غم جان سینه سرخان چه کنم؟!
با یاد شاعر انقلابی خلق، فدایی شهید صابر احمدیان سرابی


مجتبی آگاه


• شب ۲۰ خرداد سال ۱۳۶۲ از بیمارستان سراب آمبولانس خواستند. آقای ... رفت. بعد از مدت کوتاهی او را بی هوش به بیمارستان برگرداندند و مرا با آمبولانس فرستادند. من به مقر سپاه پاسداران که قبلا دفتر حزب رستاخیز بود، رفتم. از قسمت اطلاعات مرا به داخل سلول بردند و من جسد کبود و ورم کرده صابر را شناختم. دست و پاهای صابر شکسته بود و تمام بدنش کبود و خونین بود. من بی اختیار گریه کردم؛ زیرا صابر و پدرش را می‌شناختم. آدم‌های شریف و زحمتکشی بودند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ٨ شهريور ۱٣٨۹ -  ٣۰ اوت ۲۰۱۰


مقدمه
چه عاشقانه سرودند آن کبوتران سپید
به فصل رویش گل، شعر آخرین پرواز.
چه بیکرانه به دریای عشق غلطیدند
که آسمان وطن از فروغ جراتشان
به سرخی همه لاله‌های دشتستان
ستاره باران شد.

صابر احمدیان سرابی شاعر انقلابی و فرزند فدایی خلق آذربایجان از جمله مبارزینی بود که مانند هزاران شهید خلق از نوجوان دوازده ساله تا مادران و پدران هفتاد ساله که در چنگال رژیم اسلامی شکنجه شدند و به شهادت رسیدند، در عنفوان جوانی به دست دژخیمان رژیم اسلامی در شهر سراب آذربایجان زیر شکنجه شهید شد. گناه صابر نیز مانند تمام همرزمان خود صرفا دفاع از آزادی و آرزوی بهروزی برای کارگران، دهقانان و زحمتکشان و مخالفت با چپاولگری سرمایه‌داران و تازه‌به‌دوران رسیده‌هایی بود که دستاوردهای انقلاب خونین مردم را آماج غارت خود قرار داده بودند. دژخیمان جسد این فدایی خلق را خارج از گورستان شهر و در جایی دورافتاده زیر خاک ها پنهان کردند، اما مردم جای دفن شهید خلق را یافتند و یاد وی را که برای اهل محل شناخته شده و محبوب بود، گرامی ‌داشتند. در مدت بازجویی شکنجه‌گران از صابر می‌خواستند تا از دفاع از آرمان های خود دست بردارد و با آنها همراهی کند. اما او نیز همچون همرزمان خویش در زندان های سراسر کشور، با ایستادگی خود دشمنان را تحقیر کرد و بار دیگر اثبات نمود که این سرکوبگران و دژخیمان هستند که همواره برای معامله بر سر عقیده، مرام و هدف خود آماده‌اند. دژخیمان جمهوری اسلامی او را ددمنشانه کشتند، چون بر همه ادعاهای آنان داغ ننگ و نفرت زد و آن چنان که در خور شکنجه‌گران مردم است، خوارشان کرد.
نوشتار حاضر، حاصل گفته‌ها و خاطرات دوستان صابر و مطلعین دیگر است که با گرامیداشت یاد و خاطره این شاعر فدایی در بیست و هفتمین سال شهادتش تهیه شده است.

دوران کودکی و نوجوانی
صابر احمدیان سرابی فرزند استاد جابر احمدیان (نوازنده دف،‌ عضو گروه موسیقی باربد) در یک خانواده بسیار فقیر در روستای اسفستان در ۵ کیلومتری سراب به سمت اردبیل در ششم آبانماه سال ۱٣٣۹ به‌دنیا آمد.
دوران کودکی و نوجوانی صابر در فقر و تنگدستی گذشت. پدر زحمتکش‌ وی برای تامین مخارج خانواده پنج نفری خود تابستانها به‌ شغل سیمانکاری می‌پرداخت و در فصول پائیز و زمستان با گروه موسیقی باربد به اجرای موسیقی در جشن‌های عروسی و مناسبت‌های مختلف در سراب و روستا‌های اطراف مشغول می‌شد. این گروه موسیقی که سرگروه آن زنده یاد عیسی خان معروف به "عیسی بالا باربد" بود، از محبوبترین گروههای موسیقی منطقه سراب و مناطق اطراف در آن دوره محسوب می‌شد.
صابر در دوره‌های تحصیلی خود شاگردی ممتاز و برجسته بود. جوایز زیادی دریافت کرده بود. حس تعهد و مسئولیت‌پذیری وی زبانزد افراد خانواده و دوستان و همسایگانش بود. او از سیزده سالگی برای امرار معاش خود و کمک به خانواده تابستانها یا سخت‌ترین شرایط کار می‌کرد و این سختی کار او را آبدیده و ورزیده و مقاوم کرده بود.
یکی از همکلاسی‌های صابر می‌گوید که "صابر ضریب هوشی بسیار بالایی داشت. آموخته‌های درسی را سر کلاس یاد می‌گرفت. در ورزشهای گروهی مانند فوتبال‌ و والیبال فردی ممتاز و برجسته بود. در کنار آن شطرنج باز متفکری نیز بود. او علیرغم اینکه در خانواده‌ای فقیر بزرگ شده ‌بود، ولی مناعت طبع داشت. آن زمان به دانش آموزان در مدارس به اصطلاح "تغذیه رایگان" می‌دادند. اکثر اوقات علیرغم اینکه گرسنه بود، اما با گشاده رویی از سهم خود به دیگران می‌داد. انشا‌های پر محتوایی می‌نوشت و اولین دانش‌آموز مدرسه بود که در انشای خود از آموزه‌های تربیتی صمد بهرنگی نام برده و یکی از معلمان دلسوز مخفیانه صابر را راهنمایی کرده بود که احتیاط کند. صابر جوانی مردم‌دار بود. ارتباطات اجتماعی قوی با مردم محل داشت. بیشتر اوقات فراغت خود را به مطالعه و گفتگو با دوستان و سرودن شعر به زبانهای فارسی و آذربایجانی سپری می کرد."
دوران تحصیل دبیرستان صابر مصادف با نضج‌گیری تحولات اجتماعی و حرکت مبارزاتی مردم ایران علیه رژیم ستمشاهی بود. پژواک مبارزات نیروهای سیاسی و انقلابی در این مقطع زمانی اندک اندک به صفوف آموزش و پرورش و مدارس نیز می‌رسید. تحت تاثیر این پژواک مبارزاتی نوعی تحرک و پویایی سیاسی بطور بطئی و توام با مخفی کاری در مدارس منطقه سراب نیز دیده می‌شد. این پویایی سیاسی در مدارس متوسطه، عمدتا تحت تاثیر معلمان آگاه و متعهد منطقه که اکثرا از تبریز مامور خدمت در آموزش و پرورش سراب بودند، صورت می‌گرفت. این معلمان با پوشش‌های مختلف ورزشی، کوهنوردی و گردش علمی، دانش‌آموزان خود را با زمینه‌ها و علل فقر و محرومیتهای اجتماعی و خصوصیات نظام سرمایه‌داری آشنا می‌ساختند و آنها را برای مشارکت در مبارزات سیاسی علیه رژیم شاه آماده می‌کردند. سنن مبارزاتی سازمانهای چریکی و زندگی و مبارزات انقلابیون فدایی این جوانان تشنه آگاهی را به سمت شرکت عملی در صفوف مبارزاتی موجود سوق می‌داد. بخت با صابر یار بود که یکی از نزدیکان وی نیز جزو همین روشنفکران و مبارزینی بود که در دانشسرای تبریز تحصیل می‌کرد. او که با صابر رابطه عاطفی مستحکمی داشت، هر از چند گاهی به روستای اسفستان می‌آمد و صابر را در مطالعه سیستماتیک و شناخت پدیده‌های اجتماعی راهنمایی می‌کرد و تجارب عینی مبارزات انقلابیون را به او منتقل می‌ساخت.

ورود به دانشگاه
همزمان با انقلاب ۵۷ صابر دبیرستان را با مدرک دیپلم در رشته علوم تجربی با معدل عالی به پایان برد. در سال ۱٣۵٨ در کنکور سراسری ورود به دانشگاه شرکت کرد و در رشته کمک مهندسی مخابرات از دانشگاه شهید قندی تهران قبول شد.
دانشگاه سال ۱٣۵٨ مامنی بود برای روح سرکش و عدالت طلب صابر. او همچون خیلی از دانشجویان پیشرو، مبارزه با ظلم و ستم، استبداد و دریوزگی تازه به دوران رسیده‌ها را پیشه خود ساخت و بعنوان هوادار فدائیان خلق در صفوف دانشجویان پیشگام جای گرفت.
صابر در صفوف دانشجویان پیشگام محل تحصیل خود نیز جزو چهره‌های شاخص دانشجویی بود. او با تجسم محرومیت‌ها، نابرابری‌ها و بی عدالتی‌ها، با دلی آکنده از خشم و نفرت دنبال ابزار مبارزه می‌گشت و شعر برای او یکی از این ابزارهای مبارزه بود. سر کلاس دانشگاه فی البداهه شعر می‌گفت و به دوستان خود می‌داد.

هر لحظه وسعتی‌ست فراتر ز درک و زیست
هر گام خلوتی‌ست به صد راز پر نیاز
بهمن شکوه خلق
بهمن شکست خشم
خورشید من بتاب!

صابر در فعالیت‌های جمعی دانشگاه مصمم و استوار شرکت می‌کرد. با هیئت کوهنوردی دانشگاه به کوه می‌رفت و در گروه تاتر دانشکده فعالیت داشت. دوستان زیادی در دانشگاه پیدا کرد؛ به گروهها و انجمن‌های ادبی نیز رفت و آمد داشت. اشعارش نیز به زبانهای آذربایجانی و فارسی در مطبوعات آن زمان چاپ می‌شد. به یک کلام ،صابر یک لحظه آرام و قرار نداشت.
مضامین شعری صابر روز به روز شکل اجتماعی‌تر به خود می‌گرفت. به ارزشهای انسانی و اومانیستی بیشتر اهمیت می‌داد. مبارزه طبقاتی را در عرصه جهانی مدنظر داشت. به اتحاد و یگانگی خلق‌ها اشاره می‌کرد و وحدت سازمانی را در اشعار حماسی‌اش یادآور می‌شد. در یک کلام عصاره شعر صابر همچون خود او که فرزند رنج و زحمت بود، تعلق به اردوی کار و زحمت داشت.
صابر به فرهنگ‌، زبان‌، تاریخ و ادبیات مادری خود ارزش و مقام ویژه‌ای قائل بود. حتی در زمان اندک تحصیل در دانشگاه که گرفتار انقلاب فرهنگی شوم و ظالمانه شد، کلاس آموزش زبان آذربایجانی تشکیل داده بود و دوستداران زبان آذربایجانی را به فراگیری علمی این زبان دعوت می‌کرد.

فعالیت در بین دهقانان منطقه
"انقلاب فرهنگی" رژیم، صابر را نیز همچون هزاران دانشجو در سرتاسر کشور از محیط دانشگاه دور کرد. او به روستای خود بازگشت و این بار با شور انقلابی بیش از پیش به فعالیت در بین زحمتکشان روستایی پرداخت. در این دوره یکی از مهمترین مشکلاتی که روستائیان منطقه با آن روبرو بودند، غارتگری "مافیای شیرپزان" در منطقه سراب بود. این منطقه از سالهای طولانی عرصه تاخت و تاز سرمایه‌دارانی بود که با راه انداختن کارگاه های شیرپزی، در زد و بند با دست‌اندرکاران ارگانهای امنیتی رژیم، با سلف خری محصولات دهقانان زحمتکش، دسترنج آنها را به یغما می‌بردند. فقر و نداری، روستائیان را وادار می‌کرد تا محصولات دامی خود را به ارزانترین قیمت پیشاپیش به مافیای شیرپزان بفروشند و این غارتگران نیز صرفا با اتکا به پول و منال خود روز به روز بر ثروت و سرمایه خود می‌افزودند و البته سهم نامشروع حامیان سیاسی و امنیتی آنها نیز محفوظ بود. صابر برای دفاع از زحمتکشان روستایی و دهقانان طرحی نو در انداخت. او طرح تشکیل تعاونی شیرپزان را با مشارکت خود روستائیان مطرح کرد و این ایده‌ی خود را در بین روستائیان اسفستان و سایر روستاهای منطقه نیز تبلیغ نمود. استقبال روستائیان از طرح تشکیل تعاونیهای محلی دهقانان و مقاومت آنها در پیش فروش محصولات دامی خود به مافیای شیرپزان، زمینه توطئه مافیای شیرپزان را علیه صابر و رفقایش فراهم نمود. کار تکفیر صابر که دیگر محبوب کشاورزان و دهقانان منطقه شده بود بر عهده ملای ده به نام "میرزا حسین رسولی" (۱) گذاشته شد. این آخوند مرتجع به همراه کوته‌نظران و پاسداران تاریکی و خرافه، صابر و رفقایش را به بی‌دینی و توهین به مقدسات و تحریک دهقانان متهم نمود. همین مسئله باعث شد تا صابر برای "توضیح برخی مسائل" و "پاسخ به چند سوال" به دادگاه انقلاب سراب احضار شود.

احضار – باز داشت – شکنجه و شهادت
یکی از دوستان صابر می‌گوید: "یک روز قبل از احضار صابر به بیدادگاه انقلاب، با هم در یکی از خیابانهای سراب قدم می‌زدیم. صابر با هیجان و شور و شعف خاصی از برنامه‌های آتی خود می‌گفت. در حین گفتگو یکی از هم روستایی‌های وی به نام "نوری" که در دادگاه سراب کار دفتری می‌کرد، به ما نزدیک شد و با احوال پرسی با لبی خندان به صابر گفت: فردا به دادگاه بیا کار چندانی نداریم. چند تا سوال می‌پرسند و بعد برمی‌گردی. صابر هم گفت: باشد می‌آیم. بعد از رفتن "نوری" من چندین بار تاکید کردم که صابر مبادا بروی، اوضاع تو بحرانی است. هیچ اعتبار و باوری به حرفهای آنها نیست. کار دستت ندهند؟ صابر گفت: نه بابا، من که خلافی ندارم، برای چه بترسم."
صابر فردای آن روز صبح به دادگاه سراب می‌رود و همانجا بازداشت و به زندان منتقل می‌گردد.
یکی از زندانیان هم‌بند صابر در این دوره می‌گوید: "صابر هر روز بطور وحشیانه شکنجه می‌شد. زیر شکنجه‌های طاقت فرسا از او می‌خواستند تا قبول کند که در کردستان مسلحانه علیه رژیم جنگیده است. از او می‌خواستند توبه کرده و با پاسداران همکاری کند. صابر می‌گفت اگر اعدامم هم کنند راضی هستم، ولی تن به این ذلت نمی‌دهم. شکنجه‌گر صابر "ژنرال عباس"(۲) بود. او هر روز و گاها شب‌ها صابر را به بازجویی می‌برد و تا روشنایی صبح او را شکنجه می‌کرد و تن بی رمق او را به سلول می‌آوردند."
دژخیمان نتوانستند صابر را به آنچه که می‌خواستند وادار کنند. او مرگ سرخ را به زندگی ذلت‌بار ترجیح داد. برای صابر دادگاهی تشکیل نشد؛ وکیلی اختیار نشد؛ مظلومانه زیر فجیع‌ترین شکنجه‌ها شهید شد.
یکی از مطلعین می‌گوید: "شب ۲۰ خرداد سال ۱٣۶۲ از بیمارستان سراب آمبولانس خواستند. آقای ... رفت. بعد از مدت کوتاهی او را بی هوش به بیمارستان برگرداندند و مرا با آمبولانس فرستادند. من به مقر سپاه پاسداران که قبلا دفتر حزب رستاخیز بود، رفتم. از قسمت اطلاعات مرا به داخل سلول بردند و من جسد کبود و ورم کرده صابر را شناختم. دست و پاهای صابر شکسته بود و تمام بدنش کبود و خونین بود. من بی اختیار گریه کردم؛ زیرا صابر و پدرش را می‌شناختم. آدم‌های شریف و زحمتکشی بودند. جسد آش‌و‌لاش صابر را پشت آمبولانس گذاشتیم و ساعت ٣ نصف شب به قبرستان جدیدی که کوره‌پز‌خانه (کوره‌لر) بود، بردیم. شیخ عباس هم به همراه ما آمده بود. جسد صابر را در چاله‌ای انداخت و دستور داد که خاک روی جسد بریزند و به من تهدیدآمیز تاکید کرد که اسرار مگو را به کسی نگویم."
صابر شهید شد، اما یاد او به همراه یاد هزاران شهید خلق همواره در قلب زحمتکشان زنده خواهد ماند و خشم و نفرت آنان را علیه دشمنان آزادی و بشریت فروزانتر خواهد ساخت.

راهش پر رهرو و یادش جاودان
-------------------------------

زیرنویس:
(۱): آخوند روستای اسفستان (میرزا حسین) به بیماری ناشناخته‌ای دچار شد. پزشکان قادر به معالجه وی نشدند. همسایگانش می‌گفتند او از درون گندیده بود. بوی تعفن وی همسایگان را آزار می‌داد. روستائیان مرگ صابر را به یاد می‌آوردند و به میرزا حسین طعنه می‌زدند که خون مظلومانه صابر تو را به این حال و روزگار دچار کرد. این آخوند مرتجع در موقع مرگ خود با بی‌اعتنایی و نفرت روستائیان بدرقه شد.

(۲): شکنجه گر معروف زندان شهر سراب "شیخ عباس اسماعیلی" معروف به "ژنرال عباس" از تبار خائنان تاریخ حال و گذشته منطقه سراب است. زنده یاد "دکتر نبئی سرابی" در کتاب چاپ نشده‌ای تحت عنوان "نگاهی به تاریخ سراب" نوشته‌ای دارد با عنوان "تبار شناسی خیانت در تاریخ سراب". در این نوشتار دکتر می‌نویسد که قبل از پیروزی فرقه دموکرات آذربایجان، در سراب خانواده‌هایی بودند که در قدرت سیاسی آن زمان سهمی داشتند و حافظ قدرت سلطنت بودند. با پیروزی فرقه آنان اقتدار و منافع خود را از دست دادند و مترصد فرصتی بودند که موقعیت و اقتدار دیرینه خود را بدست آورند. بعد از سرکوب ناجوانمردانه نهضت دمکراتیک آذربایجان، آنها از سایه بیرون آمدند و ظلم و تعدی و غارت دوستداران فرقه و خونریزی مبارزان فدایی را آغاز کردند .عناصری از آن خاندان خیانت، اواخر حکومت پهلوی با درک شرایط بحرانی جامعه در کسوت دین و انقلاب اسلامی در آمدند و بعد از انقلاب ۵۷ زیرکانه در مراکز قدرت و تصمیم‌گیری ارگانهای انقلاب اسلامی جای گرفتند. خانواده شیخ عباس اسماعیلی از زمره همین خاندان‌هایی بود که بعد از سقوط فرقه، سران و مبارزان فرقه را در خیابان‌های سراب به گاری می‌بستند و بر روی زمین می‌کشیدند و اموال آنها را به یغما و تاراج می‌بردند. شیخ عباس در اواخر عمر خود روانی شد. او
ماهها در خانه بستری بود. به نزدیکانش گفته بود اگر اتفاقی در جامعه رخ دهد، مرا تکه تکه خواهند ‌کرد. گویا شب‌ها آرامش نداشته و با خوف و ترس زندگی می‌کرده است.


نمونه‌هایی از اشعار فارسی صابر:
با ما
با ما بمان
ای سینه ات پر شعله از عشق،
ای رزم سرخ توده ها را کرده باور!
با ما بمان
ای آشنای راه وحدت،
ای بیقرار شادی خلق دلاور!
با ما بیا
تا آخر این راه خونین،
تا گلفشان صلح و آزادی، عدالت!
با ما بیا
تا رقص گلگون سپیده،
تا اهتزاز پرچم عشق و شجاعت!
با ما بگو
از رنج محرومان یکدل،
از اتحاد محکم اندیشه و کار!
با ما بگو
از انقلاب و از روندش،
از جان نثاری‌های این گردان پیکار!
با ما بخوان
گل نغمه پیکار و وحدت
در گلفشان صبح امید و محبت!
با ما بخوان
زیبا سرود موج ها را،
با ما ترنم کن بهار پر طراوت!
سراب- ۲٣/۱۲/۱٣۶۰


ای باغ آفتاب
در کهکشان رزم
سبز است بازوان تو، ای باغ آفتاب!
ای نغمه بلند اخوت،
باز آفرین خاطره اتحاد خلق!
بر شاخسارهای سبز مودت
خوش باد این غنا،
این شوق رودخانه که لبریز می شود
در جان رهروان.
ای جای جای سنگر ایثار
خونین ز رزم تو،

ای سازمان وحدت مردم!
امروز کاین فسانه خونین
بر برگهای لاله زیبای داغدار
تدبیر می کنی،
فردا، هزار شاخه زیتون به هر کران
در رویش خجسته آن هستی نوین،
در رقص دلفریب هزاران سرود فتح،
در جوشش محبت لبریز آفتاب
بالنده در شتاب
تصویر می کنی.
۲۷/٣/۱٣۶۰


به میمنت
برخیز و امید را ببین نامیرا!
آیینه رود عشق را می ماند-
کز کوچه اعتقاد ما می گذرد.
هر کوچه سبز آشنایی باغیست-
پیوند خجسته فام انسانها را.
سرمستم از آنکه انتظار دل ما-
آمد بسر و در این بهاران جوان
خورشید، مرا به خویشتن می خواند.

در آتش سینه های ما می سوزد-
پرشعله ترین نیاز انسانی ما.
ما عاشق وصل آن زخون رسته گلیم،
ما تشنه آن چشمه پر وسوسه‌ایم.
ای پیک نکو سرای، خوش باد دمت!
من شوق شدم، صفا شدم، وارستم،
همسنگر عاشقان شدم، می دانی؟
خورشید مرا به خویشتن می خواند.

تاراج امید دشمنان دیری نیست-
در وحدت جان سرخ فردایی ما.
آغوش امیدوار ما خالی نیست،
بر سینه ما، نهاده سر بسیاریست.
ما جاری مستمر میلاد توایم،
بفشار به سینه ات مرا، باک مدار!
من موج زلال جان پر موج توام،
بگذار به خنده پا نهم فردا را
خورشید مرا به خویشتن می خواند.

یاران دلیر، عاشقان، همسفران!
بشکفت گل امید بر پیکر من.
باران زلال وصل بارید و درید-
با دشنه لطف سینه‌ی سنگ سیه.
من شعله‌کشان به شوق او سوخته‌ام،
من، پر ز هیاهوی رهی پرخطرم،
با حنجره خجسته‌ای می خوانم:
خورشید مرا به خویشتن می خواند.
۱۶/٣/۱٣۶۱


رزم سرخ
خوش باد به رزم سرخ مردانه شدن،
با آتش عشق یار همخانه شدن.
از باده شوق جامها نوشیدن،
بهر می مهر خلق پیمانه شدن.
برخیز، زمانه از تو می خواهد و من
با دلبر انقلاب جانانه شدن.
این شمع امید آتشی خواهد زد
اندر دل ما به جرم پروانه شدن.
ما راهی آن دیار پر وسوسه‌ایم
کانجا نبود به دام هر دانه شدن.
این راه دراز جانفشان می‌خواهد،
یعنی که فروزشی و افسانه شدن.
کوته سخن این‌که، در تب سرخی صبح
بایست که دیوانه و دیوانه شدن.
؟؟


بهانه ز توست
سرور و شادی ما را همه بهانه ز توست،
دل پر از تپش و شوق جاودانه ز توست.
ز پرتو تو چراغان شدست تیره شبان،
تلالو خوش امواج هر کرانه ز توست.
چگونه جشن نگیریم زاد روز ترا
که عزت و شرف و نام این زمانه ز توست.
چگونه بر تو نبندیم دل که در شب غم
طنین هلهله بانگ شادمانه ز توست.
مگر که بوی تو در ذهن باغ می پیچد
که بر درخت زمان آتشین جوانه ز توست.
ز رزم توست که دشمن خزیده در کنجی
به کوی صلح سرود خوش و ترانه ز توست.
نثار مقدم زحمتکشان و رنجبران
محبت ابدی، عشق جاودانه ز توست.
بهار خرم ما تازه می‌رسد از راه
به قامتی که نشانش همه نشانه ز توست.
؟؟

زندگی
می تپد در سینه دلها از برای زندگی،
در ره زحمتکشان جانها فدای زندگی.
سرگذشت کهنه تاریخ بین، نو می‌شود
در تکامل‌ها و در رشد و غنای زندگی.
بارورتر می‌شود هر دم درخت اتحاد
در فزونیهای رنج پریهای زندگی.
صحنه پیکار با خصم گران خالی مباد-
هرگز از یاران پاک و باوفای زندگی.
عاشقان را روز رزم خونفشان شایسته نیست-
پاسخی نیکوتر از جان بر ندای زندگی.
سینه میهن که در خون می شکوفد پیکرش
داغدار است از غمان لاله‌های زندگی.
فتح سرخ توده‌ها گردد میسر بی گمان
با هزاران خون دل تحت لوای زندگی.
۲۶/۶/۱٣۶۰


در راه وحدت
در مکتب عشق جز محبت نبود
در باور ما به جز صداقت نبود
هر مشکلی از اراده آسان گردد
کو میوه که بار شاخ زحمت نبود
راهی که قدم نهاده‌ایم ای همره
جز راه مرارت و سعادت نبود
در بازی سرعت حوادث، شکند-
پیمان کسی که اهل همت نبود
یاران صدیق جان بکف در ره خلق
گویند: که چاره غیر وحدت نبود
اندیشه بلند دار از بهره خود
خودخواهی عاشق، از شرافت نبود
وحدت که سلاح توده محروم است
می‌کوش که محتاج مرمت نبود.
سراب- ۲۹/۱۰/۱٣۶۰


گل ز خون رسته
پر شکوفه‌تر بادا نو گل بهارانت،
دلگشا بود هر دم صبح بی‌قرارانت.
لاله محبت را در قیام شادی‌ها
دست ما کند رویا در حریم دامانت.
ای گل ز خون رسته، ریشه‌ها بخون شسته،
خون خلقمان جاری در رگ گل افشانت.
سبزی دو بازویت مژده می‌دهد، فردا-
آفتاب آزادی می‌دمد ز دستانت.
قلب پرتوان تو پر تپش ز فرداها،
شوق اتحاد خلق تکسوار چشمانت.
کینه مقدس را بر علیه زشتی‌ها
مهر و عشق زیبایی بر نشانده در جانت.
سنگر رهایی را، دشت رزمجویی را،
لاله زارها کرده خون پاک یارانت.
عشق بادت ای خونین، ای شرافت هستی،
باش تا گل وحدت بشکفد به سامانت!
سراب- ۱/۵/۱٣۶۱


خطه خون
چه عاشقانه سرودند آن کبوتران سپید
به فصل رویش گل، شعر آخرین پرواز.
چه بیکرانه به دریای عشق غلطیدند
که آسمان وطن از فروغ جراتشان
به سرخی همه لاله‌های دشتستان
ستاره باران شد.
چه صادقانه نهادند جان به کف یاران،
نگاهشان همه لبریز شوق و سرمستی،
کلامشان همه گلواژه‌های فتح و ظفر،
درون سینه دلی در تپش، به خاطر خلق
و انقلاب و رهایی
به شعله- شعله ز عشق!
غرور سرخ به رقص اندرون عرصه رزم
و سینه سرخ ز رگبار خصم زبون،
و یار،
و یار عشق ما بی‌قرار آزادی
چه خوب می دانست
که هر گلوگاه دشمن به سرخ سینه او
تبلوریست ز عصیان و خشم امریکا
ز رزم ملت ما.
در این بهار گل آذین
چه نیک می دانند
ستمکشان دل آکنده از امید ظفر-
که در تمامی این جبهه‌های آتش و خون
به جرم حق طلبی
نشسته در تب خونهای سرخ همرزمان،
تپیده در تن او
قلبهای جانبازان.
هلا سپیده گلگون!
هلا طلایه فتح!
چنین که گام نهادی به بام دیده ما،
چنین که سرخ دمیدی
به سینه سینه میهن،
فضای خاطر یاران شراره باران شد،
امید موج شد و بر کرانه‌ها توفید.
و گرچه خاک شد از خون سینه‌ها رنگین،
و داغ سینه فزون شد ز درد همرزمان،
ولی نگاه کن اینک
به لحظه- لحظه رزم،
به خطه خطه خون!،
نشان فتح و ظفر بین به هر کرانه سرخ
که زخم کاری دشمن به عمق قامت خلق
به استواری و وحدت،
به اعتقاد و به ایمان
التیام می یابد
؟؟؟



نمونه‌هایی از اشعار ترکی صابر:

سئوینجیم!
سئوینیریم
کوکره ین دنیزتک اولو خالقیمی
ظفر صاباحی یلا یاناش گورنده.
سئوینیریم
بیرلیگه تله‌سن ایستی اوره‌کله
قوجاغی آچیلان یوْلداش گورنده.
سئوینیریم،
لاپ اوره کدن سئوینیریم
ائللری ائللره قارداش گورنده.
۱۹/۱/۱٣۶۱

اولدوزلار
یاغیش یاغیر،
یاشیل- یاشیل آیدینلیقلار قانادلانیر یارپاقلاردان.
من، تک‌لیکده دایانمیشام
سویودلرین دالداسیندا،
گوزله‌ییرم اولدوزلارین سایریشینی.
سرین سولار باش گوزومدن دامجیلاییر آیاغیما،
یئل اوْینادیر سویودلرین ساچلارینی،
گوزله‌ییرم اولدوزلارین سایریشینی.
آراییرام باخیشیملا گوی اوزونون ائنین، بوْیون-
اولدوزلارین سوْراغیندا.
گوره سن کی منیم عومور یاغیم یانیر-
هانکی اولدوز چراغیندا؟!
یاغیش یاغیر،
دینله‌ییریم دامجیلارین حزین- حزین نغمه‌لرین،
اینانیرام اولدوزلارین کدرینه،
سازاق دویور مضرابینی-
اوره ییمین تئللرینه.
ائله بیل کی،
اولدوزلارین گوزیاشی دیر-
چیله‌نیر بو توم گئجه‌نین دینجلیگینه.
یاغیش یاغیر،
گئجه اوزون، ظلمت آغیر.
گوزله ییرم اولدوزلارین سایریشینی.
زامان کئچیر-
گوی اوزونده اولدوزلاری اوزاق سالمیش
بولودلارتک؛
سیزیم- سیزیم سیزیلداییر یالقیز اوره ک....
هاوا آچیر،
گوز یاشینی ائله بیل کی سیلیر سما!
ظلمت قاچیر،
سویودلرین ساچلاریندا پوهره لنیر-
دان یئری نین تراوتی.
صبح آچیلر،
گونش سریر اوز ساچینی-
یئر اوزونه هوروک- هوروک.
نه اولدوزدان بیر خبر وار،
نه بولوددان.
ائله بیل کی، قیریلیبان،
توکولوبلر بولوک- بولوک.
جانی قیزیر طبیعتین
من، تک‌لیکده دایانمیشام
سویودلرین دالداسیندا؛
قولاغمیدا حقیقتدن مایالانمیش نغمه سوزور،
ساچلاریمدا، بیر مهربان آنا کیمین-
آل گونشین الی گزیر.
دوشونورم:
گوی اوزنده گورونمه‌ین اولدوزلارین سایریشماسی-
منیم طالع دوگونومون آچاری اوْلا بیلمه‌دی؛
آنجاق، گونش
- منیم اصیل بخت اولدوزوم-
یئر اوزونو آیدینلیقدا بیرلشدیرن قیزیل گونش-
دوگونلری یاندیراندیر،
سعادتی یاراداندیر.
سراب ۲٨/۲/۱٣۶۱


گونش ائولادلاری
بیز گونشین ائولادی‌ییق،
سینه‌میزده قیزغین آتش
محبتدن، صداقتدن آلوْولانیر.
بیز مقدس آرزولارین،
عدالتلی پایه‌لرده یارادیلان هر دونیانین-
وورغونویوق.
کونلوموزده گله‌جه‌یه دوْغرو ایمان،
نه ایمان کی! سارسیلمایار هئچ بیر زامان،
آلوْو واردیر جانیمیزدا،
قیزغین نفس بورویوبدو وارلیغینی-
یوْلداشلارین.
عدالتلی بیر یاشاییش قورماق اوچون-
ووروشوروق.
هر آددیمدا خالق عشقیندن-
گوجله‌نیریک،
اونوموزده دونیالارجا-
واردیراگر باغلی دویون،
بیز ثبوتا یئتیرمیشک عشقیمیزی،
بو دوْرانین سیناغیندان-
باشی اوجا چیخان بیزیک.
   قارداشلاری بیر- بیریندن آیری سالان-
هوندورلری ییخان بیزیک.
دوشمانلارین قارا چیرکین اوره‌یینه-
ایلدیریم تک شاخان بیزیک.
بیز گونشین ائولادی‌ییق؛
بیز یانماقلا،
بیز زحمتکش اوره‌یی‌نین اوْجاغیندان اوْد آلماقلا-
یئر اوزونده مینلر گونش یاراتمیشیق.
گونو گوندن درینله‌شیر بیلیگیمیز،
ایشچی‌لرین آمالی‌یلا مایالانیب ایلیگیمیز.

بیز گونشین ائولادی‌ییق،
باشیمیزدا قیزیل سئودا قانادلانیر،
قلبیمیزده عشق آتشی آلوْولانیر،
بیز زحمتکش انسانلارین گوزلرینده-
گله‌جه‌یین آزاد شانلی انسانینی-
دوشونوروک.
بیز صاباحا اینانیریق.
بودور بیزیم وارلیغیمیز،
بودور بیزیم آلوْو ساچاق نفسیمیز،
بیز حماسه یاراتمیشیق
یاشاییشین عرصه‌سینده،
بیز خالقلارا دایانمیشیق
آزادلیغین گور سسینده.

بئینیمیزده ایشچی‌لرین قورتولوشو،
الیمیزده علمین نورلو مشعلی وار،
قلبیمیزده عشق آتشی آلوْولانار،
قارانلیغی یاندیرماغا گئدیریک بیز،
بودور بیزیم حماسه میز،
بودوربیزیم وارلیغیمیز.
سراب-۶ /۱ /۱٣۶۱


حق یوْلوندا آخان قالار
ای کوکره‌ین دنیز کیمین
حق یوْلوندا آخان قانلار!
آنالارین اوره‌یینی
یاندیریبان یاخان قانلار!
حق یوْلوندا آخان قانلار!

سیز شرافت نشانیسیز،
آزادلیغین فرمانیسیز،
قارا ظلمت گئجه‌لرده –
شمشک کیمین شاخان قانلار!
حق یوْلوندا آخان قانلار!

دویوشنده مبارزلر
سوکولور دان یئری،سحر.
بویوک بیر خالقین گوزویله-
آل گونشه باخان قانلار!
حق یوْلوندا آخان قانلار!

آزادلیغین بایراغیسیز،
باریشیغین دایاغیسیز.
طبیعتین قیش چاغیندا-
توْرپاغا گول تاخان قانلار!
حق یوْلوندا آخان قانلار!
سراب-۲٣ /۱۲ /۱٣۶۰


آیریلاندا
آیریلاندا سوز وئردین کی،
«- گله‌جه‌یم یئنه بورا.»
آیریلاندا گوز یاشلارین
پرده- پرده توکولوردو
تاپدالانمیش توْرپاغلارا.

گوزلرینده «من» دوْلویدوم،
گوزلریمده «سن» دوْلویدون،
«من» سنینله،«سن» منیمله دوْلموشودوق.

آیریلاندا، من سویله‌دیم:
«- هر تانیشلیق بیر اتفاق، بیر حادثه،
آیریلیق‌دا بیر قانوندور.»

سن آغلادین،
بوْغازیندا سالخیملاندی آجی قه‌هر.
سن سئودانین عطشینی
گوزلرینده پوهره‌لتدین،
من دوشوندوم
بو پیمانی،
من ایناندیم
اوْ ایلقارا....

باهار ایدی سن گئدنده،
چیچکلردن دوْن گئیمیشدی
یاشیل- یاشیل آلمالیقلار،
یئنه سئوینج ماهنیسینی
باشلامیشدی گوی بوداقلار،
مینلر باهار دوْغولموشدو
بیر باهارین وارلیغیندان.
سن گئدنده
قوْنچالارین آل باغریندا
آچیلماغا مینلر آرزی بسله‌نیردی،
گیلانارین یاناغیندا
قیزیل ماهنی سسله‌نیردی.
سن گئدنده
«یادگارلیق اوْلسون»- دئیه
بیر عطیرلی قیزیل گولو
محبتلی اللرینله وئردین منه،
دوْداغی‌نین حرارتی
دالغالاندی یارپاغیندا قیزیل گولون.
«گول بوداغسیز اوْلماز»- دئدیم،
قوْللاریمدان توتوب منیم
گوزلریمه گوز تیکره‌ک
ساکیتلیکده آغلامسیندین،
- «سوز وئریرم قاییتماغا!».....
انتظارین چوْخ اوزاندی،
یئنه گلیب چاتدی باهار،
سن گلمه دین.
بو باهارین گلیشی‌یله
تزه لندی قلبیمده کی یانار اوْدلار،
مینلر قایغی،
مینلر خیال
پوهره‌لندی خاطیریمده.
اوْ باهاردا قوْیدوغوموز
عهد- قرار
تزه لندی اوره‌ییمده.
سن یوْخ ایدین،
چیچکلرین آغ شالیندان
سنسیزلیکده کوسوب کئچدیم،
سرین کولک اسدی سحر
اومیدیمی کسیب کئچدیم،
باهارین اوْغلان چاغیندا
من شاختادان اَسیب کئچدیم....

تک دایاندیم،
سن یاندینسا آتشینده بو هجرانین
من‌ده یاندیم.
من محبت ذیروه سینده
سیخدیم سنین اللرینی
سنله یاناش، بیر دایاندیم،
خاطیریمده جانلاناراق
عظمتلی اوْ بویوک عشق،
-خالقین عشقی-
سن ائتدیگین آرزیلاری
یئنه آندیم.
من سنینله عهد ائدیرم،
من خالقیمین شرفینه آند ایچیرم
من اوْ بویوک عشقه گوره
هر بیر عشقی آتاجاغام،
من تکجه بیر خالقین یوْلون
اوجا باشلا توتاجاغام،
سنین بوتون آرزیلارین، آماللارین
حقیقته چئوریله‌جک
آزادلیغین کئشیگینده دوراجاغام
دوز عاشق تک.
من سنینله عهد ائدیرم
پاک سینه‌نده دویونمه‌دن
قلبینده کی آتشلری
اوز جانیمدا آلیشدیرام.
من سنینله عهد ائدیرم
عظمتلی عشقیمیزی
ایلیگیمه، وارلیغیما
قاریشدیرام.
اسفستان- ۱۱/۷/۶۱