یادداشت هایی بر ناسیونالیسم


جرج اورول - مترجم: احسان


• متن زیر ترجمه مقاله یادداشتهایی بر ناسیونالیسم (Notes On Nationalism) نوشته جورج اورول است. اورول در این یادداشت تعریف جدیدی از ناسیونالیسم ارایه می‌دهد که فرای محدودیت‌های زمانی و مکانی بوده و می‌توان با جابجایی برخی کلمات ‌این مباحث را به دنیای امروز آورد. نکاتی که اورول در این یادداشت به آنها اشاره می‌کند به راحتی در میان روشنفکران ایرانی مصداق یابی می‌شوند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۶ شهريور ۱٣٨۹ -  ۲٨ اوت ۲۰۱۰


متن زیر ترجمه مقاله یادداشتهایی بر ناسیونالیسم (Notes On Nationalism) نوشته جورج اورول است. اورول در این یادداشت تعریف جدیدی از ناسیونالیسم ارایه می‌دهد که فرای محدودیت‌های زمانی و مکانی بوده و می‌توان با جابجایی برخی کلمات ‌این مباحث را به دنیای امروز آورد. نکاتی که اورول در این یادداشت به آنها اشاره می‌کند به راحتی در میان روشنفکران ایرانی مصداق یابی می‌شوند. به عنوان نمونه همه ما حتما با روشنفکری برخورد کرده‌ایم که از حمله آمریکا به عراق دفاع می‌کرده ولی فقط چند سال بعد در برابر حمله روسیه به گرجستان موضع منفی گرفته است. و بالعکس. یا روشنفکری که از کشتار فلسطینیان به دست دولت اسراییل دفاع می‌کند و یا حتی خوشحال می‌شود ولی در برابر کشتار مردم ایران به دست دولت فریاد وا مصیبتا سر می‌دهد. تقابلات ملیگرایی میان، به عنوان مثال، استقلالطلبان کورد و تورک و وطنپرستان ایرانی نیز مساله غریبی نیست. در ترجمه سعی شده است که هر جا اورول از ناسیونالیسم به معنی جدیدش استفاده می‌کند از همان ناسیونالیسم و هر جا که به معنی معمولش استفاده کرده از وطنپرستی استفاده شود. به جای پیتریوتیسم (Patriotism) هم از واژه وطندوستی استفاده شده است.


بایران در یکی از آثارش از کلمه فرانسوی لانگِر(Longeur) استفاده و گذرا به نداشتن معادل انگلیسی برای این کلمه اشاره کرده و در عین حال معتقد است از خودش خروارها داریم. امروزه و به همین منوال یک عادت فکری بسیار فراگیر وجود دارد که تمام تفکرات ما را تحت‌الشعاع خود قرار می‌دهد ولی هنوز برای آن اسمی در نظر گرفته نشده است. من به عنوان نزدیکترین معادل موجود کلمه ناسیونالیسم را انتخاب کرده‌ام ولی به زودی خواهیم دید که از آن در قالب معمولش استفاده نمی‌کنم زیرا احساسی که در نظر دارم فقط و فقط خودش را متصل به یک ملت (به عنوان یک نژاد یا یک سرزمین) نمی‌کند. می‌تواند به یک طبقه و یا یک مذهب متصل باشد و یا حتی فقط کارکرد منفی داشته و مخالف یک چیز یا چیز دیگر باشد بدون آنکه نیازی به وفاداری به یک ایده و طرح مثبت ببیند.

وقتی صحبت از ناسیونالیسم می‌کنم در وهله اول عادتی را در فکر دارم که فرض می‌کند انسانها را می‌توان مثل حشرات طبقه‌بندی کرد و به میلیونها نفر انسان با خیال راحت لقب "خوب" یا "بد" داد (۱). اما در وهله دوم (که بسیار مهمتر است) منظورم نیاز به شناسایی و چسباندن خویش به یک ملت و یا یک واحد دیگر و قرار دادن آن واحد در مقامی فرای خوب و بد و تلاش برای پیشبرد اهداف آن به عنوان تنها وظیفه شخصی است. ناسیونالیسم را نباید با وطندوستی اشتباه گرفت. معمولا هر دو کلمه چنان به صورت نامشخص و گنگ استفاده می‌شوند که هر گونه تعریفی قابل نقد و بررسی است، اما جدا کردن این دو از هم به این دلیل که غالبا دو ایده و طرز تفکر متفاوت را منتقل می‌کنند الزامیست. وقتی از وطندوستی صحبت می‌کنم منظورم علاقه و وقف خویش در راه یک مکان و الگوی زندگی مشخص است که شخص به آنها به عنوان بهترینها در دنیا نگاه می‌کند ولی هیچگونه علاقه‌ای به تحمیل آنها به افراد دیگر ندارد. طبعا وطندوستی، چه از لحاظ فرهنگی و چه از لحاظ نظامی، دفاعی است. از طرف دیگر ناسیونالیسم و علاقه به قدرت از هم جدا نشدنی هستند. هدف پایدار هر ناسیونالیست به دست آوردن قدرت و شکوه بیشتر، نه برای خود، بلکه برای آن ملت و واحدی است که به عنوان مدفن فردیت خویش برگزیده است.

ناسیونالیسم تا آنجایی که به نمونه‌های شناخته شده آن نظیر حرکتهای ناسیونالیستی موجود در آلمان و ژاپن اطلاق گردد قابل شناسایی است. تقریبا همه ما وقتی با پدیده‌ای به نام نازیسم رو به رو می‌شویم و از بیرون به آن نگاه می‌کنیم خیلی سریع در مورد آن به اتفاق نظر می‌رسیم. اما در اینجا باید دوباره تکرار کنم که از ناسیونالیسم فقط به خاطر نبود کلمه بهتر استفاده می‌کنم. ناسیونالیسم به این معنی جدید شامل حرکتها و علایق دیگری مانند کمونیسم، کاتولیسیسیم سیاسی، صهیونیسم، یهودی ستیزی، تروتسکی‌ایسم و پسیفیسم هم می‌شود. نه تنها به معنی وفاداری به یک دولت و یا کشور (حتی کمتر به کشور خود تا دیگری) نیست، حتی احتیاج به یک گروه و واحد واقعا موجود هم ندارد. به عنوان چند مثال مشخص که احساسات ناسیونالیستی بسیاری را بر می‌انگیزند می‌شود از اسلام، یهودیت، مسیحیت، پلورتاریا و سفید به عنوان یک نژاد نام برد. ولی نه تنها تعریف مشخص و جهان شمولی از هیچ کدام وجود دارد بلکه وجود خارجی آنها هم تایید شده نیست.

دوباره تاکید می‌کنم که احساسات ناسیونالیستی می‌توانند پاک منفی باشند. به عنوان مثال برخی از هواداران تروتسکی فقط و فقط به دشمنی با شوروی می‌پردازند بدون آنکه بدیلی برای آن در نظر داشته و به آن وفادار باشند. وقتی به زوایای مختلف این برخورد خوب نگاه کنیم طبیعت آن احساسی که من به آن ناسیونالیسم می‌گویم بیشتر از پیش و به راحتی نمایان می‌شود. یک ناسیونالیست کسی است که فقط و فقط، یا قویا، تفکری از نوع اعتباری-رقابتی دارد. ممکن است که ناسیونالیست مثبت و یا منفی باشد، یعنی توان ذهنی خود را صرف حمایت و یا تخریب کند، ولی در هر حال تفکراتش همیشه در پی پیروزیها، شکستها، برتریها و خواریهاست. تاریخ، بالاخص تاریخ معاصر، را به دیده نواری پایان ناپذیر از ظهور و سقوط قدرتهای بزرگ می‌نگرد و هر اتفاقی را به منظره دلیلی بر برتری جبهه خودی و شکست یک دشمن منفور می‌بیند. در انتها اما مهم است که ناسیونالیسم را به پرستش موفقیت تقلیل ندهیم. ناسیونالیسم قدرتخواهی رام شده توسط خودفریبی است. هر ناسیونالیستی قادر به متوسل شدن به وقیحترین بیصداقتیهاست، ولی در عین حال، از آنجا که میداند به چیزی بزرگتر از شخص خود خدمت میکند، اعتقادی راسخ به حقانیت خویش دارد.

فکر می‌کنم این تعریف به نسبت طولانی برای پذیرفتن گستردگی این پدیده در بین روشنفکری انگلیسی، بسیار گسترده تر از آنچه در بین توده مردم رایج است، کافی باشد. از بین تمامی نمونه هایی که میتوانیم انتخاب کنیم به این نمونه دقت کنید: کدام یک از سه قدرت بزرگ متفق، شوروی، بریتانیا و آمریکا، بیشترین سهم را در شکست آلمان دارد؟ در تئوری، باید ممکن باشد که جوابی منطقی و قطعی به این سوال بدهیم. در عمل اما به دلیل این که تقریبا تمام افرادی که ممکن است این سوال برایشان مهم باشد طرز فکری اعتباری-رقابتی دارند، نمی‌شود محاسبات لازم را انجام داد. چنین شخصی ابتدا بنا بر نیاز شخصی خود به نفع روسیه یا بریتانیا یا آمریکا تصمیم می‌گیرد و سپس به دنبال یافتن اسناد و مدارکی می‌رود که در ظاهر بر انتخابش صحه می‌گذارند. مقدار زیادی از این گونه سوالها وجود دارد که فقط افرادی که این سوالها برایشان مهم نیست و در عین حال نظرشان هم بی ارزش است قابلیت دادن پاسخ صادقانه به آنها را دارند. ورشکستگی و شکست همه پیشبینیهای سیاسی و نظامی معاصر نتیجه همین پدیده است. اینکه از میان همه "آگاهان"، از هر مکتبی، یک نفر هم نبود که احتمال موافقتنامه عدم خصومت بین شوروی و آلمان را در سال ۱۹۳۹ پیش بینی کند بسی جای تامل دارد (۲). و هنگامی که خبر امضای قرارداد بیرون آمد، متفاوتترین توضیحات ممکن منتشر گردید و پیشبینیهایی نه بر اساس تفحص در احتمالات بلکه بر اساس بدی یا خوبی و قوی یا ضعیف نمایی شوروی ارایه شد که همگی بلافاصله غلط از آب درآمدند. مفسرین سیاسی و نظامی، همانند کفبینان، قادر به گریز از هر اشتباهی هستند چون طرفدارانشان در آنها به دنبال ارزیابی حقایق نبوده بلکه از سخنان آنها به عنوان محرک احساسات ناسیونالیستی خود استفاده می‌کنند (۳). قضاوتهای زیبایی شناسی نیز، به خصوص ادبی، به همین منوال آلوده می‌شوند. برای یک ناسیونالیست هندی بسیار سخت خواهد بود که از خواندن کپلینگ لذت ببرد و یا یک محافظه‌کار و ارزشگذاری بر آثار مایاکفسکی، و همیشه این وسوسه وجود دارد که ادعا کنیم که فلان کتاب به دلیل گرایشش فاقد ارزش ادبیست. افرادی که مرامی قویا ناسیونالیستی دارند بیشتر مواقع بدون آنکه نسبت به آن آگاه باشند مرتکب این مغلطه می‌شوند.

در انگلستان، اگر تعداد افراد را در نظر بگیریم، احتمالا برتری ناسیونالیستی با همان وطنپرستی کور قدیمی است. کاملا واضح است که همچنان و علی رقم ادعاهای سالهای گذشته کارشناسان امری بسیار فراگیر است. اما من در این یادداشت بیشتر سرگرم عکس‌العمل آن دسته از روشنفکران هستم که وطنپرستی کور و حتی وطندوستی در میان آنها مرده است (البته دومی رد میان برخی در حال احیای مجدد است). واضح و مبرهن است که در بین روشنفکران نوع غالب ناسیونالیسم، کمونیسم است (البته منظورم فقط اعضای حزب کمونیست نیست و شامل "یاران و رفقا" و روس-دوستها هم میشود). یک کمونیست به شوروی به چشم سرزمین پدری نگاه می‌کند و تحقق بخشیدن به اهداف شوروی و توجیه سیاستهایش را وظیفه خود می‌داند. مشخصا امروزه تعداد این افراد در انگلستان کم نیست و تاثیرات مستقیم و غیر مستقیمشان هم زیاد است. اما اشکال دیگری از ناسیونالیسم هم در حال رشد است و با توجه به نقاط مشترک جریانات متفاوت و گاها مخالف است که میتوان این مساله را به روشنی مد نظر قرار داد.

ده یا بیست سال پیش، کاتولیسیسم سیاسی بیشترین شباهت را به کمونیسم فعلی داشت. برجسته‌ترین نماینده این جریان (البته یک نمونه افراطی و نه یک نمونه نوعی) جی. کی. چسترتون بود. چسترتون نویسنده‌ای پر استعداد بود که ادراک و صداقت نظری‌اش را در راه تبلیغ کاتولیسیسم بر باد داد. در طول تقریبا بیست سال آخر عمر همه کارهایش تبدیل به یک سری تکرار مکررات شده بود. هر کتابی، هر تکه مکالمه‌ای، باید در راه اثبات برتری مطلق کاتولیک بر پروتستان و کافر به کار می‌رفت. اما چسترتون فقط به برتری نظری و معنوی راضی نبود: این برتری الزاما محتاج انتقال به اعتبار ملی و قدرت نظامی بود و در نهایت تبدیل به یک نگاه بتپرستانه به کشورهای لاتین بخصوص فرانسه شد. چسترتون فقط مدت کوتاهی در فرانسه زندگی کرده بود و تصویری که از آن در ذهن داشت - به عنوان سرزمین کشاورزان کاتولیک که شب و روز شراب قرمز می‌نوشند و سرود ملی را بر لب دارند - همان قدر به واقعیت نزدیک بود که فلان داستان به زندگی در بغداد. این نگاه نه تنها با یک بزرگ پنداری از قدرت نظامی فرانسه همراه بود (هم قبل و هم بعد از جنگ اول چسترتون مدعی بود که فرانسه به تنهایی از آلمان قویتر است) بلکه مبدل به تمجید مبتذلانه از نفس جنگ شده بود. اشعار جنگی در مقابل اشعار جنگی چسترتون همانند سرودهایی در باب صلح و دوستی هستند. در کل شاید اشعار وی پرشکوهترین اراجیف نوشته شده در زبان ما باشند. نکته جالب اینجاست که اگر کسی آن اراجیفی که چسترتون در مدح فرانسه و ارتش فرانسه نوشته بود را برای بریتانیا و ارتش بریتانیا می‌نوشت اولین کسی که هو می‌کرد خود چسترتون بود. در سیاست داخلی یک کوچک-انگلیس (Little Englander) تمام عیار، متنفر از وطنپرستی کور و امپریالیسم و مدافع بر حق دموکراسی بود. اما نگاهش به بیرون آنگونه بود که به راحتی تمام اصول و قواعد فکریش را بدون آنکه متوجه باشد زیر پا می‌گذاشت. آنطور که به عنوان مثال اعتقاد راسخش به دموکراسی جلودار تحسین کردن موسولینی نبود. موسولینی تمام آن چیزهایی که چسترتون در خانه برای آنها جنگیده بود، مثل حکومت انتخابی و آزادی مطبوعات، را از بین برده بود ولی ایتالیایی بودنش و این که ایتالیا را دوباره قدرتمند کرده بود کافی بود. چسترتون یک بار هم در مورد امپریالیسم و فتح سرزمینهای رنگین پوستان توسط ایتالیا و فرانسه سخن نگفت. اتصالش به واقعیت، ذوق ادبیش و حتی تا حدودی فهم اخلاقیش به محض اینکه پای تعلقات ناسیونالیستیش به میان می‌آمد از دست می‌رفت.

به وضوح شباهتهای زیادی بین آن بخشی از کاتولیسیسم سیاسی که چسترتون نماینده‌اش است و کمونیسم وجود دارد. همچنین بین هر کدام از این دو و به عنوان مثال ملیگرایی اسکاتلندی، صهیونیسم، یهودی ستیزی یا تروتسکی‌ایسم. ساده انگارانه خواهد بود اگر مدعی شویم که همه اشکال ناسیونالیسم یکی هستند، حتی در دنیای روانیشان، اما یک سری معیارها هستند که در بین همه گونه‌ها مشترکند. مواردی که در ذیل می‌آورم خاصیتهای اصلی تفکرات ناسیونالیستی هستند:

وسواس: تا حد ممکن، هیچ ناسیونالیستی به جز برتری واحد قدرت مورد علاقه‌اش در مورد هیچ چیز دیگری نه فکر می‌کند، نه حرف می‌زند و نه می‌نویسد. برای هر ناسیونالیستی، اگر ناممکن نباشد، بسیار سخت است که تبعیت خود را مخفی کند. کوچکترین حرف بدی در مورد گروهش، یا هرگونه تعریف ضمنی از گروه رقیبش، وی را چنان از ناراحتی پر میکند که فقط با یک کلام تند از آن رهایی می‌یابد. اگر گروه منتخب یک کشور حقیقی مثل ایرلند و یا هند باشد، او عموما مدعی برتری آن نه تنها در قدرت نظامی و تقوای سیاسی بلکه در هنر، ادبیات، ورزش، ساختار زبان، زیبایی فیزیکی ساکنان و حتی شاید آب و هوا، مناظر و آشپزی می‌شود. به چیزهای مهمی همانند درستی سمت و سوی پرچم، اندازه نسبی تیترهای روزنامه و ترتیب قرار گرفتن نام کشورها بسیار حساس است (۴). اصطلاحات نقش مهمی در تفکر ناسیونالیستی بازی می‌کنند. کشورهایی که به استقلال رسیده‌اند و یا از یک انقلاب وطنپرستانه عبور کرده‌اند معمولا اسامی خود را تغییر می‌دهند، و یا هر واحد و کشوری که احساسات شدیدی در اطرافش جریان دارد به احتمال زیاد چند اسم مختلف دارد که هر کدام بیان کننده تعلقات متفاوت است. دو طرف درگیر در جنگ داخلی اسپانیا در کل به نه یا ده اسم شناخته می‌شدند که نشان دهنده میزان متغیر علاقه به آنها بود. برخی از این اسامی (مثل وطندوست برای حامیان فرانکو یا وفادار برای طرفداران دولت) صادقانه جای سوال داشتند و دو طرف دعوا نمی‌توانستند بر روی هیچ کدامشان به توافق برسند. همه ناسیونالیستها انتشار زبان خود به قیمت دیگر زبانها را وظیفه خود می‌دانند و در میان انگلیسی زبانها این رفتار به صورت درگیری نامحسوس بین گویشهای مختلف بروز می‌کند. آمریکاییهای ضد انگلیسی، اگر احساس کنند که یک اصطلاح ریشه انگلیسی دارد از استفاده از آن پرهیز می‌کنند و در پس کشمکش بین لاتینسازان و آلمانیسازان هم معمولا تمایلات ناسیونالیستی خوابیده است. ملیگراهای اسکاتلندی بر برتری اسکاتلندیهای جنوبی تاکید میکنند و ناسیونالیسم سوسیالیستها به صورت تنفر طبقاتی و در شمایل فحاشی به لهجه قالب در بی. بی. سی. بروز می‌کند.

بی‌ثباتی: هر چند وفاداریهای ناسیونالیستی بسیار قوی هستند ولی این باعث عدم انتقال این وفاداریها نمی‌شود. برای شروع، همان طور که قبلا اشاره کردم، این وفاداریها معمولا نسبت به یک کشور خارجی ادا می‌شوند. به کثرت هستند رهبران بزرگ، یا بنیانگذاران جریانات ناسیونالیستی، که حتی به کشور مورد پرستش هم تعلق ندارند. بعضی مواقع مطلقا خارجی و یا بیشتر از نواحی مرزی که ملیت در آنها نامشخص است می‌آیند. به عنوان مثال استالین، هیتلر، ناپلئون، دی والرا، دیزرائیلی، پوینکار و بیوربروک. قسمتهایی از جنبش پان-ژرمن ساخته دست یک انگلیسی بود؛ هیوستن چمبرلین. طی پنجاه تا صد سال گذشته ناسیونالیسم انتقالی یک پدیده مشترک در میان روشنفران ادبی بوده است. با لافکادیو هرن این انتقال به ژاپن بود، کارلایل و خیلیهای دیگر در زمان او به آلمان و در زمان خودمان هم معمولا به روسیه. ولی واقعیت عجیب این است که باز-انتقال هم ممکن است. کشور یا واحدی که سالها مورد پرستش بوده است ناگهان بده می‌شود و چیز دیگری بدون هیچ وقفه‌ای این خلاء احساسی را پر می‌کند. در چاپ اول کتاب رئوس تاریخ، اثر اچ. جی. ولز، و دیگر کتابهایی که در آن دوران نوشته است، آمریکا همانگونه که امروزه کمونیستها به گزافه روسیه را ستایش می‌کنند ستایش شده است اما در طی فقط چند سال این ستایش محض تبدیل به دشمنی شده بود. کمونیست متعصبی که در عرض چند هفته و یا حتی چند روز به یک تروتسکی‌ایست به همان میزان متعصب تبدیل می‌شود پدیده عجیبی نیست. در اروپای قاره‌ای جنبشهای فاشیستی به طور عمده از میان کمونیستها عضوگیری کردند، فرایندی که طور معکوس ممکن است در عرض چند سال آینده تکرار شود. چیزی که در یک ناسیونالیست ثابت می‌ماند وضعیت فکریش است: مقصود احساساتش متغیر است و می‌تواند کاملا خیالی باشد.

اما برای یک روشنفکر، انتقال یک کاربری مهم دارد که من به طور کوتاه در مورد چسترتون عنوان کردم. به او این امکان را می‌دهد که خیلی بیشتر از آنکه در ارتباط با کشور خودش یا گروهی که در مورد آن اطلاعات واقعی دارد ممکن است، ناسیونالیستی - مبتذلتر، چرندتر، بدطینتتر، دغلتر - رفتار کند. وقتی به مطالب نکبت باری که در مدح استالین، ارتش سرخ و غیره که توسط افرادی نسبتا هوشمند و حساس نوشته می‌شوند نگاه می‌کنیم، متوجه می‌شویم که این فرایند فقط به دلیل یک جابجایی ممکن است. در جوامعی مانند ما، سخت افرادی پیدا می‌شوند که به کشورشان وابستگی عمیق دارند و می‌شود به آنها گفت روشنفکر. افکار عمومی - آن قسمت از افکار عمومی که او به عنوان یک روشنفکر به آن واقف است - به او این اجازه را نمی‌دهد. بیشتر افرادی که او را احاطه کرده‌اند ناراضی و شکاکند، و او هم ممکن است همان خصوصیات و رفتارها را از روی تقلید و یا بزدلی محض اتخاذ کند: که در این صورت وی نزدیکترین شکل ناسیونالیسم به خودش را رها کرده است بدون آنکه قدمی به اینترناسیونالیسم واقعی نزدیک شده باشد. او هنوز محتاج یک سرزمین پدریست و طبیعتا در خارج از مرزها به دنبال آن می‌گردد. وقتی که یافت، می‌تواند بی‌ملاحظه در همان احساساتی که تصور می‌کند از چنگشان رها شده است غوطه بخورد. خدا، شاه، امپراطوری و پرچم بریتانیا - همه آن بتهای شکسته با اسمهای متفاوت دوباره ظهور خواهند کرد و چون این بار قابل شناسایی نیستند شخص با خیال آسوده به ستایش آنها ادامه می‌دهد. ناسیونالیسم انتقالی، همانند یک بز طلیعه، به شخص این امکان را می‌دهد که بدون عوض کردن رفتارش به رستگاری برسد.

لاقیدی نسبت به واقعیت: همه ناسیونالیستها توانایی نادیده گرفتن حقایق مشابه را دارند. یک بریتانیایی محافظه‌کار از استقلال در اروپا دفاع می‌کند ولی در هند بدون کوچکترین احساس تناقضی با آن مخالف است. اعمال مختلف خوب یا بد هستند نه بنا به ارزش خودشان بلکه بنا به شخص انجام دهنده، و هیچگونه تخطی - شکنجه، گروگانگیری، کار اجباری، کوچ اجباری، بمباران غیر نظامیان - وجود ندارد که به محض این که توسط ما انجام گرفت تبدیل به یک عمل اخلاقی نشود. مجله لیبرال نیوز کرونیکل (News Chronicle) در حالی عکسهایی از آلمانیهای به دار آوخته شده به دست روسها را با رضایت کامل چاپ کرد که تنها یک یا دو سال قبل از آن تصاویر روسهای به دار آویخته شده توسط آلمانیها را به عنوان توحش تکان دهنده منتشر کرده بود (۵). با اتفاقات تاریخی نیز به همین منوال برخورد می‌شود. تاریخ به طور گسترده با چشمان ناسیونالیستی نظاره می‌شود و وقایعی مانند تفتیش عقاید در اسپانیا، شکنجه‌گران استار چمبر، غارتگریهای دزدان دریایی انگلیسی (سر فرنسیس دریک علاقه زیادی به زنده غرق کردن زندانیهای اسپانیایی داشت)، حکومت وحشت در فرانسه، قهرمانان شورش که صدها هندی را در برابر توپ قرار دادند، یا سربازان کرامول که صورت زنهای ایرلندی را با تیغ می‌شکافتن،٬ همه و همه، در صورت انتقال به اردوگاه خیر به دید خنثی و یا حتی مثبت دیده می‌شوند. اگر به ربع قرن گذشته نگاه کنیم، خواهیم دید که حتی یک سال هم نیست که در آن قساوتی در گوشه‌ای از دنیا اتفاق نیافتاده باشد، ولی حتی یک مورد هم پیدا نمی‌کنیم که روشنفکران انگلیسی در مورد این فجایع - در اسپانیا، روسیه، چین، مجارستان، مکزیک، امریستار، سمیرنا - اتفاق نظر داشته باشند. اینکه این وقایع سزاوار سرزنش هستند و یا اینکه اصلا اتفاق افتاده بودند بستگی تام به تمایلات سیاسی داشته است.

یک ناسیونالیست نه تنها جنایتی که جبهه خودی مرتکب می‌شود را انکار می‌کند بلکه ظرفیت بالایی برای نشنیده گرفتنشان دارد. برای شش سال ستایشگران انگلیسی هیتلر تمام تلاش خود را کردند تا اسناد وجود بوخنوالد و داخاو را نادیده بگیرند. و آنهایی که بلندتر از همه بازداشتگاه‌های نازیها را تقبیح می‌کنند معمولا یا از بازداشتگاه‌های موجود در روسیه بیخبرند یا اطلاعات اندکی دارند. اتفاقات مهیبی چون قحطی ۱۹۳۳ در اوکراین که منجر به کشته شدن میلیونها نفر شد از دید بسیاری از روس-دوستها پنهان مانده است. بسیاری از مردم انگلستان تقریبا هیچ چیزی در مورد نسل کشی یهودیان آلمان و لهستان در طول جنگ فعلی نشنیده‌اند. یهودی ستیزی خودشان باعث شده که این جنایت بزرگ راهی به وجدانشان پیدا نکند. در تفکر ناسیونالیستی حقایقی وجود دارد که هم درست هستند هم غلط، هم شناخته شده هستند هم ناشناخته. حقیقتی شناخته شده ممکن است به حدی تلخ باشد که از روی عادت به گوشه‌ای فرستاده شود و هیچگاه در فرایندهای منطقی داخل نشود، یا ممکن است که در همه محاسبات گنجانده شود ولی هیچ وقت حقانیت آن پذیرفته نشود، حتی در ذهن خود شخص.

هر ناسیانولیستی به شدت در حال دست و پنجه نرم کردن با این اعتقاد است که می‌شود گذشته را تغییر داد. وی بخشی از زمان خود را در دنیایی خیالی می‌گذراند که در آن اتفاقات همان طور که لازم است رقم می‌خورند - مثلا آرمادای اسپانیایی موفقیت آمیز بود یا انقلاب روسیه در ۱۹۱۸ سرکوب شد - و هر بار خورده خورده‌هایی از این دنیای خیالی را در صورت امکان وارد کتابهای تاریخ می‌کند. بسیاری از نوشته‌های تبلیغاتی زمان ما چیزی بیش از جعلیات نیستند. حقایق منکوب، تاریخها عوض و نقل قولها از متن خارج و دستکاری می‌شوند تا معانیشان عوض شود. اتفاقاتی که بهتر بود نمی‌افتادند ابتدا فراموش و سپس به طور کلی انکار می‌شوند (۶). در ۱۹۲۷ چینانگ کای شک صدها کمونیست را زنده زنده جوشاند، ولی ده سال بعد تبدیل به یکی از قهرمانان چپ شد. از آنجا که وی بعد از صف کشی جدید سیاسی در سطح جهان وارد اردوگاه ضد-فاشیستی شده بود، جوشاندن کمونیستها دیگر یا مهم نبود یا اصلا اتفاق نیافتاده بود. البته مهمترین هدف تبلیغات اثر گذاری بر افکار معاصر است ولی آنها که به بازنویسی تاریخ مشغولند احتمالا در گوشه‌های فکرشان به چپاندن حقایق در گذشته هم اعتقاد دارند. سخت است که قبول کنیم جعلیات استادانه‌ای که برای کم رنگ کردن نقش تروتسکی در طول جنگ داخلی روسیه درست شده‌اند فقط حاوی دروغهای کوچکند. سازندگان این جعلیات به احتمال باور دارند که تفسیرشان از تاریخ همان است که واقعا اتفاق افتاده است و در نتیجه عملشان موجه می‌باشد.

لاقیدی نسبت به حقیقت البته در حال تقویت شدن هم هست؛ به دلیل بسته بودن بخشهایی از دنیا به روی دیگر بخشهایش کشف واقعیت سختتر و سختتر می‌شود. تردیدها نسبت به برخی از اتفاقات مهیب غالبا درستند. برای مثال، محاسبه میزان کشته‌‌های جنگ اخیر، حتی با تخمین میلیونی هم ممکن نیست. مصیبتهایی که هر روزه در اخبار می‌شنویم - درگیریها، قتل عامها، قحطیها، انقلابها - در یک شنونده عادی میل به ناباوری را سبب می‌شوند. کسی نمی‌تواند حقایق را بررسی کند، حتی نمی‌تواند با قاطعیت بگوید که وجود خارجی دارند یا نه و همیشه با تفاسیر مختلف از جناحهای مختلف رو به رو هستیم. جوانب خوب و بد قیام ورشو در ۱۹۴۴ چه‌ها بودند؟ آیا کوره‌های آدمسوزی آلمانیها در لهستان واقعیت دارند؟ مسبب اصلی قحطی در بنگال که بود؟ حقیقت احتمالا کشف شدنیست، ‌اما وقایع به حدی در تقریبا تمامی روزنامه‌ها نادرست گزارش می‌شوند که خواننده عادی چاره‌ای جز قبول اراجیف یا عدم رسیدن به جمعبندی ندارد. تردید کلی نسبت به اتفاقات چسبیدن به باورهای احمقانه را راحتتر می‌کند. از آنجایی که هیچ چیز نه کاملا اثبات می‌شود و نه رد، امکان آن هست که حتی واضحترین وقایع را هم انکار کنیم. علاوه بر این، با اینکه ناسیونالیستها همیشه غرق مفاهیمی چون پیروزی، قدرت، شکست و انتقام هستند، اما علاقه خاصی هم به زندگی در دنیای واقعی ندارند. محتاج این هستند که واحد مورد علاقه خودشان در حال پیشی گرفتن از یک واحد دیگر باشد و رسیدن به این مقصود با تحقیر طرف مقابل راحتتر است تا با بررسی حقایق. مباحث ناسیونالیستی عموما در سطح گروه‌های بحث و گفتگو هستند و از آنجایی که همه رقبا به پیروزی خود اطمینان کامل دارند، همیشه ناتمام می‌مانند. برخی از ناسیونالیستها خیلی با اسکیزوفرنیا فاصله نداشته و رضایتمندانه در میان رویاهای قدرت و ظفرمندی که هیچ ربطی به واقعیت ندارند زندگی می‌کنند.

در حد توانم رگه‌های فکری معمول در عقاید ناسیونالیستی را بررسی کردم. قدم بعدی طبقه‌بندی آنهاست که البته جامع نخواهد بود. ناسیونالیسم موضوعی هنگفت است. دنیا پر است از تنفرات و وهمیاتی که به طرق پیچیده‌ای با یکدیگر مخلوط می‌شوند و اروپای امروز هنوز هیچ درکی از برخی شیطانیترین نمونه‌ها هم ندارد. هدف من در این یادداشت آن ناسیونالیسمی است که در روشنفکری انگلیسی واقعیت پیدا میکند. و از آنجا که این ناسیونالیسم در آنها، در مقایسه با مردم عادی، بیشتر از وطندوستی جداست، امکان بررسی جداگانه آن وجود دارد. گونه‌های مختلف ناسیونالیسم که امروزه در بین روشنفکری انگلستان به وفور یافت میشوند را به همراه شرحیات لازم در ذیل می‌آورم. برای راحتی کار از سه سر فصل مثبت، انتقالی و منفی استفاده میکنم، در حالی که برخی از نمونه‌ها در بیشتر از یک دسته جای میگیرند:

ناسیونالیسم مثبت

الف) نو-محافظه‌کاری: نمونه‌های روشن آن در افرادی مانند لرد التون٬ ای. پی. هربرت، جی. ام. یانگ٬ پرفسور پیکفورت٬ ادبیات کمیته اصلاحالات محافظه‌کار٬ و مجله‌هایی مانند نیو اینگلیش ریویو (New English Review) و ناینتین سنچوری اند افتر (Nineteen Century and After). قدرت محرک اصلی نو-محافظه‌کاری و چیزی که آن را با محافظه‌کاری عادی متفاوت میکند و خاصیتهای ناسیونالیستی به آن می‌بخشد علاقه وافر به انکار کم شدن قدرت و نفوذ بریتانیا است. حتی آنها که به اندازه کافی واقع بین هستند و قبول می‌کنند که قدرت نظامی بریتانیا دیگر آن چیزی که بود نیست، اعتقاد دارند که دنیا باید در قرق کامل ایده‌های انگلیسی (معمولا تعریفی ارایه نمی‌شود) باشد. همه نو-محافظه‌کارها ضد روسیه هستند ولی بعضی مواقع تاکید اصلی بر ضد آمریکایی بودن است. نکته قابل توجه این است که به نظر میرسد این طرز فکر در حال پا گرفتن در میان روشنفکران نسبتا جوان و برخی مواقع سابقا کمونیست است که از چرخه معمول گذشته‌ و از خواب غفلت بیدار شده‌اند. انگلیسی-ترسی که ناگهان تبدیل به یک انگلیسی-دوست سرسخت میشود چیز عجیبی نیست. نویسندگانی که این گرایش در آنها نمایان است شامل افرادی چون اف. ای. ویت، ملکلم ماگریج، اویلین وا و هیو کینگزمیل می‌باشند و تغییرات روانی مشابهی را میتوان در افرادی مثل تی. اس. الیوت، ویندهام لوییس و پیروان مختلفشان دید.

ب) ملیگرایی کلتیک: ملیگرایی ولزی، ایرلندی و اسکاتلندی در نقاط بسیاری با هم متفاوتند ولی در جهتگیری ضد انگلیسی با هم مشترکند. اعضای هر سه گروه هم با ادامه جنگ مخالفت می‌کنند و هم خود را طرفدار روسیه می‌دانند و بخشهای تندرو هر سه گروه در آن واحد طرفدار روسیه و نازیها هستند. ولی ملیگرایی کلتیک فقط انگلیسی-ترسی نیست. نیروی محرکه آن باور به اقتدار ملتهای کلت چه در گذشته و چه در آینده و تا حدودی هم آمیخته به نژادپرستیست. کلتها نسبت به ساکسونها برتر - ساده‌تر، خلاقتر، کمتر مبتذل و مغرور و غیره - فرض شده ولی قدرت طلبی از زیر پوست آن نمایان است. یکی از نشانه‌هایش توهم توانایی ایرلند، اسکاتلند و حتی ولز در حفظ استقلال خود و عدم نیاز و اتکا به بریتانیاست. در میان نویسندگان، نمونه‌های خوب این طرز فکر هیو مکدرمید و شان اُکیسی هستند. هیچکدام از نویسندگان ایرلندی، حتی بزرگانی مثل ییتس و جُیس، از عارضه‌های ناسیونالیسم به درو نیستند.

ج) صهیونیسم: این شاخصه‌های غیر معمول یک جنبش ناسیونالیستی را داراست ولی شاخه آمریکایی آن به نظر خشنتر و بدطینتتر از شاخه انگلیسی آن می‌آید. من این را زیر مجموعه‌ای از ناسیونالیسم مستقیم و نه انتقالی می‌دانم چون تقریبا به طور اختصاصی در بین یهویان رشد کرده است. روشنفران انگلیسی،‌ بنا به دلایل ناهمگونی، ‌عمدتا بر سر مساله فلسطین طرفدار یهودیان هستند ولی تعصب خاصی ندارند. همه انگلیسیهای خوش قلب هم عموما به خاطر جنایات نازیها از یهودیها حمایت میکنند. کلا در بین غیر یهودیها، احساسات ناسیونالیستی به صهیونیسم یا اعتقاد به برتری ذاتی یهودیان به سختی یافت می‌شود.

ناسیونالیسم انتقالی

الف) کمونیسم

ب) کاتولیسیسم سیاسی

ج) احساسات نژادی: نگاه قدیمی و اهانت آمیز نسبت به بومیان به میزان زیادی در انگلستان افت کرده است و چندین تفکر شبه-علمی که مدعی برتری نژاد سفید بودند هم رد شده‌اند (۷). در محافل روشنفکری،‌ احساسات نژادی فقط به صورت وارانه وجود دارد، یعنی اعتقاد به برتری ذاتی رنگین پوستان. این پدیده که امروزه در بین روشنفکران انگلیسی نفوذ بسیاری دارد، احتمالا ناشی از مازوخیسم و سرکوب جنسی است و نه به خاطر آشنایی و رابطه با جنبشهای ناسیونالیستی زردپوستها و یا سیاهان. حتی در بین کسانی که مساله نژاد خیلی برایشان مهم نیست، افاده فروشی و تقلید تاثیرات عمیقی دارد. تقریبا تمامی روشنفکران انگلیسی در برابر این ادعا که سفیدپوستان از رنگین‌پوستان برتر هستند موضع خواهند گرفت ولی ادعای مخالف آن از اعتراض به دور است، حتی اگر فرد با آن موافق نباشد. وابستگی‌های ناسیونالیستی به نژادهای رنگین معمولا مخلوط به این اعتقاد است که آنها در روابط جنسی موفقتر هستند و داستانهای زیرزمینی بسیاری درباره قدرت جنسی سیاهان زمزمه می‌شود.

د) احساسات طبقاتی: در بین روشنفکران طبقه مرفه و متوسط و فقط از نوع انتقالی - یعنی اعتقاد به برتری پرولتاریا. اینجا هم در محافل روشنفکری فشار افکار عمومی بسیار زیاد است. وابستگیهای ناسیونالیستی به پرولتاریا و تنفر عمیق نظریی از بورژوازی نه تنها می‌تواند با فخر فروشی و بورژوامنشی همراه باشد بلکه اغلب نیز به این صورت است.

ه) پسیفیسم: اکثریت پسیفیستها یا متعلق به دسته‌های مذهبی کوچک هستند و یا بنا به دلایل انسان دوستانه با کشتن مخالفند و ترجیحا هم از این جلوتر نمی‌روند. ولی یک اقلیت روشنفکر پسیفیست وجود دارد که انگیزه واقعی ولی بیان نشده‌اش تنفر از دموکراسی غربی و علاقه به رژیمهای تمامیتخواه است. تبلیغات پسیفیستی معمولا به این خلاصه می‌شود که هر دو طرف درگیری به بدی هم هستند. ولی اگر از نزدیک به متون نوشته شده توسط روشنفکران پسیفیست جوانتر نگاه کنیم می‌بینیم که آنها در انتقادشان مطلقا بیطرف نبوده و تقریبا تمامی انتقادات خود را متوجه بریتانیا و آمریکا میکنند. علاوه بر این آنها با نفس خشونت مشکلی ندارند و فقط از خشونتی انتقاد می‌کنند که در دفاع از دموکراسیهای غربی به کار گرفته می‌شود. روسها، بر خلاف بریتانیاییها، وقتی برای دفاع از خود از روشهای جنگی استفاده می‌کنند به هیچ عنوان مقصر شناخته نمی‌شوند و عموما تمامی تبلیغات پسیفیستی این چنینی از ذکر نام روسیه و چین خودداری میکنند. یا به عنوان مثالی دیگر از هندیها انتظار نمی‌رود که در استقامت خود در برابر بریتانیا خشونت را نفی کنند. ادبیات پسیفیستی پر از الفاظ دو پهلویی است که در صورت معنی داشتن به این معنی هستند که سیاستمدارانی از قالب هیتلر بهتر از سیاستمدارانی از قالب چرچیل می‌باشند و، شاید، بشود از خشونت دفاع کرد به شرطی که به اندازه کافی خشن باشد. بعد از سقوط فرانسه، پسیفیستهای فرانسوی، در مواجهه با یک انتخاب واقعی که همفکران انگلیسیشان از آن محروم مانده‌اند، اکثرا نازیها را انتخاب کردند و در انگلستان هم به نظر می‌رسد که بعضی از اعضای اتحادیه التزام به صلح (Peace Pledge Union) عضو پیراهن سیاهها (Blackshirts) هم بوده‌اند. مطالب زیادی به دست نویسندگان پسیفیست در ستایش کارلایل، یکی از پدران فاشیسم، نوشته شده است. در کل سخت است که به پسیفیسم، آن گونه‌اش که در بین برخی از روشنفکران نمود پیدا می‌کند، به چشم خلوتگاهی برای پرستش قدرت و خشونت و ظلم موفق نگاه نکنیم. اشتباه در این بود که این احساس به هیتلر گره زده شد ولی به راحتی قابل انتقال است.

ناسیونالیسم منفی

الف) انگلیسی-ترسی: در میان روشنفکران احساس عدم علاقه و تا حدودی دشمنی با بریتانیا یک امر اجباریست ولی این دلیلی بر جعلی بودن آن نیست. در طی جنگ در قالب شکست گرایی روشنفکران نمود پیدا کرد و حتی تا مدتها بعد از این که معلوم شد متحدین توان پیروزی در جنگ را ندارند هم ادامه یافت. خیلی از مردم به وضوح از سقوط سنگاپور و یا عقبنشینی بریتانیا از یونان خوشحال بودند و بیمیلی عجیبی برای باور کردن خبرهای خوب مثل پیروزی در العلمین و یا تعداد هواپیماهای ساقط شده آلمانی در نبرد بریتانیا به چشم می‌خورد. البته روشنفکران چپگرای انگلیسی نمی‌خواستند که ژاپن و آلمان در جنگ پیروز شوند ولی بسیاری از آنها بدشان نمی‌آمد که کشورشان اندکی خوار شود و ترجیح می‌دادند که پیروزی نهایی متعلق به شوروی و یا حتی آمریکا باشد و نه بریتانیا. در سیاست خارجی بسیاری از روشنفکران بر این اصل که همه دسته‌جات مورد حمایت بریتانیا قطعا مقصر هستند اتفاق نظر دارند. در نتیجه، نقطه نظر "روشنفکری" دقیقا بازتاب سیاست حزب محافظه‌کار در آینه است. انگلیسی-ترسی همیشه در خطر تغییر است، همان منظره متعارف، شخصی که در یک جنگ دم از صلح می‌زند و در بعدی بر طبل جنگ می‌کوبد.

ب) یهودی ستیزی: فعلا مستندات اندکی دال بر وجودش در دست است، چون جنایات نازیها هر انسان فهیمی را مجبور کرده است از یهودیان حمایت کند. هر کس که به آن اندازه سواد داشته باشد که کلمه یهودی ستیزی را شنیده باشد سریعا مدعی می‌شود که از آن پاک است، و نظرات و نوشتار ضد یهودی از محصولات مختلف ادبی حذف می‌شوند. در واقعیت اما به نظر می‌رسد که یهودی ستیزی بسیار گسترده است، حتی در میان روشنفکران، و سکوت عمومی در برابرش احتمالا به پیشرفت آن کمک می‌کند. افراد چپگرا هم از آن مصون نبوده و رفتارشان غالبا تحت تاثیر این امر است که بیشتر آنارشیستها و تروتسکی‌ایستها یهودی هستند. ولی یهودی ستیزی طبیعتا سریعتر به سراغ محافظه‌کارها می‌رود، افرادی که عموما معتقدند یهودیها باعث سستی روحیه و رقیق شدن فرهنگ ملی می‌شوند. نو-محافظه‌کارها و کسانی که به کاتولیسیسم سیاسی گرایش دارند حداقل به صورت پراکنده به دام یهودی ستیزی می‌افتند.

ج) تروتسکی‌ایسم: این کلمه به نحوی استفاده می‌شود که آنارشیستها، سوسیالیستهای دموکرات و حتی لیبرالها را هم در بر می‌گیرد. اما من در اینجا منظورم آن مارکسیستی است که فقط به دشمنی با رژیم استالین زنده است. تروتسکی‌ایسم را می‌شود به نحو بهتری در جزوه‌ها و مجلات گمنام مثل سوسیالیست اپیل (Socialist Appeal) مطالعه کرد تا در کارهای خود تروتسکی، فردی که فقط به یک ایده محدود نمی‌شد. با این که در بعضی نقاط، مثل آمریکا، تروتسکی‌ایسم قادر به جذب عده‌ای زیاد، به نحوی که تبدیل به یک جنبش سازماندهی شده و با پیشوای خودش گردد، است اما عموما گرایشیست منفی. تروتسکی‌ایست همانطور بر ضد استالین است که کمونیست به نفع اوست، و مثل اکثر کمونیستها کمتر از آن که به فکر تغییر دادن دنیا باشد به دنبال ارضای نیاز خود به برتری و احساس پیروزی است. در هر دو مورد یک تعلق خاطر عقده‌وار به موضوعی واحد به چشم میخورد و آن عدم توانایی در دخیل کردن احتمالات در نظریات است. این حقیقت که همه جا تروتسکی‌ایستها یک اقلیت کوچک هستند که حقشان خورده شده است و این که اتهامی که عموما به آنها زده می‌شود، یعنی همکاری با فاشیستها، ساختگیست، این تصور را به وجود می‌آورد که تروتسکی‌ایسم از لحاظ نظری و اخلاقی از کمونیسم برتر است ولی در واقعیت بعید است که تفاوت خاصی بینشان باشد. بیشتر تروتسکی‌ایستهای متعارف، در هر حال، کمونیستهای سابق هستند و هیچ کسی به جز از طریق یکی دیگر از جریانات چپ به تروتسکی‌ایسم نمی‌رسد. هیچ کمونیستی، مگر این که سالها به حزب متبوعش متصل بوده باشد، از سقوط ناگهانی به تروتسکی‌ایسم مصون نیست. فرایند مخالف غالبا کمتر اتفاق می‌افتد ولی هیچ دلیلی بر عدم امکان آن وجود ندارد.

از طبقه‌بندی بالا ممکن است این گونه برداشت شود که من غالبا دست به اغراق، ساده سازی و استفاده از فرضیات نادرست زده و در برخی موارد نیز انگیزه‌های نجیب و پیش پا افتاده را در نظر نگرفته‌ام. این امری اجتناب ناپذیر است، چون هدف من در این یادداشت جداسازی و شناسایی گرایشاتی است که در اذهان همه ما وجود دارند و افکار ما را منحرف می‌کنند، بدون آن که حضوری مداوم و خالص داشته باشند. اینک مهم است که این تصویر ساده را که به اجبار ساخته‌ام تصحیح کنم. در ابتدا باید تاکیید کنم که هیچ کس حق ندارد که فرض را بر این بگذارد که همه، و یا حتی تمام روشنفکران، به ناسیونالیسم آلوده هستند. دوما، ناسیونالیسم می‌تواند محدود و متناوب باشد. یک فرد باهوش ممکن است نصف و نیمه تسلیم عقیده‌ای شود که خود می‌داند احمقانه است و برای مدتهای طولانی آن عقیده را به کناری بگذارد و فقط در حین عصبانیت و یا از روی احساسات و یا وقتی اطمینان دارد که موضوع صحبت مهم نیست از آن استفاده کند. سوما گرایشهای ناسیونالیستی ممکن است به دلایل کاملا قابل قبول و با انگیزه‌های غیر ناسیونالیستی اتخاذ شوند. و در آخر، چندین گونه ناسیونالیسم، حتی گونه‌هایی که یکدیگر را خنثی میکنند، ممکن است در یک فرد وجود داشته باشد.

در طول این مقاله من به کرات از الفاظی مانند "ناسیونالیست این کار را می‌کند" یا "ناسیونالیست آن کار را می‌کند" استفاده کرده‌، برای به تصویر کشیدن بهتر آن از نمونه افراطی و به زحمت عاقل ناسیونالیستی که در ذهنش هیچ نقطه بیطرفی نمانده و به هیچ چیز جز تقلا برای قدرت فکر نمی‌کند وام گرفته‌ام. اتفاقا این چنین آدمها کم نیستند، ولی حتی ارزش گلوله را هم ندارند. در زندگی واقعی باید با لرد التون، دی. ان. پریت، لیدی هیوستن، ازرا پاوند، لرد ونیستارت، پدر کاولین و همه اعضای قبیله بدشگونشان مقابله کرد اما احتیاجی به نشان دادن کمبودهای عقلی این افراد نیست. مانومانیا چیز جالبی نیست و اینکه هیچ ناسیونالیست متعصبی نمیتواند کتابی بنویسد که بعد از گذشت چند سال همچنان ارزش خواندن داشته باشد خود مایه مباحات است. اما بعد از این که قبول کردیم ناسیونالیسم همه جا پیروز نشده است، که همچنان مردمانی هستند که قضاوتشان در گرو امیالشان نیست، حقیقت همچنان باقیست که که مسایل اساسی - هند، لهستان، فلسطین، جنگ داخلی اسپانیا، محاکمات مسکو، سیاهان آمریکا، موافقتنامه شوروی-آلمان و هر چیز دیگری که بخواهید - را ممکن، یا حداقل هرگز مقدور، نیست که منطقا بررسی کنیم. البته التونها، پریتسها و کاولینها که هر کدام همانند دهان بزرگی در حال فریاد مکرر دروغهای تکراری هستند، نمونه‌هایی غیر معمولند اما اگر به این خیالیم که هرگز، حتی وقتی حواسمان نیست، شبیه آنها رفتار نمی‌کنیم فقط در حال فریب خویش هستیم. کوچکترین صدایی، کوچکترین تلنگری، حتی اگر این تلنگر به رگی بخورد که هرگز از وجودش اطلاع نداشته‌ایم، می‌تواند آرامترین و منطقیترین اشخاص را هم تبدیل به یک متعصب دو آتشه که تنها به امتیاز گرفتن فکر می‌کند و در این راه از هر دروغ و مغلطه‌ای استفاده می‌کند تبدیل کند. وقتی لوید جورج، که از مخالفان جنگهای بور بود، در مجلس عوام اعلام کرد که اگر تعداد کشته شدگان دشمن را که در اعلامیه‌ها مخابره می‌شود جمع بزینم از جمعیت کل بورها بیشتر می‌شود، ظاهرا آرتور بلفور از جا پریده و او را "سگ" خطاب کرده بود. تعداد محدودی هستند که از این رفتار در امان باشند. سیاهی که توسط زن سفیدی تحویل گرفته نمی‌شود، انگلیسیی که می‌بیند انگلستان به طرز احمقانه‌ای توسط یک آمریکایی نقد می‌شود، بهانه تراش کاتولیکی که به آرمادای اسپانیایی یادآوری شده است، همگی عموما همین گونه عکس‌العمل نشان می‌دهند. یک ضربه به رگ ناسیونالیستی کافیست تا نجابت فکری ناپدید، گذشته عوض و حقایق واضح انکار شود.

اگر کسی در ذهنش کوچکترین تعلقات ناسیونالیستی یا نفرت را مخفی کرده باشد، حقایقی خاص، حتی با علم به درستیشان، قابل قبول نیستند. تعدادی مثال در پایین می‌آورم. پنج گونه ناسیونالیست و در برابر هر کدام یک حقیقت که آن دسته بخصوص توانایی پذیرفتن آن، حتی در افکار مخفی خود، را ندارند.

محافظه‌کار بریتانیایی: بعد از این جنگ اعتبار و قدرت بریتانیا کاهش پیدا خواهد کرد.

کمونیست: اگر کمکهای آمریکا و بریتانیا نبود شوروی از آلمان شکست می‌خورد.

.ملیگرای ایرلندی: استقلال ایرلند فقط با حمایت بریتانیا محفوظ می‌ماند.

تروتسکی‌ایست: توده مردم شوروی حکومت استالین را پذیرفته‌اند.

پسیفیست: وی می‌تواند خشونت را نفی کند چون دیگران به جایش خشونت می‌کنند.

همه این حقایق برای شخصی که با آنها رابطه احساسی ندارد کاملا پذیرفته شده‌اند: اما برای اشخاص بالا کاملا تحمل ناپذیرند و مستلزم انکار و این انکار احتیاج به حقایق ساختگی دارد. به نادرستی حیرت آور پیشگوییهای نظامی در جنگ فعلی برگردیم. به نظرم درست باشد اگر بگوییم که روشنفکران در پیشگوییهایشان به مراتب از مردم عادی بیشتر مرتکب اشتباه شدند و همچنین پیشگوییهایشان به مراتب بیشتر از روی تعصب بود. به عنوان مثال روشنفکر چپگرای نوعی اعتقاد داشت که در ۱۹۴۰ در جنگ شکست خورده‌ایم، که در ۱۹۴۲ مصر در آستانه اشغال توسط آلمانیها بود، که ژاپنیها هرگز از سرزمینهایی که اشغال کرده‌اند به بیرون رانده نمی‌شوند و بمباران آلمان توسط آمریکا و بریتانیا کاملا بیهوده است. تنفرش از طبقه حاکم بریتانیا به او این اجازه را می‌داد که اینگونه فکر کند و اطمینان داشته باشد که نقشه‌های بریتانیا هرگز رنگ موفقیت را به خود نمی‌بینند. وقتی کسی اینگونه فکر میکند محدودیتی برای چنین مزخرفاتی وجود ندارد. به عنوان مثال شنیده‌ام که در کمال اطمینان گفته‌اند سربازان آمریکایی نه برای جنگیدن با آلمانیها بلکه برای سرکوب انقلاب در انگلستان به اروپا آورده شده‌اند. آدم باید یک روشنفکر باشد تا مزخرفاتی از این دست را باور کند: افراد معمولی قادر به این میزان حماقت نیستند. وقتی هیتلر به شوروی حمله کرد، مسئولین وزارت اطلاعات اخطار دادند که شوروی ظرف شش هفته سقوط خواهد کرد. از آن طرف کمونیستها تمامی مراحل جنگ را پیروزی برای شوروی قلمداد می‌کردند، حتی وقتی روسها تا حوالی دریای خزر عقب نشسته و میلیونها اسیر داده بودند. نیازی به مثالهای بیشتر نیست. نکته اینجاست که به محض ورود ترس، تنفر، حسادت و قدرت پرستی، در عقلانیت از پاشنه بیرون می‌آید. و همانطور که قبلا گفته‌ام حس تشخیص خوب از بد نیز از بین می‌رود. هیچ جرمی نیست که وقتی از جانب ما رخ می‌دهد شایسته ستایش نباشد. حتی اگر وقوع جرم انکار نشود، حتی اگر بدانیم که در گذشته مشابه همان جرم را محکوم کرده‌ایم، حتی اگر بپذیریم که از نگاه عقلانی قابل توجیه نیست، باز هم حس نمی‌کنیم که اشتباه است. وقتی پای وظیفه شناسی در میان باشد ترحم گم می‌شود.

دلیل رشد و گسترش ناسیونالیسم از حیطه این بحث به دلیل بزرگی موضوع خارج است. کافی است که بگوییم، حداقل گونه‌هایی که در بین روشنفکری انگلیسی مقبولیت دارند، بازتاب تحریف شده نبردهای خونینی هستند که در دنیای بیرون در جریان است و بزرگترین حماقتهایشان فقط به برکت کم رنگ شدن وطندوستی و اعتقادات مذهبی امکان پذیر شده‌ است. اگر این خط فکر را پیگیری کنیم ممکن است در نوعی محافظه‌کاری سقوط کنیم و یا به کلبی مسلکی سیاسی برسیم. با استدلال قابل پذیرفتن است - شاید حتی کاملا درست باشد - که وطندوستی همانند واکسنیست برای وطنپرستی، سلطنت نگهبانیست در برابر دیکتاتوری و دین سازمان یافته نگهبانیست در برابر خرافات. یا می‌شود استدلال کرد که بیطرفی غیر ممکن است و همه گرایشها و نهضتها ساخته شده از دروغها، بدیها و توحشات یکسان هستند. این قبیل استدلالها معمولا به عنوان دلیلی برای دخالت نکردن در سیاست به کار می‌روند. من این استدلال را قبول ندارم، چون در دنیای مدرن هیچ انسانی که بشود به او لغب روشنفکر داد نمی‌تواند به سیاست بی‌اهمیت باشد و در آن دخالت نکند. من فکر میکنم باید با سیاست - به معنی گسترده آن - قاطی شد و باید اولویت داشت: یعنی باید بپذیریم که برخی از اهداف نوعا بهتر از اهداف دیگر هستند، حتی اگر با روشهای یکسان بد پیگیری شوند. تنفرات و علایق ناسیونالیستی که به آنها اشاره کردم، چه بخواهیم چه نخواهیم، بخشی از وجود همه ما هستند. نمی‌دانم که امکان بیرون کردنشان از وجودمان هست یا خیر ولی می‌دانم که مبارزه با آنها امکانپذیر است و این اصولا یک کنش اخلاقیست. اول باید ببینیم که چه هستیم، احساسات واقعیمان چه‌ها هستند و در نهایت برای تعصبات اجتناب ناپذیرمان جای اضافه در نظر بگیریم. اگر از روسیه متنفرید و یا می‌ترسید، اگر به ثروت و قدرت آمریکا حسادت می‌کنید، اگر از یهودیان بیزارید،‌ اگر نسبت به طبقه حاکم انگلستان احساس حقارت می‌کنید، نمی‌توانید فقط با تفکر بر این احساسات غلبه کنید. ولی اقلا می‌توانید قبول کنید که وجود دارند و از آلوده شدن فرایندهای فکریتان جلوگیری کنید. فشارهای احساسی که نه تنها اجتناب ناپذیرند بلکه شاید برای کنش سیاسی الزامی باشند، باید قابلیت زندگی در کنار قبول واقعیت را داشته باشند. تکرار می‌کنم که این یک کنش اخلاقیست و ادبیات معاصر انگلیسی، تا آنجا که به وقایع مهم زمان ما اهمیت می‌دهد، نشانگر تعداد کم افرادی است که حاضر به این کنش هستند.

جورج اورول، می ۱۹۴۵
برگردان از احسان

----------------------------
(۱) به ملتها و حتی نهادهای گنگتری مثل کلیسای کاتولیک یا پرولتاریا به چشم فرد نگاه می‌شود و آنها را او (مونث) خطاب می‌کنند. امروزه الفاظ کاملا احمقانه‌ای مانند "آلمانی ذاتا خیانتکار است" را می‌توان در هر روزنامه‌ای یافت و تعمیمهای بیپروا در باب هویت ملی ("اسپانیاییها ذاتا اشرافی هستند" یا "همه انگلیسیها دو رو هستند") از دهان هر کسی بیرون می‌آید. گهگاه معلوم می‌شود این تعمیمها بی پایه هستند ولی عادت همچنان پا بر جا و افراد شناخته شده در سطح جهان، مثل تولستوی یا برنارد شاو، هم از آن مصون نیستند.

(۲) اندکی از نویسندگان محافظه‌کار، مثل پیتر دروکر، امکان نوعی قرارداد میان شوروی و آلمان را پیشبینی کرده بودند، اما انتظار داشتند که این قرارداد از نوع اتحاد و یا حتی پیوستن فیزیکی دو کشور به هم باشد. هیچ نویسنده مارکسیست یا چپگرایی، از هر گرایش، نتوانست امضای موافقتنامه را پیش بینی کند.

(۳) مفسران نظامی رسانه‌های جمعی را می‌شود به نفع روسیه یا ضد روسیه و به نفع دایی جان یا ضد دایی جان تقسیم بندی کرد. اشتباهاتی مانند رخنه ناپذیر دانستن خط دفاعی ماژینو، یا این پیش بینی که روسیه در عرض سه ماه آلمان را شکست می‌دهد، تاثیری بر اعتبارشان نگذاشته است زیرا آنها همان چیزهایی را می‌گویند که شنوندگانشان می‌خواهند. دو منتقد نظامی مورد علاقه روشنفکران کاپیتان لیدل هارت و ژنرال فولر هستند، اولی معتقد است که دفاع بهتر از حمله است و دومی یقین دارد حمله بهتر از دفاع است. با وجود این اختلاف هر دو نفر به یک اندازه در بین یک جماعت مشخص مقبولیت دارند. علاقه چپگرایان به این دو نفر ظاهرا به خاطر مخالفتشان با وزارت جنگ است.

(۴) برخی آمریکاییها از عبارت انگلیسی-آمریکایی ناخرسندند و به جای آن عبارت آمریکایی-بریتانیایی را پیشنهاد داده‌اند.

(۵) نیوز کرونیکل به خوانندگانش پیشنهاد کرد تا فیلم خبر را که در آن مراسم اعدام به همراه نماهای نزدیک ضبط شده بود ببینند. استار (The Star) با خوشحالی ضمنی عکسهایی از زنان نیمه برهنه که به خاطر همکاری با آلمانیها در حال اذیت شدن به دست پاریسیها بودند را چاپ کرد. این تصاویر شباهت بسیاری به عکسهایی داشتند که ساکنان برلین در آنها مشغول آزار یهودیان بودند.

(۶) یک نمونه موافقتنامه بین شوروی و آلمان است که به سرعت در حال حذف از حافظه عمومیست. یکی از هم قلمان روس به من اطلاع می‌دهد که هر گونه اشاره به موافقتنامه در حال پاک شدن از کتاب وقایع سال است.

(۷) یک مثال خوب خرافه آفتاب زدگیست. تا همین اواخر اعتقاد داشتند که سفید پوستان بسیار بیشتر از رنگین پوستان شانس آفتاب زدگی دارند و از این رو هیچ سفید پوستی نباید بودن کلاه آفتابگیر در مناطق گرمسیر آمد و شد کند. هیچگونه مدرکی در تأ‌یید این نظریه وجود نداشت،‌ ولی سودش این بود که تفاوت میان بومیها و اروپاییها را برجسته می‌کرد. در طول جنگ این نظریه در سکوت فراموش شد و لشگر بعد لشگر بدون کلاه آفتابگیر در عملیاتهای نظامی مختلف در مناطق گرمسیری شرکت کرد. ظاهرا تا وقتی که خرافه آفتاب زدگی زنده بود از دکتر تا مردم عادی به یک اندازه به آن در هند اعتقاد داشتند.