یادداشت های شبانه ۱۰
ابراهیم هرندی
•
پستانداران با نوازش آرام و رام می شوند و انسان که دسته ای از این رسته است، نیز. نوازش، نخستین دریافت عاطفی ِ نوزاد از مادردرهنگام آمدن به جهان است. دریافتی که هنگامه آمدن به جهان را آسان میکند و هراس نوزاد را کاهش میدهد و او آرام میکند.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۲٨ مرداد ۱٣٨۹ -
۱۹ اوت ۲۰۱۰
۵۲. افسونباری ژن و افسونکاری دین
همه دینها و آئینها با چشمداشت به ساختار ژنتیک انسان پایدار میشوند و از آن در راه افسونکاری بهره میجویند. ذهن انسان بویژه انسان امروزی، سبب جوست و به هر آنچه بیسبب روی میدهد، خیره میشود و اگر پاسخی نیابد در شگفت میشود. شعبده بازان با چشمداشت به این رفتارِ ذهن انسان کار می کنند و هر تردستی و افسونگری با ته مایه ای از این چگونگی شکل می گیرد. پیامبران نیز با توجه به این ویژگی ذهنی، معجزه را گواهی بر راستی ادعای خود میدانستهاند.
پستانداران با نوازش آرام و رام می شوند و انسان که دسته ای از این رسته است، نیز. نوازش، نخستین دریافت عاطفی ِ نوزاد از مادردرهنگام آمدن به جهان است. دریافتی که هنگامه آمدن به جهان را آسان میکند و هراس نوزاد را کاهش میدهد و او آرام میکند. گرمای این مهر، تن پوش جان آدمی میشود و تا پایان هستی، او را امیدوار میدارد. جهان، جایی سرد و سیاه و سنگین است و ما را همین آتش هماره مانا، افراشته و افروخته و امیدوارمیدارد. نوازش، کلید انبان عاطفه انسان است. انسان چون دیگر پستانداران، با نوازش مجاب میشود. چنین است که مکان های مقدس را با ساختمانهایی دلنواز و با کاربرد ِ آینه و نور و عطر و گل و گلاب و گیاه و آب، پرداختی نوازشگر و روان گردان میکنند.
چرا در کنار هر واحه خوش آب و هوایی، کلیسایی، کنشتی، معبدی، زیارتگاهی و یا نیایشگاهی هم هست؟ برای این که نیروی روان گردان ِ طبیعت این سرزمین ها، به حساب معجزهای آن زیارتگاهها و خدایان و ادیان وابسته بدانها گذاشته شود. با این حساب، ادیان آبروی خود را در اذهان همگانی از ساختار ژنتیک ما میگیرند. یعنی هرآنجه را ما خوش میداریم، به خود میچسبانند و نسبت میدهند تا ما خوشداشتهای خود را به حساب "کرامات" و "برکات" آنها بگذاریم. چنین است که بزرگترین شب سال، شب میلاد مسیح میشود و گل سرخ را "محمدی" نام مینهند و خورشید و ماه و ستارگان را ردَ پای قدسین میخوانند و آفتاب را پرتو ایزدی. نیز چنین است انتساب رو و بوی خوش به پیامبران و امامان و بستگان آنها.
افسونباری ژن، سرچشمه افسونکاری دین هاست.
***
۵٣. زیربنا – روبنا
به گمان من، پنداره، "زیربنا- روبنا" در پیوند با پدیدارهای اجتماعی یکی از درخشان ترین دریافتهای ذهنی انسان است. این بخشبندی که نهادهای اجتماعی را دارای ساختاری دوگانه، بنادین و بنیادین، میانگارد و شیوه بهره وری و سازگاری با زیستبوم درهرسرزمین - یعنی شیوه تولید و توزیع و مصرف – را زیربنای همه نهادهای دیگر اجتماعی میداند، برای من از گونه اندیشه های ژرفی ست که آسان به ذهن نمی رسد. البته این ژرفا سبب میشود که آسان نیز از ذهن آسان پذیران بگریزد. اما به هررو، با ید آن را دستاودی بزرگ شمرد.
البته این گفتمان از نخستین شهدای جنگ سرد بود و گفت و نوشت ِ آن این روزها، چه بسا که برای بسیاری سبب سرشکستگی نیز باشد. البته این جنگ پایان نیافته است بل، که با نابودی یکی از دو سو، بی آن که پایان یابد، نیروهای دیگری را هدف گرفته است. از دیدگاهی می توان آغاز این جنگ را در افسانه های کهن پی جُست. جنگ اهورا و اهریمن و افسانه های این چنینی. بگذریم.
با این که سخن در این باره را بسیاری کهنه گویی می پندارند، اما به گمان من گفتنی ها را باید گفت تا راستی ناگفته و پنهان نماند. پس می گویم که از دیدگاه من که در این زمینه از چشم انداز برآیشی مایه ور است، کنش ها و کوشش های اقتصادی در هر جامعه، زیر بنای همه رفتارها و کردارها و کنش ها و کوشش های دیگر انسان است.
- چرا؟
- برای این که اگر همه رفتارها و کردارهای انسان را ابزارهای آشکار و نهان برای سازگاری وی با جهان و ماندگاری ژنهای او بدانیم، بناگزیر، این ابزارها باید در راستای شیوه بهره وری انسان از طبیعت - یعنی شیوه فراهم آوردن خوراک و نوشاک و پوشاک – شکل گیرد. نیز چون رفتارها و کردارها زمینه ساز ِ فرهنگ است، پس اقتصاد را میتوان زمینه ساز فرهنگ دانست. البته دستاوردهای فرهنگی میتواند انسان را به بازبینی و دگرگون سازی نگرشهای اقتصادی وادارد، اما فرهنگ، هرگززمینه ساز اقتصاد نمیشود.
***
۵۴. واکنشی ناخود آگـاه
ادبیات هرفرهنگ آینه آرزوهای دارندگان آن فرهنگ است و نه برتاباننده ارزشهای آن. همانگونه که زندانی هماره در آرزوی آزدایست، ادبیات مردم سرزمینی که خود را در بند میپندارند نیز، سرشار از ستایش آزادی و آزادگیست. در فرهنگ فارسی تاکنون بیشتر نویسندگانی که در پی یافتن گواه تاریخی و پشتوانه ادبی برای بزرگ نمایی فرهنگ خود بودهاند، این چگونگی را وارونه می پنداشتهاند، یعنی که وجود موجهای گران انسان دوستی و گذشت و مهرورزی و آزاداندیشی درادبیات فارسی را نشانه وجود این ویژگیها در فرهنگ ایرانیان دانستهاند. به گمان من این اشتباهی بسیار بزرگ و گمراه کننده است زیرا که درآن "آرمانها" بجای "واقعیتها" پنداشته می شود. هشدار سعدی درباره نیازردن موری که دانه کش است، واکنشی به آزار بی مرز در روزگار اوست، یعنی که حتی آزردن کوچکترین جاندار نیز نکوهیدنیست، چه رسد به کشتار انسان.
وارونه دیدن این چگونگی بدان می ماند که ما رویاهای موجنده در فیلمهای هندی را واقعیتهای زندگی هندوان بپنداریم و صحنههای زنگین آن فیلمها را نمادی از زندگی خوش آب ورنگ آنان. البته اگرچنین میبود، دیگر این فیلمها برای سینماروان در هند، هیچ کششی نمی توانست داشته باشد. نیز چنین است ازرشهای نهفته در ادبیات کلاسیک فارسی. موج ارزشهای انسانی و اخلاقیای که در این ادبیات، بویژه شعر کهن فارسی دیده میشود، نشانه نبود و یا کمبود آن ارزشها در روزگاران گذشته است. این آثار با ما از فرهنگی میگویند که باید باشد و نیست. از مهر و دوستی و باهمی. از آزادی و آبادی و شادی.
البته پرداختن به اخلاق و کوشش در بومی کردن ریشههای پیدایش آن در این روزگار، تنها ویژه روشنفکران ایرانی نیست. این درگیری ذهنی، جهانیست و بازتابی از اهمیت اخلاق در فرهنگ مدرن اروپاییست که همگان را دارای حقوق برابر انسانی می پندارد. اندیشه برابر پنداری حقوقی همگانی را باید بزرگترین رویداد حقوقی جهان پنداشت. یکی از بازتابهای این رویداد، ورشکست کردن سازمان اخلاقی همه نگرشهای پیشین بود. این ورشکستگی سبب شد که جهانیان به بازنگری ارزشهای اخلاقی چشم انداز خود بپردازند و در پی بازسازی آنها برآیند. بسیارانی در این راستا کوشیدند تا ریشههای اخلاق مدرن را در آئین و فرهنگ خود بجویند. برای نمونه؛ برخی از مسلمانان گفتند که گفتمان "برابری"، در فرهنگ مدرن غربی، همان گفتمان "برادری"، در فرهنگ اسلامیست. نمونه دیگر، این ادعای برخی از ایرانیان است که حقوق بشر، دو هزار و پانصد سال پیش از آن که به ذهن غربیها برسد، بفرمان کورش، پادشاه ایرانی جهانگیر شده بود. گفتنیست که فرهنگ همه ملتها، پراز افسانههای این چنینیست. این افسانههای دل- خوش- کنک، خود خُرد بینی و کمبودهای فرهنگی ِ مردم کشورهای پیرامونی را درمان می کند و زندگی در دهکده جهانی را پذیرنده میسازند.
................
۵۵. در بــاره تن
آنان که در پی پیرایش جان، تن را خوار می دارند و به خیال خام خود مغز را از پدیدارها برمی دارند و "پوست را پیش خران"، می اندازند، نمی دانند که کوچک ترین، کار ِ تن، ساختن جان است. اگر تن انسان نبود، نه از جان خبری می بود و نه از جان آفرین. خدا و جان و جن و جهان، همه دستکارهای کارگاه خیال انسان است. کارگاهی که در گوشه ای از تن انسان بنام مغز، که هماره در کار بافتن رویاهای رنگین است تا در هر دوره از زندگی، رنگین کمانی درخور حال و روزِ انسان، فراروی او بگذارد و وی را به ماندگاری در جهان و سازگاری با زندگی و پرداختن بدان دل گرم کند.
اگرچه تن، هدف نهایی هستی نیست و تنها حلقه ای از زنجیره دودمانیست که ژن های ما را از زمانی به زمان دیگر گذر میدهد و به آیندگان میسپارد، با این همه میتوان گفت که هرچه راه و رسم و قاعده و قانون در جهان بوده و هست و خواهد بود، همه درباره تن و چگونگی کاربرد آن در جهان است. تن، خانه ژنهای جانداران و پایگاه پرش آنها از امروز به فرداست. چنین است که طبیعت پرورش تن را پاداش میدهد و آزردن آن را پادافره. نیز چنین است که تندرستی، هماره و همه جا برای همگان، سرآمد همه نیکیها پنداشته میشده است و میشود. نیز نهادهایی چون بهداری و بهزیستی و تربیت بدنی، در زمره ارجمندترین نهادهای اجتماعی ست و کارهایی چون پزشکی و داروسازی و درمانگری، در رده آبرومندترین کارها.
تن انسان سرچشمه همه دلبریها و دلاوریها وسوزها و سازهاست. هم از اینروست که همه دینها و آئینها، برای اداره امور تن، فرمانها آورده اند. برخی آن را فتنه انگیز خواندهاند و پوشاندن و پنهان داشتن آن بهتر دانستهاند و برخی آن را پرستشگاه زیباپرستان. در حقیقت، پندارههای هرآئین از تن را میتوان زمینه هستی شناسی آن دانست.
فردانیت انسان از تن او آغاز میشود. چنین است که تن در فرهنگهایی که فردانیت را بها نمیدهد، خوار و زبون پنداشته میشود. این ارزشداوری را در کاربرد واژه "تن"، در زبان این فرهنگها میتوان دید. واژه هایی چون، تن پرور، تن آسا و تن لش، تن آسا و ... در زبان فارسی، نمونههایی از این چگونگی ست. هم نیز هزاران هزار شعر و مثل و متل و افسانه در ادبیات فارسی درباره خواری و ناپایداری تن و ارجمندی و والایی جان.
***
۵۶. شعـــر
آن همه ستاره!!
این همه سکوت!!
ردِ پای کیست
آن همه ستاره؟
چیست،
نامِ آن همه ستاره؟
چیست؟
امشب از همیشه آشناترم
با همیشه
با سکوتِ سبز بی کرانگی
ذاتِ آفتابیِ تو
در من آسمانی از ستاره می شود
امشب آسمانی از ستاره ام
لبالبم
گستران و ساده و زلال
کهکشانی از ستاره،
از همیشه،
از شـبم
ای حباب های برکه های نور
ای نگاه های گرمِ گرمِ گرم
ای چراغ های دورِ دورِ دور
در من از شما نشانه ای ست.
در من از خیالها و خوابهای روشنِ شما،
جرقه ای،
جوانه ای ست
ای نگاههای گرمِ گرمِ گرم
ای چراغهای دورِ دورِ دور
***
۵۷. طلای سیاه یا بلای سیاه؟
ساختار روانی انسان به گونهایست که پیروزیهای خود را بحساب خودش میگذارد و شکستها و ناکامیهایش را بحساب دیگران. این سخن را درباره قومها و ملتها نیز میتوان گفت. نمونه ایرانی این چگونگی، رویارویی ایرانیان با رویدادهای تاریخیست؛ هر رویدادی را که پنداره همگانی خوشایند میداند، به ایرانیان نسبت میدهد، مانند؛ ماندگاری زبان فارسی برای فارسی زبانان و پایداری آن در برابر یورش زبان و فرهنگ عربی. اما هرآنچه ناخوشایند و ناروا انگاشته میشود، کار دیگران است، مانند؛ ناتوانی ایران در صنعتی شدن – که به گمان بسیارانی، کار انگلیسیهاست – و یا ناکامی از بهره وری از سود ناشی از نفت که – باز هم تقصیر انگلیسیها و البته امریکایی هاست. گاه نیز رویدادی دستکار خود ایرانیها پنداشته میشود و سپس با آشکار شدن پیامدهای حساب نشده آن به دیگران نسبت داده میشود، مانند انقلاب که نخست نزدیک به صد در صد مردم آن را بومی میدانستند و اندی و چندی بعد بسیاری درماندند که – بقول شاعر- ما انقلاب کردیم یا انقلاب ما را؟
امروز بیش از یک سده از روزی که نخستین کلنگ ِ اولین چاه نفت در خاورمیانه در ایران به زمین زده شد، می گذرد. یک صد سال پیش، نخستین بشکه نفت از این سوی جهان از ایران بسوی انگلیس روانه شد. از آن زمان تاکنون سخن درباره خوب و بد این رویداد بسیار گفته و نوشته شده است. برخی پیدایش نفت در این سرزمین را " بلای سیاه" خواندهاند. این سخن اشاره به بازتاب های سیاسی و فرهنگیای دارد که پیدایش و فروش نفت سبب شده است، برخی دیگر پاسخ دادهاند که اگر چنین است چرا نفت را باید بلای سیاه خواند؟ مگر نه این است که این ماده تنها جنس صادراتی جدی کشور ماست که هر ساله میلیاردها دلار بسوی ایران سرازیر میکند؟ پس با این حساب باید شیوه مدیریت نفت را بلای سیاه خواند و نه خود آن را که سرمایه بزرگ و سودمندی برای کشور ما بوده است.
***
۵٨. نیایش
سه شبانه روزِ تمام، علمای اعلام و حُججِاسلام بدرگاه خدا نالیده بودند و از او طلب باران کرده بودند. دو سال بود که دراصفهان باران نباریده بود و زاینده رود دیگر نه زاینده بود و نه رود. بچهها نمیدانستند برف چیست و فقط تعریفِ آن را ازبزرگترها شنیده بودند. کم کم خاطره گلهای کُرکین جامه اصفهان به افسانهها پیوسته بود و هوا بوی خاک مرده میداد. مردم دیگر به صغیر و کبیر رحم نمیکردند و میرفت که در آینده نه چندان دوری، آدمخوری هم باب شود. با اینهمه دعای علما نیز سودی نبخشیده بود و از آسمان همچنان آتش بر دشتهای برشته اصفهان میبارید.
با شکستِ علما، مطربانِ شهر دور هم جمع شدند و برآن شدند که شبی را در کوه صفه برای آمدن باران، بزنند و بخوانند وبرقصند. چنان کردند. همگی تا آخرهای شب میزدند و می قصیدند و میخواندند:
ای ابر بده باران
از بهرِ گنهکاران
آخرهای شب، کمیتهچیها سررسیدند و همه را با دریده دهانی تا میشد، زدند و دایرهها را شکستند و نی لبکها را زیر پا خرد کردند ودستان مطربها را از پشت بستند و در اوان پگاه،همگی را از پیر و جوان، خرد و خمیر، روانه زندان کردند.
اوانِ پگاه، بغض آسمان در ابر اندوهی سنگین و دلگیر ترکید و آنچنان بارید که زاینده رود را دوباره براه انداخت. و چنین شد که زاینده رود دوباره همه زاینده شد و هم رود.
ابراهیم هرندی
http://goob.blogspot.com
|