از : حسین شرنگ
عنوان : من وحشی امای مودب من!
جان توای مودب میر علایی، تو، همین مودب مهربان بی آزار با مهر و معرفت، امروز پس از قرنها بی خوابی، حال مرا گرفتی، خونام را به جوش آوردی، کلافهام کردی، آنقدر که مجبور شدم چند قاچ بزرگ هندوانه (این آسپرین وحشیان) را به نیش بکشم تا اندکی آتش درونام کم زور شود.
آخر این چه جور فرمایشی است؟ :
"...این شکل کار را هم از حسین شرنگ ...یاد گرفته ام...کاری که حسین شرنگ کرده است این است که شاعر را هم سطح دیگران کرده است. به ما یاد داده است که شاعر تحفه تبرکی و تافته ی جدا بافتهای نیست. انسان است و مثل انسانهای دیگر گریه میکند، اشتباه میکند و اگر کاری میکند برای دلخوشی دیگران ( خواننده) است. وگرنه تا دلتان بخواهد شعر خوب در این دنیا هست و حرف تازهای هم نمانده که گفته شود. معجزهای قرار نیست اتفاق بیفتد....."
واااااو! به قول آمریکائی ها: یک دقیقه صبرکن! کی حسین شرنگ چنین کاری کرده است؟ در کدام کافه و پاتوق آن را به تو و دیگران یاد داده است؟ چرا حرف خودت را توی دهن دیگری میگذاری؟ چرا با امضا ی دیگران بازی میکنی؟ چرا مسئولیت حرف خودت را بر عهده نمیگیری؟ این بار دوم است که داری فرض خودت را فریضه ی من میکنی. مگر حسین شرنگ بلانسبت خل است یا خردمند است یا خل خردمند است یا خردمند خل است که چنین شکرشکنیهایی بکند؟ سرود یاد مستان دیگر بدهد؟ من نه تنها با چنین رفتار فروکاهندهای با شعر و شاعری موافق نیستم، بلکه با این تصور یکسان نگرانه، دموکراتیک، کوچک انگار، فرورفته، نو خانقاهی و پست مدرن فطرتانه ، آنهم در رابطه با تنها گنج شایگان زندگی ام، یعنی شعر-سخن، از بیخ و بن بیگانه و ناسازگارم. مگر به صرف انسان بودن و گریه-اشتباه کردن، شاعر هم سطح دیگران میشود؟ مگر هر شاعری هم سطح دیگر شاعران است؟ اصلا مگر در تسطیح و هم سطحی و مسطح بودن لذت و فضیلتی هم هست؟ اگر دنیای شعر چنین مدینه ی مسطح ملال آوری بود، پس چرا شاعران ریز و درشت، سر تصرف عشقانی-عدوانی شعر، شکم برجسته ی نامهای یکدیگر را چنین با لطافت جر میدهند؟ یک نگاهی به همین اخبارروز خودمان، سخن ات را سست میکند. پس چرا با چهار پنج شاعر کهن و همینقدر مدرن، میدان شعر اینقدر توحیدی و غربالیده است؟ البته که من اهل دخیل بستن به ضریح این و آن نیستم، البته که بت پرستی ناشایست است و من در حد توانام از آن بتان زهر چشم میگیرم یا ریشخندشان میکنم، البته که من با گفتار-کردار برخی از این شاعران کولا-برگری ادورتایزمنتال در فیسبوک و دنیای واقعی--مجازی حالام به هم میخورد ، ولی این هرگز به این معنا نیست که من همه ی شاعران را لشکر هم قد و قواره ی یک دنیای شجاع نو میدانم. هدف من از کارم هرگز دلخوش کردن دیگران (خوانندهٔ) نیست.من از جان و عمرم مایه نمیگذارم که دیگری-خوانندهٔ دلاش خوش شود. مگر من دلخوشکنک دیگران ام؟ من پس از نزدیک به سه دهه شاعر-بازی، بیهودگی و پرگویی، تازه بویی از شعر بردهام و زدهام به زررگه ی زبان. نوشتن برای من شکوهمندترین کار هستی است. هیچ اورگاسم و دراگ و بادهای به من لذت ناب نوشتن را نمیدهد. برای همین هم خودم را از عیش و عشرتهای باستانی-امروزی شاعرانه( در این سه سال گذشته) برکنار داشته ام. موتور سخن هستی--هستهای من روشن شده است، خاموشی ناپذیر. من دیگر تره هم برای آن خوانندهٔهای چرتوی هرهری خمیازه نژاد خورد نمیکنم. خوانندهٔ ی معتاد به مشتی نام پر سر و صدای شرقی--غربی، خوراک سخن من نیست. جاه طلبی من اختراع خوانندهٔای دیگر است، زبل تر و چکیده تر از خودم. خبر خوب این است که من دارم میان نوعی از زنان ایرانی و ( کبکی=کانادایی فرانسه زبان)، طلیعه ی خوانندهٔ ی دلخواهم را مییابم. در اندکی از زن ایرانی به ویژه، نگاهی میبینم که از این اعتیادهای قرن بیستم-نیستمی به شدت دلزده است و جویای سخنی از رنگ و بویی دیگر.
تا دلتان بخواهد شعر خوب در این دنیا هست؟ عجب! مگر صرف وجود چند میلیون خروار شعر خوب به معنای پایان شعر است؟ مگر شعر پایان تاریخ فوکویامای عقابهای آمریکاست؟ یعنی شعر خوب را یکبار نوشتند و تمام شد و رفت؟ این که دیدگاه سنتیترین انجمنهای حافظ و سعدی در ایران و ایرانکهای خارج است. راستی پس چرا تو هنوز عمر عزیزت را بر سر نوشتن و ترجمه ی شعر گذاشته ای؟ شاید خوراک اصلی تو دومی است؟
مگر شعر تنها "حرف تازه" است که فصلاش تمام شد و کنسرواش باندرول تاریخ مصرف دار خورد و رفت توی قفسه ی سوپرمارکت؟؟ حرف تازه را کجا میبرند؟
تمام ماجرای شعر، پوست انداختن، استخوان ترکاندن، تنیدن و چکانیدن زبان است. این یعنی دغدغه ی پایان ناپذیر فرم :شکفتن، پرشدن، ریختن، به ریخت در آوردن، هستانیدن،، گسترانیدن،روانروییدن......شعر محض معجزه است. "کتاب کتاب ها" هم در ژرفا خود را دفتر زنده مینامد. قرآن( برای دیگران مجید) نیز، وجه سخن خود را معجزه میداند، نه اراجیفی چون شق القمر و غیره.
من اگر شعرهایم را به دوستان و ندیدگان هدیه میکنم، هیچ منظوری جز نشاندن لبخندی بر لب خود و آنان ندارم. آن نامها هیچ ربطی به سخن من ندارند. این یک ریخت و پاش مهر و همدلی است.در باره ی آن جایی دیگر حرف زده ام.( رادیو زمانه)
من با بنیانگذاری جمهوری وحشی شرنگستان، برای خودم هست و نیستگاهی در زبان به وجود آورده ام. کیهان هستی--سخن من پا در این میدان دارد و پر وبالپاچه ی آسمان معروف دیگران نیست. زمین-آسمان من به شدت شخصی است. حتا خدای شخصی من خدا-وحش است. من از بوی این تمدن دروغ زیباگو-زشتکار قرینه باز، دچار آلرژی میشوم. من از جنس تو-شمای اینجا و آنجا نیستم که نیستم. این گستاخی را بر من ببخشا!بیخشایید!
کاش اندکی توحش از من میآموختیای مودب!
در پایان از اینکه لطف کردهای و نام مرا هم بر یکی از دیوارهایت نوشته ای، از ته دل از تو سپاسگزارم.
روبوسی.
پرزیدنت حسین شرنگ.
جمهوری وحشی شرنگستان.
٣۰۰۱۹ - تاریخ انتشار : ۱٨ مرداد ۱٣٨۹
|