به یاد عبدالعظیم (نوری) صبوری
بیست خزان پیش از آن پاییز


مهران رفیعی


• در شامگاه دلم گرفت و به سراغ لیست لعنتی رفتم, آرزو میکردم لیست نیمه تمام باشد و هرگز به حرف صاد نرسد, اصلا آرزو کردم حتی حرف الف را هم نداشته باشد, ولی همه حرفها را داشت, صفحه بعد از صفحه, اسمش را دیدم, همراه دو سه اسم آشنای دیگر. به تقویم نگاه کردم, پاییز هفتاد و هفت بود, درست سی سال پس از تولد دوستی مان و ده سال پس از آن پاییز سیاه. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲٣ شهريور ۱٣٨۹ -  ۱۴ سپتامبر ۲۰۱۰


یک بعداز ظهر سرد و خاکستری تهران. در آن روزها که در و دیوار های شهر را با کاغذ رنگی و بادکنک برای جشن تولد های آبان ماه رنگارنگ میکردند. یکی از همان روز هایی که باد پاییزی زوزه میکشید و برگ های نیمه زرد را به شیشه های مدرسه میکوبید تا کسی به خواب عمیق نرود. از خود می پرسیدم که کدام شان خوشبخت ترند, آنهایی که در جوی کنار خیابان می افتند و با جریان آب میروند, یا آنهایی که در زیر چرخ ماشین ها و یا زیر پای رهگذران له می شوند و یا آنهایی که با جاروی رفتگران شهرداری سر از سطل های آشغال در میاورند؟ هرچند بعضی شان زمانی را در بالای بامها ویا سایه بان میوه فروشی ها و یا داخل ناودان ها میگذرانند ولی نهایتا همان سرنوشت ها در انتظارشان بود.
قبل از شروع کلاس, ناظم سالخورده به همه گوشه و کنار ها سر کشیده بود تا برای کسی شکی باقی نگذارد که زنگ کلاس به صدا در آمده است.
ساعات درسی صبح را برای سر و کله زدن با معادلات و منحنی های ریاضی و قوانین پیچیده فیزیک و فرمول های عجیب و غریب شیمی گذاشته بودند و دو ساعت بعد از ناهار را برای ادبیات و زبان و ورزش و علوم اجتماعی و از این قبیل.
دبیر ادبیات آنچه را برای آن روز در نظر داشت تمام کرده بود ولی هنوز ده دقیقه ای تا زنگ رهایی بخش فاصله داشتیم. پرسید:
"کسی چیزی برای خواندن دارد؟"
هفته قبل, یکی از بچه ها نوشته ای از جلال را خوانده بود,خاطره ای از روز مرگ نیما, و خیلی ها پسندیده بودند.
جوابی نیامد.
"شعر, طنز, مقاله, نقد فیلم, و حتی تفسیر ورزشی؟"
دستی بلند نشد.
"نوشته ای از خودتان چطور؟"
در آن طرف کلاس حرکتی دیده شد, دو سه نفری از نیمکت های شان بیرون آمدند تا نوری بتواند خودش را به جلو کلاس برساند و در مقابل تخته سیاه بایستاد, در انتظار اشاره معلم.
کت و شلوار آبی پوشیده بود, آبی روشن. بعد از این همه سال, به یاد داشتن رنگ لباسش کار سختی نیست, چون ظرف آن سال و سال بعد از آن هم, فقط همان را پوشید, در هر سه فصل مدرسه.
"حدس میزدم توی این کلاس چند نفری دست به قلم باشند, همین برنامه را تا آخر سال ادامه میدهیم, گوش ما با شماست پسرم"
زمزمه های برخی از بچه ها با صداهای باد و خیابان همراه شدند تا صدای آرام او شنیده نشود.
" اگه می خواهی حرفت بگوش ها برسه, باید صدات را بلندتر کنی. حتی بعضی از وقتها لازمه که داد بزنی و گرنه کلاهت پس معرکه است."
نوری توصیه را اجرا کرد و ما خلاصه ای از نمایشنامه کالیگولا را شنیدیم و همینطور شمه ای از زندگی آلبر کامو را.

***
وقتی که اتوبوس مدرسه, ما را از زمین ورزشی به دبیرستان برمی گرداند در ترافیک عصر پنجشنبه گیر کرد و فرصتی را که منتظرش بودم پیش آورد.
"چند وقته که می نویسی؟"
به آرامی چیزی گفت که این بار هم در میان همهمه بچه ها و صدای موتور و بوق ماشین ها گم شد.
"فکر میکنم حالا از اون وقت هاییه که لازمه داد بزنی"
خندید و سری تکان داد.
"از اون نوشته خوشت اومد؟ اگه دوست داشته باشی می تونم کتابش را بهت بدم"
دو سه روز بعد کتاب را برایم آورد و این شروع دوستی مان بود که هر روز گرم تر میشد. او از شمال سرسبز میامد و من از جنوب گرم و خشک. اکثر همکلاسی هایمان؛ دوره دبیرستان را با هم شروع کرده بودند و هر کدام, جمع دوستانشان را قبلا انتخاب کرده بودند. در میان آنها, ده دوازده نفری بودیم که اقلیت کوچکی را می ساختیم, دانش آموزانی که از شهرستانهای مختلف برای دوره دوم دبیرستان به تهران آمده بودیم. دور از خانواده هایمان زندگی میکردیم و هر کدام با لهجه متفاوتی حرف میزدیم که گاهی باعث خنده دیگران میشد. کودکی من در کنار رود و دریا گذشته بود, مال او هم همینطور. شاید همین عوامل دوستی ما را عمیق تر کرد.

***
"برای امشب برنامه ای داری؟"
کمی فکر کردم و کارهای آخر هفته را در ذهنم مرور.
"همون برنامه های همیشگی. مقداری درس خواندن و مقداری هم کارهای متفرقه. تو پیشنهادی داری؟"
"حوصله دیدن یک نمایش یا فیلم را داری؟"
"چند روزه که روزنامه ها را ندیده ام, چیز بدرد خوری پیدا میشه؟"
نوری چند تا بریده مجله و روزنامه را از جیبش بیرون آورد و گفت:
"ببین کدومش را می پسندی؟"
دو سه ساعت بعد از خونه بیرون اومدم و با اتوبوس خودم را به توپخونه رسوندم و از اونجا پیاده به تالار بیست و پنج شهریور. نوری که قبل از من رسیده بود و سر و گوشی آب داده بود با کمی دلخوری گفت:
"باید به سراغ انتخاب دوم بریم, بلیط های نمایش تمام شده, عیبی نداره, دفعه بعد زودتر خودم را به گیشه میرسونم"
البته از اینکه "شهر قصه" مورد توجه قرار گرفته هر دویمان خوشحال بودیم هر چند که سر خودمون بدون کلاه مانده بود.
"امیدوارم که جلوی ادامه نمایشش را نگیرن"
در جوابش گفتم:
"ایکاش بقیه هنرمند ها هم مثل بیژن بودن و مفید واقع می شدن"
و باز همان صدای معصومانه اش که نمیدانستی با تو حرف میزند یا با خودش:
"پول نفت همه را مشغول کرده, مسابقه است برای جمع کردن."
هر دویمان از قدم زدن و صحبت کردن لذت می بردیم, حتی در آن شب های سرد. خیابانها را یکی یکی پشت سر گذاشتیم و بالاخره به مقابل سینمای موردنظر رسیدیم و برای سانس بعدی بلیط خریدیم. نیم ساعتی به شروع فیلم مانده بود و به این نتیجه رسیدیم که بهتر است چیزی بخوریم. هوای گرم ساندویچ فروشی دلنشین بود و دیگر بخاری از دهان های مان بیرون نمیامد.
"نوری, داستان فیلم را میدونی؟"
برایم تعریف کرد. از کارگردانش و آهنگسازش هم گفت. اسم منفردزاده را شنیده بودم ولی کیمیایی را نمی شناختم.
وقتی از سالن سینما بیرون آمدیم پیاده روی و صحبت کردن را از سر گرفتیم, انگار هوای زیر صفر هم کاری با ما نداشت. خیابان ها خالی بود و نیازی نبود که در مورد یواش حرف زدن او غرولندی بکنم. پرسید:
"نظرت چیه؟ از فیلم خوشت اومد؟"
جواب روشنی نداشتم, "قیصر" از آن نوع فیلم هایی نبود که قبلا دیده بودم.
"هنوز نمیدونم, باید در موردش کمی فکر کنم"
"پس کیمیایی به هدفش رسیده."
نگاهی به اطراف انداختم و گفتم:
"قرار بود بریم سینما که از شر مساله حل کردن و فکر کردن راحت بشیم, مگه نه؟"
فقط خندید.

***

با جمعی از بچه ها در حیاط کوچک مدرسه جمع شده بودیم و قصدی هم نداشتیم که به صدای زنگ مدرسه و تذکرات ناظم کوچکترین توجهی بکنیم.
"پدران و مادران تان شما را به اینجا فرستاده اند که درس بخوانید و به دانشگاه بروید"
این صدای مدیر دبیرستان بود که به کمک بلندگوی دستی به میان مان آمده بود و پدرانه سخن میگفت:
"یکی دو سال صبر کنید, وقتی پایتان به آنجا رسید, هر کاری خواستید بکنید, با آینده خودتان بازی نکنید"
چند روزی بود که شرکت واحد اتوبوسرانی, اتوبوس های سبز رنگی را به کار انداخته بود که سریع تر بودند ولی بلیط های شان هم دو سه برابر گران تر. شایعه این بود که شهرداری بتدریج تعداد اتوبوس های قبلی را کم میکند و بر تعداد این ها می افزاید. داشجویان دو سه روزی بود که تظاهرات را شروع کرده بودند و در پشت نرده های خیابان شاهرضا (انقلاب فعلی) شعار میدادند و پلیس ضدشورش هم در پیرامون دانشگاه مستقر شده بود تا کسی به خیابان ها نریزد و دامنه اعتراضات گسترده تر نشود.
فاصله مدرسه مان با دانشگاه تهران کمتر از چند صد متر بود و در آن روز قصد داشتیم که به دانشجویان ملحق شویم.
شور و هیجان مان بر پند و اندرزهای آقای مدیر چیره شد و با پشت سر گذاشتن دو سه خیابان فرعی خودمان را به درب دانشکده علوم رساندیم و از بالای نرده ها به داخل دانشگاه پریدیم و به سرعت به دانشکده فنی و از آنجا به ضلع جنوبی و نزدیک ورودی اصلی. در همان حول و حوش, نوری دو سه تا از هم شهری هایش را دید و با آنها خوش و بشی کرد, به گمانم فرخ سپهری هم یکی از آنها بود که چندی بعد, در یک درگیری خیابانی جان باخت.
حوالی ظهر شایعه ای پخش شد که بازار هم به اعتصاب پیوسته و مردم در مسجدی جمع شده اند. گروه گروه به سمت بهارستان براه افتادیم. شهر خلوت بود, مغازه ها نیمه تعطیل بودند و هیچ اتوبوسی رفت و امد نمیکرد. گفته میشد که در چند نقطه شهر, جلوی اتوبوس های سبز را گرفته اند و پس از پیاده کردن مسافران, شیشه های آنها را شکسته اند. در مورد آتش زدن هم حرفهایی زده میشد. بغضی ها هم داستان جنگ ویتنام و کلاه سبز های آمریکایی را قاطی داستان کرده و موضوع اتوبوس های سبز شهری را به سیاست جهانی گره میزدند.
وقتیکه خسته و گرسنه به حوالی مجلس رسیدیم, خبری نبود, یکی از بچه ها گفت:
"شایعه ساختگی بوده, بازی مان داده اند"
دیگری گفت:
"با آن همه پول نفت, از آب هم می خوان کره بگیرن ,کوفت شون بشه"

***

قرار گذاشته بودیم که هفته دوم تعطیلات نوروز را مهمان ما باشد, پدر و مادرهایمان هم موافقت کرده بودند. پایین تر از تهران را ندیده بود و در جنوب همه چیز برایش تازگی داشت و همین او را به وجد میاورد. خوشبختانه غذاهای مادر را دوست داشت و حرفهای پدر را هم.
روزی رکاب زنان خود را به دریاچه پریشان رساندیم, از دیدن شایق ها و بابونه های وحشی به نشاط میامد. روزی هم به کنار رودخانه شاپور رفتیم و از آنجا از میان بادام های وحشی که اینجا و آنجا به چشم می خوردند به کوه زدیم, در یک جمع چهار پنج نفره. هنوز در میانه های راه بودیم که از دور تکان دادن دستهایش را دیدم, به دهانه غار رسیده بود. ما هم خودمان را رساندیم, نفس زنان و عرق کرده. کسان دیگری هم بودند, در دخمه های بزرگ آهکی پیش رفتیم و در یکی از گودال ها سر و رویی شستیم.
زودتر از آنکه انتظار داشتیم, سیزده بدر رسید و موقع بازگشت به تهران.
پدر ما را به شیراز میرساند تا با اتوبوس های شبرو عازم تهران شویم. به رسم همیشگی در دشت ارژن از ماشین پیاده شدیم تا در چشمه تخت سلیمان گلویی تازه کنیم. درختان بی برگ بید, هنوز چند هفته ای با بهار فاصله داشتند.
وقتیکه قهوه چی به سر میزمان آمد تا سفارش ناهار را بگیرد, پدر پرسید که بهترین هایش را نام ببرد و او هم اسم چندین نوع کباب و خورشت را ردیف کرد.
پدر سه انتخاب بالای لیست را سفارش داد. وقتی که پسر جوانی با سینی رویی بزرگی آمد و بشقاب ها را روی میزمان گذاشت, پدر نگاهی به غذا ها کرد و خطاب به نوری گفت: "حالا نوبت شماست که انتخاب کنی"
"اجازه دهید هر سه غدا را بطور مساوی بین مان تقسیم کنیم, کاملا عادلانه"
پدرم لحظه ای مکث کرد و آنرا که به نظرش بهتر بود مقابل او گذاشت و در جوابش گفت:
"توی ولایت ما از قدیم رسم بوده که بهترین را به مهمان بدهند, و به نظرم این کار کاملا عادلانه است"
"پس همون کاری را میکنیم که شما فرمودین"
و آن لبخند معصومانه اش.

***

گرمای خشک و هوای آلوده تهران رمقی برامون باقی نگذاشته بود, از خروس خوان صبح تا نیمه شب مشغول ور رفتن با کتابها و جزوه ها و نمونه های سئوالات سال های پیش بودیم. دلخوشیم این بود که روز بعد از کنکور راهی شمال می شویم, همراه پدرم که به خاطر امتحان من به تهران آمده بود. خانواده نوری از ماهها قبل دعوت کرده بودند و من برای دیدن جنگل ها و شالیزارهای سر سبز و دریای دوست داشتنی ش روز شماری میکردم.
وقتیکه اتوبوس مان در مقابل شرکت مسابری توقف کرد, نوری و پدرش را دیدم که برایمان دست تکان میدهند.
چمدان هایمان را بسرعت از کمک راننده گرفت و در صندوق عقب ماشین پدرش گذاشت, پدرها در صندلی های جلو و ما هم در پشت سرشان و حرکت به سمت خانه شان, در یک غروب دم کرده و گرم مازندران.
از همان لحظه اول متوجه شدیم که اتفاقی افتاده است, هیچیک از اعضای خانواده خوشحال نبودند. سراغ برادرش را گرفتم که دو سه سالی از ما بزرگتر بود؛ با حالت خاصی گفت که به مسافرت رفته است.
در ظرف دو سه روزی که آنجا بودیم, تمام تلاش شان را کردند که به ما خوش بگدرد, ولی سایه ای مرموز در همه جا دیده میشد.
بالاخره شنیدیم که درست در نیمه شب قبل از رسیدن ما, ماموران به خانه شان رفته بودند, بدنبال پسر بزرگ خانواده, گویا او هم بو برده و بموقع از چنگ شان گریخته بود. حدس میزدند که خانه شان زیر نظر است, به هر عابر ناشناسی با شک و تردید نگاه میکردند.

***

بساط شام را تازه جمع کرده بودیم و مشغول شستن ظرفها که صدای زنگ خانه بلند شد.
"چه عجب یاد ما کردی؟"
از دیدنش شوکه شده بودم, چند بار از بچه های دانشکده فنی سراغش را گرفته بودم و میدانستم که چند ماهی است به کلاس نرفته است. یکی دو باری هم به منزل بستگانش زنگ زده و سراغش را گرفته بودم ولی همواره جواب سر بالا داده بودند که تعجبی هم نداشت.
آمد با همان لبخند همیشگی و آرامشی که هیچوقت نفهمیدم از کجا سرچشمه میگرفت.
"از این طرف ها رد می شدم, فکر کردم دیداری تازه کنیم"
"خوب کلاس هم که نمیری؛ اصلا معلومه چکار میکنی؟"
یک چای داغ براش ریختم و خوشبختانه لیموترش هم توی خانه پیدا میشد, بعلاوه مقداری پولکی که یکی از بچه های هم خانه از اصفهان آورده بود,   میدانستم که این ترکیب را دوست دارد.
"چه خبره, بابا؟ مهمونی شاهانه راه انداختی!"
"خوب تعریف کن, زود, تند, سریع"
لبخندی زد و گفت:
"والا دروغ چرا؟ تا قبر آه آه آه!!! کاری نمی کنم که تعریفی داشته باشه, ولی تازگی ها دو سه تا فیلم خوب دیدم که اگه وقت کردی آنها از دست نده"
در مورد کتاب و فیلم و تئاتر حرف زذیم. وقتی بلند شد که برود, گفتم:
"بعد از این همه مدت, آن هم فقط برای چند دقیقه؟"
به ساعت روی قفسه کتابها اشاره کرد و گفت:
" کمی بیشتر از دو ساعت, باز هم میایم"
" پتوی اضافی در خانه هست"
نپذیزفت و من هم اصراری نکردم, به آرامی رفت بدون آنکه آدرسی یا شماره تلفنی بجا بگذارد.

***

کم کمک داشتم به طرف تختخواب میرفتم که زنگ در به صدا در آمد. هر سه نفرمان تعجب کردیم؛ سابقه نداشت که کسی در آن وقت شب آن هم در وسط هفته به خانه ما آمده باشد.
یکی از بچه ها که او هم دانشجو بود با دلخوری در را باز کرد. صدای مکالمه ای را به زحمت می شنیدم, پس از رد و بدل شدن چند جمله, دو نفر به داخل آپارتمان کوچک مان وارد شدند.
هر سه نفرمان به کریدور رفتیم. آن ها مردانی میان سال و ورزیده بودند با کت و شلوارهای سورمه ای و کراوات. آن که جوانتر بود کارتی از جیبش بیرون آورد و گفت که افسر پلیس است.
"رد یکی از خرابکار ها را در همین حوالی گم کرده ایم, قرار است که تمام خانه های محل را جستجو کنیم"
چاره ای نبود, همان جا ایستادیم و آنها هر سه اتاق را گشتند و با دو کتاب و یک صفحه موسیقی به هال برگشتند.
"این دو سه قلم اشکال داره"
"جناب سروان, هر سه تا شون اجازه انتشار دارن و توی مغازه فروخته میشن"
"ولی این دلیل ها نمیشه که دانشجو ها آنها را بخرن"
مامور مسن تر, نگاهی به همکارش کرد و گفت:
"بنظرم اینها بچه های خوبی هستن, شما این ها را این دفعه ندیده بگیر و توی گزارشت وارد نکن"
و بعد شروع کردند به پرسیدن در مورد خودمون و دوستان مون. در مورد علاقه مون به کتاب و تئاتر و کوه کنجکاو بودند.
و بالاخره رفتند و آن چیزها را هم با خود بردند
یکی از بچه ها با صدای آهسته ای گفت:
"آهنگ جمعه را که همه جا پخش میکنن, کتاب آریان پور را هم که توی دانشگاهها درس میدن, اون یکی هم که جایزه کتاب را برده, مال خانم فالاچی"
و من در حالیکه به او فکر میکردم به خواب رفتم.

***

درانتهای بلوار کریمخان از تاکسی پیاده شده و هر کدام یکدست دختر کوچکمان را گرفته بودیم و به سمت ایرانشهر از لابلای جمعیت عبور میکردیم که نگاه هایمان به هم رسید. هر دو خشک مان زد, چند سالی بود که هیچ خبری از او نداشتم, که البته در سالهای اول پس از سقوط شاه چیز عجیبی نبود. همدیگر را در آغوش گرفتیم. خانمی هم با او بود با مانتو و روسری که هنوز اجباری نشده بود. او در فاصله ای ایستاد و نوری هم تمایلی به معرفیش نشان نداد. از دیدن ما خوشحال شد و از تک تک افراد خانواده ام پرسید, من هم همینطور. چند دقیقه ای بیشتر صحبت نکردیم, نمی خواستم با متوقف کردنش, دردسری برایش درست کنم ولی هرگز حدس نمیزدم که آن برخورد اتفاقی, آخرین دیدارمان باشد.

***

یک صبح روشن و دلپذیر بریسبین. از همان روزهای بهاری سپتامبر که صدای پرنده ها از سپیده صبح بلند است. از همان یکشنبه هایی که با آرامش به قدم زدن میروی و تا وقتی که دیگران بیدار شوند, به مجله ها و کتابها نگاهی میاندازی. آن روز احساس عجیبی داشتم. در یکی از نشریات چشمم به اسامی جان باختگان سال شصت و هفت افتاد. نه میتوانستم از آن بگذرم و نه جرات خواندنش را در خود میدیدم. و بالاخره منصرف شدم و با آماده کردن صبحانه و چیدن میز خودم را مشغول کردم.
تا عصر با خودم کلنجار رفتم تا آن موضوع را از یاد ببرم که نرفت. در شامگاه دلم گرفت و به سراغ لیست لعنتی رفتم, آرزو میکردم لیست نیمه تمام باشد و هرگز به حرف صاد نرسد, اصلا آرزو کردم حتی حرف الف را هم نداشته باشد, ولی همه حرفها را داشت, صفحه بعد از صفحه, اسمش را دیدم, همراه دو سه اسم آشنای دیگر.
به تقویم نگاه کردم, پاییز هفتاد و هفت بود, درست سی سال پس از تولد دوستی مان و ده سال پس از آن پاییز سیاه.

روانش شاد باد.

در آستانه پاییز هشتاد و نه
مهران رفیعی
استرالیا