در اوین
داستان دستگیری محمد پورهرمزان - قسمت دوم
خسرو صدری
•
چهارشنبه بود. از قبل می دانستم که غروب این روز هفته، گاه تیرباران در اوین است. ولی نمی دانستم که این روز قرار است پس از این، در روز و شب های تمام عمر من جاری شود. ابتدا بهت بود و ناباوری. فراتر از حیرتی که از دادستانی دچارش بودم. قدرت تجزیه و تحلیل آنچه را می دیدم، نداشتم. برایم حد شقاوت و بی رحمی که تجربه می کردم، قابل هضم نبود. باوری که می بایست جانشین این ناباوری شود، چیزی نبود جز این که: بر سرنوشت ما، کسانی حکم میرانند، که تنها ظاهری شبیه انسان دارند
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۱۴ تير ۱٣٨۹ -
۵ ژوئيه ۲۰۱۰
پنجشنبه، ۲۶ فروردین ۶۱، دفتر انتشارات حزب توده ایران از طرف نیروهای امنیتی، اشغال می شود. ما، ۱۰ نفر کارمندان انتشارات، را با این قرار آزاد می کنند که شنبه، ۲٨ فروردین، ساعت ٨ صبح، برای یک "بازجویی مختصر"، در محل حاضر شویم . محمد پورهرمزان، ولی با ما آزاد نمی شود.
در موعد مقرر، با مینی بوسی، به همراه سه پاسدار، به سمت شمال شهر حرکت می کنیم. از وضعیت پورهرمزان، تا این لحظه، بی خبریم. در بزرگراه، ما را به کف خودرو، آنگونه می نشانند که از بیرون دیده نشویم. سپس به ما چشم بند می زنند. اتوبوس جلوی درب اوین، می ایستد. محیط اطراف، تا حدودی از زیر چشم بند قابل رویت است. وارد اتاق کوچکی می شویم. جایی که پورهرمزان را هم ظاهرا همان دقایق و از جایی دیگر به آنجا آورده بودند. معلوم بود که او هم چشم بند دارد. با درک حضور ما، می گوید: "آمدید بچه ها؟ چیزی نیست. نگران نباشید". لحن و ارتعاشات عصبی کلامش، از احساس مسئولیتش نسبت به ما حکایت می کند. به صف می شویم و با نهادن دست بر شانه جلویی، پشت سر پاسداری که با واسطه چوبی نفر اول را دنبال خود می کشاند، به راه می افتیم. هنوز نمی دانستم که این چوب مانع "نجس" شدن دست پاسدار، در تماس با ما "کافران" است. مراحل مختلف اداری، از جمله تعیین هویت و انگشت نگاری را پشت سر می گذاریم و قبل از ورود به ساختمان دادستانی، در جایی شبیه "سوله"، برای تفتیش بدنی، کنار دیواری قرار می گیریم. پورهرمزان سمت چپ من ایستاده بود. پاسدار به او که می رسد، سوال می کند: تو اینجا چکار میکنی پیرمرد. از کدوم گروه هستی؟ پورهرمزان، با صدایی رسا پاسخ می دهد: "من عضو حزب توده ایران هستم". پاسدارکه گویی تا آن روز چنین "گستاخی" از کسی ندیده بود، گفت: چی گفتی؟ و کشیده ای محکم به صورت پورهرمزان می زند. آن گونه که عینکش را از زیر چشم بند دیدم که به زمین افتاد. پس از آن هم با زانو به شکمش می کوبد و او را نقش بر زمین می سازد. پاسدار دیگری می آید و در حالی که سعی می کند با گرفتن لباس پورهرمزان، او را کنار دیوار، از روی زمین بلند کند، خطاب به دوستش می گوید: "برادر چرا اخلاق اسلامی را رعایت نمی کنی"؟ در یک آن خوشحال شدم ولی با حیرت دیدم که او وحشیانه تر شروع به پراندن مشت و لگد کرده، تکرار می کند: چرا اخلاق اسلامی را رعایت نمی کنی؟ پورهرمزان که گویی از خواب پریده بود، درد را تحمل کرد و دم بر نیاورد. آنچه در مغز او می گذشت به من منتقل میشد. در درون داشت با کیانوری بحث می کرد: کجایی که ببینی "دمکرات انقلابی" یعنی چه؟ او در حزب، جزو کسانی بود که چون اخگر و نیک آیین، نسبت به درستی سیاست های پشتیبانی بی قید و شرط از نظام حاکم، تردید داشتند.
از پله های دادستانی بالا رفتیم. طبقه دوم وارد راهرویی شدیم. از زیر چشم بند کسانی را می دیدیم که با پاهای باندپیچی شده، یا چون بالش متورم، پشت به دیوار، روی زمین نشسته بودند. ما را در اطراف در اتاقی می نشانند. ناهار آوردند. روبه دیوار برگشتیم و ظرف سوپ و تکه نانی دریافت کردیم. عده ای با ناله و التماس " آقا سید"، را صدا می زدند تا آن ها را به توالت ببرد. او مسئول خدمات دادستانی بود. هنوز ظرف های غذا را جمع نکرده بودند که اولین صدای ضربات شلاق از اتاق هایی که بعدا فهمیدیم شعبه ۷ و ۶، نام دارد، بلند شد. توده ای ها و اکثریتی ها در شعبه ۵، دیگر چپ ها، ۶ و مجاهدین در شعبه ۷ بازجویی می شدند. صدای ضجه و ناله دختران و پسران بعضا نوجوان، همراه با زوزه شلاق و پارس کردن بازجوها،"سمفونی" مرگ انسانیت بود و انسان که نظیرش در هیچ دخمه ای در دل تاریخ، "خلق" نشده است، و به نام این آدم نماها، برای همیشه، به ثبت خواهد رسید.
تا این لحظات، نه تنها من و دوستانم، بلکه پورهرمزان، عضو کمیته مرکزی ح.ت.ا ،هم نمی دانست که در زندان ها چه می گذرد. می بینمش که مثل هر وقت دیگری که با معضلی روبرو می شد و یا هنگام ترجمه، زمانی که واژه مناسب را نمی یافت، دارد سبیل هایش را با بی رحمی، مو به مو، می کند. اهل چالش بود و کوشش. حاصل عمرش، ترجمه صدها جلد کتاب را، از زبان روسی و آلمانی، بدون هیچ چشم داشتی، به آرمان انسانیش هدیه کرده بود و تنها دل خوش به آن بود که نام نیکی از خود باقی گذارد. اینک در ۶۱ سالگی، در این دالان وحشت، غم ده ها دست نوشته و ترجمه های جدیدش را که پیش از چاپ، روز گذشته، به تاراج بردند، نمی خورد. به "نام نیک"ش می اندیشید، که آزمونی دشوار و بی رحمانه پیش رو داشت. صفیر شلاق در گوشش می پیچید که می گفت: "نامش تا نگیرم، جانش نمی گیرم"!
در اوج دلهره ما، بازجو به اتاقش فرا می خواند گوش هایمان را تیز کردیم تا بفهمیم در اتاق چه می گذرد. تنها صدای جر و بحث او با بازجو بود که شنیده می شد. گاه گداری که در اتاق، باز و بسته می شد، صحبت هایشان به گوش می رسید که بر سر علت فرا خواندن ما به اوین و مدت زمان ماندن ما در بازداشتگاه بود: "... این ها همه کارمندند و من مسئول انتشارات هستم. شما با من کار دارید، آن ها را چرا می خواهید نگه دارید؟".
سهمیه شکنجه پورهرمزان را، خیلی حساب شده، تا زمان دستگیری همه رهبری حزب، پس انداز کرده بودند و نمی خواستند که اینک، آزار نابهنگامش، زنگ خطری برای دیگران در بیرون، به صدا در آورد.
پس از حدود دو ساعت، نوبت به بازجویی نفر بعدی رسید. خیالمان آسوده تر شد که کابل و شکنجه در کار نیست. بالاخره من و یکی از دوستان با هم، به شعبه فراخوانده می شویم. با چشم بند وارد اتاق شده و هرکدام در گوشه ای، روی یک صندلی با میز سر خود، می نشینیم. به دستور بازجو، که نام مستعارش "رحیمی" بود، با کمی بالا بردن چشم بند، پرسش نامه ای را با سوالات کلی، پر می کنیم. در پایان هم به منزلمان تلفن می زند تا اطلاع دهیم که به این زودی ها باز نمی گردیم و هنگام ملاقات، پوشاک مناسب زندان هم برایمان بیاورند.
پورهرمزان و دو نفر دیگراز مسن تر ها را با هم از دادستانی به بند منتقل می کنند. هنگام انتقال من و دیگر دوستان به بند،"کابل"ها هم، دیگر از نفس افتاده بودند و برخی قربانیان شعبه های ۶ و ۷، با پا و پشت خونین، با صدایی ضعیف، در راهرو ناله می کردند.
پیاده تا بند راه زیادی نبود. ۵ نفرمان به بند ۲ و به اتاق رختکن و تفتیش بدنی منتقل می شویم. پاسدارهای این قسمت که می بینند، ما برخلاف دیگران، بدون"باند پیچی" آمده ایم، برای جبران کم کاری همکارانشان در دادستانی، فرصت را برای افزودن به "ثواب اخروی" خود از دست نمی هند و حالمان را جا می آورند. تا جایی که یکی از همراهان، به شدت آسیب می بیند. البته در مقابل آنچه در دادستانی دیده بودیم، این ها "دست نوازشی" بود که به سر و روی و شکم ما، اصابت می کرد. در اتاق ۲ طبقه دوم را باز می کنند و من را به همراه یکی از دوستان، به داخل می اندازند. اتاقی ۶ در ۶ متر و مملو از جمعیت. شب را در کنار در اتاق (لژ مخصوص میهمانان جدید)، به صورت نیم تیغ سپری می کنیم. صبح از داخل حیاط، که دو پنجره اتاق به سمت آن به گونه ای نیمه باز می شد که فقط آسمان پیدا بود، صدای شلاق و آه و ناله بلند شد. بچه ها می گفتند که تنبیه بی انظباطی در بند است و بعضی ها هم به دستور بازجو، جیره شلاق روزانه دارند. هنگام رفتن به هواخوری، از پله ها که پایین رفتیم، جلوی در اتاقی که "اتاق مسجد"ش می نامیدند و بوی تعفن و داروهای درمان سوختگی از آن به مشام میرسید، جوانی با پشت آش و لاش نشسته بود و یکی دیگر، با چوب بستنی، به زخم های عمیق و چرکینش، مرهم می مالید. چنین صحنه ای را هر بار، هنگام رفتن به هواخوری، می دیدیم. زخمی های زیر شکنجه را به اتاق مسجد منتقل می کردند و بسیاری از آن ها، پیش از بهبودی، اعدام می شدند. روز اول، تازه در هواخوری، متوجه حضور ابوالحسن خطیب (رحمت)، از اعضای گروه منشعب و عضو مشاور کمیته مرکزی ح.ت.ا ، می شوم. اصلا نمی دانستم که او را دستگیر کرده اند. بار آخر، حدود یکسال قبل در دفتر انتشارات او را دیده بودم. آمده بود تا احسان طبری را با اتومبیل به منزلش برساند. با خوشحالی به سمتش رفتم. فورا متوجه شدم که تمایلی به ابراز آشنایی ندارد و از او فاصله گرفتم. روز بعد ولی با احتیاط نزدیک شد و از پورهرمزان پرسید. به او گفتم که در زندان است. نگران شد و در فکر فرو رفت. او در بند با هیچکس صحبت نمی کرد و کتاب آموزش زبان عربی می خواند.
چهارشنبه بود. از قبل می دانستم که غروب این روز هفته، گاه تیرباران در اوین است. ولی نمی دانستم که این روز قرار است پس از این، در روز و شب های تمام عمر من جاری شود. ابتدا بهت بود و ناباوری. فراتر از حیرتی که از دادستانی دچارش بودم. قدرت تجزیه و تحلیل آنچه را می دیدم، نداشتم. برایم حد شقاوت و بی رحمی که تجربه می کردم، قابل هضم نبود. باوری که می بایست جانشین این ناباوری شود، چیزی نبود جز این که: بر سرنوشت ما، کسانی حکم میرانند، که تنها ظاهری شبیه انسان دارند.
سکوتی مرگ بار در بند حکمفرما بود. دوسه نفری در بین ما بیم آن بود که آخرین دقایق زندگی شان را سپری می کنند. کامران، از مجاهدین خلق و دوسه نفر دیگر از چپ ها. اسامی اعدامی ها را، چون گذشته، دیگر از بلندگو اعلام نمی کردند. دقایق سنگینی سپری می شد. صدای چکمه پاسدارها در راهرو می پیچد و در اتاق پهلویی بازمی شود. می شد فهمید که کسی را به زور خارج می کنند. آن روز از میان ما کسی را نبردند. صدای فریادی که از اعماق وجود بر می خاست، و میل به زنده بودن و ترس از مرگ داشت، به گوش میرسید: "ولم کنید. ولم کنید .."؟ فریادی دیگر، آن هم در نهایت التهاب: "بی شرف ها ! بی شرف ها!". اتاق مسجدی ها هم که همیشه بیشترین سهم اعدامی ها را داشتند، آن گونه که من آن ها را دیده بودم، اصلا رمقی برای فریاد نداشتند و شاید هم با آن وضعیت جسمی، مرگ هرچه زودتر را آرزو می کردند.
دقایقی دیرتر، غریو رگبار گلوله، غرشی بود چون خراب شدن آواری عظیم و سپس ٣۴ تیر خلاص. بعد در اتاق سکوت بود و سکوت. همه با فکری مشترک، درخودشان خلوت کرده بودند: نوبت من کی می رسد؟
با خود می گویم: "تو نیز از این خانه وحشت و مرگ جان سالم به در نخواهی برد. مگر این ها، شاهدان این جنایات را، زنده رها خواهند کرد؟ همه ما را یا می کشند یا آنقدر اینجا نگه می دارند تا بپوسیم".
پس از آن روز، دائما تاثیر فریادهای آخرین دم اعدامی ها را در خودم بررسی می کردم و این که اگر نوبت من رسید، فریادم بر دیگران چه اثری خواهد گذاشت. تمام لحظات را به فکر "لحظه های آخر" بودم. هر چه شعر مقاومت و سرود بلد بودم، با خود تکرار می کردم. دفتر حافظه را ورق می زدم تا آن چه را که مناسب بود، دستچین کنم و روی میز ذهنم بگذارم. می دانستم ولی، همه این نقشه ها می تواند در همان"لحظات آخر"، به دست غریبه ای مرموز، که از اعماق وجودم بر می خیزد، یا خراب یا سهل و آسان شود.
صبح ۴ اردیبهشت، برای بازجویی به دادستانی می روم. ساعت ها پشت در شعبه ۵ منتظر می مانم تا بازجو صدایم کند. غرش کابل ها بی وقفه ادامه دارد. در شعبه ۶ صدای ناله دختری زیر شلاق بلند می شود. معمولا پس از چند ضربه و اوج گرفتن صدای قربانی، پارچه ای به دهان او فرو می کنند تا صدایش "مزاحم" بازجوهای دیگر نشود. در مورد این دختر ولی این کار را نکردند و عمدا گذاشتند تا صدایش رسا شنیده شود. می خواستند برادرش را که در راهرو نشسته بود، به حرف زدن وا دارند. از دختر راجع به دوستان برادرش که به منزلشان رفت و آمد داشتند، می پرسیدند. پسر بیچاره در کنار من نشسته بود و گریه می کرد و چند بار داد زد: اونو ولش کنید. اون چیزی نمیدونه. بعد بازجو، که گویا "حامد" نام داشت، بیرون آمد و گفت: اگر می خواهی ولش کنیم، بیا تو خودت بگو. به اتاق بازجویی می روم و از سرانجام این نبرد نابرابر بی خبر می مانم. در بازجویی، راجع به بقیه همکاران سوالاتی شد. به بند باز می گردم. تعداد زیادی زندانی جدید به اتاق فرستاده اند. در میان آن ها رضی الدین تابان، از رهبران سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت)، دیده میشود که از کمیته مشترک به اوین منتقل شده بود. تکیده بود و لاغر. بچه ها می گفتند که تحت فشارهای شدیدی بوده است.
غروب ۵ اردیبهشت، قبل از انتقال به بند آموزشگاه، بچه ها باهم خداحافظی و روبوسی می کنند، زیرا معلوم نیست که چه کسی را به کدام اتاق خواهند برد. با ابوالحسن خطیب خداحافظی کردم و این آخرین دیدار ما بود. خطیب، دیگر آزاد نشد. او ۶ سال دیگر در سیاهچال ماند و در قتل عام زندانیان سیاسی در سال ۶۷ اعدام گردید.
جز حدود ۱۰ نفر، بقیه برای اعزام به آموزشگاه آماده می شوند. از بندهای دیگر هم در صف ما قرار می گیرند. بیست دقیقه ای راه پیمایی در فضای باز، هرچند با چشم بند، بسیار دلنشین بود.
به سالن ۴ آموزشگاه ، اتاق ۴۷، منتقل می شوم. ٣۵ نفر بودیم در اتاقی حدودا ۵ در ۴ متر. محمدرضا غبرایی، مدیرمسئول نشریه کار، در اتاق بود. او اسفند ۶۰ به دنبال انتشار مقاله ای در "کار"، علیه اعدام ها در ج.ا، برای "توضیحاتی مختصر و کوتاه"، از طرف دادستانی، به اوین احضار، سپس دستگیر و روانه بند می گردد. تابان و دوست همکار من، که در بند با هم بودیم، در اتاق پهلویی جای می گیرند و گاه هنگام دستشویی رفتن، در سالن همدیگر را می دیدیم. بیش از نیمی از اتاق را زندانیان حزب و اکثریتی و باقی را دیگر فعالین چپ تشکیل می دادند.
پنجره اتاق ما، روبروی در "کارگاه" که زیرزمین حسینیه اوین بود، قرار داشت و از درزها می توانستیم رفت و آمدها را در آنجا تماشا کنیم. یک روز از ماه رمضان که در اثر خوردن مرغ فاسد، تقریبا همه مریض شده بودند، دکتر شیخ الاسلام را در حیاط روبروی کارگاه می بینیم، که مشغول مداوای "فله ای" مسمومین است.
یک غروب در تیرماه، برق رفته بود و در تاریکی، بچه ها از "عنایت" که هوادار اکثریت و زندانی سیاسی رژیم گذشته نیز بود، می خواهند تا آواز لری معروف خود را بخواند. حین خواندن در اتاق باز می شود و چراغ قوه ای قوی اتاق را روشن می کند، آنگاه صدای لاجوردی، که همراه چند نگهبان در درگاه ایستاده بود شنیده می شود که از آواز خوان می خواهد که خود را معرفی کند. هیچ کس دم بر نمی آورد. لاجوردی به قطع شدن یک ماهه هواخوری تهدید می کند. عنایت خودش بلند می شود. او را به زیر هشت می برند و پس از یک ساعت، کتک خورده به اتاق بازش می گردانند.
یک روز، اوایل تیرماه، با مینی بوس، برای بازجویی به دادستانی میروم. مسعود، از همکاران در کنارم نشسته بود. در راهروی دادستانی، کنار هم نشستیم و آهسته، حال و احوالپرسی کردیم. در همین لحظه ضربه ای شدید به گردنم می خورد و لگد های پوتین پاسداری در پی آن سر و صورت هردوی ما را نشانه می گیرد. سرانجام در شعبه ۵ را باز می کند و به بازجو می گوید: "این ها داشتند اطلاعات رد و بدل می کردند. تعزیرشان بکنم"؟ بازجومی گوید که احتیاجی به این کار نیست. با این حال پاسدار دلش نمی آمد ما را رها کند و زیر لب غرغرکنان،با نارضایتی دنبال کارش می رود. در انتهای بازجویی آن روز، بازجو به من گفت: "چرا موی سرت را از ته تراشیده ای؟ خودت را برای "شهادت" آماده می کنی؟"
۲ مرداد، پشت در اتاق بازجویی، ۷ نفر از همکاران و پورهرمزان را می بینم ( البته از زیر چشم بند). بازجو، همگی را باهم به اتاق فرا می خواند. پورهرمزان، خیلی سرحال به نظرمی رسید. به درخواست او، ما اسامی خود را به نوبت اعلام می کنیم تا بفهمد چه کسانی آمده اند. بلافاصله از بازجو پرسید: پس بقیه بچه ها کجا هستند؟ بازجومی گوید که آن ها جزو گروه ما نیستند. پورهرمزان آن را خلاف قرارشان می داند و اعتراض می کند. سپس خطاب به ما ادامه می دهد: "من به عنوان مسئول شما، ضامن شما شده ام تا آزاد شوید. شرطش هم، طبق قول و قرار با آقای بازجو، آن است که هر وقت شما را احضار کردند، بیایید و تغییر محل زندگی خود را، به دادستانی اطلاع دهید". بازجو هم نیمه جدی می گوید: "خود شما را هم بالاخره کیانوری باید بیاید ضامن شود تا آزاد شوید". پورهرمزان با خنده می گوید: "من ترجیح می دهم که مرا بکشید و از من یک "شهید" درست کنید". لحن صحبت بازجو مودبانه بود. او نمی خواست که ما حامل پیام های هشدار دهنده برای رهبری حزب باشیم. این آخرین دیدار ما با محمد پورهرمزان بود. (اگر بشود نامش را "دیدار" گذاشت).
با ناباوری از آنچه پیش آمده بود به اتاق بازمی گردم. چنین تجربه ای آن سال ها وجود نداشت که کسانی را به این راحتی آزاد کنند. با رضا غبرایی که بسیار صمیمی شده بودیم صحبت می کنم. پیام هایی به من برای انتقال به سازمان می دهد. ۱٨ مرداد، با وسایل صدایم می کنند. با همه دوستان، که هیچگاه فراموششان نمی کنم، خدا حافظی می کنم. برای آخرین بار در چشمان درشت و مهربان آقا رضا نگاه می کنم. او را با آرزوی دیدارش، بیرون از زندان می بوسم. ولی افسوس که او و رضی الدین تابان را حتی سه سال پیش از قتل عام بزرگ سال ۶۷، به شهادت می رسانند.
خسرو صدری
۴ ژوئیه ۲۰۱۰
khosro-sadri.blogspot.com
|