جادوگری که نویسنده شد
(گفتوگو با گابریل گارسیا مارکز)
فلیکس هافت
- مترجم: حمید بخشمند
•
من جادوگر زاده شده بودم، اما به خاطر ترسویی و بزدلیام به نویسندهگی روی آوردم. وقتی مشغول شعبده بازی بودم، چنان خود را باختم که مجبور شدم به ادبیات پناه بیاورم و خودم را از نظرها پنهان کنم.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۲۵ شهريور ۱٣٨۹ -
۱۶ سپتامبر ۲۰۱۰
سینیور! اسم من گابریل گارسیا مارکز است. خودم هم از ردیف کردن این همه اسامی مختلف پشت سرِ هم، خوشم نمیآید، حتی به سختی میتوانم آن اسامی را مربوط به خودم بدانم.
من در شهرک «آرکاتاکا»ی کلمبیا به دنیا آمدهام، و فعلاً که از این بابت پشیمان نیستم. متولد برج حوتم. اسم زنم مرسدس است. زندهگی و نویسندهگیام را در درجه نخست مدیون این دو فاکت مهم میدانم.
من جادوگر زاده شده بودم، اما به خاطر ترسویی و بزدلیام به نویسندهگی روی آوردم. وقتی مشغول شعبده بازی بودم، چنان خود را باختم که مجبور شدم به ادبیات پناه بیاورم و خودم را از نظرها پنهان کنم. هر دو حرفه یاد شده دیرزمانی است که مرا به آرزویم رساندهاند؛ یعنی باعث شدهاند تا مورد محبت دوستانم قرار بگیرم. نویسندهگی برای من کار دشواری است. طی هشت ساعت قلم زدن به زور میتوانم تا نصف صفحه پیش بروم. نوشتن هر کلمه برایم حکم یک جنگ را دارد که متأسفانه پیروز نهایی این جنگ هم، کلمه است. من هیچوقت راجع به ادبیات نیندیشیدهام، چون چیستی آن را نمیدانم. اما این را میدانم که ادبیات اگر از بیخ و بن نمیبود، ذرّهای به حال دنیا فرق نمیکرد؛ ولی پلیس اگر نبود دنیا بهکل شکل دیگری بهخود میگرفت.
دیگر آنکه، بعضی وقتها با خودم میاندیشم که اگر بهعوض نویسنده شدن، تروریست میشدم، میتوانستم بیشتر از این برای بشریت مفید واقع شوم !..
• هدفتان از نوشتن چیست؟
ــ زمانی که شروع به نوشتن کردم تنها یک هدف داشتم: میخواستم به یکی از رفقایم ثابت کنم که نسل ما هم میتواند نویسندههای خود را بپرورد. آن موقع هفده سال داشتم.
• بعد که این را، نه فقط به رفیقتان بل به تمام دنیا ثابت کردید، در بارهی خودتان، به عنوان یک نویسنده، چگونه میاندیشید؟
ــ میاندیشم که اگر مرده بودم خیلی بهتر میشد. برای آدمی که در قطعهای از این کرهی خاکی بهدنیا بیاید که نویسندهگان مشهوری نداشته، و او از شهرت گریزان باشد، مجازاتی سنگینتر از این وضعیت نمیتوانست وجود داشته باشد. دیگران میخواهند که مرا اسباب مضحکهی خودشان بکنند. اما من از برنامههای تلویزیونی، از گردهماییهای نویسندهگان و از مصاحبهها و سخنرانیهای جمعی متنفرم. بهرغم اینکه دهها هزار کیلومتر از خوانندهگان خودم فاصله دارم، و با تمام کوششی که برای پنهان شدن در چاردیواری خودم بهکار میبرم، باز، آسودهام نمیگذارند. بهطوری که میبینید خانهام به یک بازار مکّاره میماند. در همین پانزده روز اخیر، این چهارمین مصاحبهام است.
• حالا که اینطور است، چرا به مصاحبه با من تن میدهید؟
ــ یکی به این خاطر که خودم سالیان دراز خبرنگار بودهام، همین حالا هم خودم را خبرنگار میدانم، به همین خاطر رویم نمیشود دست رد به سینهی یک همکار بزنم.
دوم آنکه، برای پایان دادن به این مصاحبههای تمامنشدنی، یک راه بهتر وجود دارد: اگر طی مدت زمان کوتاهی هرچه بیشتر مصاحبه کنم، همانقدر بیشتر میتوانم دنیا را از خودم متنفر سازم، و از آن پس تبدیل میشوم به موضوعی تمام شده، و خلاص ...
• شما روزنامهنگاری و ادبیات را همزمان شروع کردهاید، درسته؟
ــ بله. به عنوان یک نویسنده، معلوماتم را از طریق روزنامهنگاری بهدست میآورم. روزنامهنگاری این امکان را برایم فراهم میسازد که همواره بهصورت عینی با دیگران در ارتباط باشم.
• شما کار روزنامهنگاری را با فعالیت در روزنامهی spectator شروع کردید، اینطور نیست؟
ــ چرا. اما بعد از اینکه روزنامه [اسپکتاتور] تعطیل شد، برای پیدا کردن کار به پاریس رفتم. نامزدم، مرسدس، برای بدرقهی من به فرودگاه آمده بود. وقتی از هم جدا میشدیم بهاش گفتم دلواپس نباش، یک هفته بعد برمیگردم، عروسی میکنیم. اما هفت سال گذشت تا اینکه توانستیم همدیگر را دوباره ببینیم.
• علتش چه بود؟
ــ در پاریس همهی امیدهایم بر باد رفت. مدتی بیکار بودم. سرانجام مجبور شدم به آمریکای لاتین برگردم، اما روی برگشت به خانهام را نداشتم. این بود که به ونزوئلا رفتم. مدتی در آنجا ماندم و کار کردم. یک روز پس از شنیدن خبر پیروزی انقلاب کوبا در هاوانا بودم. از همکاران آژانس «پرس لاتین» یکی هم من هستم.
• حالا هم به روزنامه نگاری ادامه میدهید؟
ــ بیتردید. یک گزارشگر خوب بودن، آرزوی همیشهگیام بوده است. اوایل، چنین امکانی برایم مقدور نبود. اما پس از اینکه به عنوان یک نویسنده مشهور شدم، توانستم به استقلال اقتصادی تام و تمام برسم. حالا دیگر میتوانم در بارهی موضوعات مورد علاقهام بنویسم، و مطبوعات هم منّت میکشند که گزارشهایم را چاپ کنند. این کار به حدّ کافی دشوار و مخاطرهآمیز است. گزارشگر در چالش با زندهگیست که پیشرفت میکند و بزرگ میشود. زندگی یک معلّم واقعی است، معلّمهای دیگر پیش آن چیزی نیستند.
• ژورنالیسم و سینما ارتباط تنگاتنگی باهم دارند، شما در هر دو عرصه دارای تجارب بزرگی هستید. بر اساس گفتهها، ژورنالیسم زبان نویسنده را دچار فقر و محدودیت میکند. سینما هم با توجه به قربانیهایی که از نویسنده میطلبد، دیر یا زود، قابلیت آفرینش او را کلاً نابود میسازد.
ــ با حرف اوّلتان به هیچوجه موافق نیستم. اما در خصوص سینما فراموش نباید کرد که در اینجا صحبت از پروسهی آفرینش صدها آدمِ دستاندرکار میرود. تجربه نشان داده که نویسنده در سینما چیزی جز یکی از دندانههای یک چرخ غولپیکر نیست. بنابراین، لازم است این نکته را به عنوان پدیدهای قانونمند بپذیریم.
• در ارتباط با دورهی اول فعالیت خلاقهی شما بارها نام فاکنر به میان کشیده شده است. گویا «صد سال تنهایی» در اثبات بطلان این فکر نوشته شده است. در هر صفحهی این اثر کوششی دایر بر فراموش کردن تمام نشانههای یادآور فاکنر احساس میشود.
ــ درست است. اوایل، در بارهی تأثیر فاکنر بر من زیاد مینوشتند. حتی کمکم خودم هم داشتم این را باور میکردم. واقعیت این است که وقتی، بهطور تصادفی، شروع به خواندن فاکنر کردم، نخستین کتابم را نوشته بودم. با این حال، میخواستم بدانم مضمون تأثیری که منتقدان از آن صحبت میکنند، چیست. اما پاسخ پرسشی را که در آثار خودم نیافته بودم توانستم سالها بعد، ضمن سفر به آمریکای جنوبی، بیابم. جادههای پرگرد و خاک، روستاهای محقّر در زیر آفتاب سوزان، انسانهای بیامید، همه برایم بسیار آشنا میآمدند. این را هم گفته باشم که بخش بزرگی از شهرک زادگاهم را یک شرکت موزِ آمریکای شمالی ساخته بود. شباهت من و فاکنر شاید از اینجا آب میخورد.
• به نظر میرسد صحبتهای مربوط به تأثیر فاکنر بر شما، خوشایندتان نیست.
ــ نه، ناخشنودیام از چیز دیگری است. در واقع این صحبتها را من میبایست به عنوان تعریف و تمجید تلقی بکنم، چرا که فاکنر یکی از بزرگترین استادان رماننویسی همهی زمانهاست. اما ذهنم درگیر چیز دیگریست، و آن اینکه: منتقدان این تأثیر را چگونه ارزیابی میکنند؟ آخر، حقیقت این است که نویسندهای که بر چم و خم کارش مسلط است، پرواضح است که سعی میکند به هیچکس دیگر شبیه نباشد. میکوشد از نویسندهگان مورد علاقهاش نه فقط تقلید نکند، بلکه برعکس، خود را تا جایی که مقدور است از تأثیر او دور نگه دارد.
• پس معلوم میشود نویسندهگان مورد علاقهتان هم وجود دارند؟
ــ برای من نویسندهی مورد علاقه وجود ندارد، کتابهای مورد علاقهام وجود دارند. تازه، این علاقه هم ابدی نیست، بلکه به مرور زمان قابل تغییر است. اثری را که امروز دوست میدارم ممکن است فردا نپسندم. برای مثال، در حال حاضر، میتوانم «اودیپ شهریار» اثر سوفوکلس و «خاطرات سالهای وبا» اثر دانیل دوفو، «تارزان در میان میمونها» اثر برّوز، و آثار دیگری را نام ببرم. باید بگویم سالهاست که دیگر نمیتوانم فاکنر بخوانم. کلاً، حوصلهی رمان خواندن ندارم. در سالهای اخیر تنها اخبار مربوط به وقایع دریایی است که برایم جالب خاطر مینمایند.
• رابطهتان با همینگوی؟
ــ چرا چنین سئوالی از من میکنید؟
• چون بین سطور توفنده، پرجوش و خروش و درخشان مارکز و سطور خشک و خسیس، اما کلاً تأثیرگذار همینگوی تضاد بزرگی وجود دارد. و رابطهی قطبهای متضاد همیشه جالباند.
ــ در این صورت باید همینگوی را با فاکنر مقایسه کنید، این امر بیشتر منطقی بهنظر میرسد. چرا که آنها هر دو اهل یک کشورند، و هر دو همزمان قلم میزدند. از نظر بسیاری، این دو نه تنها یکی را تحتالشعاع دیگری قرار نمیدهد، بلکه همدیگر را بهطرز زیبایی تکمیل میکنند. بر این اساس میتوانم بگویم که من همینگوی را استاد کامل رمان بهحساب نمیآورم. رمانهای او خیلی ضعیفاند، اما داستانهای کوتاهش فوقالعاده است. وانگهی، من او را بزرگترین استاد نویسندهگان حرفهای میدانم. در آثار همینگوی همهی فنون نویسندهگی آشکارا بهچشم میخورد. آموختن از او آسان است.
• رمان «صد سال تنهایی» برخی مسائل جدی برای منتقدان مطرح کرده است. اما آنها در حل درست این مسائل با دشواریهایی روبهرو هستند. اگر مولفان دست یاری بهسوی آنها دراز میکردند،کارشان بسیار آسان میگشت. آیا شما تمایل ندارید با منتقدان به بحث و گفتوگو بنشینید؟
ــ البته که نه. منتقدان آدمهای جدییی هستند. در سالهای اخیر، آدمهای جدی بههیچوجه برایم جالب نیستند. بهجای کمک کردنشان، تماشای آنها، و دیدن این که چگونه در میان تاریکیها دست و پا میزنند، برایم بسیار جالب مینماید. تازه، اگر بتوانم، با دست خودم پیش پایشان دام هم میگذارم، و اگر منتقدان خودشان بهسوی دام نشتابند، از تلهگذاریهایم هیچ گونه ضرر و زیانی به کسی نمی رسید. به نظر میرسد پی بردن به عمق یک اثر، بسیار آسانتر از درک ماهیت آن است. بسیاری از منتقدان بهخاطر عدم درک درست شخصیت آمارانتابوئندیا [در «صد سال تنهایی»] او را عنصر زاید رمان دانستهاند. این شخصیت را تا بهحال تنها یک نفر توانسته در سطح حرفهای تحلیل کند، و این یک نفر کسی نیست جز فولکنینق. پس از انتشار «صد سال تنهایی» من خودم به ۴۲ تضاد موجود در آن اشاره کردم، اما هیچ کدام از منتقدان نتوانستند آنها را ببینند. چیزی که مرا ناراحت میکند، همین مسئله است. آن شش خطای جدّی هم که مترجم ایتالیایی رمان، مرا متوجهشان کرد، مورد غفلت همهگان قرار گرفت. پرواضح است که هر رمان خوب همواره با معمایی توام است. گشودن این معما کار هر کسی نیست. این کارِ دشوار و در عین حال پرمسئولیت را منتقدان داوطلبانه بر عهده گرفتهاند، کسی مجبورشان نکرده.
• وقتی شروع به نوشتن «صد سال تنهایی» کردید به عنوان یک نویسنده تثبیت شده بودید...
ــ در واقع این کتاب میبایست نخستین رمان من میشد. من هجده ساله بودم که شروع به نوشتن آن کردم. اما خیلی زود فهمیدم که برای نوشتن چنین اثری تجربه، تکنیک و ممارست لازم را ندارم. هنوز قید و بندهای سُنن رایج در ادبیات آمریکای لاتین مانع کارم میشد. برای رهایی از آکادمیسم و سبکهای پرطمطراق و عبارات خاص این ادبیات، میبایست در درجهی نخست ساده نویسی را یاد میگرفتم. تنها در پنجمین کوششم بود که توانستم به این هدف نائل شوم. برخی از منتقدان پس از خواندن «صد سال تنهایی» یهیاد رابله میافتند. اما اغراقآمیز بودن حوادث رمان و عناصر داستانی آن بی آنکه ربطی به رابله داشته باشد، ریشه در زندهگی روزمرهی آمریکای لاتین دارد. زندهگی روزانهی من در ترکیبی از واقعیت و افسانه میگذرد. پرسوناژهای من ساختهگی و جعلی نیستند، تیپهای واقعی- افسانهایاند.
• این سئوال که میکنم به یکی از مهمترین- و شاید هم به نخستین- مسائل ادبیات معاصر تعلق دارد: آیا شما خودتان را به عنوان یک نویسنده تلقی میکنید؟
ــ برای اینکه گفتوگویمان از شفافیت لازم برخوردار باشد، بیایید از آخر شروع کنیم. برخورد سرد من نسبت به آثاری که تحت عنوان رمان اجتماعی عرضه میشوند به یکجانبهگی، گسستهگی و در یک کلام محکوم کردن خواننده به داشتن درکی محدود از دنیا و زندهگی در این آثار برمیگردد. خوانندهگان این نوع رمانها در آمریکای لاتین، محدودیت موجود در این آثار را حسّ میکنند، اما تبیین این حسّ بهواسطهی کلام برایشان دشوار است. در نتیجه، وضعیتی پارادوکسیکال پیش میآید: هیچکس به سراغ آن دسته از نویسندهگان که صادقانه و از سر پایبندی به امانتداری، صرفاً فاجعهی دهشتناک زندهگی سیاسی- اجتماعی مردم را تصویر کرده و خود را تنها به بیان آن محدود میکنند، نمیرود. سارتر یکبار گفته بود برای اینکه دوران اشغال فرانسه [توسط آلمان] را به یاد فرانسویان بیندازیم، تصویر کردن کنسرت موسقی نظامی آلمانی در یک پارک عمومی کفایت میکند. بهنظر من، این مسئله در مورد ما هم صدق میکند. من بر این باورم که خوانندهی آمریکای لاتین به آثاری که زندهگی فاجعهآمیز او را تصویر میکنند، نیازی ندارد، زیرا او در زندهگی روزمرّهاش هر روز شاهد این موضوع است، و شاید هم مسئله را عمیقتر و بهتر از خود نویسنده میبیند.
از اینرو ما نویسندهگان تنها چشمانتظار آثاری با اهداف خیرخواهانه نیستیم، بلکه در عین حال باید بکوشیم آثار کیفی و سطحبالا بیافرینیم. بهطور کلی، من تردیدی در این ندارم که وظیفهی نویسنده، خوب نوشتن است.
• در ارتباط با همین نکته، از نظر شما یک رمان ایدهآل چه ویژهگیهایی باید داشته باشد؟
ــ رمانی که بتواند از واقعیت نه همچون رویه، بل بهعنوان آستر استفاده کرده، و بیانگر کیفیت این جابهجایی باشد، از نظر من به ایدهآل نزدیکتر است.
• واقعیت از نظر شما چیست؟
ــ یک چیز برای من روشن است، و آن اینکه واقعیت با اعلام قیمت گوجهفرنگی بهپایان نمیرسد. زندهگی روزمرهی آمریکای لاتین درک بسیار گستردهای از واقعیت را به نمایش میگذارد. سال ۱٨۹۴ آپ دو گریف، جهانگردی که مشغول دیدار از آمازون بود، علاوه بر انواع معجزهها، به رودی جوشان، به آناکوندا anaconda ی بیست متری که از سر تا به دُم با پروانه پوشیده شده بود، برخورده بود. در روستای کومودورو ریواداویا، واقع در جنوب آرژانتین، مورچهای یک سیرک سیّار را به هوا بلند کرده بود؛ و فردای آن روز، ماهیگیرها بهجای ماهی، اجساد شیر و زرّافه و فیل از تورهایشان بیرون کشیده بودند.
چند ماه پیش، ساعت هشت صبح، درِ خانهمان زده شد. در را باز کردم و دیدم تعمیرکار برق است، گفت: « آمدهام سیم رابط اطویتان را تعمیر کنم». بلافاصله دانستم که در را اشتباهی زده است. عذر خواست و رفت. چند ساعت بعد زنم خواست لباس اطو کند، به محض اینکه دوشاخه را به پریز زد، سیم رابط سوخت. از این نوع اتفاقات زیاد میشود صحبت کرد. واقعیت سرشار از راز و رمز است.
• آیا شما پیش از آنکه شروع به نوشتن یک اثر کنید، آن را در ذهن خود مجسم میکنید؟ تخیل و واقعیت چه نقشی در آفرینش شما دارند، آنها را چگونه بهکار میگیرید؟
ــ سنگبنای همهی آثار مرا تصاویر سادهای تشکیل میدهند. افسانهی پیچ در پیچ «برگهای پرپر شده» در یک خاطرهی آنی دوران کودکیام ریشه دارد: کودک بسیار کوچولویی کنج یک اتاق درندشت، روی میزی نشسته بود...
در نوول «مرگ پولکونیک» به نخستین شخصیت مجسم شده در برابر چشمانم، چند سال قبل، در بازار ماهیفروشها برخورده بودم. او با حسرت داشت به کشتیهای بندرگاه مینگریست. چند سال بعد در پاریس، داشتم با حسرت به جاهای مختلف زادگاهم فکر میکردم که همین آدم به یادم افتاد. آنوقت بود که مضمون فکر او را به روشنی درک کردم. دیرسالی، از رمان «صد سال تنهایی» تنها این منظره در ذهنم مانده بود که پیرمردی پسربچهای را به سیرک میبرد تا او تکّهیخی را تماشا کند. این تصاویر اولیه برای من بسیار ضروریاند، باقی کار... باقی کار غذابیست الیم.
• همه، شما را نویسندهای میشناسند که از انضباطی آهنین برخوردار است؛ حتی میگویند رژیم کاریتان مثل رژیم کاری یک کارمند بانک است. آیا این تمثیل درست است؟
ــ درست است. من هر روز هشت ساعت کار میکنم، از نُه صبح تا سهِ بعد از ظهر. با این شرط که اتاق کارم گرم باشد. اوایل، حین کار نزدیک به چهل نخ سیگار دود میکردم، عصرها هم سعی میکردم سمّ آن را از تنم بیرون کنم. حالا شش سال میشود که سیگار را کنار گذاشتهام، و از این بابت بینهایت خوشحالم. بنا به گفتهی پزشکان این رژیم کاری عاقبت مرا میکشت، حق با آنها بود. سال گذشته هم خونریزی معده داشتم. در کوبا معالجهام کردند و مرا سرِ پا نشاندند. من همواره کارِ نوشتن را توام با کارهای دیگر انجام میدهم. اینجوری، هم راحتم، و هم اینکه حین نوشتن میتوانم از پشت ماشین تحریر بلند شوم و درها را با رنگهای دوست داشتنیام رنگآمیزی کنم، یا با دستگیره و قفل درها مدتی ور بروم.
• هر روز چقدر مینویسید؟
ــ اگر داستان کوتاه باشد، روزی به یک سطر اکتفا میکنم، و اگر رمان باشد سعی میکنم تا یک صفحه پیش بروم. حین نوشتن سرعت کار هم بالا میرود. سختترین قسمت کار، شروعش است. به همین خاطر هم رمان نوشتن را دوست دارم، چون رمان را یک بار شروع میکنی، و حال آنکه شروع هر داستان کوتاه تازه، رویهم رفته به اندازهی شروع یک رمان، سخت است. رمان «صد سال تنهایی» را طی هیجده ماه نوشتم. در این مدت، شب و روز، نمیتوانستم به چیز دیگری فکر کنم. هر وقت که شروع به نوشتن اثری میکنم با اهل خانه، یا با دوستان و آشنایانم تنها در بارهی محتوای آن اثر صحبت میکنم. مطلب را خُردخُرد برایشان تعریف میکنم؛ اما اجازه نمیدهم حتی یک سطر از نوشتهام را کسی بخواند، میترسم کارم گرفتار نحوست بشود.
• شما از شهرت جهانی برخوردارید، از این شهرت بهچه نحو استفاده میکنید؟
ــ (میخندد) آن را خرج سیاست میکنم.
• پس خودتان را یک سیاستمدار میدانید؟
ــ چطوری بگویم ...
• در انتخابات ریاست جمهوری کلمبیا شما نامزدی نیروهای چپ را قبول نکردید، چرا؟
ــ من تنها بهخاطر سیاسی بودنم این مسئولیت را نپذیرفتم (میخندد). راستش را بخواهید، استعداد و آمادهگی چندانی برای فعالیت سیاسی ندارم. من روزنامهنگار و نویسندهام.
• به شهرت چگونه مینگرید؟
ــ شهرت مثل اسبِ مسابقهی اسبدوانی است؛ یا او تو را بر پشت خود مینشاند و به هر جا که خواست میبرد، یا تو رامش میکنی. اما اگر افسارش را سست نگه داشتی تو را مُد روز میکند، و تو دیر یا زود برای همیشه از مُد میافتی. آنوقت وای به حالت!..
• بیشتر به چه چیز افتخار میکنید؟
ــ یک وقت همین سئوال را از مادرم کرده بودند. همه منتظر بودند که مادرم اسم پسرش گابریل را، که شهرت جهانی بههم زده بود، پیش بکشد، اما او بهطور غیرمنتظرهای گفته بود: «من تو این دنیا بیشتر از همه به دخترِ راهبهام افتخار میکنم».
حالا من هم نه به آثار خود، بل به دو پسرم، به دو پشت و پناهم افتخار میکنم. افتخار میکنم که در این زمانهی دو رو، آنها همچون دو انسان شرافتمند و خیرخواه بزرگ شدهاند. من بهخاطر بچههایم زندهگی پرهیجانی دارم. آنها میتوانند هر جا که دلشان خواست بروند، مشروط به اینکه از محلشان مطلع باشم (سکوت میکند). من در این دنیای دو رو توانستهام آنها را آدمهای شریفی بهبار آورم و از این بابت بر خودم میبالم.
• شما در مطبوعات بیانیهای منتشر کرده بودید مبنی بر اینکه تا سرنگونی رژیم پینوشه چیزی منتشر نخواهید کرد...
ــ منظورم آثار هنری بود.
• بیانیهی شما خیلی ها را ناراحت کرد. آخر، شما را یکی از بزرگترین نویسندهگان زمانهی ما بهحساب میآورند.
ــ (با مکث) بسیار سپاسگزارم. این کار را میشود اعتصاب یک نویسنده دانست. من در آمریکای لاتین، و نیز در خود شیلی، خوانندهگان زیادی دارم. این بود که بهخودم گفتم تا وقتی پینوشه در شیلی بر سرِ کار است، اثر هنری نخواهم نوشت. خُب، این هم پرنسیب مبارزاتی من است دیگر. فکر میکنم در این اعتصاب محق بودهام. اما بگذارید رازی را برایتان بگویم: من مطمئن بودم که حاکمیت پینوشه چندان به درازا نخواهد کشید.
منبع: lit.az
|