۳۰ خرداد، در بهشت زهرا چگونه گذشت؟


• سالگرد شهادت ندا و بسیاری دیگر از آزادی خواهانی که سال گذشته به دستور رهبر حکومت به خون غلطیدند، بهشت زهرا یکی از مظلومانه ترین روزهای خود را سپری کرد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۲ تير ۱٣٨۹ -  ۲٣ ژوئن ۲۰۱۰


اخبار روز: گزارش زیر توسط خانم منصوره ی بهکیش از بازماندگان قتل های دهه ی شصت از روز ٣۰ خردا در بهشت زهرا تهیه شده است. نام این گزارش «گل های رز سرخ و سفیدی که برای یادبود کشته شدگان سی ام خرداد، حبس و آزاد شدند» می باشد:


دیروز ساعت چهار بعدازظهر برای گرامی داشت یاد و خاطره جان باختگان راه آزادی سی خرداد سال ۱۳۸۸ و همدردی با مادر و پدرشان و همچنین برای دیدار پدر و دو برادرم با مترو به طرف بهشت زهرا حرکت کردم. ساعت ۵ به آنجا رسیدم و از آنجا با تاکسی به قطعه ۲۵۷ رفتم. اطراف این قطعه، پر از نیروهای امنیتی و لباس شخصی بود. از ماشین پیاده شدم ولی فضا را غریب یافتم. نه انسانی در آنجا می دیدی و نه گلی. صاحبان گورها نیز در انتظار قطره آبی و عطر گلی، در زیر آفتاب می سوختند. فقط در قسمت پایین بر سر گوری، تعدادی صندلی چیده بودند و افرادی نشسته بودند. هر کجا نگاه می کردی، نیروهای امنیتی و لباس شخصی را می دیدی که رژه می رفتند. فردی لباس شخصی نیز آشکارا در حال عکس برداری بود. ندا مرا به سمت خود می کشید، بی توجه به راهم ادامه دادم ولی فضا غیر عادی بود، چون هر زمان که به آنجا می رفتی، پر از گل و گلدان و شمع و افرادی بود که بر مزار عزیزانشان در نقاط مختلف نشسته و یا ایستاده بودند. میله هایی نزدیک گور ندا برای سایه بان نصب شده بود که بدون سایه بان، فضا را غریبانه تر می کرد. چرخی زدم ولی نه خانواده ندا را یافتم و نه همراهان را، قصد رفتن به قطعه ۱۶ برای دیدار پدرم را کردم که چندین نفر به دورم جمع شدند و مرا محاصره کردند. یک سواری پژو نیز آمد و به زور می خواستند مرا درون ماشین بیاندازند. یک لباس شخصی از وزارت اطلاعات جلو آمد و گفت: "تو همانی که به خاوران هم می روی". در دلم گفتم: " آری تو هم همانی که در خاوران دایم مزاحمت ایجاد می کنی و دم از رأفت اسلامی می زنی". باز چند خانم و آقا تلاش کردند که به زور مرا درون ماشین بیاندازند که مقاومت کردم و فریاد زدم، "شماها کی هستید و چرا می خواهید مرا دستیگر کنید؟"، ولی هیچ کس پاسخ گو نبود و مدام مرا تهدید می کردند و مردی جلو آمد و با من گل آویز شد و به زور مرا سوار ماشین کردند و به نمازخانه بهشت زهرا(پشت غسالخانه) بردند. در آنجا تعدادی دیگر را نیز دستگیر کرده بودند و تک تک نیز اضافه می شدند. هر کدام را در یک صندلی نشانده و بازجویی می کردند. از همه ما باز عکس گرفتند. دیشب ساعت یک نصف شب که تازه به خانه بازگشته بودم و جریان دستگیری خودم و سایرین و عکس گرفتن شان را برای مادرم تعریف می کردم، گفت "بگذار آنقدر عکس بگیرند تا عکس دانشان پر شود". معلوم بود هر آنکس را که از آنجا رد می شده، دستگیر کرده بودند. بعداً شنیدم که خانواده ندا مراسم شان را به هم زده اند(البته احتمالاً تهدید شان کرده اند) و گویا تحت الحفظ مأموران، به بهشت زهرا آمده و بازگشته بودند.

چند ساعتی در همین حال بودیم. چند بازجو بودند که سراغ تک تک مان می آمدند و برگه هایی را برای شناسایی افراد و پرسش و پاسخ می دادند و می خواستند که آنها را تکمیل کنیم. برخی برای نوشتن مقاومت می کردیم. برخی ترسیده بودند و تلاش می کردند که خود را از آن مهلکه برهانند. من باز هم معترض شدم که به چه دلیلی ما را دستگیر کرده اید، چرا باید این برگه ها را پر کنیم و ...، ولی به جای پاسخ ما را تهدید می کردند. یکی آمد و مرا تهدید کرد که: " اگر باز هم داد و بیداد راه بیاندازی و زیاد حرف بزنی، دندان هایت را خرد می کنم". با خود گفتم، بله شما می توانید، با زهرا کاظمی هم همین کار را کردید و او را کشتید. بالاخره تصمیم گرفتم که خیلی مختصر پاسخ دهم.   

دستگیر شدگان حدود سی نفر بودند که هفت الی هشت نفر خانم و بقیه آقا بودند. بیشتری ها جز سه الی چهار نفر، جوان بودند. نفهمیدم غیر از این تعداد، کسان دیگری را نیز دستگیر کرده بودند یا نه، نزدیکی های غروب یکی یکی شروع به آزاد کردن افراد کردند. در انتها، من ماندم و یک نفر آقای نسبتاً جوان که حالش نیز بسیار بد بود و دچار شوک عصبی شده بود و از هوش رفت و دهان و دندانش قفل شده بود. من اعتراض کردم و خواستم برایش آمبولانس خبر کنند، ولی همه دورش ریختند و بالاخره یک نفر که می گفتند دکتر است، توانست او را به هوش بیاورد.

حدود ساعت نه شب ما را نیز بیرون آوردند و گفتند که می خواهند به اوین ببرند. با سه ماشین پژو سواری و یک موتور دو ترکه ما را اسکورت کردند و به اداره اطلاعات شهر ری بردند. در ماشینی که من را نشانده بودند چهار مأمور، دو زن و دو مرد نشسته بود. زمانی که از بهشت زهرا خارج می شدیم، آسمان تقریباً تاریک بود و حال و هوای غمزده ای داشت. من و آن دیگری و گل های سرخ را به بند کشیده بودند و به زندان می بردند. بدون اینکه بتوانم حتی یکی از این گل ها را به یاد عزیزانم پرپر کنم. از یک طرف به مادر و خانواده ام فکر می کردم که هم اینک چشم انتظار و نگران من هستند و از طرف دیگر به پدر و برادرانم که نتوانستم سراغشان بروم و از دیگر سو به بار غمی که بر قلب مادر و پدر ندا و دیگر مادران و خانواده ها سنگینی می کند که از حداقل حقوق شهروندی شان که برگزاری مراسم سالگرد فرزند دلبندشان است، محروم شده اند و بار این محرومیت را من و امثال من به خوبی حس می کنیم و سالهاست که برای باز پس گرفتن این حقوق دست به گریبانیم. در همین فکرها بودم که به میانه راه اتوبان بهشت زهرا رسیدیم و به سمت راست پیچیدند و پس از چندین بار از این خیابان به آن خیابان رفتن و دور میدانی زدن، وارد حیاطی شدیم. وسط راه از من خواستند که چشمانم را ببندم و سرم را پایین بیاورم تا مسیر را نبینم. وقتی به آنجا رسیدیم، محل را شناختم و گفتم بیخود به خودتان زحمت دادید، من دو بار به اینجا آمده ام و آدرسش را بلدم. چند ساعت نیز در آنجا منتظر ماندیم. تا بالاخره ما را به طبقه بالا بردند و باز دوباره سوال و جواب. من چندین برگه از شعر " خبر کوتاه بود " هوشنگ ابتهاج همراهم بود و می خواستم هر کدام از آنها را با چند شاخه رز سرخ به مادران تقدیم کنم. بازجویان می گفتند: "این اعلامیه ها چیست؟" گفتم: "این ها اعلامیه نیست و فقط شعری است برای همدردی"، گفتند: "مگر ندا را اعدام کرده اند که این شعر را آورده ای" گفتم: "فرقی نمی کند، من چون این شعر را خیلی دوست دارم، می خواستم به مادرانشان تقدیم کنم".

از یک طرف می خواستند کار و شیوه برخورد خود را توجیه کنند و معلوم بود که قصدی برای نگاه داشتن ندارند و از طرف دیگر تهدید می کردند که می خواهند مرا به اوین ببرند. از آنها خواستم" هر کاری می خواهید بکنید، فقط زودتر وضعیت مرا روشن کنید و به خانواده ام خبر دهید". بالاخره گفتند: "باید منتظر باشی تا رییس بزرگ بیاید و نظر نهایی با اوست". ایشان آمدند، در نمازخانه بهشت زهرا هم آمده و دستورات لازم را داده بودند. من را که دیدند، گفتند:" این خانم که هنوز اینجاست. آیا شام به ایشان داده اید و ..."، گفتم" من شام نمی خواهم، فقط بگذارید به خانواده ام اطلاع دهم" از رییس کوچک خواستند که خودش کارها را ردیف کند و زودتر مرا به خانه بفرستد. وسایلم به همراه دوربین و گل های سرخی که از هم تارانده بودند تا میان آنها را ببنند را تحویلم دادند و مرا به آژانسی هدایت کردند و گفتند: " این همه گل برای چه خریده ای؟ اینها که تا خونه برسی خشک می شوند، می خواهی آنها را کجا ببری؟" گفتم" این گل ها به بند کشیده و آزاد شده اند، می خواهم آنها را خشک کنم و به همین شکل نگه دارم". مأمورین به مسخره به هم نگاه کردند و گفتند:"بله گل رز سمبل است، سمبل". گفتم بله، این گل ها از بین نمی روند و هر روز بیشتر می شوند و می توانند بلایایی را که شما دیروز و امروز به سر ما و خانواده کشته شدگان آوردید را بعدها شهادت دهند.

در میان حرفهایشان شنیدم که آن دیگری را نیز آزاد کردند. با تنی خسته به خانه بازگشتم. مادرم تا مرا دید از جایش پرید و گفت" ای جان، منصوره جان تو کجا بودی؟". مرا غرق بوسه کرد و تا پاسی از نیمه شب با هم نشستیم و حرف زدیم. تا من کلامی از امروز می گفتم، او هم از خاطراتش و بلاهایی که طی این سال ها بر سرش آورده اند، می گفت و بر این تاکید می کرد که ظلم هیچ گاه پایدار نمی ماند و بالاخره روزی بایستی به مردم جواب پس دهند.      

یاد تمامی رهروان آزادی، بخصوص کشته شدگان اخیر گرامی باد!      
منصوره بهکیش/سی و یکم خرداد سال ۱٣٨۹