آفتاب مغربی آهسته می خوابد / باد بر کند و چاه های ایستاده بر حریم دشت می پیچد / گاوها
  آواز می خوانند / و غروبی تلخ / با سکوتی ژرف / می نشیند بر تمام خانه های این ده خاموش ...»
 
  کوه ها و تپه های« سیاهکل » در برابرت قرار دارند . می گویی :« فرح » چه خوب است بعد از ظهر جمعه از آن تپه بالا برویم و به آن تک درخت سلام کنیم و برگردیم .
تک درخت منتظر توست . حسی غریب تو را به حرکت وا می دارد. تعجیل می کنی . منتظر فرح نمی مانی . از میان بوته های چای می گذری . به راه باریکی که به تپه می رسد ، رسیده ای . کلاغ سیاهی را می بینی که روی مترسکی در باغ نشسته و به حضورت بی اعتناست . با دقت بیشتری نگاهش می کنی . گویی چهره ای چون کلاغ ندارد. گویی سرش بزرگتر شده است و می تواند بخندد . می خندد و دندانهایش بیرون می زند . آری او کلاغ است و در چند قدمی تو روی مترسکی نشسته و به چهره ات می خندد . این برایت وهم انگیز و ترسناک نیست . دستت را به سویش دراز می کنی . کلاغ به هوا پر می گیرد و بالای سرت چرخ می زند. آن گاه چون پرنده ای دوست و دست آموز روی شانه ات می نشیند .
در چشم به هم زدنی کلاغ های سیاه باغ را می پوشانند. به راهت که از میان کلاغ ها می گذرد ادامه می دهی . به تک درخت تپه می رسی . درخت، گویی
  سبزیش را از دست داده است . به جای همه برگ ها کلاغ های سیاه آویزانند. هنوز هیچ حس غریب و ناشناخته ای در تو نیست . به پایین تپه
نگاه می کنی که شاید فرح در راه باشد . سر که بر می گردانی وحشتی عظیم تنت را به لرزه می اندازد . پایین تپه و بعد همه اطرافت را کلاغ های سیاه پوشانده اند و سیاه کرده اند. هیچ جایی دیده نمی شود . فکر می کنی دنیا در تاریکی و سیاهی فرو رفته است .
 
  خواب بعد از ظهر، همیشه ملال به همراه دارد . حسی تلخ  در جانت می نشیند . کرختی از رگ هایت بالا می رود و وهم آزاردهنده خواب ذهنت را اشغال می کند . دستت بی اراده سوی قلبت می رود و آن را گویی از سر مهر به سینه می کشی . می گویی : « چگونه است که انسان از طریق تلقین ، ناخوشی را به خود القاء می کند . »
  صبح امروز هم آدم های بسیاری را دیده بودی که از قلب خود نالیده بودند. فکر کرد ه بودی « این همه قلب روزی آیا عاشق بوده اند.» و بعد گفته بودی « بیماران قلبی آیا عاشقان شکست خورده و رنج دیده اند ؟»
 
« روزی نیست که در شکنجه و عذاب افکارم نباشم . می گویم زندگی می کنم . این حرف است . من زیاده از حد رنج می کشم . » حرف های نیما را ندانستی که از کی در خاطرت مانده و چگونه حالا یادت آمده است. اندیشیدی سال های بسیار دوری است که آن را خوانده ای . به عکسش که در برابر دیدگانت قرار دارد نگاه می کنی و می گویی : « هم ولایتی بزرگم تو چقدر رنج کشیده ای... »
 « من شاعرم. از نیست هست به وجود می آورم . » این را نیز ندانستی که در رویای خواب و بیدار امروز، حرف آن هم ولایتی بزرگ به سراغت آمده . تردید کردی . گفتی این « حرف های همسایه » است یا از کسی دیگر؟
  و باز به خاطرت نرسید که سال ها پیش آن را در « دنیا خانه من است » خوانده ای و ساعتی پیش در خواب و بیداری به سراغت آمده است.
به میز کار نگاه می کنی . گل خورشید روی میز درون گلدان است. آن طرف تر « تار » به دیوار تکیه داده و به تو نگاه می کند.
صدایی مهربان و همیشگی می خواند :
ـ عطاء ، بلند شو ، صدای زنگ آمد ، رسیدند !
از بسترت بر می خیزی . رخوت رفته است :
 
 « به دست ـ مشعل داری/ به لب ـ سرود می خوانی / لباسی از آفتاب می پوشی / و هرکجا که پای تو / در وسعت زمین به خاک رسد / شب از سراسر آن حومه می گریزد / تو در تداوم رویا می آیی / چه عمر کوتاهی داری / چرا که درد حقیقت و درد بیداری / مرا به عمق فاجعه می خواند/ و هول در من می جوشد / زبیم بیداری ـ چرا که حادثه در بیداری است .»
پایان شعرت را دوباره مرور می کنی  : حادثه در بیداری ...
 
  صدای تار از اتاق به  بیرون خانه نیز  پر گرفته است . تو هم دستت به تار مشغول است . اما ذهنت از فضای اتاق خارج است . شعر « رود خشک تمنا» یت در تو زمزمه می شود . شعری که بیش از تمامی اشعارت این سال ها با آن سر کرده ای . چرا که آن را برای خودت ، برای تولدت سروده ای :
 
  « ... سوختن در خویش / سوختن در قلب خویش / من / حصاری محبتم / و گل های سرخ می رویند ، / در زندان من. / پاییز می دواند / بر ریشه های من / انجماد وسیع خود را / بگذارید که با گل / در خاکنای رود خشک تمنا / هم بستر شوم . »
 « بهرام » متوجه توست :
ـ عطاء حواست به تار نیست ؛ کجایی مرد !
 « صابر» هم حرف های بهرام را تکرار می کند .
تو حرف های صابر را نمی شنوی . سرت سیاهی می رود و فقط یک کلمه را دوبار تکرار می کنی : کلاغ ، کلاغ !
کسی مفهوم حرفت را نمی فهمد. تار از دستت رها می شود. دست راستت را گویی به هوای دور کردن چیزی مثل پرنده یا حشره در هوا می گردانی.
تار به لیوان کنار دستت تکیه می دهد . لیوان نیمه پر روی فرش لم می دهد و سرت ، هم چون گل خورشید به سمت تار خم می شود.
 
بالای تپه ایستاده ای . همه جا را کلاغ های سیاه پوشانده اند . هیچ ، جز سیاهی در دیدگانت نیست . هیچ ، حتا شیون فرح را هم نمی شنوی .
 
  رشت ـ  خرداد ـ ۱۳۷۳
 
 * ـ شخصیت اصلی این داستان « عطاء فریدونی » شاعر و پزشک انسان دوست است. « مرگ شاعر » پرداخت داستانی مرگ اوست که دریکی از عصر های آخرین روز های بهار سال ۱۳۷۲ ، هنگام نواختن تار تسلیم خاموشی شد . شعر های آمده در متن داستان، برگرفته از شعر های او در دو مجموعه شعر چاپ شده اش در دهه چهل و پنجاه است. از زنده یاد فریدونی در دهه چهل ـ به ویژه ـ اشعار فراوانی در مجلات خوشه و فردوسی و جنگ های ادبی منطقه ای آن زمان، به چاپ رسیده است . در بعد از انقلاب به دلیل  مشکلاتی که به عنوان عضوی از اعضای یک خانواده « بهایی » متحمل شد ، جز در یکی دو مورد از او شعری در مطبوعات به چاپ در نیامد ، ولی همسرش پس از مرگ او دو مجموعه دیگر از شعر های چاپ نشده اش را منتشر کرد . فریدونی اهل مازندران بود اما در گیلان  اقامت داشت . او در دهه چهل به عنوان پزشک عمومی در« سیاهکل » گیلان و پس از آن ، تا زمان مرگش در شهر رشت به عنوان پزشک متخصص قلب زندگی کرد .