"انسان سرچشمه ی حقیقت است"
مستی و راستی


منوچهر جمالی


• ایرانیان به « می یا شراب » نام « باده » داده بودند ، چون درباده ، ویژگیهای » باد = وای= واز» را میدیدند . ویژگیهای « باد» چه بود ؟ باد که دراصل « وای » باشد، درسانسکریت ، « دوای» است که به معنای « دوتا باهمست » ، و آنچه دوپا یا دوبال باهمست ، میتواند ازخودش ،برود و پروازکند وبوزد . ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۱۵ تير ۱٣٨۹ -  ۶ ژوئيه ۲۰۱۰


 ایرانیان به « می یا شراب » نام « باده » داده بودند ، چون درباده ، ویژگیهای » باد = وای= واز» را میدیدند . ویژگیهای « باد» چه بود ؟ باد که دراصل « وای » باشد، درسانسکریت ، « دوای» است که به معنای « دوتا باهمست » ، و آنچه دوپا یا دوبال باهمست ، میتواند ازخودش ،برود و پروازکند وبوزد . اصل جفتی یا مهروپیوند ، اصل آفرینندگیست . به عبارت دیگر، وای یا باد، اصل جفتی و پیوند ومهراست . هوا یا باد ، پرن یا فرن نیزنامیده میشود ، آتش زا هست . جان، بادیست ( فرن) که آتش یا گرمی میشود و چون گوهرش جفت ( مهر) است، اصل آفریننده است . ازهمان نام باد، ویژگیهای باد ( وای= دوای ) شناختنی است . از« همآفرینی » درباد یاهوا ، جنبش و گرمی پیدایش می یابد . دربندهش ( ۹-۱۲۱ ) میآید که « باد نیکو…… درگذرچنان سخت دلپذیر(= گرمک= garmak) است که چون برمردمان آمد ، آنگاه ایشان را چنان خوش آمد که به تن ، جان آید……. باد نیکو، چون بر…. ۱۲۳ – جوهرچیزی گذرد، آن گوهررا آورد » . به عبارت دیگر، باد، جانبخش است ( دم، نفس ، دمه = آتش فروز، دمدمه ، ابزارموسیقی بادی) ودراثر« گرمی = تف» ، هم تحول میدهد وهم گوهرو طبیعت هرچیزی را پدیدارمیسازد . به سخنی دیگر، باد، اصل راستی است . وبادی که دراثرجنبش ازخودش ( هوا) گرم است ( آتش است = وازیشت + ئو ر وازیشت ) ، اصل خویشی ومهرو پیوند است . این ویژگیهای باد، مشخصاتی بود که ایرانیان در« می » نیزمیدیدند ومی یافتند .باده ، آب گرمی زا ، یا آتش زنه هست ، ارین رو آن را « باده » مینامبدند . » می=باده » ، اصل انگیزنده وپدیدارسازنده گوهرخدائی انسان ، یا حقیقت وشادی ازجان خود انسان بود . و باد= وای ، خدای ایران بود ، و «وای به» یا «نای به » ویا « اندروای » نیزنامیده میشد . ازسوی دیگر به زناشوئی وعروسی « وادیتن » گفته میشد که واژه باد ، شکل « فعل » پیدا کرده است . زناشوئی وعروسی، انسان را مست ازشادی میکند . درفرهنگ ایران ، رابطه انسان با گیتی .جهان هستی، یا باهمه چیزها، « عروسی کردن » بود . انسان با طبیعت و با خدا، جفت میشد، عروسی میکرد و« همآفرین میشد» . انسان ، مالک گیتی نبود ، بلکه همآفرین با گیتی بود . خدا ، مالک انسان وگیتی نبود ، بلکه همآفرین با گیتی وبا انسان بود . برپایه این اندیشه همآفرینی ، خدا، « وای = باد » بود . درکردی ، به « پیچه» که گیاه عشق و « اشق پیچان » است ، «باداک » گفته میشود . عشق، پیوند به هم پیچیدنست . این اندیشه ها درباره ویژگیهای « باده » دراذهان ایرانیان ، همیشه باقی ماند ، هرچند که داستانهای کهن مربوط به آن ، فراموش ساخته شد . هم برداشت خیام ، وهم برداشت حافط، وهم برداشت مولوی وعطاروسایر عرفاء .. ، ازباده ، همه برداشتهای گوناگونی از باده هستند ، که ریشه دراین تصاویرباده درفرهنگ ایران دارند . مستی ، یا خرّمی یا دیوانگی ، درواقع ، جوشش غنای نهفته درگوهرانسان درخود است ، که در پیدایش در تنگنای خود ناگنجاست . انسان درنوشیدن باده ، خرّم میشود .

« خرّم شدن ازباده » چه معنائی دارد ؟ « خرّم = خور+ رم = هور+ رم » مرکب از دو واژه است . هورکه درپهلوی ، شراب است ، همان واژه«خور= xvar» است که شیره وافشره ونوشابه میباشد. « رم » ، همان « رمه » است که به معنای « خوشه پروین » است که تخم های همه کیهان را دربردارد . پس خرّم، نوشیدن شیره وافشره خوشه پروین یا کل جهان هستی ، یا بهمن وارتا ( سیمرغ ) هست . خرّم ، نوشیدن بهمن وسیمرغ میباشد که خوشه انگور پروین هستند . انسان ازنوشیدن خدا که اصل همه جهان هستی است ، مست ودیوانه و« خرّم » میشود . مستی و دیوانگی و خرّمی ، جوشش ناگنجا ، درگنحا هست . این لبریزشدن پیمانه ، نماد سرشاری وغنای کل وجود است . انسان، ازشیره جهان هستی ، ازبهمن وسیمرغ ، پرولبریزمیشود . این سرشاری وپری وجود ، نیروی جوانی است . بـُرنا ، که « پورنای = پورن + نای » باشد ، به معنای زهدان یاسرچشمه پری وفراوانی ، که اصل همه نیکیها ومهروجوانمردی شمرده میشد . جوانی ، باده یا نبید است . درشاهناامه میآید که : « که هرکو، نبید جوانی چشید » . فرهنگ ایران ، ریشه در منش جوان وملت جوان ونیرومند کار دارد . واین منش جوانیست که هزاره ها ایران را پایدارنگاه میدارد . بینش دراین ملت ، همیشه جوان وجوانسازنده میماند . مفهوم « جوانی » را درفرهنگ ایران ، میتوان از این آرمان ایرانیان شناخت ، که میگفتند بهتر اسا که« انسان ، درفرزند جاوید شود ، تا آنکه خودش جاوید گردد . چون در فرزند ، همیشه ازنو جوان میشود . ولی درابدیت یافتن خود ، فقط یکبار جوان میشود و همیشه یکنواخت جوان میماند » ( درکتاب روایات فارسی ) . هرانسانی ، درفرزندش درگیتی ، بازجوان میشود . این جوان شدن پی درپی درفرزندان ، آرمان جاوید شدن بود . این رابطه تنگاتنگ انسان را با گیتی وجامعه نشان میداد . من درفرزندم ، بازجوان میشوم و نیاز به جاودانه شدن روحم ندارم . این زیستن شاداب درگیتی هست که مرا بدان میگمارد تا جهان را بدانگونه آباد سازم که درزیستن آیندگان ، شادی وجوانی خود را دریابم . درواقع مفهوم جوانشوی در فرزند ، جایگزین آرمان جاویدشدن فرد در روحش ( درفروهرش) میشد . نو به نو جوان شدن درگیتی ، بهتر از جوان شدن یکبار برای همیشه درفراسوی جهانست .

گرانیگاه محتویات غزلیات عرفانی ایران ، که سپس این محتویات درسراسر غزلیات همه شعرا، پراکنده شده ، پیوند ، « مستی با راستی » است که به اندیشه بنیادی « وجودِ حقیقت درگوهرانسان » بازمیگردد . مستی ، اوج شادیست که درجوشش حقیقت ازگوهرخود انسان ، هستی انسان را فرامیگیرد . این رابطه مستی وراستی را ما غلط میفهمیم ، چون نه معنای اصلی « مستی » را میشناسیم ونه معنای اصلی « راستی » را . « راستی ، پیدایش حقیقت ازگوهریا طبیعت خود انسان بوده است ، ومستی « سرشاری شادی ازجوشیدن این غنای گوهری ازانسانست .عرفان ایران ، نه چنانکه برخی ادعا میکنند ، ازتفکربودائی سرچشمه گرفته ، و نه از مکتب « پلوتینPltotin » ، چنانکه نیکولسُن ، شرقشناس انگلیسی پنداشته است. جنبش عرفانی ، جنبشیست که مسنقیما از فرهنگ اصیل خود ایران سرچشمه گرفته است . ما دراثرآنکه فرهنگ اصیل ایران را،با« دین زرتشت و یزدانشناسی زرتشتی » باهم به غلط یکی میگیریم ، از شناخت این حقیقت ، خود را محروم ساخته ایم . چهارجلد ، پژوهشهای من در باره غزلیات مولوی ، برای روشن کردن همین مطلب بوده است . این تنها فردوسی نیست که با شاهنامه اش مارا به فرهنگ اصیل ایران ، پیوند میدهد ، بلکه خیام و حافظ ِرند وجنبش عرفانی وجنبش جوانمردان …. نیز در پوشش ِ اصطلاحاتی که به ظاهراسلامی به نظر میرسند ، مارا با فرهنگ اصیل ایران می پیوندند . آثار عطار، که غالبا گرد محور « جستجو » میگردند، و غزلیات مولوی که خدا را به کردار مطرب ( جشن ساز) وساقی و دایه تصویر میکنند، چیزی جز رستاخیز فرهنگ ایرانی ، در جامه های دیگر نیستند .

دیده ای خواهم خواهد که باشد شه شناس
تا شناسد شاه را درهرلباس

شاهنامه فردوسی ، فقط یک چهره از فرهنگ ایران را می نماید ، چنانکه ویس ورامین فخرالدین گرگانی ، چهره دیگر ازاین فرهنگ ، و خیام ، چهره ای دیگر و آثار عطار( مصیبت نامه، منطق الطیر، الهی نامه )، چهره دیگر، و غزلیات مولوی بلخی ، چهره دیگر ازهمین فرهنگ را بازسازی کرده اند، و ما برای نوزائی فرهنگ ایران ، نیاز به همه این چهره ها ی رنگارنگ ومتنوع داریم و بایستی ازهمه این ها ، آلودگیها وتیرگیهائی را که دراثر پوشیده شد ن درحجاب اسلامی پیدایش یافته اند ، بزدائیم ، تا کریستال فرهنگ ایران را درهمه تراش هایش بازبیابیم . ما دراثرچیرگی اصطلاحات اسلامی وزرتشتی براذهانمان ، اردرک فرهنگ اصیل ایران ، باز داشته شده ایم .

چرا این اندیشه بنیادی را که رابطه راستی با مستی باشد و گرانیگاه غزلیات عرفانی هستند غلط میفهمیم و دراثر این غلط فهمی، نتوانسته ایم ارزش فرهنگ ایران را درآزادیخواهی و سرچشمگی انسان درقانونگذاری و مدنیت دریابیم . ما از فرهنگ اصیل وباشکوه ومردمی و جهانی خود ، برای آن بیگانه شده ایم ، چون هم مفاهیم و اصطلاحات اسلامی وزرتشتی، بر ذهن ما چیره هستند، وهم مقولات فرهنگ غرب دراین سده ، براین موانع افزوده شده اند .

درفرهنگ ایران، « راستی » به معنای آنست که « حقیقت» در گوهر،یعنی درفطرت یا طبیعت خود انسان،هست ، و درسرشاری

ازشادی هست که این حقیقت، ازانسان فرامیجوشد . درفرهنگ ایران ، بینش حقیقت( دیدن حقیقت ) ، اینهمانی با روشن شدن حقیقت دارد . در«بینش» ، انسان با روشنی از«گوهرخود» هست که چیزها را می بیند . اینکه من چیزی را با «روشنی وامی » ببینیم ، «بینش» ، نیست .

ز« نورعاریت » بگذر، که شمع ماه تابان را
اگرصد بارروشن میکنی ، خاموش میگردد ( صائب )

راستی ، روشن شدن حقیقت و بینش یافتن به آن ازخود انسانست. انسان ، « ازآن ِ ِخود میشود ». انسان، سرچشمهِ داد ، یعنی عدالت وقانون وحق ونظم ازخود ا.وهست . سئوال بنیادی آنست که ما چرا این اندیشه ژرف را در ادبیات خود نمی توانیم ببینیم و چرا مارا ازدیدن آن بازداشته اند ، وچرا ما ، منکرارج وشکوه فرهنگ خود میشویم .

هنگامی که دربندهش میخوانیم که درفرهنگ ایران ، خدا، درآغاز، خدا، نیست ، وپس ازآنکه گیتی وخدایان ، ازاو پیدایش یافتند و به عبارتی دیگر، دنیا را درتحول دادن خود ، آفرید ، « خدا میشود» ، سخت گرفتارشگفت میشویم . آخراین چه خدائیست که درپایان ، خدا میشود ؟ درحالیکه درادیان دیگر ، می بینیم که اول، خدا هست ،وسپس همه چیزهارا با قدرت واراده وعلم خودش، فراسوی خود وگوهرخود ، خلق میکند . بدون جهان هستی وبدون خلق هم ، الله ویهوه وپدرآسمانی ، هستند .

درفرهنگ ایران ، دراثر اینکه خدا، خودش درتحول یابی به گیتی یا به انسان، خدامیشود ، خدا وانسان،همسرشت وهمگوهرهستند . ازاین رو نام « خدا =xva-tay» و « خود = xva-t» هردو ازیک ریشه « خوا= xva = خایه = تخم » ساخته شده اند . و این واژه « خواxva» ، هم به معنای « تخم »، و هم به معنای « ازخود، ازآن ِ خود ، یا قائم بالذات» است . تلفظ دیگراین واژه « هوا=hva» و درسانسکریت « sva» است.

خود انسان و خدا یش ، هردو تخمی هستند که از خودشان ، درتحول یابی ، پیدایش می یابند و قائم به ذات خود هستند . خود انسان،همگوهرخداست.درحالیکه،مخلوقات، دریهودیت ومسیحیت واسلام ، تابع اراده وقدرت یهوه وپدرآسمانی والله هستند ، وهمگوهری باخدا ، شرک است .

«تخم » ، یک معنای مهم دیگرنیزدارد که اندیشه بالا را ناگهان روشن میکند . تلفظ دیگر، تخم ،« توم » هست که به معنای « تاریک » است . خدا وخود ، تا تخم هستند ، تاریک هستند . چیزی که نادیدنی وناگرفتنی بود ، تاریک خوانده میشد . تخم یا بذریا دانه ، تا درخودش ( درون خودش هست ) تاریکست ، باید « ازخویش ، یا ازتخم ، بیرون آید » ، وخودرا بگسترد و بیفزاید ، تا خودش بشود . اینست که اصطلاحات « خود» و« بیخود » ، میتوانند دو معنای گوناگون باهم داشته باشند . ازسوئی ، میتوان گفت که تا تخم درتاریکیست ، خود ِ بیخود هست ، وازسوی دیگر، وقتی گسترده شد ، خود میشود، ولی این بار بی ریشه وبُن هست ، یعنی بیخود هست . دریکجا ، بیخودیست که خود ، دراو نهفته است و دریکجا ، خودیست که دراوجش که تخم میشود و به بیخودی میرسد . درواقع ، خود وبیخود ، خواب وبیداری ، دانائی و نادانی ، به شیوه های گوناگون باهم ومتلازم همند . رستم درخواب ، همیشه با رخش بیدارهست . اینست که هم خود وهم بیخود ،این اصطلاحاتی دو پهلو.هستند . چون درست بیانگر«جفت بودن اندیشه تاریکی وروشنی با هم» هستند. دراین جهان بینی ، روشنی وتاریکی را نمیتوان ازهم جدا ساخت . نه روشنائی ، بدون تاریکی هست ونه تاریکی بدون روشنائی . خدا ، روشنی بیکران نیست ، بلکه تخمیست که خودرا درگستردن روشن میکند ( خدا = خوا + دای ) و دراوج روشن شدن ، باز تخم تاریک ومعمائی میگردد . با آمدن خدیان نوری ، این «اصل جفتی» از بین میرود . ازاین رو نیزهست که مفاهیم « خود وبیخود » ، زاده از فرهنگی هستند که تاریکی وروشنائی باهم همیشه جفت هستند . هربیخودی ، خود میشود ، وهرخودی ، بیخود میشود . هربیخودی درخود ، خود را دارد ، و هر خودی درخود ، بیخود است . با بریدن روشنی ازتاریکی ، دیگر نیازی به این تفکر دیالکتیکی نیست . بدین علت نیز هست که ما در مفاهیم « خود و بیخود » درعرفان ، به کلی گم وگیج وپریشان میشویم ، چون با تفکری دیگر خو گرفته ایم که روشنی را به کلی ازتاریکی می برد و جدا میسازد ، و تاریکی را شوم ، و روشنی را نیک میسازد . ازاین رو نیز برای ما ، «خود بودن » ، که روشن یودنست ، خوبست ، و « بیخود بودن» که تاریک بودنست ، بد است . درحالیکه درفرهنگ پیشین ، بیخودی وتاریکی ، درست زادگاه روشنی و گسترش و آفرینش و طبعا اصل خوبیست . روشنی وتاریکی دراین تفکر، هیچکدام ، بد وشوم نیستند ، و دورویه یا دوبال یا دوپای به هم متصلند و باهم میآفرینند .

خدا وخود ، باید « ازخویش تاریک بیرون آیند » ، تا خود روشن بشوند . مستی ویا دیوانگی ویا خرّمی ، این روند ازخود= تخم ، بیرون آمدن شمرده میشد .ازاین رو ، خود ، بذریست که دراندیشیدن و گفتن وعمل کردن ( ورزیدن ) ، خودِ روشن میشود ، ولی درتاریکی بیخودی ، نطفه ایست که درزهدان درحال رشد کردنست . ازخویش بیرون آمدن ، زاده شدنست . وتخم برای آنکه « ازخویش وازتاریکی بیرون آید » ، نیاز به آب دارد . درفرهنگ ایران ، همه مایعات ، آب خوانده میشدند.

انسان ( مردم= مر+تخم) تخمست و برای آنکه ازتاریکی خود بیرون آید نیازبه « آب » دارد و آب درفرهنگ ایران ، تنها به آب به معنای تنگ امروزه گفته نمیشد ، بلکه به همه آبکیها ( شیره ها ، افشره ها …. ) گفته میشد . همه جانها ، آب هستند . تخم انسان ، با آمیختن با چنین آبی ، و هنجیدن این آب درخود ، غنا وسرشاری نهفته اش درخود فرامیجوشد وفوران میکند . این شادی فوق العاده ازحوشیدن از درون گوهر، « مستی » خوانده میشد . به قول مولوی :

رقص ازتو آموزد شجر، پا با تو کوبد شاخ تر
مستی کند برگ وثمر ، برچشمه حیوان تو

خدا ، این دریای آب همه جانها بود که تخم وجود انسان ، ازنوشیدن آن ، مست میشد و بینش وروشنی ازاو پیدایش می یافت . اساسا، واژه « نوشیدن » که از« نوشه = انوشه » ساخته شده ، به معنای « اصل به هوش آمدنست» ( انوشه= ان + اوشه = ان+ هوش ) . باده نیزکه شیره انگور باشد، یکی از این آبها ونوشدنیها بود و مانند همه آبها ، اینهمانی با خدا یا حقیقت داشت .

صوقیان آمدند ازچپ وراست
در به در ، کوبه کو، که «باده کجاست »
« در» صوفی ، دل است و کویش ، «جان »
باده صوفیان ، ز«خم خدا» ست
سرخم را گشاد ساقی وگفت
الصلا ، هرکسی که عاشق ماست
این چنین باده وچنین مستی
درهمه مذهبی ، حلال ورواست

یا مولوی درغزلی دیگر میگوید:

بیارساقی ازآن می ، که « جام اوست ، جهان »

همه جهان ، جام یک باده اند ، دریای یک آبند و این دریای جان یا خدا ، این دریا ، دربندهش ، همان دریای فراخکرت یا وروکش است

بریزدردهن جان این دوسه محتاج
به حلق جانم ، ازآن می ، بریز جامی چند
بر آرم از « چه هستی » ، به « ذروه معراج »
مرا که سر به سرکائنات ، دوست بود
چرا بود حسد وبخل وآز و بغض و لجاج

این آّب یا شیره جهان ، ویژه «چسبندگی وپیوند دهندگی » دارد وهمه را به هم می بندد .
درخت یا تخم انسان، ازنوشیدن آب ، مست ( سیراب ) میشود .
مستی ، همیشه تجربه انسان ، با پری وسرشاری است . چنانکه فخرالدین اسعد میگوید « زبس نعمت ، چومستان گشته بیهوش » یا درجای دیگرمیگوید:

« ز بس اندیشه ، همچون مست، بیهوش
جهان از یاد او گشته فراموش »

این رویاروئی با سرشاری و غنا و فوران ولبریزی و تنوع و رپارنگارنگی ، انسان را مست میکند . انسان از زیبائی ، مست میشود . انسان ، ازخدا ، مست میشود . انسان ازبهار، مست میشود . انسان ازعشق ، مست میشود . جوانی چون پری وسرشاری نیروها است ، مستی است .

« حق » که همان « هاگ = آگ = خاک » است ، به معنای « تخم » بوده است . این پیدایش گوهرغنی ، یا تخم پُروسرشاررا ازخود ، « راستی » مینامیدند . راستی همیشه با تجربه پری وسرشاری و ناگنجائی همراه بود .

این اندیشه ، هم درگزیده های زاداسپرم ، وهم درزند وهومن یسن آمده است . در گزیده های زاداسپرم ، زرتشت ، ازدرون رود وه دائیتی میگذرد ، و بهمن، پیدایش می یابد . بهمن ، اصل بینش دینی یا زایشی هست ، که با آن میتوان زمان را از دوردید . به این بینش ازدور و درتاریکی زمان ، « دین » گفته میشد . پس با آهنجیدن آب رود دائیتی(= هدیه ) ، بنینش زایشی یا بینش بهمنی در زرتشت پیدایش می یابد.

درزند وهومن یسن ، که دراصل بیان بینش بهمنی بو ده است ، اهورامزدا ، خردش را به شکل آب درمشتهای زرتشت میریزد و زرتشت با نوشیدن آن ، به خواب میرود و درتاریکی زمان ، آینده را می بیند . نوشیدن وپیدایش بینش بهمنی یا دین بهمنی ، همان پدیبده ایست که سپس به شکل « جام جم » درادبیات ایران میماند. بارید، لحن دوم خودرا که اینهمانی با روز « بهمن » دارد ، آئین جمشید میخواند . « آئین جمشید »، چنانچه دیده خواهد شد ، همان « دین جمشید » است . با نوشیدن شیره جان جهان ، حقیقت و بیتش حقیقت ازگوهرخود انسان ، میروید ومیجوشد . جمشید، بُن همه انسانها ونماد هرانسانی بوده است . مردم (مر+ تخم )، تخم جفت (= مر) ، یعنی تخم آفریننده یا اصل آفریننده است . راستی آنست که حقیقت ازگوهرخود انسان، با نوشیدن شیرابه جهان ( خدا= خرّم = هور+ رم) ، شاد وسبزو روشن میشود ، یا به عبارت دیگر، مست میشود .

اول شرابی درکشی ، سرمست گردی ازخوشی
بیخود شوی ، آنگه کنی ، آهنگ ما آهنگ ما

مسئله رسیدن به بینش حقیقت و شادی، آنست که « کشش نهفته درگوهرانسان بسوی حقیقت » ازسربسیج ساخته شود که در « زندگی روزمره ما، و با کاربرد روشنیهای وامی وارزشها ومعیارهای وامی» خفته ونهفته ساخته شده است . شکستن این ارزشها و آداب ، دلیری و گستاخی میخواهد .این اندیشه ، به کلی برضد اندیشه زرتشت ویزدانشناسی زرتشتی بود که اهورامزدا ، روشنی به تخم ها میدهد . درواقع ، تخم ها سوخته یا اخته اند . با این سخن ، اصالت انسان درسرچشمه حقیقت بودن وسرجشمه بینش حقیقت بودن ، انکار وطرد میشد .

درواقع ، مفهوم « راستی » درفرهنگ ایران ، برضد اندیشه واسطه وپیامبرو رسول وفرستاده ومظهر الهی بود . راستی ، پیدابش حقیقت بود، که درفطرت یا طبیعت خود انسان هست . این معنای راستی را یزدانشناسی زرتشتی ، بدینسان طرد کرد که ادعا کرد که راستی ( حقیقت ) را اهورامزدا از « روشنی بیکرانش » آفرید.به عبارت دیگر، گوهرانسان ، سرجشمه راستی وحقیقت نیست .

روشنی یا بینش درفرهنگ ایران، پیآیند آمیخته شدن انسان درحواس ( درخرد ) با پدیده ها درگیتی بود . انسان در آمیزش با شیرابه ( خور+ آوه ) چیزها و جانها وانسانها، « روشن میشد » . روشنی وبینش حقیقت ، ازگوهرخود او پیدایش می یافت . این آفتاب یا مهتاب نبود که به او روشنی وام میداد ، بلکه تابِ ( گرمی و تری) آفتاب وماه ، با تخم وجود انسان میآمیختند و آنگاه این ازخود گوهرانسان بود ، که روشنی( بینش) پیدایش می یافت . این انبازشدن حواس انسان با گیتی یا با خدا( شیرابه یا خورآوه جهان هستی ) ، « عروسی » شمرده میشد . گیتی ، عروس یا انبازانسان بود . گیتی وانسان ، با هم ، همآفرین بودند ، وبه هم مهرمیورزیدند . انسان، مالک گیتی نبود . انسان درحواسش با همه پدیده ها ، عروسی میکرد . این شادی وصال نوشابه با تخم ، وحذب ( آهنج ، کشش= مَـد= مستی) نوشابه درتخم ، مستی وپیدایش( جوشش وفوران گوهر) بود . بینش وشناخت ، جدا ناپذیر از « اوج شادی و نشاط » بود . همانطور که در فرهنگ ایران ، زائیدن ، خندیدن است ، بینش حقیقت نیزجدا ناپذیرازاوج شادی وخوشی است . ازاین رو نیز نام دیگر بهمن ( وهومن ) که اصل خرد و بینش زایشی ازگوهرخود انسانست ،« بزمونه »میباشد که به معنای ۱- اصل وسرچشمه بزم و۲- اصل زایش هست . درزائیده شدن ازمادر، بهمن با انسان میآمیزد و انسان ، میخندد . به عبارت دیگر، زایش بینش ازانسان با خنده وشادی ، فطرت انسانست .

رد پای این اندیشه در روایات فارسی ( جلد دوم ص ۴۳۵ ) مانده است که میآید که « آنکه باده مینوشد ، پنج چیزدراو پیدایش می یابد ۱- راستی ۲- کمال اندیشمندی ۳- بهمن داری ۴- دوستی با مردمان ۵- آشتی خواهی . با نوشیدن باده ، انسان ، دارای بهمن ( اصل اندیشیدن ، وبینش زایشی ) میشود و سرچشمه دوستی وآشتی خواهی با همه مردمان میشود، و راستی که پیدایش گوهرانسان وحقیقت نهفته درآن باشد، نخستین ویژگی باده است .

واین ویژگی حاوی همه مشخصات دیگرهست که به باده نسبت میدهند . درگرشاسپ نامه اسدی ، درداستان جمشید ، این ویژگیها به گونه ای دیگر بازتابیده میشود که مطلب را روشن تر میکند :

به اندازه ، به ، هرکه او می خورد
که چون خوردی افزون، بکاهدخرد
زدل برکشد می ، تف درد وتاب
چنان چون بخار از زمین آفتاب
چو « بید » است و چون « عود» ، تن را ، گهر
می ، آتش ، که پیدا کندشان ، هنر
گهر، چهره شد ، آینه شد نبید
که آید درو ، خوب وزشتی ، پدید
« بدل میکند » ، بد دلان را ، دلیر
پدید آرد از روبهان ، کار شیر
به رادی کشد ، زفت وبد مرد را
کند سرخ لاله ، رخ زرد را

دراین اشعار، ویژگی گرمی ( آتشخوئی ) باده نمایانترمیشود . شادی درفرهنگ ایران ، گوهری هست و« غم واندوه » عارضه گذران هست . باده دراثر این گرما ، شادی گوهری را برضد عارضه غم ، بسیح میسازد ، ودرد و غم مانند بخار، از زمین وجود برمیخیزد وزدوده میشود . همانسان که آتش ، بوی عود وبید را بیرون میآورد ، همانسان باده ، گوهری که درتن انسانست ، بیرون میآورد . همین گرما ، انسان را به کلی تبدیل میکند وترس در او، تبدیل به دلیری میگردد . انسان در اندیشیدن دراجتماع و « خودشدن » ، نیاز به این دلیری دارد . برای راستتی دراجتماع ، باید دلیرو گستاخ بود . نقش دیگر باده ، آنست که رادی وجوانمردی را که مشخصات خدائی انسانند ، بسیج میسازد . انسان درفطرتش، راد وجوانمرد است .

البته نباید فراموش کرد که خود ِجان ( زندگی ) ، خودش ، آتش هست . جان ، تخم آتش است . « وه فرن افتار» آتش جانست . جان انسانی ، بادیست ( پران یافرن ) که آتش افروزاست . دل، درست جایگاه این باد یست که خون را به موج میاندازد تا با گرمایش، انسان را مست کند :

چوآفتاب شوم آتش و، زگرمی دل
چو ذره ها ، همه را مست وعشقباز کنم

این گرمی یا « تابش » است که به هرچه بتابد آن راتحول میدهد .

به عبارت دیگر، درجان، این اصل تحول ودگردیسی ازخود هست . درجان ، این اصل مستی ، این اصل ازنو زنده شوی هست . در گوهرانسان ، این مستی ، یا کشش به راستی و اصل تحول دهی گوهر و« خود افشانی » هست . چهره (= تخم ) ، ازخودش ، چهره ( رو وسیما و پدیده ) میشود . انسان ، نیاز به انگیزنده هم ندارد .

باده ، غمگینان خورند و، ما زمی ، خوشدل تریم
رو به محبوسان غم داه ، ساقیا ، افسون خویش
باده ، گلگونه است ، بررخساران « بیماران غم »
ما خوش از رنگ خودیم و چهره گلگون خویش
من نیم موقوف نفخ صور ، همچون مردگان
هرزمانم ، عشق ، جانی میدهد زافسون خویش

دراین غزل ، برداشت اسلامی از« باده» و برداشت ایرانی از« باده » ، مولوی را دچار دردسرمیکند و مجبوراست که راه سازگاری و مدارا با شریعت را بپیماید .

باده که سپس به مشخصه « غم زدا » ، کاسته شد ، با « باده » درتصویر ایرانیش فرق داشت . باد که اصل عشق ( مهر) است و آتش میافروزد ( اصل گرمی = مهر) است ، جانفزا بوده است . نفخ صور، که مردگان را ازسز زنده میکند ، به این داستان کهن باز میگردد که باد ( دم وآهنگ ومهر) همه را به زندگی برمیانگیرد . . ولی درفرهنگ ایران همان « فرن = باد » هست که « آتش حان » میشود، و خود این خدا ، به زندگی بدل میشود ( ابدال = افتار ) .. باد که همگوهر باده است ، همان « فرن= پران ) است که با تحول یافتن به آتش، به جان ماشده است ، و خودش اصل شادی وخوشدلی هست . گوهرانسانی ، باده ، شادی وخوشدلی وجنبش ورقص هست . شیوه تفکر اجتماعی که حاکم بر انسانهاست ، عقول افسرده را به وجود آورده که برضد جوشش گوهرگرم جان هر فرد انسانیست که آن را بنام جنون ، زشت وبدنام میکنند . خرد درفرهنگ ایران، تابش جان گرم و طبعا گرم است . فرهنگ ایران برضد خرد افسرده است که « عقل » نامیده میشود . خرد درفرهنگ ایران، گرم وسرخست :

چنانکه پیش جنونم ، عقول حیرانند

من از « فسردگی این عقول » حیرانم
فسرده ماند یخی که بزیر سایه بود
ندید شعشعه آفتاب رخشانم
تبسم خوش خورشید ، هریخی که بدید
سبال مالد وگوید که آّ ب حیوانم

این افسردگی عقل ها که آتش جان را زیرخاک پنهان ساخته ، نیازبه آن دارد که ازسر افروخته گردد .

فرهنگ ایران ، چانچه در برابری « وای به = نای به » میتوان دید ، باد را تنها حنبش خشک وخالی هوا یا « فوت » نمیدانست ، بلکه باد را آهنگین میدانست . باد ، میسراید ومینوازد . درباد، موسیقی وجشن هست ، چون حشن ،( یس+ نا) یعنی نواختن نی است که ازآن باد آهنگین بیرون میآید . « سَماع » که دراصل « زما = زم » باشد ، نام رام ، خدای موسیقی است که نامهای دیگرش ۱-« اندر+ وای » و۲- رام جیت = رام نی نواز هستند ، اینهمانی باد وموسیقی وآهنگ باهم دیده میشود . درخـُم تن ، عصیریا شیرابه جان هست ، و این شیرابه جان ، دراثرآهنگ موسیقی (= باد) ، تحول وقوام می یابد و باده میشود :

سماع چیست ؟ زپنهانیان دل ، پیغام
دل غریب بیابد ز نامه شان ، آرام
شگفته گردد ازاین « باد » ، شاخه های خرد
گشاده گردد ازاین زخمه ، دروجود ، مسام
سحر رسد ز ندای خروس روحانی ( = سروش )
ظفررسد ، زصدای نقاره بهرام
عصیرجان ، به خم جسم ، تیر می انداخت
چو دف شنید ، برآرد کفی ، نشان قوام
حلاوت عجبی در « بـدن » پدید آید
که از می ومطرب ، شکر رسید به کام .

ازباده و آهنگ مطرب (باد، اندروای= نام رام ، نام آلت موسیقی هم هست) ، تحول شادی آمیزی درتن پیدایش مییابد.

این تحول یابی انسان دراثرنوشیدن باده، یا شنیدن آهنگ نی( باد ) ، گنجشک را تبدیل به صیاد عنقا میکند و انسان را ازشادی ، کف زنان میکند، ودوستی و رادی وجوانمردی ومهررا که درگوهر انسان ، نهفته وخفته اند پدیدارمیسازد :

آن می که چو صعوه ( گنجشک) زو بنوشد
آهنگ کند به صید عنقا
مارا همه مست وکف زنان کن ( مست = اوج شادی )
وانگاه ، نظاره کن ، تماشا
درگردن این ، فکنده آن ، دست
کای شاه من وحبیب ومولا
این کیسه کشاده درسخاوت
که خرج کنید بی محابا
دستار وقبا ، فکنده آن نیز
کین را به گرو نهید فردا
صد مادر وصد پدر ندارد
آن « مهر » که می بجوشد آنجا
این می آمد ، اصول خویشی
کز« سکر» ، چنین شدند اعدا

( درحالیکه با نوشیدن از باده واقعی ، باهم دشمن میشوند )

این تفاوتی که مولوی میان این دوگونه « باده » میگذارد، برای سازگاری با شریعت اسلامست . ولی مشخصات باده درفرهنگ ایران ، همگی در باده او ، بچای باقی میماند . مشخصاتی که فرهنگ ایران ازباده وباد میخواست ، درباده واقعی نیست . البته این تمایز برضد اندیشه « تحول یا بی مستقیم خود ِ خدا به گیتی » است . اندیشه نوشیدن ازشیرابه حان که خدادرهمه چیزهاست باقی میماند و ویژگیهای ایرانی باده نیز باقی میماند ، و آنچه گرانیگاه مطلب برای مولویست این اندیشه است که حقیقت درگوهرخودانسانست و هرباده ای که بنوشد ، این حقیقت را ازگوهرانسان ، فرامیجوشاند ، هرچند نیز که شریعت اسلام باده راقدغن ساخته باشد . « خرّم » که « هور+ رام » باشد، باده را همگوهر رام ، خدای موسیقی وشعر ورقص و شناخت میسازد. هور، همان واژه « خور» است که « خورآوه = خرابه » و « خور+ آباد = خورابات » ازآن ساخته شده است . این خدا، مادرزندگی است ونام دیگرش « جی = ژی » است و جی ، یوغ وشاهین ترازو و نماد اندازه وهمآهنگیست . ازاین رو خرّمی ، نوشیدن باده به اندازه است . انسان باید بدان اندازه بنوشد که گوهرخدائیش ، نمودار گردد . همه مشخصاتی را که اسدی درگرشاسپ نامه درباره باده میآورد وهمه مشخصاتی را که خیام درنوروزنامه درباره باده میآورد و همه مشخصاتی را که مولوی درغزلیاتش درباره باده میآورد و همه مشخصاتی را که عبید زاکان دراین باره میآورد ، همه باهم همخوان وسازگارو همآهنگند. اینکه مولوی ، آن مشخصات را درباره باده درشریعت اسلام انکارمیکند ، برپایه « نوشیدن بی اندازه باده » پیدایش یافته است که البته درتضاد با فرهنگ ایرانست . عبید زاکان، همان مشخصات باده را بدینسان برمیشمارد :

روح فزائی که او، طبع کند شادمان
آب حیانی کزاو ، مست شود ، هوشیار
همدم برنا وپیر، مونس شاه وگدا
برهمه کس ، مهربان ، با همه کس سازگار
شیفته را ، دلپذیر . دلشده را ، ناگزیر
سوخته را ، دستگیر، غمزده را ، عمگسار
هاضمه را سود مند ، فاکره ( نیروی تفکر) را نقش بند
باصره را نوربخش ، سامعه را گوشوار
موسم آن میرسد باز که در باغ وراغ
لاله بروید زخاک ، گل بدرآید زخار

درست بهارکه دراصل ،« ون – غره » یا « ون + هره » میباشد ، همان « نای به = وای به » است . به عبارت دیگر« باد خوشنواز» است که با نفخ صورش ، رستاخیز درطبیعت میکند . غنای طبیعت را با دمیدن ونواختن ، لبریزمیکند و همه طبیعت ، مست وخرّم میشوند . عبید، پیوند بهمنی بینش وبزم را دراین نشان میدهد که درست باده ، تفکررا نقشبند وباصره را نوربخش وسامعه را گوشواراست ، درضمن آنکه سودمند گوارش ، و موجد گرمای بدن دراثرتبدیل خوراک ونوشابه است . ولی خیام ، نشان میدهد که ، مشخصه ممتاز گوهرانسان ، که « بینشی است که فراسوی کفرها ودینها ، و یا عقاید وادیانست » ، با نوشیدن باده ، پدیدار میگردد .

می خوردن وشاد بودن ، آئین من است
فارغ بودن ، زکفر ودین ، دین منست

دین یا بینش زایشی بهمنی ازگوهر انسان ، فراسوی همه ادیان ومذاهب ومکاتب است . می خوردن وشاد بودن ، دین انسانست ، چون حقیقت را درگوهر انسان که فراسوی همه ایمانها واعتقاداتست ، آشکارمیسازد . «آئین» که دراصل « آ + دین » بوده است ، همان واژه « دین » است که بینش زایشی است که بهمن میآورد که متلازم با شادی ونوشیدن وبزم است .

گفتم به «عروس دهر« ، کابین تو چیست ؟
گفتا ، دل خرم تو ، کابین منست

انسان ، با عروس دهر یا عروس زمان وزندگی که رام هست ، عروسی میکند ( وادیتن ) و کابینی که به عروس زمان وزندگی باید داد ، چیست ؟ دل خرّم ( هور+ رام ) . گیتی وزمان ، برای خیام ، عروس و جفت انسان میماند .خیام در رباعی دیگر همین مطلب را بیشترمیگشاید :

گرمن ، زمی مغانه ، مستم ، هستم
گر کافروگبر وبت پرستم ، هستم
هرطایفه ای ، به من گمانی دارد
من ، « زان خودم » ، چنانکه هستم ، هستم

« می مغانه » ، آن باده است که گوهر وفطرت انسان را پدبدارمیسازد . با این می هست که انسان درمی یابد که « ازآن خود هست ، و آنگونه که درفطرتش هست ، میخواهد زندگی کند » . با نوشیدن این باده مغانه هست که با دلیری ، وقعی دیگر بدان نمیگذارد که مردمان اورا کافروگبروبت پرست بخوانند و یا هرسوءظن وگمانی که مردم میخواهند بدو ببرند . گوهرانسان ، با نوشیدن می مغانه ، آنچنانکه هست ، خود را در زندگی پدیدارمیسازد ، آنگاهست که او درمی یابد که « ازآن ِ خود ، هست » . باده مغان ، گوهر انسان را چنانکه هست ، در دلیری آشکارمیسازد و انسان ، « ازآن خود، میشود » . دین انسان ، ازآن ِخود بودن است ،خود ، چنانکه درگوهرش هست ، دراجتماع وقانون وسیاست ، هستی می یابد . ازهستی تاریک درتخم (خوا= xva) ، هستی روشن درگسترش دراجتماع ودرقانون ودراقتصاد ودرسیاست شدنست . خود تا دراجتماع وقانون وسیاست واقتصاد ، در اندیشه وگفتارو کردار، گسترده نشده ، خود نمیشود . خود تا آزادی وراستی درخود گستری نداشته باشد ، خود نیست . بستن امکانات گسترش خود درسیاست واقتصاد وقانون واجتماع ، سوزاندن تخم یا گوهروجود انسانست .