یادداشتی بر «با درّ، در صدف» اثر ناصر زراعتی


کتایون آذرلی


• در این متن، روانشناسی فردی حاکم است. همان حکمی که متن را از دایره ی تاریخی بیرون میکشد و بر حضور راوی تأکید میکند تا بدین وسیله خواننده به جهان بیرونی رجوعی نیابد. در اینگونه متن، همه چیز در درون راوی اتفاق میافتد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۲٣ خرداد ۱٣٨۹ -  ۱٣ ژوئن ۲۰۱۰


 
 
این اثر فرم یک داستان بلند را دارد؛ داستانی که ابتدا ساختار و نحوه ی نگارشش مد نظر میآید و سپس محتویاتی که خواننده را در متن به اصلِ موضوع میرساند.
اما متن یک داستان چگونه خوانده میشود و از کدام منظر تحریر می یابد؟                                                                                                
آیا این اثر متنیست تاریخی ـ اجتماعی، یا فردی و روانشناختی؟                                                                  
پاسخ این سوالات در متن نهفته است و آنچه از تولید کلمات و تصورات بر خواننده نمایان میشود.                     
در این متن، روانشناسی فردی حاکم است. همان حکمی که متن را از دایره ی تاریخی بیرون میکشد و بر حضور راوی تأکید میکند تا بدین وسیله خواننده به جهان بیرونی رجوعی نیابد. در اینگونه متن، همه چیز در درون راوی اتفاق میافتد و از دریچه ی روح و روان او به جهان بیرونی تلالو مییابد. این جهان، جهان «خودگویی و محاکات» است.۱ به عبارتی، جهانِ اعمال است که با صدای راوی بیان میشود و به گوش خواننده میرسد.
متن، «جدل پنهان» است که راوی نه تنها به یک شیء در جهان خارج رجوع میکند، بلکه همزمان، به آن پاسخ میدهد، با آن رقابت میکند و یا با آن به مصالحه میرسد.
در این متن، همه چیز در یک مسیر خطی به وقوع میپیوندد و مرکزیتِ حضورِ خیال و رویا، گاه آرزو و حسرت نمایان میشود.
ساکنان این متن دو سایه اند: یکی نویسنده که در نقش راوی نمایان میشود و دیگری معشوق ازلی یا اثیری که راوی او را از پس قوهی تخیل میآفریند؛ آفرینشی برحسب نیاز، نه برحسب زیبایی.
واژگان متن نیز همه در گرو بیان این نیازند تا راوی آن را نمودار سازد، عقدهگشایی نماید، سنگینی و کرختی لحظات و گذر سایه ی عمر را بر معشوق نمایان سازد، از جدایی ها بگوید و از غم دوری، از نیاز به «شدن» حرف بزند و از نماز «گشتن»:
«شما هستید و روز زیباست. شما هستید و شب زیباست. همه چیز زیبا و دوست داشتنیست، زیرا شما هستید. اینگونه که شما بر زمین میخرامید، زمین زیبا میشود. اینگونه که شما هوا را نفس میکشید، محیط و فضا پُر میشود از عطر و لطافت.» ص۵٨
راوی تاب بیقراریی که در جانش افتاده را ندارد. از این رو، با اندوختهی واژگان، تا آنجا که در توان دارد، به مدح و ستایش معشوق میپردازد، بیآنکه در متن، اشارهای کوچک به این چرایی کند!
گویی این عشق، عشقیست افلاطونی. لذا همه چیز، حتی رابطه ی عاطفی، دربیان غلّو نمایان میگردد.
«بیایید روی زمین بنشینیم، براین گلیمِ خوش نقش، و به این پشتی زیبا تکیه بزنیم. نه، شما تکیه بدهید و پاهاتان را دراز کنید. اجازه بدهید سرم را بگذارم روی دامنتان و چشمانم را ببندم. مطمئنم همین حالا هر آرزویی از دلم بگذرد، برآورده خواهد شد.»
و در ادامه:
«من اما هیچ آرزویی ندارم جز اینکه سر بر دامنتان بگذارم، لحظه ای چشمانم را ببندم، شما لبخندزنان نگاهم کنید، من چشم بگشایم و چهره تان را بالای سرم ببینم، شما بر سرم دست نوازش بکشید و اجازه بدهید انگشتان کشیده و زیباتان را ببوسم.» ص۶۰
حال این سوال پیش میآید: در عصری که معصومیت و پاکی در آن جایی ندارد، چگونه باید در یک متن ادبی، حقانیت عشق را نشان داد بدون اینکه گرفتار تکرارهای رایج در متنهای نازل یا حتی غیرنازل هنری گردید؟
به قول خود نویسنده، در مقام راوی در این متن، «هیچ چیز بدتر از ابتذال نیست. بدبختی اینجاست که آدم بی آنکه خودش بفهمد یا احساس کند، مبتذل میشود و پس از مدتی، چنان در ابتذال میغلتد و غوطه میخورد که آن را عادی و طبیعی میپندارد.» ص۵۶

عشق پاک! «اگر فرهاد است شیرین را از آن جهت میپرستد که چشمانش را به روشنایی عشق گشوده است و به او درس افروختن و سوختن آموخته و هرگز در خیالش هم نمیگذرد که از محبوب جز محبوب تمنائی داشته باشد و اگر شیرین است از آن روز که دل به خسرو بسته با هیچ وسوسهای از راه برنمیگردد.» ۲                                 
به عبارتی، معشوقِ راوی همه چیز و همه کس است.                                                                                    
معشوق گاه درمقام یک خاطره ظهور میکند، گاه در مقام یک حسرت و آرزو، گاه در مقام مادر، خواهر، دختر، زن، دوست، رفیقِ شفیق.
گاه این معشوق در مقام یک آرزوست؛ آرزویی که در خود، همه را داشته باشد و تمام سایه ها را از وجود خویش روشنی بخشد و کمرنگ یا حتی بیرنگشان کند.
«نمیدانم برایتان گفته بودم که خواهر ندارم؟ حتماً میدانستید... حسرتِِ نداشتن خواهر همیشه در دل و جانم بوده و هست.» ص ۷۶
و یا:
«چقدر آرزو داشتم دختری میداشتم! اما انگار سرنوشت با من لج کرده، مادرم را زود از دست دادم. خواهر نداشتم و ندارم. فرزندانم هر دو پسرند.» ص۷۷
عشق افلاطونی یا افلاکی، فرایند دم مسیحی شمس الحق تبریزیست با زبان فصیح عاشقی وارسته و سخنسرایی گسسته از قیود... که بی اعتناء به دنیا و مافیهاست، نگاهیست رو به عالم بالا، و شاید به خاطر همین نگرش است که معشوق زمینی نیست و اگر هم باشد، نباید او را با فضائل دنیای خاکی ستود؛ باید به او فضائلی در خور بشر نداد! باید به ایهامش خواند. باید با اشاراتی باطنی و خطابه هایی ازلی، او را ستود و با ضمیر احترام برانگیز «شما» از او نام برد.
حال از چهره ی معشوق هم آنچه بر ما عیان میشود فقط چشم و چهره و «صورت» و گاه بی«صورتی» معشوق است؛ چهره ای در مه، چهرهای در سایهی آفتاب، ابهام چهره، ایضاح چهره!
باری، معشوق در این متن، موجودی نیمه آرمانی، نیمه واقعیست که مبین انسان کامل است و راوی در جستجوی آن.
لذا چنین مینماید که معشوق موجودی «دستنیافته» است. اما آن چه ساحت او را چنین والا نگاه میدارد تا عاشق سر به عالم قدس بساید، همین خاصیت دستنیافتنی بودن اوست.
به عبارتی، راوی نه خود، بلکه عدم امکان وصول به او را میستاید و بزرگ میکند.٣
گاه در خوانش متن، این گمان پدید میآید که ستایش معشوق از این روست تا راوی خود را به «محاکات»* بکشاند:
«همه مان صورتک بر چهره میزنیم و از خانه بیرون میرویم. من هم ناچار صورتکهای مختلفی برای خودم ساخته ام و بنابه ضرورت، یکی از آنها را بر چهره میزنم. میگویم، میشنوم، میخندم، شوخی میکنم، بحث جدی راه میاندازم، می نویسم، چاپ میکنم و در جریانهای فرهنگی و هنری و اجتماعی شرکت میکنم. همه گمان میکنند عجب آدم پُرکار و پُرتحرکی هستم! فکر میکنند امیدوارم و با امید فراوان، کار و زندگی میکنم. اما فقط خودم میدانم و شما که اینها همه ظاهر قضیه است. در برابر شما، هیچ صورتکی بر چهره ام نمیماند...» ص۹۶
و یا:
«شما هستید و این برای من کافیست. شما به من جرأت و جسارت بسیار داده اید.»
این محاکات شاید از روی خودباختگی در برابر معشوق است، شاید هم حاصل آن جنونیست که اعمال آدمی را در برابر خردستیزی مینشاند؛ همان خردستیزی فلسفی که ابداع بورژوازیست که می کوشد تا به بحرانهایی که با آن روبرو میشود، پاسخ توجیه آمیزی دهد.۴

وقتی جامعه ی سرمایه داری مبادله ی سودبخش مهارتها، دانشها و... را در صدر برنامه های یکسان سازیهای اجتماعی خود قرار میدهد و زندگی از این منظر، اصلی جز مبادلهی عادلانه و لذتی جز مصرف کردن ندارد، پردهای میان انسانها و همچنین خویشتن آدمی با خود میافکند تا مانع رویت یکدیگر و خود شوند و به تدریج، آدمهای بامعرفت و باشعور تبدیل به رباتهای بی شر و شور میشوند.
در جریان متن اما پاسخ این محاکات آشکار میشود، آن هم در شانزدهمین تکه ی اثر، یعنی صفحه ی ۹٨.
راوی پس از به محاکمه کشیدن خویش، اعتراف میکند که این حرفها را همه از سر تنهایی و حسِ غریب آن به زبان میراند:
«تنهایم و احساس تنهایی سخت آزارم می دهد.» ص ۹۶
و... درست از همین نقطه است که متن نوشتار با زبان راوی سرِ آشتی می گیرد، راوی نیز با حس تنهایی خویش مأنوس میگردد و اکنون فقط از خود میگوید و از جهان بیرونی که چشمانداز کوچک اوست.
با اُنس با خود است که زبان متن بهناگاه، از مدح ملحون به وصف تنهایی میرسد و راوی از خود میگوید.
دیگر سخن نه بر سر آرزوست، نه بر سر خیال و حسرت، نه داغ جدایی و شوق وصال، که اکنون حضور ساده و صمیمیِ تنهاییست:
«می خواهم از خیال شما سفر کنم که عطر شقایق یادآور مرارتهاست.
میخواهم از خیال شما کوچ کنم که اشتیاق، خُرده خُرده، جانم را میکاهد.
میخواهم از خیال شما کوچ کنم که چلچله ها صدای سرد زمستان را شنیده اند.» ص۱۰۱
و... آنگاه که این تنهایی را میپذیرد و از هجوم آن هراسی ندارد، واژه ها شُسته رُفته میشوند و متن از زبان مدح به زبان تکگویی حس میرسد و از میان آن، شاعری ظهور میکند در لباس نویسنده که «ساده بودن، ساده دیدن، ساده اندیشیدن، ساده زیستن، و از همه مهمتر ساده بیان کردن و ساده نوشتن و ساده آفریدن را عیب نمیداند و این بزرگترین حُسن است.»*

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱ـ این اصطلاح برگرفته از «فرهنگ اصطلاحات نقد ادبی» است.
برای مطالعه ی بیشتر، رجوع کنید به: فرهنگ اصطلاحات ادبی \ از افلاطون تا عصر حاضر \ دکتر بهرام مقدادی.
۲ـ عبدالمحمد آیتی \ مقدمه ی داستان «خسرو و شیرین» نظامی \ ص۲٨
٣ـ نگاه کنید به «تاریخ ادبیات در ایران» \ دکتر ذبیحالله صفا \ جلد چهارم، ص۱٨۹
و یا به «آواها و ایماها» از محمدعلی اسلامی ندوشن/ ص۲۶۰
* این واژه برگرفته از نظریه ی افلاطون در موضوع شعر است، در بیان اعمال با صدای تقلیدشدهی شخصیت یا شخصیتها.
لازم به ذکر است که نباید مفهوم ارسطویی «محاکات» را با مفهوم گسترده تری که افلاطون از این واژه در نظر داشته، اشتباه گرفت.
برای مطالعه، رجوع کنید به: «افلاطون و جمهوری» \ ترجمه ی دزموندلی \ انتشارات پنگوئن \ ۱۹۷۴\ ص۱۵۱
۴ ـ برای مطالعه، رجوع کنید به: «هرمونیک مدرن» \ گزینه ی جستارها \ بابک احمدی
* نقلِ قولها برگرفته از متن اصلیست، گاه با افزودن چند کلمه ی ربط .