"در ساقه های نازکِ گندم خون ام که می دوم"
به جان بی قرار "علی اکبر وزیری" یارِ همراه رفیق حمید اشرف


بانو صابری


• "رفتم سر قرارم. از شدتِ ناراحتی تصمیم گرفتم با نارنجک عملیات انتحاری کنم. در همین هنگام غزال آیتی آمد سر قرارم. سازمان غزال را به من معرفی کرده بود تا برای گرفتن کار به من کمک کند. غزال گفت: حمید را فهمیدی که در آن خانه بوده است؟ گفتم: آره. گفت: برادرت را؟ گفتم: آره. او گفت همه از بین رفتند. علی و حمید را روی پشت بام زده اند." ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ٨ تير ۱٣٨۹ -  ۲۹ ژوئن ۲۰۱۰


 
من شاخه ای ز جنگل خلقم.
از ضربه تبر
بر پیکر سلاله من یادگارهاست.
با من نگو سخن از شکستن!
هرگز شکستگی بر ما شگفت نیست
بر ما، عجب، شکفتگی اندر بهارهاست.
صد بار اگر به خاک کشندم
صد بار اگر استخوان شکنندم
گاه نیاز باز
آن هیمه ام که شعله برانگیزد
آن ریشه ام که جنگل از آن خیزد.
                        
                            "سیاوش کسرایی"


از کودکیم در آبادان ، زادگاهم خاطرات بسیاری دارم که مرا سرشار از عشق و محبت می کند. اما جایی که برایم بسیار عزیز و گرانبهاست زادگاه پدر و مادرم است. ما که به علت گرمای هوا مدارسمان در آبادان زودتر از سایر نقاطِ ایران تعطیل می شد تابستان را در آنجا می گذراندیم که دارای آب و هوایی معتدل و فرح بخش است. زادگاهِ والدینم در جاده‍ی اصفهان و شیراز قرار گرفته است. از اصفهان که بطرفِ شهرضا(قمشه) برویم بعد از طی مسافتی در حدود صد کیلومترقبل از آباده در سمتِ راستِ جاده، جاده‍ی فرعی ای قرار دارد که به روستای اسفرجان* می رسد. این روستا جزء سمیرم سفلی از نظرِ کشوری قرار می گیرد. من هنوز عشقِ بی پایانی به این سرزمین مادریم دارم. وقتی به جاده‍ی فرعی می پیچی در نگاه اول چون این روستا در درّه واقع شده است بیش از همه سرِدرختانِ سر به فلک کشیده‍ی سپیدار که در باد با همآهنگی می رقصند منظره‍ی زیبایی از رنگهای سپید و سبز که در تلولو نور خورشید و آسمانِ آبی سحرانگیز است ومنظره‍ی جادویی بوجود آورده است را می بینیم. هر چه جلوتر می رویم روستا بیشتر نمایان می شود که هر لحظه‍ی آن دل انگیز است. بوی کاه گل در صبح زود همراه با بوی نانِ تازه و عطر گلهای صحرایی بخصوص بوی پونه، عطر شبدر و یونجه و صدای زنگوله ها که در دوردست ها حرکتِ گلّه را به تو یادآوری میکند. رودخانه ای که از وسطِ روستا می گذرد و در دو طرفش باغهای میوه که ما گاه گاه از سر شاخه هایشان آویزان می شدیم و از باغهای همسایه ها دلی از عزا در می آوردیم. وه! که چه لذتی داشت.
در همسایگی ما در کوچه ای که فقط سه خانه در آن بود، در یکطرفِ کوچه خانه ما و شخصِ دیگری قرار داشت و بقیه‍ی اینطرف باغ بود. در آنطرفِ کوچه خانه ای قرار داشت که در حقیقت از دو خانه خیلی بزرگ با درهای جدا که به همدیگر هم راه داشتند تشکیل شده بود و یک باغ که چسبیده به دیوارِ یکی از خانه ها بود و از درِ ورودی که وارد خانه می شدی سمتِ راست دری به باغ باز می شد. این خانه و آدمهایش انسانهای نازنینی بودند و هستند که دنیای مرا چه در بچگی و چه در دورانِ جوانی و بعد از آن پر از خاطره کرده اند. این خانه متعلق به کیومرث وزیری بود که ما همه او را حاجی خان صدا می کردیم. مردی نیک، انساندوست و با فرهنگ و فرهیخته که خود شاعر بود و شعر می گفت و من اُمیدوارم که فرزندانش شعرهایش را زمانی به چاپ برسانند. ما با آنها به باغهایشان می رفتیم و به هر بهانه ای دربِ خانه‍ی آنها را می زدیم. من دوست داشتم که آنجا جا خوش کنم. خانه ای بزرگ با دو باغچه و حوضی که در وسطِ بود. پلّه های زیادی که مرا یادِ داستان کنیزک و بهرامِ گور می انداخت در سمتِ راستِ حیاطِ خانه که به طبقه بالا منتهی می شد و به آن تالار می گفتند قرار گرفته بود. من کمتر این تالار را دیده بودم اما آنجا شمعدانی ها و ظروفی از نقره قرار داشت وحاجی خان از آنجا برای مهمانی های بزرگ و شخصیت های مهم که می آمدند استفاده می کرد و از مهمانانش در آنجا پذیرایی می کرد. اعضای این خانه به ما به خصوص به مادرم مهر فراوانی داشتند. ما در کوچه با هم بازی می کردیم و چون فاقدِ وسیله‍ی حمل و نقل در تابستان بودیم، برای خرید بعضی مایحتاج علی اکبر یکی از پسرانِ حاجی خان اغلب به کمک مادرم می آمد و هر وقت برای خرید خودشان می رفت به مادرم اطلاع می داد که اگر چیزی لازم دارد بخرد و بیاورد. نفت در محله ای بالاتراز محله ما توزیع می شد و علی اکبر همیشه بیست لیتری های نفت را برای ما پر می کرد و می آورد. علی اکبر آرام، ساکت، صبور، مهربان و فوق العاده با هوش بود. هنوز در خواب و رویاهای دورانِ کودکیم چهره علی و منش بزرگوارانه اش که بر گرفته از پدرش بود ردپایی به حسرت می گذارد. طهماسب برادر بزرگترِ علی اکبر سری پِرشور داشت، دارد. او حتی حالا هم با شیطنت های گاه به گاهش خنده بر لبان من می آورد. همه می دانستند که طهماسب سرِش بوی قورمه سبزی می دهد. او یکبار ما را مجبور کرد که از ترسِ زلزله شب را در همان باغِ چسبیده به خانه اشان بخوابیم و خودش در خانه خوابید تا صبح گفتیم و خندیدیم و او هر بار با شدتِ بیشتری تأکید می کرد که رادیو اعلام کرده زلزله می آید. اما در آرامش علی اکبر چیزی گنگ و مبهم آرمیده بود که ترا خود بخود به تحسین و احترام بر می انگیخت. یکبار که برای آوردن نفت رفته بود وقتی با صدای دق الباب در، من در را باز کردم علی را دیدم . او 20 لیتری نفت را گذاشته بود روی زمین دمِ در و ایستاده بود، در برابر قد بلندش من کوچولویی بیش نبودم. پرسیدم نفت آمده بود؟ گفت: آره.. و من به اعتمادِ حرفِ او با تمام نیرویی که می توانستم داشته باشم سعی در بلند کردن بیست لیتری کردم،و بیست لیتری خالی را با چنان قدرتی بلند کردم که ته آن به سرم خورد. خنده ها و فرار او پس از جیغ جیغ های من هنوز در خاطره من علی را فریاد می کنند.
طهماسب در ذوبِ آهنِ اصفهان کار می کرد. خانه ای بزرگ گرفته بود و با علی که در آن موقع دورانِ دبیرستان را می گذراند در آن خانه زندگی میکردند. خانه پایگاهی برای خواهران و دیگر اعضاء خانواده و فامیل بود. البته یک بار ساواک به دلیل گزارش همسایه ها به آن خانه آمد و خانه را جستجو کرد و به گفته‍ی طهماسب که آن موقع با یکی از بچه های مجاهدین در ارتباط بود و از او نشریه می گرفت، ساواک چیزی پیدا نکرد. آنها انشایی را از علی که در رابطه با استعمار در آفریقا نوشته شده بود پیدا می کنند و از علی برای نوشتنِ آن توضیح می خواهند،و اینکه این اطلاعات را از کجا داشته و علی می گوید: از رادیو این مطالب را آموخته ام. اما همین واقعه باعث میشود که تمام کتابها و نشریاتِ طهماسب در اسفرجان توسط خانواده اش از بین بروند.
علی اکبرپس از اتمامِ دورانِ دبیرستان در سال 1353 در یازده رشته در دانشگاه های مختلفِ کشور از جمله: دانشکده نفت، پلی تکنیک و دانشگاه صنعتی شریف( آریامهر) پذیرفته شد. علی دانشگاه آریامهر را بدلیلِ فعال بودنِ دانشگاه برگزید. طهماسب هم در همان سال در دانشگاه تهران در رشته جامعه شناسی پذیرفته شد و هر دو همزمان به تهران رفتند.
طهماسب می گوید:
علی جزء فعالینِ صنفی دانشگاه صنعتی بود و پس از مدتی یکی از مسئولین اُتاق کوهنوردی شد. او در تظاهراتِ موضعی در جنوبِ تهران فعال بود. تظاهراتِ موضعی به این شکل بود که سازمان دیگر فعالیت های خود را محدود به درون دانشگاه نکرده بود. سازمان به یکی از اعضاء خبر می داد که مثلاً در فلان خیابان در ایستگاه اتوبوس باید تظاهراتِ موضعی بر پا شود. حدود30-20 نفر دانشجو در آن نقطه تجمع می کردند و برای مدت 10دقیقه شعار مرگ بر شاه و شعارهای دیگر می دادند و قبل از این که پلیس حمله کند محل را ترک می کردند. علی در یکی از این تظاهراتِ موضعی که در مسجدی در جنوب شهر قرار داشت با حمله پلیس کفشهایش را جا می گذارد و پای برهنه مجبور به فرار می شود.
سازمان چریک های فدایی خلق ایران آن موقع ارتباطاتش را گسترده کرده بود. ما خانه های تیمی دانشجویی تشکیل داده بودیم که با خانه تیمی چریکی فرق داشت. خانه های تیمی دانشجویی توسط یکی از دانشجویان که با سازمان ارتباط داشت اما علنی بود تشکیل می شد که او با چند دانشجو که هوادر سازمان بودند تماس می گرفت و از آنها می خواست که باخانه تماس بگیرند وبا هم کار کنند و بعداً با سازمان ارتباط بگیرند. رفیقی که با سازمان تماس داشت و از بوجود آورندگان این نوع خانه ها بود به دیگران اعلام نمی کرد که با سازمان در ارتباط است. در این خانه ها بیشترروی کارهای مطالعاتی و پخش اعلامیه و همان تظاهراتِ موضعی کار می شد. من آن موقع با سازمان تماس داشتم و وقتی رفیق یثربی از من خواست اگر کسی را می شناسم معرفی کنم من علی را معرفی کردم. با او تماس گرفتم و پیشنهاد دادم که بیا با هم کار کنیم. علی گفت: من مبارزه مسلحانه را قبول ندارم. در جواب رفیق یثربی که از من پرسید: برادرت چی شد؟ گفتم: که او گفته مبارزه مسلحانه را قبول ندارد. اما او برای من فیلم بازی می کند. من فکر می کنم که او با سازمان تماس دارد. در تماس های بعدی که من و علی با هم داشتیم دیگر در این مورد با هم صحبتی نکردیم و بیشتر پیرامون خانواده و فامیل صجبت می کردیم. خانه تیمی دانشجویی علی و دیگر دانشجویانِ دانشگاه صنعتی که با اودر یک خانه بودند در 10 فروردینِ 1354 لو می رود و ساواک به آن خانه می آید. اما ساواک چون آن خانه چریکی نبوده می رود. ساکنان خانه متوجه می شوند که از روی پشت بام همسایه خانه تحت نظر ساواک است و دفعه بعد که ساواک درب خانه را می زند آنها از طریق پشت بام فرار می کنند. بعد از فرارآنها ساواک متوجه ارتباط ساکنان خانه با سازمان می شود و چون می دانستند علی هم از اعضاء آن خانه بوده است به من می رسند. من از لو رفتن خانه علی و مخفی شدن او اطلاعی نداشتم. اما متوجه شدم که تعقیب می شوم، به رفیق یثربی گفتم. او جدی نگرفت. من به دانشگاه رفتم. در سالن غذا خوری بودم که متوجه شدم ساواک برای دستگیری من آمده است. من از طریق آشپزخانه فرار کردم. در آن موقع من دو تا خانه داشتم. یکی همان خانه تیمی دانشجویی بود که به گفته سازمان گرفته بودم و هم در خوابگاه بودم. همه جا آدرسم را خوابگاه می دادم. من به خانه تیمی دانشجویی آمدم و به خوابگاه نرفتم. البته شب رفتم سر و گوشی آب دادم. اما نماندم. شب یثربی آمد و گفت: که برادرت مخفی شده است و تو هم باید مخفی شوی. البته من با رفیق دیگری که او هم مجبور به مخفی شدن شده بود در همان خانه تیمی بدلیل این که لو نرفته بود ماندیم. پاییز سال 1354 بود. علی از اول هوادار سازمان بود و از این تاریخ هم که ما هر دو مخفی شدیم. ساواک که دنبال ردی از ما بود با پدرم تماس می گیرد و می گوید: بیا با ما در گشت شرکت کن تا بتوانیم پسرانت را پیدا کنیم. من از طریقِ رفقای علنی که ما را می شناختند و پدرم رادر گشت ساواک در اطراف دانشگاه تهران دیده بودند در جریان قرار گرفتم. من به یثربی گفتم: که من و علی باید بخاطر پدرمان با هم دیدار داشته باشیم. ما همدیگر را دیدیم. در خیابان قدم زدیم و با هم صحبت کردیم از فیلم بازی کردنهایمان برای هم حرف زدیم و خندیدم. همدیگر را خیلی بغل کردیم و راجع به همه چیز صحبت کردیم. قرار شد که من نامه ای برای پدرم بنویسم و برای آنها توضیح بدهم که ما کجا رفته ایم؟ چرا رفته ایم؟ پس از خواندن نامه توسط علی و تأئید او نامه را برای خانواده مان بفرستیم. من نامه را در دو صفحه نوشتم. در آن نامه از علل رفتنمان و فقر و تضادِ طبقاتی و مملکت که غارت می شود نوشتم. برای ملوس بودن از آنهایی که پیرامونمان زندگی می کردند مثالهایی زدم.از پدرم خواستم که گول ساواک را نخورد و دنبال ما نگردد. نامه در دو نسخه تهیه و پس از تأئید علی به آدرس دو تا از اقوام ارسال شد که به دست خانواده مان برسد که هر دو نامه رسیده بود. آن دو نامه هنوز هم موجود است. نامه را رفیق یثربی هم خواند و از متن نامه خیلی خوشش آمد.
ما دورادور توسط رفقایی که می دانستند ما با هم برادریم از هم خبر می گرفتیم. وقتی آنها از رفیق خوب و دوست داشتنی صحبت می کردند من می دانستم که آنها از علی حرف می زنند.
اردیبهشت سال 1355 خانه‍ی آنها ضربه خورد و فرار کردند. تیمشان برای یکی دو شب به خانه ما
آمد. ما بین اُتاق پرده زده بودیم و موقع غذا خوردن حدود 5-4 سانت پرده را بالا می زدیم و سفره را نصف آنطرف و نصف اینطرف پهن می کردیم و چون خانه‍ی ما بود غذا را ما می پختیم. من در موقع غذا خوردن علی را از دستهایش شناختم. او هم در موقع رفتن به دستشویی از میل هایی ورزشی من فهمیده بود که من هم در آن خانه هستم. من به رفیق خراط پور که مسئول تیم آنها بود و می دانست که ما با هم برادریم گفتم: برادرم اینجاست، می خواهم همدیگر را ببینیم. او موافقت نکرد و گفت: اطلاعاتتان از هم زیاد می شود. در مقابل تقاضای او هم همین جواب را داده بودند. من یک بار هم علی را توی خیابان دیدم با یکی از رفقا ی دیگر که او را برای تمرین منطقه برده بود. یکبار هم در ماشین دیدم و برای هم دست تکان دادیم.
آنها همان خانه خیابان مهرآباد جنوبی را گرفتند و از خانه ما رفتند. در صبح روز 8 تیر من که مسیر کارم از آنجا می گذشت دیدم که آن منطقه در محاصره است. من به دلیل رفتن سر کار نمی توانستم اسلحه با خودم حمل کنم. مسلح به نارنجک برای عملیات انتحاری در صورت شناسایی بودم. به سر کارم رفتم اما بیشتر از چند ساعت نتوانستم بمانم و برگشتم . خانه دیگر سوخته بود و ساواک داشت وسایل آن خانه را بیرون می آورد. وسایل را آنها از خانه ما برده بودند و من فهمیدم که علی در آن خانه بوده است. اخبار روزنامه ها را هم همانجا خواندم و فهمیدم رفیق حمید اشرف هم در آن خانه بوده است. در روزنامه ها اسمی از علی نبود. بعدها تهرانی گفت: که مطمئن نبوده اند علی بوده است یا طهماسب و به همین دلیل از او اسمی نبرده بودند. ساواکیها مست و خوشحال در خیابان پایکوبی می کردند.
رفتم سر قرارم. من از شدتِ ناراحتی تصمیم گرفتم با نارنجک عملیات انتحاری کنم. در همین هنگام غزال آیتی آمد سر قرارم. آن موقع چون تا کار نداشتی، نمی توانستی خانه اجاره بکنی، سازمان غزال را به من معرفی کرده بود تا برای گرفتن کار به من کمک کند. غزال گفت: حمید را فهمیدی که در آن خانه بوده است؟ گفتم: آره. گفت: برادرت را؟ گفتم: آره. او گفت همه از بین رفتند. علی و حمید را روی پشت بام زده اند. من از غزال پرسیدم که آیا جایی برای رفتن دارد و او گفت: نه.....
بعدها جسد علی را برده بودند و به بچه هایی که در زندان بودند برای شناسایی نشان داده بودند.
حالا بعضی شناسایی کرده بودند بعضی نه. اما اسم علی را چون شک داشتند که کدام از ما هستیم ندادند.
علی، علی نازنین یارِ همراه رفیق حمید اشرف متولد سال 1335 بود. چهره و سیمای او به همان دلنشینی در یاد و خاطره من زنده است.

Banoo_saberi@yahoo.com

...........................................................................................................................
*اسفرجان زادگاه یا زادگاه مادری رفیق پوران یداللهی هم بوده است. یادِ پورانِ زیبا و خوش سیرت گرامی باد.
ِ پرویز هدایی از چریکهای فدایی خلق که بعد ها از سازمان جدا و به گروه منشعبین پیوست نیز اسفرجان زادگاه مادرش است. پرویز خوشبختانه زنده از زندان جمهوری اسلامی بیرون آمد. بیژن و منیژه هدایی هم خواهر و برادر پرویز هدایی بودند که با سازمان پیکار در ارتباط بودند و توسط رژیم جمهوری اسلامی اعدام شدند. یاد و نامشان گرامی باد.