تاریخ جنبش دانشجویی به روایت حزب‌الله - اسد سیف

نظرات دیگران
  
    از : peerooz

عنوان : منحرف کردن افکار خواننده
جناب اسد سیف ،
تکرار میکنم که من نه شما را میشناسم نه آن خانم را و نه آقای باقی را . جزو هیچ حزب و دسته و گروهی هم هرگز نبوده و نیستم. سالها قبل از انقلاب هم از ایران بیرون آمده ام و جز یک سفر کوتاه سالها قبل دیگر آنجا را ندیده ام و هیچ منفعتی در" منحرف کردن افکار خواننده مقاله " شما یا دیگران ندارم و نخواهم داشت. هرکس مسئول اعمال خویش است و دریای نوشتجات هیچ یک از شما سه نفر با دهان سگ من نجس نمیشود.ایراد مشخص من به نوشته شما به عنوان یک خواننده که " به حتم می پذیرید که هر خواننده می تواند یک نظر داشته باشد،" این بود که باید به کسانی چون آقای باقی علی رغم گذشته ، به خاطر ایستادگی در مقابل رژیم و رفتن به زندان و شکنجه و احیانا مرگ کردیت داد به ویژه از طرف کسانی که در خارج نشسته و بر سر تفسیر ویس و رامین کشمکش دارند. باز تکرار میکنم که نامه آن خانم بنظر من مستند آمد و جوابیه شما به نظر من هنوز هم " چنگی به دل نمیزند" و این مسئله ایست بین شما و آن خانم. و من از اینکه نوشته شما را خواندم و آنرا انقدر ارزشمند یافتم که وقت خود را به خیال خود صرف اصلاح آن کنم صمیمانه عذر میخواهم.
۲۹۶۱۰ - تاریخ انتشار : ۱ مرداد ۱٣٨۹       

    از : اسد سیف

عنوان : در پاسخ به آقای peerooz
جناب peerooz
لطفاً آب را دگر بار گل نکنید و مرا وامدار خویش نگردانید. شما خارج از نوشته من، بی آن که ایرادی مشخص به آن گرفته باشید، دنبال معیارهایی می گشتید تا نه به رد آن بل که رد من بپردازید. آیا جز این کردید؟ جناب! شما به عمد کوشیدید افکار خواننده را از مقاله من منحرف کنید و کردید. این که کسی از فلان کتاب من چه برداشت کرده چه ربطی به این مقاله داشت؟ حال نیز با ادعاهایی دیگر از دری دیگر وارد شده اید.
خسته نباشید
۲۹۶۰۲ - تاریخ انتشار : ۱ مرداد ۱٣٨۹       

    از : اسد سیف

عنوان : در پاسخ به آقای پلاسچی
با درود،
تا آنجا که به یاد دارم بهرام آرام در سال ۱۳۵۵ کشته شد و همان طور که نوشته اید به زندان نیفتاد. گفته من به نقل از آقای باقی است. متاسفانه کتاب آقای باقی را نیز اکنون در دسترس ندارم تا بیش از این اطلاعات در اختیار شما بگذارم.
حال که تصمیم گرفته اید این اثر را دوباره بخوانید و مفصل تر نقدش کنید، توصیه می کنم که این کار را حتما بکنید. من در نوشته خویش خواسته ام فقط به شیوه تاریخ نویسی ایشان بپدازم. در غیر این صورت می توانستم بسیار بیشتر بنویسم.
عمده منابع و اطلاعات آقای باقی به دانشگاه تبریز بر می گردد و فعالیتهای دانشجویی در آن در پیش از انقلاب. و این زمانی است که من خود نه تنها دانشجوی همان دانشگاه، بل که از فعالین تشکل های دانشجویی بوده ام. برای نمونه گفته باشم؛ آقای باقی به فعالیت هایی از تعاونی دانشجویی اشاره می کند که من یکی از مسئولین آن بودم. اگر به این عرصه وارد می شدم باید دو برابر حجم کتاب آقای باقی دروغ های ایشان آشکار می گرداندم.
با توصیه مجدد در این که حتما نقدتان را بنویسید
شاد باشید
۲۹۶۰۱ - تاریخ انتشار : ۱ مرداد ۱٣٨۹       

    از : peerooz

عنوان : " به حتم می پذیرید که هر خواننده می تواند یک نظر داشته باشد،"
جناب اسد سیف،
بنده میل و قصد آن ندارم که خود را در کشمکش بین شما و آن خانم نویسنده ای وارد کنم که ایشان را هم اصلا نمیشناسم واصولا رمان نمیخوانم.
در پایان نوشته خود به این خانم فرموده اید " خوب این هم یک نگاه است. چرا نمی کوشید تا آن را هم به عنوان یک نقد بپذیرید، اگر چه شاید مزخرف باشد. حداقل می تواند مثالی باشد و نمونه ای از یک نوع نقد برای آنانی که از شما درس داستان نویسی می گیرند. چرا فکر می کنید، رمان شما باید مورد تحسین همگان قرار گیرد. نمی دانم دیگران از آن چه نوشته اند، بگذارید نگاه من نیز در کنار نگاه آنان قرار گیرد. به حتم می پذیرید که هر خواننده می تواند یک نظر داشته باشد، اگر چنین است، این هم نظر من است و قرار نیست حکم باشد. چنین ادعایی هم ندارد.".
جناب سیف آیا این فرمایشات شامل حال من خواننده نمیشود که شما برای خواندن من نوعی مینویسید؟ لطفا نظری دیگر به پاسخ خود به " من برای آدم‌ها و ذهن‌های تنبل " بیاندازید و بفرمایید که اگر شما و دیگران بعد از چند روز نتوانند جوابیه شما را بیابند این " ذهن تنبل" نمیتواند " یک نظر داشته باشد، " اگر چنین است، این هم نظر من است و قرار نیست حکم باشد" و باید مورد توهین و استهزاء قرار گیرد؟ آیا هنوز بعد از اینهمه کشمکش آقای باقی " طرفدار حقوق بشر تنها به این معنا نیست که در ظاهر و در حرف با اعدام مخالف باشیم" است ؟ من انتظار عذر خواهی ندارم ولی لطفا در آینده به آنچه میفرماید عمل کنید.
۲۹۵٨٨ - تاریخ انتشار : ۱ مرداد ۱٣٨۹       

    از : هژیر پلاسچی

عنوان : در مورد بهرام آرام
آقای سیف عزیز
ممنون از نقدی که نوشته یید. راستش این کتاب را من سال ها پیش خوانده بودم و گذشته بودم. با خواندن این نوشته ی شما دنبالش خواهم بود که کتاب را پیدا کنم (اگر بتوان آن را در برلین پیدا کرد) و نقد مفصل تری روی آن بنویسم.
اما تنها یک نکته در نوشته ی شما اشاره به نوشته های بهرام آرام در کیهان شده است. من همان طور که نوشتم کتاب را در اختیار ندارم تا ببینم در کتاب هم این اشتباه وجود دارد یا شما در نقل قولتان اشتباه کرده یید. اما تا جایی که من می دانم بهرام آرام در درگیری کشته شد و هرگز پایش به زندان نرسید که نوشته یی از او در کیهان منتشر شده باشد. شاید منظور نویسنده ی کتاب یا شما وحید افراخته بوده باشد.
مخلص
۲۹۵۷۵ - تاریخ انتشار : ٣۱ تير ۱٣٨۹       

    از : اسد سیف

عنوان : در پاسخ آقای بهنام
آقای بهنام!
با درود، لینک پاسخ مرا به نوشته خانم شاهرخی خواسته اید. گفتنی است که من خلاف خانم شاهرخی که نوشته خویش برای بیش از ده سایت فرستاده بودند، پاسخ خویش را برای سایت عصر نو فرستاده بودم که تا همین چند ماه پیش در آرشیو آن سایت موجود بود. از قرار معلوم این سایت بیش از دو سال مطالب خوبیش را در آرشیو نگاه نمی دارد. خانم شاهرخی نیز همان زمان ترجیح دادند تا آن را در سایت خویش نیاورند. تا آنجا که به یاد دارم، سایت آتیبان هم آن را منتشر کرده بود. اکنون با تیتر پاسخ من می توان در گوگل موضوع را سر و دم بریده، به شکل تیتر و یا چند سطر نخست آن، در چند سایت یافت که البته هیچ کدام کامل نیست. برای نمونه در آدرس زیر:
http://www.ghatreh.com/news/src-۱۶۳-۰-۲۰.html
من در زیر همین یادداشت آن را می آورم. به این امید که مسئولین اخبار روز لطف کنند، جهت اطلاع شما و دیگر خواستاران آن را درج کند.

در دادگاه خانم نوشین شاهرخی، متهمی که منم
اسد سیف

در دادگاه خانم نوشین شاهرخی بی آنکه به عنوان متهم حضور داشته باشم، محکوم به "کپی برداری" از آثار او شده ام. ایشان از لابه لای کتاب من جملاتی استخراج کرده اند که شباهت به نوشته هایشان دارند. من نیز با دیدن آن در نگاه نخست شگفت زده شدم. واقعیت اما چیست؟
پیش از آنکه به موضوع بپردازم باید متذکر شوم که؛ در سالیانی که به تدارک این کتاب مشغول بوده ام، هر از گاه صفحاتی و یا حتا بخشی از آن را برای چاپ در اختیار نشریه ای گذاشته ام. برای نمونه، از همین کتاب، نقد رمان "سوگ" اثر شهلا شفیق، نقد رمان "ماجرای ساده و کوچک روح درخت" اثر شهرنوش پارسی پور در چند شماره از نشریه "باران" چاپ شدند. چند صفحه ای از بخش نخست آن را چند سال پیش، در اختیار شماره دوم نشریه قلم، ارگان انجمن قلم ایران، قرار دادم که این شماره از نشریه منتشر نشد. به جنسیت در اسلام و نگاه اسلام به زن در مقاله ای مفصل تر با نام "زن در بارگه اسلام" پرداخته بودم که در سال ۱۹۹۰ در نشریه "دیدگاه" چاپ شد. چند صفحه ای نیز تحت عنوان "عشق ویس و رامین، تجربه ای که تکرار نشد" در چند نشریه ایتنرنتی انتشار یافت. در چاپ کتاب همه آنها را مورد بازبینی قرار داه ام، بخش هایی حذف و مواردی افزوده شده است. مشکل خانم شاهرخی پاره ای به بخشی از کتاب بر می گردد که پیشتر، به سال ۲۰۰۵، یعنی زمانی که خانم شاهرخی هنوز مقالات خویش را ننوشته بودند، از سوی من منتشر شده بود. البته نوشته منتشر شده مفصلتر از آن است که در کتاب آمده. با رجوع به آرشیو سایت "اخبار روز" آن را نیافتم. در میان سایت های موجود خوشبختانه این مقاله هنوز در سایت "آچیق سوز" در آدرس زیر موجود است: http://achiq.info/incesenet/veis۲۰&۲۰ramin.htm
آیا من می توانم با تکیه بر این مقاله که وجودش در این سایت با گذشت سه سال از تاریخ انتشار آن، فقط یک شانس است، خانم شاهرخی را بر همان صندلی بنشانم که ایشان مرا در دادگاه خویش بر آن نشانده اند؟ اگر استدلالهای خانم شاهرخی ملاک باشند، ایشان باید از مقاله من "کپی برداری" کرده باشند. من اما چنین نمی اندیشم و قصد هیچگونه اتهامی هم به ایشان ندارم. اصلاً این مقاله خود را نیز نادیده می گیرم و اصل را بر این می گذارم که از من چنین چیزی انتشار نیافته است.
در دادگاه خانم شاهرخی من متهم هستم و ایشان با این که قضاوت را به خواننده وا می گذارند اما خود در غیاب من و نظر خواننده، حکم خویش صادر می کنند. من اما خود ایشان را به قضاوت می طلبم و خواننده را شاهد.
خانم شاهرخی عزیز! شما کلاس داستان نویسی دارید و به حتم در بخش گزارش نویسی به شاگردان خویش از چگونگی نوشتن گزارش و یا خلاصه نویسی یاد می دهید که باید در کوتاه ترین شکل ممکن دقیق ترین خبر را به خواننده بدهند و به اصطلاح روزنامه نگاری خبری گزارش کنند که بیانگر شش کلمه ؛ که، کی، کجا، چه، چی و چرا باشد. در همین راستاست که می بینیم؛ خلاصه اخبار روزنامه ها بی نهایت به هم شباهت دارند. در همین شباهت ناگذیر است که روزنامه ها در سالهای اخیر خلاصه خبر را از خبرگزاریها نقل می کنند. آنچه پس از خبر می آید، تفسیر آن است و نظر نویسنده که شکل متفاوت به نسبت دیگر روزنامه نگاران به خود می گیرد.
در عرصه ادبیات اگرچه وضع بدینسان نیست، اما دارد به این سمت می رود. اگر نگاهی کوتاه به "ویکی پدیا" بیندازید، هزاران کتاب را به این شکل می بینید که معرفی شده اند. این نوشته ها معرفی کتاب است نه نقد و بررسی آن. همین شکل را می توان در آغازهزارن کتابچه ای یافت که در کشورهای غربی به نقد و بررسی آثار ادبی پرداخته اند. در این کتابها پیش از وارد شدن به موضوع، نخست خلاصه ای از کتاب را معرفی می کنند، پس از آن به نقد و بررسی آن می پردازند. اگر به کتابی مشابه رجوع کنید، چه بسیار مواقع این بخش ها را بسیار به هم شبیه می یابید. و این در حالی است که هیچکدام از روی آن یکی کپی نکرده است. البته اگر چنین کاری کنند، مورد پیگرد قانونی قرار خواهند گرفت.
خانم شاهرخی عزیز! می دانید چرا این شباهت به وجود می آید؟ علت همان بیان و گزارش موضوع است در کوتاهترین شکل که در بالا به آن اشاره کردم. خلاصه نویسی اگرچه مهارت می خواهد اما کاری خلاقه نیست. نه نقد است نه بررسی. آنچه پس از خلاصه نویسی به عنوان نقد و بررسی کتاب می آید، نظر نویسنده است و می تواند نشان از فکر او داشته باشد. تأیید این نظر مرا می توانید با رجوع به چند نقد از یک کتاب در ادبیات کشورهای اروپایی به خوبی ببینید. برای اینکه بیشتر موضع ملموس گردد، خلاصه نویسی محمد جعفر محجوب را از ویس و رامین نمونه می آورم، البته به شیوه شما. محجوب می نویسد:
"در مرو پادشاهی بود به نام شاه موبد...سالی در بهار جشنی آراست که در آن بزرگان ایران و زنان و دخترانشان گرد آمده بودند. زیباترین این زنان شهربانو شهرو بود. شاه موبد به دیدار شهرو دل از دست داد و از او درخواست زناشویی کرد. شهرو در پاسخ گفت که شوهر دارد...شاه با او پیمان کرد که اگر دختری آورد وی را به زنی بدو دهد..."
و شما خانم شاهرخی می نویسید:
"شاه ایران به نام موبد در جشنی بهاره از شهروی زیبا خواستگاری می کند. شهرو اما خود را در خزان زندگی می بیند و با این بهانه خواستگاری شاه را رد می کند. شاه از او دختری می خواهد. اما شهرو تنها پسرانی دارد. شاه از او می خواهد که اگر زمانی صاحب دختری شد، دختر را به ازدواج او درآورد و شهرو که فکر نمی کرد، دوباره کودکی باردار شود، با شاه پیمان می بندد..."
پس از تولد ویس، در ادامه داستان آقای محجوب می نویسد:
"موبد نامه ای به شهرو نوشت و پیمان را یادآور شد و خواسته بسیار پیشکش کرد. شهرو شبانگاه دروازه کاخ ویس را بر موبد بگشاد. بدین گونه، پیش از آنکه ویرو از جنگ بازگردد، موبد ویس را به مرو می برد. در راه بادی وزید و پرده عماری را که ویس در آن بود پس زد و چشم رامین به ویس و زیبایی او افتاد و دل از دست داد و کِشتِ پژمرده مهری که او در دل داشت آبی تازه یافت و به عشقی پُر شور و آتشین بدل شد...وقتی دایه از ماجرا آگاه شد، به یک هفته به مرو رفت و آنچه توانست کوشید که ویس به سرنوشت خویش تن دهد...ویس گریه و زاری در نهاد و گفت: من از زندگی بیزارم و چاره ای جز کشتن خویش نمی دانم مگر آنکه تو تدبیری اندیشی که تا یک سال موبد بر من دست نتواند یافت تا من بر مرگ پدر سوگواری کنم. دایه طلسمی بساخت و آن را بر لب رودی خاک کرد تا طلسم در آب باشد، مرد بر زن بسته ماند؛ و چون ویس دل بر شاه خوش کند آن را از خاک برگیرد و در آتش بسوزد تا مردی به شاه بازگردد. از قضای بد رود بر اثر طوفانی طغیان کرد و نیمی از مرو را فرو گرفت و طلسم را با خود به دریا برد و این چنین، تا پایان زندگانی شاه موبد بر ویس بسته و ویس از هر دو شوی ناکام ماند."
و شما خانم شاهرخی می نویسید:
"موبد...برای شهرو نامه ای می نویسد و از پیمانش یاد می کند و نیز هدایای بسیاری برای شهرو می فرستد. شهرو هدایا را می پذیرد و شبانه دروازه قصر ویس را بر موبد می گشاید. پیش از آنکه ویرو به گوران بازگردد، موبد ویس را به سوی مرو می برد...میان راه پرده ی کالسکه ی ویس به کنار می رود و رامین با دیدن ویس زیبا به او دل می بازد. دایه ی ویس با شنیدن احوال ویس به مرو می رود. ویس از او می خواهد تا بوسیله جادویی توان جنسی موبد را برای یک سال از بین ببرد. دایه طلسمی می سازد و آن را در کنار رودی چال می کند، تا پس از یک سال آن را بیرون آورده و توان جنسی را به موبد بازگرداند. اما بر اثر طوفانی طلسم برای همیشه گم می شود. بنا بر این ویس که دوبار ازدواج کرده است، همچنان باکره می ماند."
محمد جعفر محجوب می نویسد:
رامین "روزی دایه پیر خود ویس را دید و از او یاری جست. دایه او را پند داد که گرد این آرزو نگردد. اما رامین دایه را در آغوش کشید و با وی همخوابگی کرد و بدین سان پرده شرم میان ایشان دریده و دل دایه بر همراهی رامین نرم شد. دایه با ویس از عشق رامین بدو سخن گفت...عاقبت پس از گفت و شنود بسیار روزی دایه رامین را در مجلس بزمی به ویس بنمودو ویس بر رامین مهر آورد و هنگامی که شاه موبد به گرگان و ری و کهستان و ساوه سفر کرده بود دایه آن دو را به یکدیگر رساند و دو دلداده با یکدیگر پیمان وفاداری بستند و از وصال یکدیگر برخوردار شدند..."
و شما خانم شاهرخی می نویسید:
"از سوی دیگر رامین دست به دامان دایه می شود تا آشنایی رامین را با ویس فراهم کند. دایه اما خواست رامین را نمی پذیرد تا آنکه رامین با دایه همبستر می شود و پس از همآغوشی مهر رامین بر دل دایه می نشیند و دایه پس از مدتی در گوش ویس از رامین می گوید، سرانجام او را راضی به دیدار رامین می کند. ویس نیز به رامین دل می بازد...زمانی که موبد به سفر می رود، دایه دو عاشق را به هم می رساند..."
در پایان داستان محجوب می نویسد:
"چون ویسه بمرد رامین دخمه ای در آتشگاه برزین برآورد و او را بدان دخمه برد و در فرارسیدن نوروز فرزند خود خورشید را تاج شاهی بر سر نهاد و سه سال پس از آن در دخمه ویس در آتشگاه گوشه گیری و پارسایی گزید. سرانجام او نیز جان به آفریننده جان ها داد و روان دو دلداده در مینو به هم رسید."
و شما خانم شاهرخی نوشته اید:
"رامین پس از مرگ ویس پادشاهی را به پسر خود می سپارد و تا روز مرگ به آتشگاه می رود. پس از سه سال که رامین نیز می میرد، جسد او را در کنار ویس به خاک می سپارند و تن آنان در این جهان و روان آنان در مینو به یکدیگر می رسند."
تا اینجا در اصل معرفی کتاب بود. در بررسی آن شما بر من ایراد گرفته اید که جمله زیر را از شما "کپی برداری" کرده ام: "تصویر همآغوشی آن دو یکی از زیباترین تصاویر اروتیک ادبیات کهن ایران است." و خود نوشته اید: تصوی این هم آغوشی از سوی گرگانی یکی از زیباترین صحنه های اروتیک ادبیات جهان محسوب می شود." و اضافه کرده اید که اگر من مقاله مینورسکی را خوانده بودم، "جهان" را به "کهن ایران" تغییر نمی دادم. به روایتی دیگر باید آقای مینورسکی نیز همین جمله شما را گفته باشد که شما بدون ذکر منبع از آن استفاده کرده اید.
می بینید خانم شاهرخی واژه ها تا چه حد واحد و جملات تا چه اندازه به هم نزدیک هستند؟ شگفتزده نشدید؟ اگر به شیوه شما استدلال گردد، باید نتیجه گرفته شود که خانم شاهرخی نوشته آقای محجوب را "با زبان خودشان رونویسی کرده اند." و یا اینکه من و شما هر دو به این کار مبادرت ورزیده ایم. من اما چنین نمی اندیشم. استدلال من همان است که در بالا ذکر کردم.
تا آنجا که به یاد دارم، گذشته از محجوب، وحید دستگردی، صادق هدایت، ملک الشعرا بهار، ذبیح الله صفا نیز از ویس و رامین نوشته اند. در این میان هدایت نخستین کسی است که به عشق زمینی در این منظومه اشاره کرده است. در خارج از کشور مجید نفیسی نیز در کتاب "شعر و سیاست" به "عشق ممنوع در ویس و رامین" پرداخته اند که مقاله ای است خواندنی. طبیعی ست که هر کس از اینان اگر به خلاصه داستان پرداخته باشد، کم و بیش همان حرفها را تکرار کرده است. در بررسی موضوع اما نظرگاه ها متفاوت می شوند.
و اما داستان "لیلی و مجنون" نظامی و مقایسه آن با اثر جامی؛ اگر به نوشته من نگاهی کرده باشید، خواهید دید که من در آنجا هم به ویس و رامین و هم به لیلی و مجنون بیشتر پرداخته ام. از "قاف" شما نمی گویم، اما من به راستی در این نوشته اشتباه بزرگی مرتکب شده ام. قرارم بر این بود که کل موضوع را از کتاب خویش حذف کنم. همان طور که می بینید، این کار را نیز کرده ام. آن چند سطر اما به اشتباه مانده است. هر خواننده نکته سنجی اگر اندکی آشنایی با جامی داشته باشد، به نچسب بودن آن در این مجموعه پی خواهد برد. به نظر من جامی به عنوان "بزرگترین استاد شعر فارسی پس از حافظ"، از عارفان بزرگ زمان خود بود. اگر چه می گوید که "تحمل بار شیخی ندارم"، اما سراسر وجود او شیخ است. او عارفی است که نمی تواند نظری انساندوستانه به زن داشته باشد. در لیلی و مجنون او من این نگاه را ندیده بودم. آنگاه آن را یافتم که با "سلامان و ابسال" آشنا شدم. می دانید که او در این منطومه به علت ناپاک بودن زن حتا قدرت باروری را نیز از او می گیرد. این منظومه که خواستگاهی یونانی دارد، سلامان در آن از مادر زاده نمی شود. در این داستان پُر راز و رمز می توان نگاه ضد زن جامی را به خوبی بازشناخت. علت حذف من یک دلیل دیگر نیز داشت و آن اینکه درست نمی دانستم که به همین سادگی، بی آنکه اطلاع نسبتاً کاملی از آثار جامی داشته باشم، حکم صادر کرده به کلی گویی دچار گردم. جامی که او را "نقاد سخن و قافله سالار ادب عصر خود" می دانند، در عرصه های گوناگونی از نقد و تذکره نویسی گرفته تا شعر و داستان و "معماگویی" کتاب نوشته است. در مورد این شخص و با خواندن یک اثر از او نمی توان به همین سادگی قلم چرخاند. با این همه موضوعاتی از این نوشته را در بحث های دیگر کتاب پی گرفته ام.
خانم شاهرخی از میان داستانهای مورد بررسی من دو رمان را انتخاب کرده اند که از قرار معلوم ایشان نیز آنها را نقد کرده اند. در باره رمان "سایه ها" با سلاخی کردن متن من کوشیده اند نزدیکی آن را با نوشته خویش آشکار گردانند. و در این راه حتا از جملاتی که من از متن داستان آورده ام کمک گرفته اند تا به نظر مطلوب خویش دست یابند. جالب اینکه در تکاپوی خویش، با اتکا بر آنچه که نوشته اند، کمتر موفق شده اند ولی با این همه بر این باورند که نوشته من کپی نوشته ایشان است. من به خودشان توصیه می کنم یک بار دیگر این دو متن را بخوانند و خود قضاوت کنند. چیزی اما در این بخش از نوشته ایشان که تکرار می شود، اینکه ایشان استفاده از متن کتاب مورد بررسی را حق انحصاری خویش می دانند و فکر می کنند که تنها خود حق بهره برداری از آن را دارد. برای نمونه وقتی خود نویسنده تأکید می کند که "مرگ با دهانی دریده، آرام، آرام ما را به خود می کشاند"، چرا ایشان مجازند آن را به کار گیرند اما من نباید از این نقل قول استفاده کنم. و یا تأکید بر فضای مه آلود و بارانی و تاریک رمان و اینکه در چند لایه نوشته شده است، چه ربطی به برداشت من از رمان دارد. این واقعیت این رمان است و هر خواننده معمولی نیز آن را احساس می کند. این موضوع نمی تواند کشفی باشد از سوی من و یا ایشان تا آن را به نام خویش ثبت کنیم. رمان را که شروع کنی در آن فضا قرار می گیری. آدم باید بسیار بدور از ادبیات باشد که این را احساس نکند. آنگاه خانم شاهرخی از من می خواهد که چشم از آن بپوشم زیرا خود ایشان آن را کشف کرده اند.
امروزه دیگر هر خواننده معمولی داستان نیز می داند که در خوانش هر داستان باید مفاهیم و رفتار کلیدی شخصیت ها را بجوید و بدون کشف آن موفق به درک داستان نخواهد بود. فضای تیره و تار رمان، مرگ و سایه همیشه حاضر آن، عشق ورزی های در رویا و شوق وصلت و...چیزی نیست که در این اثر بتوان آن را نادیده گرفت. حال چرا باید من به آن نپردازم، خود سئوالی ست. جالب اینکه در هیچ یک از دو رمان مورد اشاره نگاه واحدی نداریم.
در رمان "عارفی در پاریس" نخستین جمله من، نقل قولی از رمان است؛ "مجید در بستر دختری تنهاست و وقتی او را در آغوش می فشرد، گمان می کرد عصاره هستی در آن لحظه خلاصه شده است. زمان متوقف می شود و تنهایی او مطلق. لذت و بهت در هم می آمیزند تا او دریابد آزادی آنجا تجربه می شود که وجود حس نشود." در ادامه این نقل قول کوشیده ام تا با نقل قولهایی دیگر از متن کتاب در کوتاهترین شکل ممکن داستان را بازگویم. جالب این که در نزدیک به سه صفحه بیش از چند جمله که برای وصل کردن نقل قولها به هم مورد استفاده قرار گرفته، من چیزی از خود بر آن نیفزوده ام. اعتراض خانم شاهرخی در این مورد برایم اصلاً مفهوم نیست. "متوقف شدن زمان، تنهایی مطلق، درد عشق، کله ای پُر از سوزن، از یاد بردن خاطرات جوانی" و...همه از متن رمان است. در این سه صفحه من برخالف نظر خانم شاهرخی، اصلاً نگاهی عرضه نکرده ام و تنها به چند پرسش بسنده کرده ام.
من در این دو رمان به داستان نپرداخته ام، آنها را مورد نقد قرار نداه ام، و فقط حوادثِ جاری در آنها را بیان داشته ام، آنهم با استفاده از جملات و کلمات نویسندگان آن. هیچ عقیده و یا نظری هم ابراز نداشته ام. از هر دوی این رمان ها به عنوان ابزار کار در نتیجه گیری نهایی استفاده کرده ام.
خانم شاهرخی چرا فکر می کنید جز شما کسی مجاز به استفاده از واژه های مورد استفاده نویسنده نیست. مگر می توان اثری را معرفی کرد و بخش های کلیدی آن را نادیده گرفت. اگر کسی بوف کور هدایت را بخواند، نمی تواند سایه راوی را نادیده بگیرد و یا رود سورن و درخت سرو و... را نبیند. من با منتقدین کاری ندارم، از خوانندگان عادی، آنانی که این رمان را خوانده اند بپرسید، چه از آن به یاد دارند. فکر می کنم اکثریت مطلق خوانندگان "بوف کور"، سایه راوی و زن خنزر پنزری و پاره ای دیگر از موارد را به یاد دارند و خواهند داشت. مثالی دیگر می زنم: "دن کیشوت سوار بر یابویی پیر به جنگ آسیاب های بادی رفت." این جمله را فکر کنم هر کس که رمان دن کیشوت را خوانده باشد، می تواند به خوبی دریابد. موضوع آنقدر ساده است که به همین شکل سالها از زبان منتقدین شنیده می شود. فکر می کنید نخستین شحصی که آن را بر زبان آورد چه کسی می تواند باشد. آیا این جمله کشف و یا حق انحصاری اوست؟ مگر می شود دن کیشوت و یا اسب او را جوان تصور کرد. هرکس اگر چنین بیندیشد، این رمان را خوب نخوانده. خانم شاهرخی باور کنید که خواننده با شعور است. کشف واژه های کلیدی هیچ شاهکاری نیست که برای آن مدالی بر گردن من و یا شما بیندازند. شکی نیست که نگاه مشترک، نتیجه گیری مشترک را سبب می شود، اما من که در موارد مورد اشاره شما نگاهی از خود عرضه نداشته ام و چنین چیزی در شما هم ندیده ام. آخر مگر در معرفی یک کتاب می توان بینش شخصی را نیز گنجاند؟
برایتان مثالی می زنم از نگاه مشترک تا شاید موضوع اندکی ملموستر گردد:
چند هفته پیش در رابطه با متون کتابهای درسی در ایران مصاحبه ای داشتم با تلویزیون آمریکا. علت انتخاب من برای مصاحبه بر می گردد به چند مقاله تحقیقی در زمینه آموزش و پرورش در ایران. خانم مصاحبه گر در پایان مصاحبه، با اشاره به مقاله "تبعیض جنسی در کتابهای درسی ایران" از من، به من یادآوری کردند که آقای سعید پیوندی نیز در همین رابطه کتابی با نام "تبعیض و عدم تحمل در کتابهای درسی ایران" منتشر کرده اند که در چند سایت اینترنتی موجود است. از آنجا که به موضوع علاقه داشتم، آن را یافتم و خواندم. در کمال حیرت آن را بسیار نزدیک به نوشته خود یافتم. این نزدیکی تا آن اندازه بود که حتا از میان ده ها کتاب مورد استفاده، مثالهای واحدی انتخاب شده بود و نتیجه گیریها هم بی اندازه به هم نزدیک بودند. اگر نگاهی به آن بیفکنید، عمق موضوع برایتان آشکارتر خواهد شد. مقاله من هشت سال پیش نوشته و چهار سال پیش در کتابم، "زمینه و پیشینه اندیشه ستیزی در ایران"، منتشر شده بود. می توانید آن را در آرشیو سایت "اخبار روز" و "آچیق سوز" نیز بیابید. من شکی در این ندرام که آقای پیوندی نوشته مرا نخوانده اند. اگر می خواند به حتم اشاره ای به آن می کرد. پس از خواندن نوشته آقای پیوندی، با همه حیرت، به ذهنم هم نرسید که ایشان از مقاله من استفاده کرده اند. با اینکه افسوس می خورم از تکرار یک تحقیق، اما خوشحالم از اینکه محققی دیگر به همان نتایجی رسیده است که من رسیده بودم. فکر می کنم، هر محقق دیگری هم اگر بخواهد از زاویه حکومت ایدئولوژیک حاکم در ایران به این موضوع بپردازد به همین نتیجه خواهد رسید.
خانم شاهرخی گرامی! من فکر نمی کنم من و شما صاحب نظرات مشترکی باشیم ولی برای من جالب است که چرا شما فکر می کنید، من باید از نوشته های شما رونویسی کنم. شما در کجای نوشته من اندیشه ای یافته اید که متعلق به شما باشد. من خود البته بر خلاف شما، خوشحال می شوم، اگر همفکری یافته باشم. مدعی نیستم که فکری بکر عرضه داشته ام و یا اینکه پیش از من چنین مسائلی مطرح نشده است. خود گفته ام که می خواهم صدایی باشم در کنار صداهای دیگر. پیش از من و یا همزمان با من در خارج از کشور کسانی کند و کاو در ادبیات داستانی ایران در تبعید را پی گرفته اند. از آن جمله اند؛ بهروز شیدا، ملیحه تیره گل، مهدی استعدادی شاد، رضا اغنمی، پرتو نوری علا، کوشیار پارسی، شهرنوش پارسی پور، محمود فلکی، مهدی فلاحتی، کیوان فتوحی، ابراهیم مکلا و کسانی دیگر که نامشان شاید در یادم نمانده باشد. من می توانم با نگاه و یا برداشت این و یا آن کس از اینان مخالف باشم، اما این دلیلی برای حذف آنان نمی تواند باشد. طبیعی ست که آثارشان را با علاقه می خوانم، از عده ای از آنان آموخته ام و دارم همچنان می آموزم. انعکاس نوشته های من در آنان به خودشان مربوط است. من به شخصه حضور هر آن کس را که بخواهد در این عرصه قلم بچرخاند، گرامی می دارم. می کوشم روادار باشم و رواداری را تمرین می کنم.
خانم شاهرخی گرامی! گذشته از همه اینها، فکر می کنم، خشم شما ریشه در برداشت من از رمان شما دارد. شما نوشته اید که "با نگاه یکسویه و متعصب" به آن پرداخته ام. خوب این هم یک نگاه است. چرا نمی کوشید تا آن را هم به عنوان یک نقد بپذیرید، اگر چه شاید مزخرف باشد. حداقل می تواند مثالی باشد و نمونه ای از یک نوع نقد برای آنانی که از شما درس داستان نویسی می گیرند. چرا فکر می کنید، رمان شما باید مورد تحسین همگان قرار گیرد. نمی دانم دیگران از آن چه نوشته اند، بگذارید نگاه من نیز در کنار نگاه آنان قرار گیرد. به حتم می پذیرید که هر خواننده می تواند یک نظر داشته باشد، اگر چنین است، این هم نظر من است و قرار نیست حکم باشد. چنین ادعایی هم ندارد.
خانم شاهرخی گرامی! شما مختارید به سان هر خواننده، هر برداشتی از کتاب من داشته باشید، آن را بگوئید و بنویسید. می توانید همه آن را مردود اعلام دارید و سراپا چرند بخوانید. این حق شماست. من اما تصمیم ندارم به نقد و بررسی هایی که از کتابم می شود، پاسخی بنویسم. همه را به عنوان یک نظر می پذیرم.
شاید بیمورد باشد که از شما بخواهم تا این یادداشت را برای همه آنانی که نوشته خود را برایشان فرستاده اید، بفرستید. می دانم که این کار را نخواهید کرد، اما می توانم انتظار داشته باشم که آن را در سایت خویش در کنار نوشته خود از کتاب من قرار دهید. خواننده خود واقعیت را خواهد یافت.
۲۸ ماه مه ۲۰۰۸
- دکتر محمد جعفر محجوب، خاکستر هستی، ویس و رامین، ص ۱۳۰، انتشارات مروارید، تهران ۱۳۷۸
۲۹۵۶۹ - تاریخ انتشار : ٣۱ تير ۱٣٨۹       

    از : بهنام

عنوان : آدرس جوابیه خود به خانم شاهرخی را بنویسید و زحمت ما را کم کنید
آقای سیف
با تشکر از نوشته بسیار پربارتان باید به عرضتان برسانم که به نظر من خانم یا آقای پیروز در این مورد حق دارند که "کاش رفرنس جوابیه خود را می دادید".
راستش را بخواهید من در گوگل به دنبال جوابیه شما گشتم ولی آنرا پیدا نکردم.
اگر ممکن است آدرس جوابیه خود به خانم شاهرخی را بنویسید و زحمت ما را کم کنید.
در ضمن اینرا هم بگویم که من پیش از آنکه به اسم حقیقی اشخاص اهمیت دهم، به نوشته و نظر آنها دقت می کنم. تنها الیت ها نیستند که نظرات خوبی ارائه می دهند. چه بسا اشخاص گمنامی که نظراتی بسیار پربارتر از الیت های ما دارند.
با تشکر از شما
۲۹۵۴٨ - تاریخ انتشار : ٣۰ تير ۱٣٨۹       

    از : رویا

عنوان : تاریخ معاصر ایران
آقای سیف ممنون از نقدتان. با خواندن این نوشته به یاد کتاب تاریخ معاصر ایران افتادم که همین آقای باقی برای فرزندان دبیرستانی ما نوشته بودند و چقدر آن کتاب با این نوشته شما همخوانی دارد! نمی دانم الان هم این کتاب در دبیرستانها تدریس می شود یا نه، اما فکر نمی کنم حتی اگر ایشان در زندان باشند این کتاب از رده خارج شده باشد چون این آقایان در این مورد که فقط خودشان می دانند مبارزه چیست و دگر اندیشان محکوم به مرگ یا خاموشی هستند با هم کاملا موافق هستند مشکل سر این است که از گردونه قدرت کنار گذاشته شده اند، می دانم که حالا وقت خیلی خوبی برای انتقاد از سران جنبش سبز نیست، اما واقعا نمی توانم با خواندن حرفهای مثلا آقای کروبی در مخالفت با تک حزبی عصبانی نشوم. وقتی در سالهای سیاه دهه شصت همه احزاب و گروهها قلع و قمع شدند و به قول آقایان حزب فقط حزب الله! بود چرا این حرفها گفته نشد؟ از زحمات آقای باقی در دفاع از حقوق بشر ممنونیم، اما اگر اینهمه یکجانبه و با تعصب کور به وقایع نگاه نمی کردند امروز نوبت خودشان هم نمی رسید. ممنون.
۲۹۵۴٣ - تاریخ انتشار : ٣۰ تير ۱٣٨۹       

    از : ‫رضا سالاری

عنوان : ‫رابطه دین با فقر، دین با کودک، ترمیم و بزک اصلاح طلبانه دین، دین و اقتصاد، و ....
‫جناب سیف،
موضوع بسیار جالبی را برای نقد انتخاب کرده اید. به نظر من در این شرایط استبداد فقهی، ولایی، دینی، امام زمانی، و تلاش اصلاح طلبان و نواندیشان دینی به ظاهر دموکرات، و در باطن مومن و وابسته به دین و بندگی شریعت امام و پیغمبر و خدا، باید دو موضوع را بسیار بسیار کالبد شکافی و نقد کرد:

نقد دین و تاریخ و دستورات و تکالیف و قوانینش و
نقد اصلاح طلبان و بزک کنندگان دین،

که برای نگه داشتن اسکلت پوک و شکسته این نظام پوسیده و ارتجاعی از هیچ تلاش و مصلحتی پرهیز ندارند. عدم نقد کافی و وافی از دین و از شریعت زدگانی چون شریعتی، مطهری، آل احمد، فردید و بازرگان و بنی صدر، و اعتماد و پشتیبانی آنان از خمینی ناشناخته و بیگانه و مشکوک، راه را برای خمینی و جوجه آخوندها و شاگردان متعصب خودش، چون خامنه ای و رفسنجانی، باز کرد و باردیگر تیموری و تاتاری دیگر و با نام و سلسله ولایی و استبدادی دیگری برای مصادره و تاراج و غصب این سرزمین ستمدیده و ربودن کامل مغز و اندیشه مردمانش، گلوگاه مردم ناتوانش را تا خد خفگی مطلق فشرد، تا برخلاف میلشان، جنبش سبز در سطح وسیع این خفگی و نابودی را برای مدتی متوقف کرد.

باید نوشت و نقد و افشا کرد آنچه را واقعیت و حقیقت ندارد. هزاران موضوع تشنه قلم های شما در صف ایستاده اند. موضوعات لازم و ضروری برای نوشتن:

۱. نقد کلیه اصلاح طلبان و افشای نارسایی های علمی و فلسفی آنها.
نقد تاریخها و آمارها و اعداد آنها از قسمتی از وقایع که معمولاً بخاطر حسن نظر دینی شان ناخود آگاه و یا عمداً دچار خود سانسوری و دیگر سانسوری میشوند و خودشان هم ممکن است از این خود بزرگ بینی و خودشیفتگی خود خبر نداشته باشند!.

‫۲. نقد دین و مذهب و رابطه آن با استبداد − هرچه نوشته شود مفید خواهد بود. مردم جستجوگر و پرسشگر ایران اکنون سخت تشنه چنین مقالاتی هستند. مثلاً بسیار شنیده و خوانده و دیده شده است که خیلی از ایرانیان داخل ایران حتی با خواندن مقالات و نوشته های نقد دین، نظیر مقاله و کتاب معروف رد امام زمان اکبر گنجی، برعکس خود نویسنده، کل دین و باورشان را کنار گذاشتند و لائیک مطلق از آب در آمدند.

‫۳. رابطه مستقیم دین با فقر. چرا در آفریقای فقیر مسیحیت رو به رشد است و در اروپای ثروتمند رو به کاهش؟ چرا در یمن و پاکستان و افغانستان، اسلام و فالانژ و طالبان در حال رشد است و برعکس در عربستان و امارات ثروتمند هیچ چنین خبرهایی نیست.

‫۴. ارتباط و نقش و اثر دین و آموزشهای دینی به کودکان و تأثیر در رفتار و اخلاق بزرگسالی آنان.

‫۵. رابطه مذهب و دین و کودک. چه کسی امروز به فکر جلوگیری از آموزشهای زیانبار و غیر قابل جبران دینی و مذهبی نسل کودکان بین ۵ تا ۱۵ سال است؟

۶. شناخت راه ها و روشهای دین زدایی در جوامع دین سالار و خرافات گستر.

۲۹۵۱٨ - تاریخ انتشار : ۲٨ تير ۱٣٨۹       

    از : peerooz

عنوان : تنها در ظاهر و در حرف با اعدام مخالف
جناب اسد سیف ،
بنده گفتم " که چند ماه پیش متن این نوشته را در جایی دیگر دیده بودم" و امروز آنقدر مطلب برای خواندن هست که منبع آنها به راحتی به یاد نمی آید و جز در مورد رفرانس احتیاجی به ذکر آن نیست.
من آقای باقی را تا حدودی که مطالب مربوط به ایشان به خاطر حمایت عملی و نه حرفی ، و رفتن به زندان است میشناسم و بیش از آن چیز زیادی نمیدانم جز آنچه در نوشته شما به تفصیل در باره او خواندم . تصویری که شما از ایشان ترسیم کردید چیز وحشتناکی بود که با سابقه ذهنی من از ایشان همخوانی نداشت. من حرفی با برداشت شما از فعالیت های آقای باقی ندارم فقط گفتم حق بود که اقلا بعد از ده سال از انتشار کتاب یکی دو جمله هم از " نه تنها در ظاهر و در حرف با اعدام مخالف " ایشان ذکر میکردید تا طریق انصاف رعایت شده باشد. بنده از اینکه شما را نمیشناسم عذر میخواهم و بنا نیست که من تمام نویسندگان معروف و فعالان بزرگ سیاسی و اجتماعی را بشناسم. نوشته شما در دید دوم به نظر من یک طرفه و دور از انصاف بود و برای آشنایی بیشتر با شما به جستجو گر گوگل رجوع کردم و نوشته خانم نوشین شاهرخی این ظن را تقویت کرد. بنده اقرار میکنم که برای یافتن جوابیه شما ، اگر وجود داشته بود ، وقت زیادی صرف نکردم و کاش شما رفرانس جوابیه خود را هم میدادید که من از این اشتباه بیرون آیم و پوزش به طلبم .
اما اینکه من نام حقیقی خود را نمیگویم به آن جهت است که من یک فرد معمولیم و در پی کسب افتخارات برای نوشته ها و مبارزات خود نیستم و نظر یک فرد معمولی را منعکس میکنم و آرش را بندرت میخوانم.
۲۹۵۱۲ - تاریخ انتشار : ۲۷ تير ۱٣٨۹       

    از : اسد سیف

عنوان : در پاسخ به آقا و یا خانم peerooz
جنابِ آقا و یا خانم peerooz
گفتنی‌ست:
- مطلبی را که خوانده‌اید در آرش شماره آخر (۱۰۴) چاپ شده و نه در هیچ جایی دیگر. تعجب می کنم که شما از میان بیش از چهارصد صفحه مطلب آن را به یاد دارید ولی منبع آن را فراموش کرده‌اید.
- نوشته‌اید که نه من را می شناسید و نه آقای باقی را. جنابِ ارجمند! شما که از تاریخ زندگی آقای باقی اطلاع کافی دارید. همین گزیده‌گویی شما نشان از آن دارد که با ایشان و فعالیت‌هایشان آشنا هستید. خواننده نشریه آرش هم که هستید، هرچند نخواسته‌اید نام آن بر زبان آورید. پس مرا نیز که تقریباً در اکثر شماره‌های این نشریه مطلبی از من چاپ شده، به نام باید بشناسید. شکسته نفسی می فرمائید در نشناختن من و آقای باقی.
- خلاف نظر شما، من کتاب آقای باقی را برای خواندن معرفی نکرده‌ام، برای آدم‌ها و ذهن‌های تنبل آن را خلاصه هم نکرده‌ام. خلاف برداشت شما، به هیچ وجه نخواسته و نمی خواهم "زحمت خواندن آن را [از دوش کسی] کم کنم." با چنین دیدگاهی از بُن مخالفم. من با استناد به این اثر یک بینش را نقد کرده‌ام.
- من باز خلاف نظر شما نخواسته‌ام از عیب آقای عماد‌الدین باقی چیزی بگویم. نوشته من به نقدِ کتابی از او بر می گردد که در آن به سنتِ رژیم‌های توتالیتر، تاریخ‌نویسان به کار گمارده می شوند تا تاریخ موجود را از ذهنِ مردم پاک کنند و تاریخی خودساخته و جعلی جانشین آن گردانند. آقای باقی در این اثر، در همین راستا قلم به دست گرفته و نوشته است.
در این شکی نیست که انسان‌هایی در روند زندگی به اشتباه خویش پی خواهند برد، از گذشته خویش انتقاد خواهند کرد و راهی دیگر پی خواهند گرفت. آقای باقی اگر چه خود را سالهاست طرفدار "حقوق بشر" می خواند ولی برای این کتاب که تا کنون چندین‌بار تجدید چاپ شده و برای حزب‌الله هنوز هم منبع است، ارزش قائل است. با رجوع به سایت ایشان می توانید به این ارزش پی ببرید. طرفدار حقوق بشر تنها به این معنا نیست که در ظاهر و در حرف با اعدام مخالف باشیم. آقای باقی در همین کتاب با حذف نام و خاطرات هزاران دانشجو در واقع آنان و فکرشان را به همراه فعالیت‌های تاریخی‌شان کشته است.

- جالب است که شما برای شناخت من به گوگل رجوع می کنید، از ده‌ها مطلبِ من در این جستجوگر نادیده می گذرید، به نوشته‌ای علیه من انگشت می گذارید، آدرس آن در اختیار خواننده می گذارید، تا آن را معیار قرار دهید برای شناخت خویش و یا احتمالاً خواننده. جناب آقا و یا خانم peerooz ! کاش در پی کاوشگری خویش در گوگل، آدرس پاسخ مرا نیز بر آن نوشته در اختیار خواننده می گذاشتید تا فکر نکند که عزیزی چون شما ریگی در کفش دارد.
- در پایان پیشنهاد می کنم؛ در خلوتِ خویش، آنگاه که از پسِ اسم مستعار بیرون می آئید و شهامت می یابید، یک بار دیگر به معیار خویش در نقد و بررسی خوب نگاه کنید: "( اگر این همان اسد سیف باشد) [این نوشته]چنگی به دل نمیزند." آخر خواهر و یا برادر گرامی این چه ارزشی‌ست که برای خود دست و پا کرده‌اید. فکر کنید من نادان و خرفت و یا بی‌سواد و یا حتا فراتر از آن جاسوس جمهوری اسلامی باشم، این چه ربطی به درست و یا نادرست بودن نوشته من دارد. برای "چنگی به دل نزدن" باید سراغ استدلال بروید و عقل به کار گیرد نه احساسات دلِ نازنین.
- در پایان: جناب! من هنوز هم فکر می کنم، آنانی که در جمهوری اسلامی "اصلاح‌طلب" نام گرفته‌اند، و در جنگ "خودی" و "غیرخودی" از گردونه قدرت کنار گذاشته شده‌اند. آنان در دستیابی مجدد به قدرت می کوشند. در این راه "مفهوم"های جامعه مدرن به کار می گیرند تا از ما نیز سوء استفاده کرده باشند. اگر در این افراد چیزی در بنیاد تغییر کرده، لطف کنند، در گام نخست از سالها جنایت آن رژیم پرده برافکنند. آقای باقی و همین کتاب او تنها یک نمونه است از انسان‌هایی که این نظام جمهوری اسلامی را قوام بخشیدند. من مخالف ایشان نیستم، وظیفه خود می دانم تا از حقوق مدنی ایشان دفاع کنم، اما این به این معنا نخواهد بود که با هر حرف و یا رفتارشان همراه و همرأی گردم.
- ...و اما در پایان حیفم می آید حرف دلم را به شمای ناشناس با این اسم مجازی که برگزیده‌اید، نگفته باشم. راستش در تردید بودم در این‌که به نوشته شما پاسخ بدهم. فکر می کنم آدمی که هنوز هویتِ خویش به رسمیت نمی شناسد، می کوشد در پسِ اسمی جعلی حرف بزند، از "منِ" خویش وحشت دارد و می کوشد مخفی بماند، چرا باید پاسخی گفته باشم، آن‌هم پاسخ به سخنی که در واقع چیزی در خود ندارد. در تردید، به احترام خواننده، در حقیقت بدینوسیله کوشیده‌ام ابهام‌زدایی کنم. همین.
۲۹۵۰۷ - تاریخ انتشار : ۲۷ تير ۱٣٨۹       

    از : peerooz

عنوان : عماد الدین باقی
به خاطرم گذشت که چند ماه پیش متن این نوشته را در جایی دیگر دیده بودم و از اینکه نویسنده ای زحمت کشیده و کتابی را با خلاصه ان معرفی کرده و زحمت خواندن آنرا کم کرده است ممنون بودم. امروز با دیدن دوباره آن در این سایت به خاطرم خطور کرد که گرچه بنده عماد الدین باقی و اسد سیف را نمیشناسم ولی میدانم که عماد الدین باقی در ایران از مدافعان حقوق بشر است و برای آن به زندان ها رفته است و آیا این تمام قصه است یا چیزی کم دارد. به جستجو گر گوگل رجوع کردم و تحت عنوان اسد سیف به نوشته خانم نوشین شاهرخی در ۳۰ اردیبهشت ۸۷ بر خوردم که برداشت ایشان از آقای سیف ( اگر این همان اسد سیف باشد) چنگی به دل نمیزند.

http://news.gooya.com/culture/archives/۰۷۱۷۶۸.php

اکنون این سوال برایم پیش آمده که آیا در ده سالی که از انتشار این کتاب گذشته چیز خوبی در فعالیت های آقای باقی دیده نمیشود که اقلا شایسته ذکری باشد؟ عیب می جمله بگفتی هنرش نیز بگوی. و ممنون از اخبار روز که اجازه بر رسی و نقد نوشته ها را میدهد.
۲۹۴۶٨ - تاریخ انتشار : ۲۵ تير ۱٣٨۹