دو شعر: آلمان


یوسف صدیق (گیلراد)


• نمبار بامدادی،
مسافران سحرخیز
و ایستگاهی آشنا.
ساعت : شش و هیجده دقیقه‌ی بامداد. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۱٨ مرداد ۱٣٨۹ -  ۹ اوت ۲۰۱۰


 
آلمان (۱)
نمبار بامدادی،
مسافران سحرخیز
و ایستگاهی آشنا.
ساعت : شش و هیجده دقیقه‌ی بامداد.
*    *
اتوبوس
با شیشه‌های خیس،
از گرگ و میش سحر می‌آید
و بی‌ هیچ تاخیری
به بیداری‌ام می‌‌رسد...
انتظاری کوتاه،
حجمی در راه
و مسافرانی
که در جیب‌هاشان
مه‌ کز کرده است.
پشت شیشه‌ها،
روزی دیگر
پلک نیم گشوده‌ی خیابان‌ها را می‌‌بوسد
و شهر
با نظم ساعتی خویش،
در چرخه‌های کار تکرار می‌‌شود.
گویی،
دقت
بار هستی‌ را بردوش می‌‌کشد.
آنسانکه،
ملتی
بار سنگین بی‌ دقتی‌هایش را.

فوریه ۱۹۹۵ ----

آلمان (۲)
میدان کوچک کتابفروشی
در آستانه‌ی تابستان
و آسمانی خندان
که چین خوردگی‌هایش را صاف می‌‌کند.
*    *
دخترک
روی نیمکت نشسته، کتاب می‌‌خواند؛
چندان عمیق که گویی
نقشه‌ی گنجینه‌ای را.
شاید
همراه با آلیس
در سرزمین عجایب
رویایی رنگین را پی‌ می‌گیرد.
شاید ...
*    *
آرام،
در نیمروز بنفشه ،
کنارش می‌‌نشینم :
"هی‌، فرشته‌ی کوچک !
چشم‌هایت درد می‌‌گیرند.
سر از کتاب برگیر.   
برخیز. دوری بزن."
*    *
مجسمه‌ی برنزی
روی نیمکت برنزی
سر از کتاب برنزی برنمی گیرد.

بهار ۲۰۰۷ ----
● مجسمه‌ی برنزی دختر کتابخوان، واقع در مرکز شهر آخن- آلمان.