احیای اجتماع ۱


میلاد س.


• مفهوم احیای اجتماع دست‌کم در اینجا مقدم بر امکان دگرگونی‌های سیاسی و فراهم آوری ظرفی ست که تغییر را امکان پذیر سازد. احیای اجتماع از ناممکن ناممکن را نمی طلبد، نه با برگشت به قداست پیرمردان کاری دارد نه با معجزه‌ی سرنگونی. بلکه آنجا که ناممکن در حال نابودی پیش شرط‌های دگرگونی ست، ناممکن را نسبی و محدود می‌کند، پیش شرط‌ها را فعالانه بازمی‌سازد بی آنکه غایت یا مضمون امکان تغییر را پیشاپیش داده و قابل داوری بپندارد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۲۴ تير ۱٣٨۹ -  ۱۵ ژوئيه ۲۰۱۰


از نخستین بانگ الله ‌و اکبر بر فراز بام‌های شهر یک سال و چند روزی می‌گذرد. آیا گلایه‌ای بود پیشکش آنی که از فراز بام‌ها ندای نومید مردمی دست شسته از آینده را بهتر می شنود یا پژواک امکان ما شدنِ این تک تک جدا از هم؟ جمع گذرای نارضایتی گنگ و تمنای احضار از ما بهتران، یا آغاز بزرگ بودن یک مردم؟ یک سال بعد و در سی خرداد خیابان‌های تهران آرامند.
از خرداد تا عاشورای هشتاد و هشت، همه با هم بودن بازنویسیِ ربط بی ربط الهی انقلاب ۵۷ با جمهور آزاد مردمی که هنوز نشده‌اند را نوید می‌داد. امروز گرچه بهمن آمد و رفت و چهارشنبه را در خیال مان در کردیم اما آتش کمی سالخورده‌ی ایرانی باز سرخی کم سویی شده است زیر خاکستر نارضایتی گنگ. چیزی بزرگ، چیزی اکبر بوده و آن بزرگ پایدار ما نشدیم. آنان که هر بار، چه در برهه ۵۷ تا ۶۱، چه در این برهه، چه در ۱۳۳۲ راه بر پایداری بزرگ مردمان بستند آنان اما هربار کم تر انسانند، تعدادشان فزون‌تر است و بهای مزدوری شان سهل‌تر. تئوری در امتداد این بام‌های امید و سرگشتگی، گردن‌کشی و زمستان زدگی گویای آنی ست که هزار بار به هزار زبان گفته شده، آن بزرگی برای پایداری نیاز به ایدئولوژی ندارد، نیازی به خشک نثری فاضل‌مابانه ندارد، نیازمند دیدنِ موانع مردم شدن ماست. سازمان‌یابی نیاز به گرته برداری از کتاب های آشپزان نافرمانی مدنی یا تکرار شعارهای قالبی به نام نیروی کار ندارد، بلکه از درک شکل های نوین، فرار و خلاق و نه لزومن از ضدیت صرف با گفتار حاکمان، می‌گذرد. آن بزرگی برای مادیت یافتن نیازی به "خرد جمعی توحیدی" ندارد، نه شاخ در جیب مذهب می‌کند نه ساختاری می شکند. به بیان ساده‌تر آن بزرگی برای شروع به چیزی ساده نیاز دارد: کم‌تر اشتباه کنیم. چرا؟ چون اشتباه، دست کم در وجه گفتاری‌ش، تطویل کلام و گوش نسپاردن کودکانه به کلام خویش است، دوره نکردن کرده و گفته‌ی خویش و مکرر ماندن است.


۱
روبیدن واژه‌نامه
صورت مسئله را روشن تر کنیم. مفاهیمی همچون هویت ملی، ناسیونالیسم، ایرانیت، اسلامیت، اقلیت دینی، اینها ربطی به ویژگی های سرزمینی که هزاران سال قلمروی پرنوسانِ یک امپراتوری و هزار فرهنگ ایرانی بوده است ندارند، کالاهایی‌اند که ما همچون ماشین های لباسشویی و تلویزیون رنگی از فرنگ آورده ایم، بی آنکه خواسته باشیم یا توانسته باشیم بفهمیم چه آمده و چکار می کندمان. این نخواستن اندر فهم دنیا اشتباه ست. اینکه کسانی به نام مارکس از "ااپوزیسیون بورژوالیبرال" ایران بگویند هجا به هجا غم انگیز است چرا که معنای تاریخی واژگان را همین گونه خرج کرده و با پوکه‌ها دلخوشند. دیده ایم که جرثقیل‌ها که بازوهای هیدرولیک شان برای کار دیگری بود چگونه در فرهنگ بی فرهنگ شهرهای ناشهرمان کارشان آویختن جوانان شده بود. ما زبان اندیشه‌مان، چه سرخ چه آبی پر است از کالا، اغلب بنجل و کپی، و این راه بر فکرِ پا بر زمین سفت این فلات می‌بندد. این کالاها با هر ادا و اطوار روشنفکرانه ای که آذین شوند، مستهجنند، چه سرخ چه آبی و چه سبز مستهجن، چرا که وقت تنگ است و لم دادن قبیح. تنگ تر و قبیح‌تر از آنکه به نظر آید. پس باید برای احیای اجتماع، این هزار تکه، چهل گویش و زبان و کیش و مرام، برای بیرون کشیدن این کارد آغشته به نفت که تا استخوان آینده رسیده، زبان فکر را خانه‌تکانی کرد، دقیق‌تر و صرفه‌جویانه‌تر گفت و اندیشید، تا شاید شهید ابدی تاریخ نمانیم.


۲
ما و از ما بهتران
کسانی در ایران از قانون و قانون‌مندی اینگونه سخن می رانند: "برای برپایی یک جامعه دموکراتیک، یکی از نیازهای اساسی آن است که قانون، شان و احترام خود را در میان مردم بازیابد. به بیانی دیگر برای برپایی جامعه‌ای دموکراتیک، نیاز است که "لیبرالیسم قانون‌سالار" در آن وجود داشته باشد:بی‌توجهی نسبت به قانون و آغاز فرایند دموکراتیزاسیون در جامعه‌ای که مجاز می‌داند با دور زدن قانون، اعمالی که ظاهرا به نفع عموم است، انجام شود، سرآغاز توتالیتاریسمی جدید است: بسیاری از بزرگ‌ترین دیکتاتورهای قرن بیستم، در انتخاباتی نسبتا آزاد، وارد حکومت شده اند." (موسوی و کروبی، لیبرال های کلاسیک، آ. بهمنی، روزآنلاین، هفته‌ی اول تیرماه ۸۹) اگر "بزرگ ترین دیکتاتوری ها" از دل انتخاباتی نسبتا آزاد، یعنی قانون مند و از دل قانون کارآیی در آمده اند، پس این همه پوپر و قانون باوری که مغز استدلال خبرنگار نظرپرداز است برای روشن کردن چه آمده؟ به باورشان این شلختگی لیبرالیسم کلاسیک است. بی انسجامی فکر در فراز بالا بیان حال نویسنده‌ای ست که در خیال جهان سومی‌اش حسرت "حقوق طبیعی" هابز خشت کاخ آزادی ست، که هرگز از آن آزادی های دمکراتیک بیرون نخواهد آمد. اتفاقن از دل همین خودباختگی واقعی و حاضر فکری "بزرگ‌ترین دیکتاتوری‌های قرن بیستم" در می‌آید و بس. چرا؟ چونکه تا زمانی که نفهمیم که اعلان آزادی رای مردم به مثابه‌ی یک حق طبیعی و داده شده، در هر ظرف تاریخی که باشد، در جامعه اشرافیت زمانه‌ی هابز و میل، این اعلان خودش قانون شکنی بود و این قانون شکنی فکر بکری منحصر به مخیله‌ی هابز نبوده بلکه جمع بندی یک تحول تاریخی بود، از کار دنیا چیزی نفهمیده‌ایم. نکته اینجاست. قانون را مردمان می‌آورند و این کردارشان هماره و در همه‌ی آن سرزمین‌هایی که قانون‌مندی کارآ بوده در بدو امر بیرون از حیطه قانون مدون بوده است. کسی با کسی شوخی ندارد پس از این همه کشته و این همه فقر و فلاکت، آیا دست کم اخلاق حکم نمی کند که خاموش باشیم آنگاه که چیزی برای گفتن نداریم؟ به جای فرید زکریا و مقاله های ژورنالیستی، کمی از همین مللی که به استقلال رای دست یافته‌اند، از اندیشگران شان بخوانید. این گفتار و کسانی که چنین "حال" جاهای دیگری را آینده ی ایران می خواهند، کاری از پیش نمی برند، چرا که نمی‌فهمند، یا بهتر گفته باشیم نمی خواهند بفهمند که "حال" ما خود سی سال پیش‌ فرآورد همان سرمایه داری عقل گرا و هدفمند، همان تضاد مصنوعی، بیرون از صور مسئله ایران، میان توتالیتاریسم و دمکراسی بود. این شیوه اندیشیدن و نگارش، فارغ از محتوایش، دست‌‌آورد دستگاه فکری‌است که با بی آیندگی مردمانی که برخاستند تا سرنوشت شان را رقم زنند هم‌اندازه‌ نیست و نخواهد بود. چنین دستگاه فکری ای پنهان یا آشکار برگشت از درک مسئولانه تحول تاریخی ، برگشت از برامدن مردم در صحن اجتماع ست، و درست از همین روی و حتی از منظر اقدام هابز در فکر کردن زمانه‌اش، این گونه اندیشیدن ارتجاعی ست. و در ایران امروز، تجربه‌ی دست کم سی ساله باید آموخته باشد که ارتجاع پاسخ ارتجاع نیست.


۳
ماشین لباسشویی
برای تئوری آنگاه که مقید به داو برابری و آزادی ست، درک آوای ال‌لاه‌و‌اکبر شهروندان ایران از مسطح شعارهای قالبی چپ ایرانی در می‌گذرد. تئوری مقید به برابری و آزادی برای از ما بهتران نیست. تئوری آنگاه که پیش قراول بلوغ گفتار و قدرت سازماندهی باشد، می‌فهمد که عاشورا و ال‌لاه و اکبر لایه به لایه‌ی فرهنگی اند الکن و زخمی از بیداد. سمبل ناچسب اعتراض مردمان ایران زمین در درازای تاریخش، دال مستقلی نیست بلکه تهی-نوشتی ست همسنگ ابراز شگفتی با "خدای من!". پس تئوری در عمل اجتماعی‌ش آن را به همین فرو می‌کاهد: سمبل و افشره تاریخی که گذشته است، نه کد یا نمایه‌ی باوری منسجم یا نیروی اجتماعی خاصی در امروز این سرزمین. ایدالیسم ایرانی واژه پرست مانده و از همین روی نثرش سترون و شعرش خط تولید خودروی ملی ست، مونتاژ تمثیل ها. اگر در نگذریم، فکر منکوب گفتار ژورنالیستی و وهم حاکم می ماند و بس. وگرنه، ماشین لباسشویی برای مردمان و به ویژه زنان ایرانی مفیدتر است.
تئوری برای کمونیست‌ها هرگز یک دستگاه خیالی برای کسب خرده هویت نبوده است، کمونیسم یک مضمون اجتماعی‌ست نه ردیف کردن کلیدواژگان و سمبل‌های گذشته. ورد‌های نواستالژیکی که تحت نام واژه‌ی امروزه نارسایی همچون "چپ" امروزه رایج گشته، گنگ‌گویی‌هایی ست برای تزیین خرده هویتی دیگر، خرده هویتی گم در میان هزاران خرده هویت کیشی یا مدهای پوششی و آرایشی و درست از همین روی بخشی لاینفک از منطق سرمایه‌داری معاصر است. کمونیست‌ها از مضمون یک حرکت اجتماعی در تاریخ، از سنجیدن افق یک مبارزه حق طلبانه می آغازند نه از رنگ و درفش و تعریف های مجرد.
در مبارزه حق طلبانه جاری در این سی سال ایران، گاه اختلاط نماد و دلبستگی خصوصی با اعلان عمومی امیدهای یک مردم، سرگردانی و تفرقه آفریده است. آقای موسوی به آرمان های رهبر انقلاب اسلامی دلبسته‌اند. این مهم نیست، ایشان شاید با خودش در معنای نیمایی کلمه خلوت نکرده باشد، بسیاری نکرده‌اند. این دلبستگی، تا زمانی که کاری به کار قدم های سیاسی و نحوه‌ی بهره بری از قدرت دولتی نداشته باشد، دغدغه‌ای وجودی و خصوصی ست. اشتباه آنجایی ست که ایشان در کلام سیاسی شان حریم خصوصی را به صحن جامعه می‌آورد. آن دلبستگی به پیر زاهدی که ایشان در وجود آقای خمینی می یافت، ربطی معنایی، ربطی پیش‌برنده به اساس و افق جنبش این مردم در این وانفسا ندارد، چون آقای خمینی موضوع مسئله نیست. اعلام دلبستگی‌های خصوصی در کلامی روسوی همگان، تنها ابراز دلبستگی شخصی در محفل سوته دلان نیست، اعلانی‌ست اضافی و این اضافه‌گویی، این بار، خطرناک است، چون در این برهه از تطور انقلاب ۵۷، دیگر معنای چنین رجوعی بازپس گیری یک سمبل از تاریخ رسمی نیست، بلکه مصداق میل بازگشت به تقدیس از ما بهتران، نبش قبری ست که به جای شور تفرقه می‌پراکند.


۴
پارک
رُک اینکه مردمان ایران عمیقن لامذهب اند، این مضمون‌ها و عبارات مصطلح که در دورافتاده ترین ولایات این سرزمین می‌گردند، این تعصب و تصلب رابطه‌ها، سنن ازلی نیستند، ان وهم‌ها را به هایدگرزدگان گول مان وانهیم تا در خیال تقابل آسیا در برابر غرب درجازنند. این مضمون‌ها تازه‌اند .به تازگی تلویزیون. دین این مردمان پال سکام است. اندیشیده‌اید که این روستاییان و این شهرهای کوچک تا دو سه نسل پیش بیشترشان کوچ نشین و ایلات و قبایل دشت های ایرانی بوده اند و از همین روی ست که هنوز مبتدیان هنر کشاورزی اند، قنات و باغ ویران می‌کنند و دیمی کار؟ اینان اگر امروز سرسپرده شبه‌گفتارهای شیعه شهری و صفی شده‌اند، باور کنید حساب دخل است، کتاب‌های درسی پر از رشادت چوپانان و برنامه کودک تلویزیون. این ترکیب پول، رنگ و وردخوانی، بسیج‌گر نیرنگی شده که بر شهر می‌تازد. سنتی در کار نیست، ناموس و قاموس سریال ساخت بازجویان در ساختمان جام جم است که زارع بی مزرعه را شناعت ورز ِسرگردان در پارک لاله می‌خواهد.


۵
اسکناس
ترس مفهوم نارسایی ست برای توصیف رفتار موسمی مردمان. نکته همه اینست که شهرهامان مردمان شهری را بر نمی‌تابد، کسی می‌خواهد شهر را از آن خود بداند و با پتیاره ای رودررو می‌شود که نه به او اجازه اعتصاب می دهد و نه به استعداد و هنرش وقعی می‌نهد، او را هیچ کس هم حساب نمی کند. این شهر فرادستان ایرانی‌ست. این فرادستان ترس می‌زی‌یند، با ترس و از ترس می‌کشند، می‌بندند و هر روز چنین فساد پایه‌های جامعه را می‌پوکاند. مردمان ایران اما ترسو نیستند، در تعمیم واهمه‌ نفس می‌کشند. بیست و سی فهرست اوهام فرادستانِ حاکم است. این واهمه لاینفکِ شیوه‌ی تمول در نزد فرادستان امروز ایران است. در خلوتِ واهمه تنها یک کار می‌دانند: اسکناس می شمارند. باید از دست این فرادستان خلاص شد تا از واهمه رهایی یافت. مردمان ایران در بدترین شکل آن پهلوانان حماسی‌اند که هرگز همچون شورای مردمان به مصاف دیوان نمی‌رود.برای گذر از دور باطل پهلوان پنبه‌ها و ببرهای کاغذی روبرو مسیری اریب باید کشید تا آن ندا بر بام شهر یادمان آرزوی خوشبختی همگان شود. اما چگونه؟


۶
دستور اندیشه
درست ترین کار بازنگری در دقایق فصل انقلابی سال ۵۷ تا ۶۰ است. بس است آلت مضحکه اندیشوری پیراندیش از فرنگ بودن که در فرانکفورت از حشرات غریبی که در تهران دیده است لطیفه نقل می‌کند. "کنش ارتباطی" آن پیراندیش در میدان رابطه‌های انسانی یعنی در واقعیت، ابقا مناسبات امپریالیستی ست. نیاز امروز درکِ گنگی امیال جامعه‌ای ست که برای نخستین بار و لنگان لنگان، با زبانی الکن، مردم شده، به پاخاستند، شاه، سایه خدا نخواستند و نخواستند رعیت بمانند، سرپیچاندند و هنوز سی سال پس از آن هنوز با آن گنگی و آن الکنی گام های نخست سردرگمند. اگر اندیشه وتئوری کاری دارد همین برگرداندن نور و شفافیت به فاعل تاریخ معاصر، برگرداندن مسئولیت آینده به مردمی ست که زمانه‌مان را رقم زده‌اند. هر اندیشه‌ای از درک اکنون، درک حال می آغازد و نه از فرض دریغ آمیزِ عدم وقوع انقلاب ۵۷.
جامعه ایرانی در پس واژگونی نظام شاهی نایل به ابداع گفتار موسس رابطه‌های نوین اجتماعی نشد. بستر مادی آن شوراها و انجمن هایی که نظم دیرین شاهی را واژگون کردند، به دست همینانی که امروز در مصدرند برچیده شد. تنوع آرای سازمان های انقلابی به استثنای بخش کوچکی از اسلامیون برچیده شد و به جاش وحدت کلمه ماند و کلمه از هر معنای اجتماعی خالی شد تا یکتا بماند و عاشقانش برگرد آن حلقه زنند. این قصه اجتماعی نبود، هپروتی بود که جامعه ایرانی را از امکان مردم شدن محروم کرد. اتوپی غریب اسلامیون دهه‌ی نخست نه یک گفتار ایجابی بلکه تبین نا‌توانی گفتار انقلابی در آن برهه تاریخی بود.
آن ناکجاآباد بازنمای جامعه ای انقلابی نبود، بلکه طرد جامعه انقلابی و تکثر خواسته‌های آن بود. جنون ناشی از طرد جامعه بدانجا کشید که این و آن دوست‌دار سابق شریعتی همدست موتلفه شده و عقب افتاده ترین بخش های روحانیون منزوی ایرانی را بر اریکه قدرت نشاندند. جنون خیانت نیست، مصلوبیت کردار و اندیشه است و به همین سبب خطرناک، چون مظلومانه به جهنم راه می برد - که برده است. برخی که به اصلاح طلب مشهورند از این دسته اند. و درست همین مصلوبیت آنان را به بیراهه می‌کشاند. در دهه گذشته این نیروها چنان انقلاب هراس بودند، چنان دم از مسالمت می‌زدند که هر شنونده ای به روشنی رگه های هراس از تجربه جنون آمیز نامفهوم آن سال ها را باز می شناخت. تا زمانی که تجربه جنون آمیز درک ناشدنی باقی بماند، سرسری و با قلب تاریخ به دست نسیان سپارده شود، دوباره تکرار می‌شود.


۷
آخر زمان یا چیزی جایی اشتباه ست
فصل شورش های خیابانی سال ۱۳۸۸به پایان رسیده است. این پایان رسیدن هم‌هنگام به جمهوری اسلامی همچون ائتلافی گسترده از نیروهای اسلامی حاضر در انقلاب ۵۷ و ارتجاع بازرگانی-روحانی پایان داد. این ائتلاف به شکلی کلانی انسجام بسیار سست پایه‌ای را میان روحانیون، بازرگانان و بوروکرات ها را تضمین می‌کرد. طبقه حاکم در جمهوری اسلامی در عمل، اما نه هنوز در شکلی حقوقی، سرنگون شده است، این پیامد نخست شورش های خیابانی سال گذشته است. اما این سرنگونی هنوز برای نیروی کار در ایران اینده‌ی خوش نگونی را رقم نمی زند. این گوشزدی برای آنانی که روزگارشان در بازی با واژه سرنگونی می‌گذرد. آنچه برجای آن در حال شکل گیری ست تفوق نیروهایی ست که یک سر سرسپرده عنصر فاشیستی فعال در دوران پس از ۱۳۵۷ بوده‌اند. این نیروها، که عمدتن نظامی و پیرانظامی‌اند در حال از هم پاشاندن بخش نسبتن قابل توجهی از دستگاه کلانی طبقه حاکم در سی ساله‌ی جمهوری اسلامی اند. باز نکته محوری این جاست که شکل گیری و ترکیب این نیروهای جدید محصول مستقیم مبارزه‌ی مردمی از سال ۱۳۷۸ تاکنون است. این نیروها آخرین سد مقاومت قهر دولتی در برابر پیشروی خواسته‌های مردمی اند. آخرین نه بدین معنا که خشونت شان کمتر یا عقل شان سلیم‌تر است، بلکه آخرین بدین معنا که این نیروهای جدید برای سد بستن ناچار به خود-ویران سازی گسترده‌ و بی افقی اند. در دستگاه نظری نوین بازتولید فساد در همه‌ی سطوح جامعه و دستگاه‌های دیوانی آن جای وفاداری های کلانی و عشیره‌ای گذشته جمهوری اسلامی را گرفته است. این دستگاه نفی دستگاه‌مندی و انسجام درونی ست و بر خلاف آنچه به نظر می‌اید دور جدیدی از راه اندازی شبکه‌های کلانی و خانواده‌های بانفوذ نمی تواند باشد. اگر جمهوری اسلامی در گذشته، در تحلیلی دقیق از آن نویسندگان نشریه رهایی، بی ثباتی را پایگان بازتولید خویش نهاده بود، امروزه این عدم ثبات است که برای ادامه حیات مستقل از جامعه و فرد، کالبد بی جان جمهوری اسلامی را در خدمت خویش گرفته است. آنچه پس از سقوط جمهوری اسلامی امروزه حاکم است، عدم ثبات اجتماعی-دیوانی ست. عدم ثبات بر بستر اقتصاد سرمایه داری رانتی‌یر نوید پولداری، که با تولید ثروت یکی نیست، برای آنانی ست که ماموران و مجریان عدم ثباتند. این ماموران بنا به تعریف همواره نیروی قهر و مسلح اند. ترکیب مالی-نظامی در حال قدرت‌گیری به جمهوری اسلامی نیازی ندارد، به روحانیان و گفتار خمینی‌گرا نیازی ندارد، به جسد آنان نیاز دارد، نه از آن روی که به جمهوری اسلامی وفادار است بلکه چون این عدم ثبات است که این نیرو را برکشیده است وگرنه خود این نیرو همچون هر ابزاری توان برپایی گفتار حکومتی مستقلی را ندارد. این اما بدین معنا نیست که گفتاری در میان نیست و دستگاه حقوقی ناموجود است. نه! اندیشه‌ی قیامت گرا، گفتار مصباح یزدی و دولت موجود، به هیچ روی پریشان گویی صرف و مسخره نیستند، بلکه باید به جد گرفته شوند. این گفتار بازنمای انفعالی واقعیت جامعه است. در واقع، این راست است که روز قیامت نزدیک می شود، این را توده‌های فقیر و گمنام ایرانی، همین اکبرها و معصومه‌ها و کیانوش‌ها، از کودکی با پوست و گوشت درک می کنند. دنیای اینان دنیای تلاشی عهد و رابطه ها، ارزش‌ها، فقر، بی آیندگی محض، سرکوب جنسیتی، محرومیت از فرهنگ و ادبیات، فساد و تبعیض طبقاتی، تحقیر و سرگشتگی ست. نه از نیاکان‌شان رسم زندگی را به ارث برده‌اند و نه در امروزشان راهی برای تولید و کار مفید می‌بینند. در جامعه‌ای که تفاوت درآمد، رفتار نوکیسه وار و ترس از سقوط طبقاتی با خشونت درآمیخته و فاخرانه مبتذل است، در دنیایی که امکان دست‌یابی به لذت جنسی جای عشق را گرفته و زن متاع و سمبل تشخص ایل‌واره‌های ساکن شهر گشته است، فقیران‌مان همانی را می‌کنند که رسم این جامعه است. چنین دنیایی، همانگونه که احمدی نژاد می گوید، به راستی در حال سقوط است. نکته تنها این است که این "دنیا" همان جامعه‌ای ست که این افراد در آن می زی‌یند نه جای دیگر. گفتار مصباح یزدی‌ها و دیگران برای حکومت بر این توده ها نیست یا دقیق‌تر گفته باشیم خود تابعی ست از پیشروی لاینقطع عدم ثبات در همه‌ی بخش‌های جامعه. این گفتار تحمیق نمی‌کند، حماقت است که سخن می‌گوید و تنها چیزی که از دل آن بر می‌آید حکومت فقر است.
بر خلاف این تصور عامیانه که در میان مجنونان هم هوادار دارد، با عدم اجرای پروژه های رفاهی، با عدم کارآیی عمدی دستگاه آموزشی، اداری، با عدم اجرای عمدی پروژه های اقتصادی کلان، با به فلاکت کشاندن مردم، نمی توان بر آنان حاکم شد، بلکه این فقر و فلاکت است که بر همه حاکم می شود. ارتش سربازان گمنام امام زمان، بدون آنکه کتابی خوانده باشد، با همین برنامه های تلویزیون و همین دستگاه مسجد و بسیج، از همین امروز و برای رضای خدا آدم می‌خورد از جمله همانانی که حاکمند. کم نبودند از فرزندان همین حاکمان که زندگی باختند در این یک سال.
گفتار احمدی نژادها پریشان نیست، پریشانی حاکم بر فرادستان است که احمدی نژاد تولید می‌کند. این گفتار پاسخی اوباش پرور به بحران پایگان دولت ایرانی ست. این فاشیسمی کوچک با رنگ و بوی محلی در کشوری حاشیه‌ای، فقیر و بسیار "خاورمیانه‌ای"‌تر از آنکه خودمان می پنداریم است. کشوری که در فسا می پندارد ابرقدرت است و این هم ایستگاه آخرش: "روز چهارشنبه ۲ تیرماه حوالی ساعت ۱۷:۳۰ هنگا می که خانم زویا صمدی عروس منصور اسالو رئیس سندیکای شرکت اتوبوس رانی تهران و حومه از محل کارش عازم منزل بود در ایستگاه متروی کرج وقتی که از مترو پیاده شد تا مسافرین بتوانند از مترو خارج شوند مورد یورش وحشیانه مامورین وزارت اطلاعات قرار گرفت. آنها در مقابل چشمان بهت زده مسافرین که شاهد صحنه یورش وحشیانه و غیر انسانی مامورین وزارت اطلاعات بودند موهای خانم صمدی را چنگ زدند و در حالی که او از موهایش گرفته بودند و می کشاندند وی را مورد ضرب وشتم قرار می دادند. خانم صمدی فریاد می زد و تقاضای کمک می کرد و به مسافرین اعلام می کرد که من عروس آقای اسالو هستم همزمان برای ممانعت از اعتراض و فریاد کمک بر دهان او چسب زدند و ربودند و به نقطه نامعلومی منتقل کردند." برای کم‌تر اشتباه کردن باید با خود روراست بود. پنج و نیم بعداز‌ظهر ایستگاه متروی کرج جای خلوتی نیست. این یعنی خیل شهروندان فرهیخته و عاقل و بالغ این ابرقدرت در حال تماشای صرف با چشمان بهت‌زده صحنه‌ی آدم ربایی زنی بوده‌اند. چگونه می توان آبادی که در آن می زییم را شهر خواند هنگامی که آدم ربایی و راهزنی گوشه‌ای از روزمرگی گشته است؟ چیزی جایی، در فسا و دیگر شهرها، اشتباه‌ست.


۸
احیای اجتماع
پس اگر این راست است که ما هنوز نایل به ابداع گفتار موسس نظمی پساشاهی نگشته ایم و اگر این گزاره سرفصل درک موانع سازمان یابی نیروی کار مردمان ایران است و باز اگر در وانفسای موجود باید به چگونه‌ی ادامه‌ی کار پاسخی داد که عنصر ساده و اساسی هر گزاره‌ی بغرنج تر باشد، آنگاه و دست کم برای کمونیست ها، سیاسی ترین و مهم‌ترین کلامی که هر پروژه‌ی نوین یا کلاسیک را می‌تواند بازمعنا کند، احیای اجتماع است. کمونیست ها از امر اجتماعی دفاع می‌کنند. ایران امروز جامعه ای ست در حال تجربیدن دومین ضربه تاریخی به اندامش در سی و یک سال گذشته، در این میان شیرازه‌هایی که از هم می‌پاشد، اوباش و بزهکاران مذکری که از نوجوانی با خوگرفتن به لذت خرد کردن استخوان گونه‌ی دختری در خیابان به جوانی می‌رسند، فلاکت اقتصادی و کمونتاریسم، همه‌ی این پدیده ها در حال تهدید امر اجتماعی در جامعه ایرانی اند. احیای اجتماع هم متقدم به تشکل نیروی کار و هم گره خورده با آن است، چرا که اگر چرخ های تولید و هنر در جامعه ای از کار بیافتند، نیروی کاری نخواهد ماند که تشکلش سازمان دادن جامعه ای نوین را بتواند در دستور قرار دهد. کاری که حاکمان فعلی به جد در حال انجامند نابودی جامعه است. نباید سقوط جمهوری اسلامی مترادف فروپاشی جامعه شود.
احیای اجتماع یعنی تلاش برای احیای حریم اجتماعی در برابر تعدی اوباش، دولت، قبیله‌وار زیستن و نیروهای قهر علیه خواسته‌های اجتماعی. احیای فضای این حریم اساسی‌ترین مطالبه ای ست که همهنگام می‌تواند امکان تببین مطالبه های بخش‌های گوناگون نیروی کار و توده‌ی فقیران را دربرگیرد. دشمن ماموران حکومتی نیستند، حتی وزارت اطلاعات و قاضیان شرع هم نیستند، دربند چاردیواری خانه‌ای ماندن که زیرش گسلی مرگبار خفته باشد، دشمن ماست. حریم اجتماعی، فضای مشترک فعالیت و کوشش را باید ساخت. هر محل کار و زندگی مردمان، هر برزن و بیمارستان و دانشگاهی حریم اجتماعی است. احیای جتماع یعنی هر کار دسته جمعی که همبستگی و هم مرامی را در فضاهای مشخص تشویق کند و به جامعه پذیرا شدن کشمکش در کار گروهی برای تصمیم گیری مشترک و ساختارسازی را در عمل بیآموزد. احیای اجتماع یعنی نهضت خاموش کردن تلویزیون ها در چاردیواری خانه‌ها و هزار ابتکار ساده در زندگی روزمره که توده ی گمنام را به نامِ جایی و کاری متصل کند. این دست کمی ست که همهنگام بیشترین خواهد بود.
سه ایراد بدین اصل پایه‌ای مترتب است. نخست، آیا این امر همانا بازگشت به کارکرد تاریخی بورژوازی نیست؟ این ایراد جدی و درست است. بورژوازی همهنگام که شکل های امپراتوری و خانخانی فئودالی را در هم شکست، صورتبندی تاریخی نوینی را، جامعه بورژوایی را پایه نهاد، جامعه بورژوایی یا مدنی در چارچوب دولت ملی بازتعریف شد و خود منشا شکل نوینی از امپریالیسم که با امپراتوری های باستان یک سر تفاوت داشت. نکته اینست که آنچه در ایران می‌گذرد به معنای مشخص پایان موثر بودن گفتار و طرح بورژوایی ست. اگر بارقه های آن طرح از مجاری امپریالیستی، می‌توانست در تقابل با سوسیالیسم سده بیستم برای ایران مشوق اصلاحات ارضی و انقلاب سفید باشد، امروزه نه در ایران و نه در جایی دیگر چنین نقش تاریخی ای را ایفا نمی کند، حتی هنگامی که تلاش می‌کند چنین کاری کند. به گفتار نومحافظه‌کاران آمریکایی، از ولفوویتز تا انستیتیوی اینترپرایز بنگرید و ماحصل مادی آن را در عراق و افغانستان بنگرید: مرگ و خشخاش است که کاشته اند و دولت‌های نیمه مذهبی و عشیریه‌ای درو کرده‌اند. آنچه در ایران در شکل حکومت سفله ترین بخش های جامعه، سازندگان نیروگاه اتمی در زیرزمین خانه و لواط‌گران کهریزکی می بینیم ترجمه‌ی جهان سومی همین بحران ناکارایی تاریخی بورژوازی و برآمدن کاپیتالیسم همچون بن بستی ست که زندگی اجتماعی را به مخاطره افکنده است. آن پروژه تاریخی چرخی ست که دیگر نمی گردد و بالنده نیست، درست از همین روی ست که احیای اجتماع و ابتکار در این راستا از راه تشویق بسازبفروشان بومی برای تولید اشتغال نمی تواند بگذرد، چون اینان هرگز به مناسباتی پایدار میان نیروی کار و سرمایه امکان نضج نمی‌دهند، بلکه بیغوله‌سازانی اند برای پرورش خرافه و پریشان احوالی و وابسته می مانند به دستگاه پول شویی و پول بازی، به بهره استخراجی در انحصار دولت. امروز این ابتکار نیازمند عامل و فاعل تاریخی ست که باید از نو ابداع شود، از همین روی ست که کار مردمان ایران سخت است و از همین روی ست که میل مکرر به کشیدن چخماق حماسه بر سنگ سمبل های جنبش کارگری یا ضداستعماری سده پیش، اخگر افکندن بر باروت نمور است. باید با کمینه‌ها کار را از سر گرفت.
ایراد دوم این نگرانی ست که ایده‌ی احیای اجتماع به دفاع از حیات صرف جامعه فروکاسته شود و آنچنان عقل محوری ابزارگرایی مدینه فاضله گردد که امان از تحرک و پویندگی اندیشه و خیال بازگیرد. گرچه در ایران ما در مادیت جامعه از چنین خطری بدوریم، اما اینجا و آنجا و در واکنش به لگام گسیختگی امور گاه این ایراد دوم را کم بها می‌دهیم و امنیت طلبی بیمارگونه‌ی دنیای معاصر ملکه فکر بخش‌هایی شده که غالبن خویش را لیبرال می‌نامند. باز اینجاست که کمونیسم بازمعنا می شود، گرداندن و به اشتراک نهادن ابزار تولید ثروت به آرمانی همچون داو تاریخ می‌نگرد که ابزارگرایی و فردیت مقید و مصلوب سرمایه داری در آن نمیگنجد. احیای اجتماع پس با دفاع از جامعه، با بهداشتی کردن جامعه فرق معنایی دارد. آزادی فردیت اندیشه مضمون اساسی احیای اجتماع ست، در حالی که دفاع از جامعه بر اساس عقلانیت سرمایه محور تنها و تنها دغدغه‌اش بازتولید جامعه، چنان که هست و با همه‌ی نابرابری های واقعی که فرد را مغبون و تسلیم حیات صرف می‌خواهد و اجتماع را جدا جدا ذرگانی همسان و سرگردان.
سومین ایراد کمی پیچیده‌تر است: سطح رشد نیروهای مولد و فرهنگ ایران چنان بوده است که انقلاب ۵۷ و هدف برپایی جمهوری آزاد از میان‌پرده های بسیاری ناگزیر باید بگذرد. یا به بیان دیگر، جمهوری آزاد مردم ایران هم برگزیده‌اش و هم برآیند نیروها و سطح شعور عمومی، شاید بیشتر از همین‌هایی که بوده‌اند، حاکم و محکوم، مجاهد و خمینی پرست و فدایی و پیکاری، نباشد. از چنین دیدگاهی که مخرج مشترک هم راست و هم چپ در ایران است، دو حکم متخالف بیرون می‌آید: پس بایستی از چنان بدیل سیاسی حمایت کرد که دست کمی از توان مدیریت و پیشرفت نیروهای مولد و فرهنگ جامعه را بدارد تا مگر روزی این سیه‌روزی به پایان رسد و ما نیز به قافله تمدن بپیوندیم. حکم دیگر اما می‌گوید درست چون این چنین است و چون نمی‌توان به این بدیل‌های لنگان دخیلی بست، بهتر آنکه دست بکار شده و با قلیلی از ارجحان، با رسالتی برای تاریخ، قدرت دولتی را تصرف کرده و این سرزمین را از قعر محرومیت مادی و فرهنگی به در آورد. پیروان هر دو گروه گاه از واژه‌نامه‌ی مارکسیستی، گاه دیگر انگاره‌های رایج در ایران و جهان بهره می برند. و آنگاه یا احیای اجتماع را تابعی از تسخیر قدرت دولتی می‌دانند یا بر این باورند که احیای اجتماعی به اندازه کافی حماسی نیست، رفرمیسم آن را نیروی قهر و امنیتی لت و پار می‌کند، یا بر این باورند که این فکر برای کشوری محروم با چندثانیه میانگین زمان کتابخوانی شهروندان ایران، هنوز زود هنگام یا فکر پرتی است و مصلحت اینکه "با مردم باید به زبان خودشان" سخن گفت تو گویی این "با" را کسی ادا کرده که پا بیرون زمان و مکان دارد که اغلب دیده‌ایم برعکس بوده، این "با" را کسی ادا می‌کند که عمیقن متاثر از کژکرداری‌های مرسوم ایران معاصر است. معضل اصلی ایراد سوم، در واقع یک دوراهی بی پاسخ ا‌ست و یکی از اشتباه های مرسوم همین جاست. پرداختن به اشتباه مستتر در این دوراهی، اشتباهی که صدسالی ست از عمرش گذشته، فرصتی دیگر می‌طلبد. اینجا همین بس که مفهوم احیای اجتماع دست‌کم در اینجا مقدم بر امکان دگرگونی‌های سیاسی و فراهم آوری ظرفی ست که تغییر را امکان پذیر سازد. احیای اجتماع از ناممکن ناممکن را نمی طلبد، نه با برگشت به قداست پیرمردان کاری دارد نه با معجزه‌ی سرنگونی. بلکه آنجا که ناممکن در حال نابودی پیش شرط‌های دگرگونی ست، ناممکن را نسبی و محدود می‌کند، پیش شرط‌ها را فعالانه بازمی‌سازد بی آنکه غایت یا مضمون امکان تغییر را پیشاپیش داده و قابل داوری بپندارد.
باید با کمینه‌ها ابتکار از سرگرفت: نه جهانی دیگر بلکه یک به یک پره‌های ایرانی چرخی نو.