به یاد رفیق روزهای خوش بهار آزادی، حمید تسلیمی


سرور علیمحمدی


• تقدیر چنین بود که ما به ناگزیر در دیاری دیگر مسکن گزینیم و حمید بار دیگر در پشت میله های زندان چشم به راه خبری باشد از ملیحه که فرسنگ ها از او دور است و مادرش بار دیگر به انتظار روز ملاقات به حسرت بگرید ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۶ تير ۱٣٨۹ -  ۲۷ ژوئن ۲۰۱۰


بسیار گل که از کف من برده است باد
اما من غمین ، گلهای یاد کس را پر پر نمی کنم.
من مرگ هیچ عزیزی را باور نمی کنم


انگار که همین دیروز بود، وقتی به ستاد سازمان فدایی در تبریز وارد می شد صدای خنده اش همه جا می پیچید، یک پارچه شور بود و اشتیاق، یکی از پایه های اصلی انتشارات سازمان در تبریز، پیگیر و منظم بود و همواره به شوخی می گفت که "من و تو بدرد پادگان نظامی می خوریم". حمید مسئول پخش اعلامیه های سازمان در تبریز بود، وقتی می آمد سراسر گوش بودیم و چشم، لازم نبود بپرسی چه خبر؟ هرچه می گفت بقول خودش مدرکش را هم داشت. وقتی رفقا نوشته ای را برای تایپ به انتشارات می دادند و اغلب با خطی که مصیبت عظیمی بود خواندنش، رفت و آمدهای حمید شروع می شد، هر پنج دقیقه در را باز می کرد و می پرسید تمام شد؟ روزی که مطلبی طولانی برای تایپ داشتیم صدایش کردم و گفتم رفیق عزیز این خط خواندنش مهارت می خواهد. نوشته را با دقت از نظر گذراند و پرسید کدام مورچه روی این کاغذ.. آخر چرا پاکنویس نمی کنند و من به صدائی که به فریاد بیشتر می مانست گفتم هزار بار خواهش کردم که نوشته را خوانا به ما تحویل بدهند اما همواره همان روز بود و فقط چند خط او ... بخنده گفت که "بله اولماز" (نه اینطور نمی شود) امشب باید در این مورد با رفقا حرف بزنیم و من در دل به خوش خیالی اش خندیدم. اما آن شب پس از انتقادهای بی امان مسئول سازمان، حمید از من خواست تا دست نوشته رفقا را به همه نشان بدهم و بدون تامل گفت که رفقا ما همه می دانیم که مشغله شما خیلی بیشتر از ماست اما به ما هم حق بدهید که از شما انتقاد کنیم، چرا نوشته هایتان را پاکنویس نمی کنید؟ رفیق محمد به تمسخر گفت که رفیق مگر این جا مدرسه است که چرکنویس و پاکنویس بکنیم؟ ما وقت این کارها را نداریم و حمید با متانت همیشگی اش خندید و پرسید یعنی سر شما از خدا هم شلوغ تر اسـت؟ و بعد اشاره کرد به دو برادر عباس و بیژن و گفت بینبد رفقا، خدا اول عباس را آفرید خوب می بینید که صورتش پر از چاله و چوله است و.... بعد نشست و عباس را پاکنویس کرد، یک سال طول کشید اما به بیژن نگاه کنید، به این می گویند پاکنویس، از آنشب به بعد دست نوشته های رفقا خوانا تر بود. و عنوان دو برادر پا بر جا ماند، عباس شد چرک نویس و بیژن پاکنویس.
و این تنها مورد استثنائی حمید نبود، همانگونه که هرگز پسوند بش تن را از نام حسن جدا نمی کرد...
تقدیر چنین بود که ما به ناگزیر در دیاری دیگر مسکن گزینیم و حمید بار دیگر در پشت میله های زندان چشم به راه خبری باشد از ملیحه که فرسنگها از او دور است و مادرش بار دیگر به انتظار روز ملاقات به حسرت بگرید. سالها بعد، اولین بار که دیدمش نه انگار که جسم و جا نش زیر ضربات شلاق و تهمت فرسوده شده، باز بخنده می گفت که من که هیچ فرقی بین دو زندان شاه و شیخ ندیدم. با این تفاوت که این بار پس از آزادی دورنمای روشنی را نمی بینم. آخرین دیدار ما انگار که می دانست دیگر تکراری در کار نخواهد بود. عکس همه را داشت و مدام می پرسید اگر شناختی؟
با چه غرور و افتخاری از همسر و دخترش یاد می کرد.
خبر بیماریش بیش از آنچه که می پنداشتم آزارم داد، فقط پرسیدم آخر چرا سرطان؟ بخنده گفت ای...
سی و اندی سال است که این سرطان بر جان ملت ما پنجه افکنده، این غده های کوچک فقط برای این است که غده بزرگتر مجال زندگی بیابد، اما تا کی؟ و این سئوالی است که این روزها در من و ما تکرار میشود. همانگونه که در خاطره هایمان نام حمید با چهره شاد در حالی که زیر بغلش انبوهی از اعلامیه ها را که بقول خودش تازه از تنور آمده حمل می کند و در سرفصل همه این برگها نام حمید است با آن سبیل پرپشت و خنده مهربانش.
یادش گرامی باد.