گزارشی ازیک انجمن حمایت از کودکان کار
کودکان کار؛ کودکان تنهایی
دکتر نرگس بیرقی
•
کودکان نباید کار کنند. باید از خانواده ها چه از نظر مالی و چه از نظر اجتماعی حمایت شود تا مجبور نشوند کودکان را سرکار بفرستند. حمایت اجتماعی در جامعه حاکم است و مددکاری اجتماعی ضعیفی داریم. وضعیت اقتصادی عده ای از خانواده ها خیلی بحرانی است. الآن قانون هایی تقویت شده که به کودکان سنین پایین اجازه کار نمی دهند و این قانون ها برای خانواده هایی از این دست، بیشتر مشکل ایجاد کرده است
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۲٨ ارديبهشت ۱٣٨۵ -
۱٨ می ۲۰۰۶
روزنامه ایران: موضوع کودکان کار یک مسأله اجتماعی است و نمی توان از یک جنبه بررسی اش کرد. مسائل مختلفی دست به دست هم می دهند که یک کودک، کودک کار می شود.
واقعیت این است که کودکان نباید کار کنند. باید از خانواده ها چه از نظر مالی و چه از نظر اجتماعی حمایت شود تا مجبور نشوند کودکان را سرکار بفرستند. حمایت اجتماعی در جامعه حاکم است و مددکاری اجتماعی ضعیفی داریم. وضعیت اقتصادی عده ای از خانواده ها خیلی بحرانی است. الآن قانون هایی تقویت شده که به کودکان سنین پایین اجازه کار نمی دهند و این قانون ها برای خانواده هایی از این دست، بیشتر مشکل ایجاد کرده است. پیش از این بخشی از مشکلات مالی مخصوصاً در خانواده های بی سرپرست، به وسیله کودکان حل می شد و با تصویب این قانون بدون آنکه حمایتی صورت بگیرد، خانواده ها را آسیب پذیرتر کرده است.
این کودکان مجبورند به طور غیرقانونی با شرایط بد و نامناسب کار کنند و این فرصت سوءاستفاده را برای کارفرماها فراهم می کند. NGO های فعال در این زمینه باید تحت نظارت دولت قرار بگیرند و قانونمند شوند. از طرفی بخش حمایتی از خانواده های بی سرپرست باید فعال تر و گسترده تر باشد.
در محیط کار محدودیت سنی وجود ندارد و سن کودکان کار روزبه روز کمتر می شود. وقتی نمی توان از خانواده ها حمایت کرد، باید کارفرماها را زیرنظر گرفت تا کار متناسب با سن و توانایی های کودک از او بخواهند و دستمزد کافی بدهند. باید به آن روزی برسیم که دیگر کودک کار نداشته باشیم.
نیمی از روز، گذشته! گرمای هوا توی ذوق می زند اما خورشید خواب هست و نیست. مادر، آرام شیرش می دهد و می خواباندش. صدای خنده بچه ها از حیاط می آید. کسی دنبال کسی می دود و کسانی دیگر به دنبال او. از ایستگاه مترو به طرف بازار پارچه فروشان، زندگی طور دیگری است. خیلی بالاتر از جنوب شهر، منطقه ۱۲ پایتخت، مرکز تهران و نزدیک قلب اقتصادی کشور. حاشیه بازار بزرگ، پذیرای همه چیز هست. خانه های قدیمی و زهوار در رفته، کوچه مرغی ها که وضعشان معلوم است و از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را آن جا حراج می کنند، شلوغی و ترافیک که با دود و هوای آلوده مخلوط می شود و نفس ها را تنگ می کند و آنچه بیش از همه اینها در کوچه پس کوچه های مولوی پیدا می شود، کودکان! کودکان باربر، کودکان واکسی، کودکان قند شکن، کودکان کارگر در کوره های آجر پزی، کودکان فال فروش، کودکان زباله گرد در خیابان ها، همان کودکان کار.
یکی می گفت هر کاری، انگیزه می خواهد. اما گاهی کارها با هیچی هم شروع می شوند، ادامه پیدا می کنند و به یک جای خوب می رسند، شاید جایی درست روبروی شمع های سوخته، قفل ها و سنجاق های نذری یک سقاخانه در انتهای کوچه افتخاریان. انگیزه خیلی از کارها هم یک قصه کوتاه ندارد که بگویند این هم انگیزه اش. داستان کودکان کار، بلند تر از این حرف هاست: «با هیچی، کار را شروع کردیم و اولش هم تنهای تنها بودیم. الآن دوستان زیادی داریم و حداقل امکانات را.» حرف برای گفتن زیاد است حتی اگر زهرا بناء ساز، مدیر عامل انجمن حمایت از کودکان کار، حرفی برای گفتن نداشته باشد: «ما ۵ نفر بودیم. فکر کردیم که حتما نباید منتظر دولت باشیم تا کاری انجام دهد. شروع کردیم تا کار را واگذار نکرده باشیم به دیگران. سال ،۸۱ انجمن ما با هدف حمایت از کودکان کار و خیابان و کودکان در معرض آسیب به ثبت رسید. از دی ماه کار را شروع کردیم و از اردیبهشت ،۸۲ بخش آموزش فعال شد».
پسرکی چشم بادامی، چیزی را در خاک باغچه جست وجو می کند. از وقتی افغان ها به وطنشان برگشتند، تنها نیمی از اعضای انجمن باقی مانده اند. اما هنوز هم تعداد زیادی از بچه ها که روی ایوان ایستاده اند، افغانی به نظر می رسند.
نرده های ایوان سایه انداخته اند روی ژاله. کاغذ رنگی ها، بی حال روی صندلی ها افتاده اند. بچه ها اسم زیرزمین را ژاله گذاشته اند، کلاس فوق برنامه. هدف اصلی، آموزش است. اینکه حقوق کودکان کار را به مردم بیاموزند و این فرهنگ را همه گیر کنند. قبلاً تصور کودک کار وجود نداشت. همه، همان کودکان خیابانی بودند و انجمن های غیر دولتی، هیچ وجه تمایزی برای کودک کار و کودک خیابانی قایل نمی شدند. ترکیب واژه های کودک و کار را مطبوعات و رسانه ها به فرهنگ لغت آوردند و اسمش را گذاشتند کودکان کار: «سازمان بهزیستی به ثبت انجمن کمک کرد و سرانجام سازمان ها و NGO های دولتی و غیر دولتی توانستند کودک کار را در کنار کودکان خیابانی بیاورند. قبل از ما انجمن های بوده و ما اولین هم نبودیم. با سایر انجمن ها هم رابطه داریم و به هم کمک می کنیم. اما نه مثل خارج از کشور.» انجمن حمایت از کودکان کار، مستقل است و هزینه هایش را خود تأمین می کند: «در این دو سال فهمیدیم آموزش نباید داوطلبانه باشد. کار با کودک است و نیرو ها باید کارآزموده باشند و بابت خدمات حقوق بگیرند. کلاس های مختلف برای نیروها می گذاریم. آشنایی با رفتار کودکان کار و خیابان، رفتار با کودک و غیره. نیرو ها دوره می بینند. چون برای کمک به بچه ها می آیند و باید رفتار صحیح را آموزش دهند. سال اول نهضت همکاری می کرد و به معلمان حقوق می داد. اما دو سالی می شود که همکاری نمی کنند. معلم ها از نهضت می آیند ولی حقوقشان را ما می دهیم.»
صدای گریه دخترک بلند است. معلم اما جدی است: «همه بروید بنشینید... نه! تو همینجا بمان!» پسرک چشم بادامی که انگار از جست وجو در خاک ها خسته شده و دنبال شیطنت های تازه تری است، سرش را پایین می اندازد و زیر چشمی معلم را می پاید: «تو فکر کردی چون چاق است نمی تواند زندگی کند؟ نمی تواند روی پای خودش بایستد؟ خوشت می آید یکی به تو بگوید چاقالو؟ معذرت بخواه!» پسر زیر لب عذر خواهی می کند و غائله به خیر و خوشی تمام می شود.
آموزش، از پیش دبستانی شروع شده و تا اول راهنمایی ادامه پیدا می کند. کلاس ها از ۷ صبح تا ۴ عصر است و کلاس چهارم نهضتی است و از پنجم تا اول راهنمایی کتاب های آموزش و پرورش. بیشتر بچه ها کار می کنند و بعد از کلاس سر کار می روند و این تحصیل مانعشان نیست: «خانواده ها درس خواندن بچه ها را دوست دارند. اگر هم خانواده ای برایش مهم نباشد، به این دلیل است که آگاهی ندارد. بیشتر آنها از نظر فرهنگی عقب تر از عامه مردم هستند و مسائل زیادی باعث شده دنبال درس نباشند. بچه ها درس خواندن را دوست دارند. کار کردن آن چیزی نیست که آنها می خواهند، این را زندگی به آنها تحمیل کرده.»
روی سر در کلاس آرایشگری نوشته اند: «با حمایت دولت استرالیا» امروز کلاس آرایشگری تعطیل است. بچه ها برای کلاس موسیقی در «ژاله» جمع شده اند. به علت شرایط بد کاری و رفتارهای نادرست کارفرماها، بسیاری از کودکان کار، اعتماد به نفس خود را از دست می دهند و این عامل در بزرگسالی به آنها آسیب می رساند: «وقتی بچه ای، توانایی نقاشی کشیدن دارد و می تواند عکاسی کند، در انجمن به این استعداد و توانایی اش پی می برد و از اینکه کاری غیر از کارهای دیگران می تواند انجام دهد، اعتماد به نفس پیدا می کند. بچه ها می توانند از این حرفه ها کسب درآمد هم بکنند. ولی فعلاً در این مورد حرکتی نکرده ایم. کارگاه، هزینه زیادی دارد. اینها جزو برنامه آینده ماست.» مددکار، مشکلات بچه ها را شناسایی می کند و با کمک خودشان و امکانات جامعه، برطرفش می کنند: «آموزش مادران هم داریم. بدون آگاهی دادن و آموزش خانواده نمی شود فرهنگ بچه ها را بالا برد. جلسه داریم با خانواده و اگر کودک مشکلی دارد با خانواده مطرح کرده و حل می کنیم».
برای عضو شدن، کودک، اول به بخش آموزش مراجعه می کند. پس از آن به مددکار ارجاع داده می شود و با خانواده کودک ارتباط برقرار می کنند و پرسشنامه می دهند. اگر شناسنامه نداشت، برایش فراهم می کنند و موارد کودک آزاری و بد سرپرست و مشکلات کاری کودکان در ارتباط با کارفرما ها شناسایی می شوند. بعد از آن کودک و خانواده اش می توانند از خدمات انجمن استفاده کنند: «برای آمدن به اینجا کسی را مجبور نمی کنیم. اگر در خیابان با کودکان کار برخورد کنیم فقط به آنها می گوییم چنین انجمنی هست و خدمات می رسانند. تصمیم با خود کودک است که مراجعه کند یا نه. خودش انتخاب می کند. کمک مالی هم به خانواده ها نمی کنیم. فقط در موارد خیلی خاص این کار انجام می شود و این کمک ها هم به صورت آذوقه و پوشاک است».
در اتاق مددکاری باز است. مادر ها تازه رسیده اند و زیر آفتاب گرم بهاری با هم خوش و بش می کنند! همهمه با گرما قاطی شده است. شماره هر کس را که صدا می زنند، به اتاق مددکاری می رود. امروز پزشک برای معاینه به انجمن آمده است: «پزشکان داوطلبانه همکاری می کنند. هم پزشکانی که اینجا می آیند و هم پزشکانی که ما بچه ها را نزدشان می بریم. بچه ها و خانواده ها ویزیت می شوند و اگر مشکلی داشته باشند به مددکاری ارجاع می دهند تا به درمان قطعی برسند. بیشتر بچه ها افغان هستند و حتی بیمه امداد هم ندارند. چون مخاطرات آنها زیاد است و کسی حاضر نیست بیمه کند».
بچه ها در حیاط همسایه که انجمن به تازگی خریده است بازی می کنند. جایی کوچکتر از حیاط اصلی اما ساختمانش همان اندازه قدیمی. کتابخانه انجمن بزرگترین اتاق این حیاط است و چیزی حدود ۱۳۲۱ جلد کتاب دارد. تعدادی از بچه ها در کتابخانه، کتاب می خوانند، تعدادی کاردستی درست می کنند و بقیه، کلاس نقاشی دارند. صدای معلم در صدای در هم و بر هم بچه ها گم می شود: «سلام.» یکی از بچه ها خانه ای کشیده است که یک ایوان کوچک دارد و سایه نرده های ایوان افتاده است روی کلاس ژاله: «وقتی برگشتم افغانستان، یک خانه می سازم مثل اینجا! اسم زیرزمینش را می گذارم ژاله.» روی میز خبرنامه ها مرتب و منظم روی هم قرار گرفته اند. صفحه ها زیاد ورق نمی خورند تا برسند به خبر شرکت کردن بچه های بم در مسابقات نقاشی کوبه ژاپن: «بعد از زلزله در بم هم فعال بودیم. تا پایان سال ۸۴ بیشتر تمرکزمان در کاهش آسیب های روحی ناشی از زمین لرزه بوده. کلاس های مختلفی داریم برایشان. نقاشی، ورزش، موسیقی. کلاس ها موفق بوده. مخصوصا بخش موسیقی که در دومین سالگرد زلزله کنسرت برگزار کردند. کلاس های ورزشی هم خوب بود و مسابقاتی برگزار شد و در روحیه شان تأثیر داشت. کلاس ها برای مادران هم بود. گردش هم می بردند و همچنان فعال است.»
حامیان انجمن دوست ندارند نامشان را کسی بداند. می خواهند مانند آدم های عادی باشند. بهزیستی از سال ۸۲ تا الآن حدود ۲۰ میلیون کمک کرده و این مبلغی است که پایان هر سال به همه NGO های آسیب های اجتماعی داده می شود و در برابر هزینه ها، مبلغی به حساب نمی آید.
یکی از بچه ها در حالیکه چیزی را در دستش می فشارد دم در ایستاده است: «برای خورشید خریده ام، از آن بادکنک ها! فقط برای او خریده ام.» یک دستش را به کمر می زند و دست دیگرش را فرو می کند توی جیب شلوارش. بی توجه به گلایه های که برای خرید هدیه می کنند، دماغش را بالا می کشد و می رود، درست مثل آدم بزرگ ها.
- خوب! آخرش چه؟ بچه ها که از انجمن بروند، چه کار می کنند؟ می توانند به زندگی عادی برگردند؟ چه تأثیری رویشان گذاشته اید؟
گویا این سوال خبرنگاران، همیشه خانم بناء ساز را آشفته می کند: «من نمی دانم چرا همه این سوال را می پرسند. این همه حرف می زنیم چرا توجه نمی کنید. بچه ها آسیب دیده اند و دوره طولانی طول می کشد تا به زندگی طبیعی برگردند. اعتماد به نفس آنها بالا رفته اما در بخش زندگی که نمی شود با دو سال آموزش، ۱۵ سال زندگی و آسیب را اصلاح کرد. در بخش زندگی نیاز به زمان داریم. برای دیدن تغییرات باید صبر کنیم. با همه اینها انجمن به کمک همه مردم نیاز دارد، شاید بتوانیم بخشی از مشکل کودکان کار را حل کنیم.»
چیزی نمانده تا غروب! اما خورشید، تازه بیدار شده. مادر می رود تا دوباره به کودکش مشغول شود. نسیم خنک گرمای هوا را تعدیل کرده. حالا حتماً بچه ها سر کار هستند. باز مسیر پارچه فروشان، جوی های آب؛ خسته و خاک آلود، آسمان که نارنجی اش مایل به خاکستری شده و مترو. پله ها تا رسیدن به راهرو کوتاهند. یکی از مأمورین با پسرک ژنده پوشی کلنجار می رود: «اجازه نداری سوار شوی. برو پی کارت بچه.» پسرک، تلاش می کند خودش را از دستان درشت مأمور خلاص کند: «من بلیت دارم. به خدا! با پول این فال ها خریده ام. ایناهاش!» و بلیت مقوایی از دستش می لغزد و با فال ها پخش می شود کف سالن. مأمور بازو های پسرک را محکم می گیرد و کشان کشان می بردش سمت در خروجی: «مگر نمی گویم مردم ناراحت می شوند از دیدن تو.» چشم های بادامی پسرک، خیره به مقوای نارنجی دور می شوند و ناخن ها را خشم می کشد روی سنگ ها. صدایش در گوشم می پیچد و خاموش می شود. انگار که بگوید: «کودکی ام را پس بده».
دکتر نرگس بیرقی
کارشناس آسیب های اجتماعی
|