غزلواره ی بی عشق ماندن جان و جهان
اسماعیل خویی
•
درود بر تو،درود!
نمود بودن ناب،
ای بود جاودانی ی مرگ!
درود بر تو،
خداوندگار نازنین من،
ای عشق!-
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۲۱ تير ۱٣٨۹ -
۱۲ ژوئيه ۲۰۱۰
درود بر تو،درود!
نمود بودن ناب،
ای بود جاودانی ی مرگ!
درود بر تو،
خداوندگار نازنین من،
ای عشق!-
اگر چه ترکم کردی.
و یاد باد شادی و غم زیبایت!
اگر چه دور ترک می یابمت از جانک و جهانک خود،
هر چه تنگ تر می شود دلک بی کس ام برایت.
پس از تو هیچ نماند
-دل تهی شده و جان بی جهان یا جهان بی جانم را-
جز این چه هست:
تداومی ناچار
از روز مرّه گی؛
که،در تداوم ناچارش،
اندوه اندوه نیست؛
و،در فرو نشستن امواج-اوووه!-
چندان همه گدازه
که از گلوی جهان ساز تشفشان هایش
فواره می گشود به سوی خدا و خدایان،
دیگر
هیچ کوهی کوه نیست.
و مرگ نیز،
دیگر،
همچون غریو دینوسوران
-ازپس نخستین زلزله
در پژواک آسمان شکاف اش
با شکوه نیست.
و آنچه هست
تنها
هستای باستانی ی موران است
بر زمین و
شبکوران و
ماران و
من،که خویش زنده ی پیشین خویش نیستم:
یعنی که دیگر پوسته ای از خویش بیش نیستم.
و دلخوشم به این،
به همین،
که،هر چه پاهایم ،به پویه پیرانه،کندرو تر می گردد،
گریزگار زمان،در گذار شتابان خویش،
تند روتر می گردد!
به زادروزم:نهم تیر ۱٣٨۵-بیدرکجای لندن
|