دهکده‌ی هندو
همراه با توضیحات تکمیلی ی مترجم


ارنست همینگوی - مترجم: حمید بخشمند


• دایی جرج در تاریکی سیگار می‌کشید. هندوی جوان قایق را به ساحل کشید. دایی جرج به هندوها سیگار تعارف کرد. آن ها پشت سرِ هندویی که فانوسی به‌دست داشت از ساحل دور شدند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۱۰ مهر ۱٣٨۹ -  ۲ اکتبر ۲۰۱۰


 یک قایق دیگر هم به ساحل بسته شده بود. دو هندو چشم به‌راه ایستاده بودند. نیک و پدرش از سمت عقب توی قایق پریدند. هندوها قایق را هل دادند. یکی از آن‌ها شروع کرد به پارو زدن. دایی جرج هم در قسمت عقبی قایق دیگر نشست. هندوی جوان قایق را هل داد، بعد خودش هم پرید تو و پاروها را برداشت. هندوها هم‌آهنگ با یکدیگر، جلد و چابک پارو می‌زدند. هر دو قایق سینه‌ی شب را می‌شکافتند و پیش می‌رفتند. نیک دید که قایق دیگر خیلی از آن‌ها فاصله گرفته است. صدای شلپ‌شلپ آب از میان هوای مه‌آلود شنیده می‌شد. نیک به پشت تکیه داده و دست‌های پدرش دور بدنش پیچیده شده بود. با همه‌ی سعی و کوششی که هندو برای پارو زدن به‌کار می‌برد، قایق دیگر زودتر از او وارد انبوه سیاهی‌ها می‌شد و قایق او را پشت سر می‌گذاشت. نیک پرسید:
ــ کجا می‌رویم پدر؟
ــ به یک دهکده‌ی هندو. آنجا زنی به‌شدت بیمار است.
ــ که این‌طور!..
نیک تعجب‌اش را پنهان نکرد. پس از عبور از یک خلیج کوچک، قایقی که جلوتر حرکت می‌کرد به سمت ساحل راند. دایی جرج در تاریکی سیگار می‌کشید. هندوی جوان قایق را به ساحل کشید. دایی جرج به هندوها سیگار تعارف کرد. آن ها پشت سرِ هندویی که فانوسی به‌دست داشت از ساحل دور شدند. روی چمن‌زاری که از شبنم خیس شده بود پیش ‌رفتند. بعد، وارد کوره‌راهی شدند که از داخل جنگل می‌گذشت. کوره‌راه به تپّه‌هایی ختم می‌شد که اطرافش دخمه‌های هندو قرار داشت. راه از هر دو، سو به‌خاطر درختان قطع شده، به‌حدّ کافی روشن بود. هندوی جوان پا سست کرد و سپس فانوس را خاموش نمود. به راهشان ادامه دادند. به خمِ را نزدیک می‌شدند که سگی پارس‌کنان به‌طرفشان دوید. در چشم‌انداز، از دخمه‌های هندوهای خرّاط کورسویی بیرون می‌زد.
سگ‌ها به‌طرف تازه واردها هجوم آوردند. دو هندو آن‌ها را عقب راند. پنجره‌ی دخمه‌ای نزدیک به‌‌راه روشن بود. پیرزنی با چراغ نفتی در دست، دمِ در ایستاده بود. داخل دخمه، یک زن جوان هندو روی تخت دراز کشیده بود. دو روز بود که از درد به‌خود می‌پیچید. همه‌ی زنان دهکده برای کمک آنجا جمع شده بودند. مردها کنار راه، خیلی دور از جایی که فریاد زن جوان به‌گوش می‌رسید، در تاریکی نشسته بودند و سیگار دود می‌کردند.
زن روی تخت پایینی دخمه، سرش را به یک سمت برگردانده و دراز کشیده بود. شکم برآمده‌اش از زیر پتویی که دور خودش پیچیده بود، به‌چشم می‌زد. نیک و دو هندو که پشتِ سر دکتر و دایی جرج می‌آمدند همین‌که داخل کومه شدند، زن از شدت درد جیغ بلندی کشید.
شوهرش روی تخت بالایی دراز کشیده بود و داشت چپق‌اش را دود می‌کرد. سه روز پیش او با تبر به پای خود زده بود. اتاق، بوی نامطبوع تحمل‌ناپذیری داشت.
پدر جرج دستور داد ظرف آبی را روی اجاق بگذارند، و تا گرم شدن آب به صحبتش با نیک ادامه داد:
ــ این خانم یک بچه به‌دنیا خواهد آورد.
ــ می‌دانم.
ــ نه، نمی‌دانی، گوشت به من باشه. او درد می‌کشد، چون بچه می‌خواهد به‌دنیا بیاید. زن هم همین را می‌خواهد. همه‌ی اعضای بدن مادر می‌کوشند تا او از این درد خلاص شود. برای همین است که او جیغ‌های بلند می‌کشد.
ــ می‌بینم.
داد و فریاد زن از نو بلند شد.
ــ پدر، برای رفع درد نمی‌شود یک مسکّن به‌اش داد؟
ــ نه، مسکّن ندارم. به داد و فریاد او اعتنا نکن. من صدای او را نمی‌شنوم. چنین دردهایی ترس ندارد.
ــ جرج، پتو را بکش کنار. نمی‌خواهم چیزی مزاحم دست‌هام باشد.
کمی بعد که او عمل جراحی را شروع کرد، دایی جرج و دو مرد هندو دست و پای زن را محکم گرفتند.
زن بازوی دایی جرج را گاز گرفت. دایی جرج با صدای بلند فحش داد: «ماده هندوی لعنتی».
هندوی جوان که دایی جرج را با قایق آورده بود با شنیدن حرف‌های او از خنده ریسه رفت.
نیک لگن را در دست گرفته بود، و به این ترتیب داشت به‌پدرش کمک می‌کرد. عمل، مدت زمان نسبتاً درازی طول کشید. دکتر نوزاد را در بغل گرفت و با دست ضربه‌ای به لمبرش زد تا نفسش باز شود. بعد بچه را ‌طرف پیرزن دراز کرد و خطاب به‌پسرش گفت:
ــ ببین نیک، پسره ... نمی‌خواهی دستیار من باشی؟
نیک شانه‌هاش را بالا انداخت و گفت:
ــ نمی‌دانم ...
او، حین عمل، برای این‌که حرکات پدرش را نبیند به اطراف نگاه کرده بود.
پدرش در حالی که چیزی را توی لگن می‌انداخت، گفت:
ــ به‌یاری خدا تمام شد.
نیک نگاه نکرد.
ــ حالا باید جای بریدگی را دوخت. نیک، میل خودته، می‌تونی نگاه کنی، می‌تونی نگاه نکنی. جای بریدگی را خواهم دوخت.
نیک نگاه نکرد. کنجکاوی‌اش مدتی قبل ارضا شده بود. پدرش کارش را به‌پایان برد و سرش را بلند کرد. دایی جرج و دو مرد هندو کمر راست کردند. نیک لگن را به مطبخ برد. دایی جرج نگاهی به‌بازویش انداخت. بعد، خنده‌ی هندوی جوان را به‌خاطر آورد و خندید. دکتر گفت:
ــ دل‌واپس نباش جرج، روی زخم‌ات پِراُکسید می‌ریزم.
سپس به‌طرف زن جوان خم شد. او حالا دیگر کاملاً ساکت بود. چشم‌هایش بسته بود و چهره‌اش از کم‌خونی به سفیدی می‌زد. از بچه و، کلاً، از دنیای پیرامون خود هیچ خبر نداشت.
دکتر برخاست، گفت:
ــ من فردا صبح برمی‌گردم. ظهر از شهر پرستار می‌آید و داروهای لازم را با خودش می‌آورد.
دکتر مانند فوتبالیست‌هایی که پس از هر نوبت بازی، توی رختکن جمع می‌شوند، هیجان‌زده و پرحرف می‌نمود.
ــ جرج، فکر می‌کنم ارزش آن را داشته باشد که در این خصوص مطلبی توی مجلّه‌ی طبّ نوشت. با یک کارد بزرگِ تاشو عمل سزارین انجام دادن، بعد هم جای بریدگی را با نخ نُه فوتیِ تهیه شده از روده‌ی بزرگ دوختن...
دایی جرج که به‌دیوار تکیه داده بود و داشت ‌بازویش را نگاه می‌کرد، گفت:
ــ شما آدم بی‌نظیری هستید. باور کنید این حرف دلم است.
دکتر گفت:
ــ خُب، حالا وقتش است که سری هم به پدر خوشبخت بزنیم. معمولاً در این‌جور حوادث پیش‌پا افتاده پدرها خیلی عذاب می‌کشند. اما، خودمانیم، او زیادی آرام به‌نظر می‌رسید. حتماً باید آدم بسیار خون‌سردی باشد.
بعد، او پتویی را که مرد هندو دور سرش بسته بود، کنار زد. دستش خیس بود. بلافاصله پایش را روی لبه‌ی تخت پایینی گذاشت. چراغ نفتی را برداشت و نگاهی به‌صورتش انداخت.
مرد هندو رو به‌دیوار دراز کشیده بود و گردن‌اش گوش تا گوش بریده شده بود.
تخت زیر سنگینی بدنش خم برداشته بود و در فرورفتگی وسط آن خون جمع شده بود. سرش روی بازویش افتاده بود. مردی که روی تخت بالاتر نشسته بود، رویش را به‌طرف دیوار برگرداند. زن از مطبخ خبر داد که آب گرم شده است. پدر جرج به آنجا رفت. نصف آبِ داخل قهوه‌جوش بزرگی را توی لگن ریخت. دستمال جیبی تا کرده‌اش را باز کرد، تعدای از اسباب‌آلات پزشکی را توی آب قهوه‌جوش خالی کرد، گفت:
ــ بگذار آب خوب بجوشد.
و با تکّه صابونی که از دهکده آورده بودند، دست‌هایش را در آب گرم لگن شست. نیک ایستاده بود و داشت دست شستن پدرش را تماشا می‌کرد. دکتر با دقت و سلیقه‌ی تمام دست‌هایش را می‌شست، و در همان حال از صحبت کردن باز نمی‌ایستاد:
ــ می‌دانی نیک، وقتی زن می‌خواهد بزاید، اول سرِ بچه بیرون می‌آید. بعضی وقت‌ها هم عکس این اتفاق می‌افتد. در این‌جور مواقع همه به تلاش و تقلا می‌افتند. زائو هم یک پایش تو این دنیاست و یک پایش تو آن دنیا.
بعد، با خودش گفت: «ظاهراً یک عمل دیگر در پیش دارم. چاره‌ی دیگری نیست ...». پس از شستن دست‌هایش تشکر کرد. بعد داخل اتاق شد و شروع کرد. یک تیغ ریش‌تراشی سلمانی با دهان باز به پهلو برگشته و زیر پتو مانده بود. دکتر با دیدن این صحنه فریاد زد:
ــ نیک را بیرون ببر جرج!
ــ نیازی به این کار نیست پدر!..
نیک که دمِ در مطبخ ایستاده بود، همه را از اول دیده بود. او آشکارا دیده بود که چه‌طور پدرش با چراغی در دست بالای تخت رفته بود، چه‌طور سرِ مردِ هندو را با احتیاط تمام به یک سو برگردانده بود و ...
... زمانی که آن‌ها داشتند از همان راهی که آمده بودند، از دخمه‌ها دور شده و کم‌کم به دریاچه نزدیک می‌شدند، افق رنگ خون به‌خود گرفته بود.
سکوت را پدر نیک شکست:
ــ آوردن تو به اینجا کار درستی نبود...
از آن خُلق و خوی شاد قبلی دیگر اثری در او دیده نمی‌شد.
ــ حضور تو در آنجا یک حماقت تمام‌عیار بود. کاری که نمی‌بایست می‌کردم.
نیک پرسید:
ــ زن‌ها همیشه موقع زائیدن این‌چنین درد می‌کشند؟
ــ نه، این اتفاقی بود.
ــ پدر، چرا آن مرد خودش را کشت؟
ــ نمی‌دانم نیک، نمی‌دانم. لابد نتوانسته بود درد زنش را تحمل کند.
ــ پدر، خیلی از مردها خودشان را می‌کشند؟
ــ نه، نیک.
ــ زن‌ها چی؟
ــ به ندرت.
ــ یعنی اصلاً نمی‌کشند؟
ــ گاه گاهی.
ــ پدر ...
ــ ها ...
ــ دایی جرج کجا رفت؟
ــ هر جا باشد، الان برمی‌گردد.
ــ پدر، مردن سخته؟
ــ نه، خیلی هم آسانه. بستگی به شرایط داره.
آن‌ها سوار قایق شدند. نیک عقب نشست. پدرش پاروها را برداشت. آفتاب از پشت کوه‌ها داشت سربرمی‌زد. پاروها در آب فرومی‌رفتند و بیرون می‌آمدند و سطح آب را به‌شکل دایره درمی‌آوردند. نیک دست‌اش در آب فروبرد. آب دریاچه در آن خنکای صبحگاهی ولرم بود.
نیک که در قسمت عقبی قایقی که پدرش در آن دریاچه‌ی صبحگاهی پارو می‌زد، نشسته بود، اندیشید که او هیچ وقت نخواهد مرد.

 
(توضیح، تصحیح و پوزش)
«اردوگاه سرخ‌پوستان» یا «دهکده‌ی هندو» !؟
مدیر محترم سایت اخبار روز
با سلام
داستان کوتاهی که از ارنست همینگوی، نویسنده‌ی فقید آمریکایی، با عنوان «دهکده‌ی هندو» به ترجمه‌ی این قلم در بخش ادبیات سایت منتشر شده، دقیقاً حاوی همان اشتباهاتی است که خواننده‌ی گرامی، آقا یا خانم «روزبه» در قسمت «نظرات» متذکر شده‌اند. کاملاً حق با ایشان است، و از این‌که بنده را متوجه خطای نه‌چندان کوچکی کرده‌اند، خود را سپاسگزار و منّت‌دار آن عزیز می‌شمارم.
اما، بی‌آن‌که بخواهم اشتباه خود را توجیه کنم، علت آن را توضیح می‌دهم (تا در درجه‌ی نخست خود را متنبّه کرده باشم):
متن مورد انتخاب من برای ترجمه، برگردانِ ترکی داستان همینگوی به قلم شخصی به‌نام عاکف عباس‌اُف (از جمهوری آذربایجان) بوده است (پیوست ۱ این یادداشت). اینجانب بدون مراجعه به متن اصلی (Indian Camp)، متأسفانه، با اعتماد به ترجمه‌ی ترکی آن، خبطی را مرتکب شده‌ام که خوشبختانه و سپاسگزارانه «روزبه» عزیز مرا به آن تذکر داده‌اند. مترجمِ ترکی داستانِ همینگوی، اولاً، واژه‌ی انگلیسیCamp را به «قصبه» ترجمه کرده، که غلط است (من هم به‌تبع او قصبه را به دهکده ترجمه کرده‌ام). ثانیاً، واژه‌ی انگلیسیIndian را به «هندو» ترجمه کرده، که می‌بایست به «قیزیل دری‌لر» (سرخ‌پوستان) برمی‌گردانْد؛ چرا که Indian علاوه بر «هندی» به «سرخ‌پوستان»، یعنی بومیان اصلی کشور همینگوی نیز اطلاق می‌شود (که پیداست متوجه معنای دوم نشده است).
به‌هر تقدیر، اشتباهات مترجم ترکیِ داستان، دلیلی بر خبط و خطای من جفت‌و‌جور نمی‌کند. راست گفته‌اند:
بنده همان بِه که ز تقصیر خویش عذر ... خواهد.
و اما این‌که «روزبه» عزیز فرموده‌اند که «از ترجمه دو سه خطی این داستان کوتاه که در اصل هفت صفحه است، سر درنیاوردم» به ستّارالعیوبی مسئول محترم سایت اخبار روز برمی‌گردد، که نخواسته‌اند «شوخ مرد [که من باشم] پیش چشم او آورند» ، لیکن ظریفانه و به‌حق چشم بر «شوخ مرد» هم نپوشیده‌اند، مباد که سهل‌انگاری پیشه کند.
به‌هر روی، هم از مسئول بخش ادبیات سایت محترم اخبار روز، و هم از آقا یا خانم «روزبه» که بر من منّت گذاشته و اشتباهاتم را متذکر شده‌اند، از صمیم قلب سپاسگزارم. در ضمن ترجمه‌ای از داستان همینگوی را به‌قلم «شاهین بازیل» به نقل سایت www.Dibache.com می‌آورم (پیوست ۲).
حمید بخشمند


اردوگاه سرخ‌پوستان

ارنست همینگوی
برگردان: شاهین بازیل


کنار ساحل دریاچه قایق پارویی دیگری هم پهلو گرفته بود. دو نفر سرخ‌پوست منتظر ایستاده بودند. نیک و پدرش در پاشنه قایق نشستند و سرخ‌پوست‌ها قایق را از ساحل هل دادند به طرف دریاچه و یکی از آن‌ها پرید تو تا پارو بزند. عمو جرج(۲) هم در پاشنه قایق پارویی اردوگاه نشست. سرخ‌پوست جوان آن را هم هل داد و پرید تو، تا برای عمو جورج پارو بزند.
قایق‌ها در تاریکی شب روانه دریاچه شدند. نیک، در هوای مه‌آلود، صدای پاروی قایقی دیگر را که از آن‌ها خیلی جلوتر بود، می‌شنید. سرخ‌پوست‌ها با ضربات کوتاه و سریع پارو می‌زدند. نیک توی بغل پدرش لم داده بود. روی دریاچه هوا سرد بود. سرخ‌پوستی که قایق آن‌ها را می‌راند تند پارو می‌زد، اما در آن هوای مه‌آلود، قایق جلویی مدام فاصله‌اش را بیش‌تر می‌کرد.
نیک پرسید: «بابا کجا می‌ریم؟»
« به اردوگاه سرخ‌پوستا، سراغ یه خانم سرخ‌پوست خیلی بد حال.»
نیک گفت: «آها».
در ساحل آن‌سوی دریاچه، قایق جلویی را دیدند که پهلو گرفته است. عمو جورج توی تاریکی سیگار دود می‌کرد. سرخ‌پوست جوان قایق را به طرف شیب خشک ساحل کشید. عمو جورج به هر دو سرخ‌پوست سیگار داد.
آن‌ها به دنبال سرخ‌پوست‌های جوان که فانوس به دست داشتند، از میان علف‌زار خیس پوشیده از شبنم به سمت بالای ساحل رفتند. بعد وارد جنگل شدند و پس از عبور از کوره‌راهی به جاده چوب بری رسیدند که به میان تپه‌ها می‌رفت.
چون درخت‌های دو سوی جاده را بریده بودند، هوا روشن‌تر بود. سرخ‌پوست جوان ایستاد و فانوس را خاموش کرد و بعد همگی در امتداد جاده به‌راه افتادند.
بر سر پیچی سگی پارس‌کنان پیش آمد. جلوتر، روشنایی چراغ کلبه‌ها دیده می‌شد. سرخ‌پوستان این منطقه از کندن پوست تنه درخت‌ها گذران می‌کردند. چند سگ دیگر نیز به‌سوی آن‌ها یورش آوردند. دو سرخ‌پوست سگ‌ها را به سوی کلبه‌ها پس راندند. از پنجره کلبه کنار جاده نوری به بیرون می‌تابید. پیرزنی در آستانه در ایستاده بود و چراغی به‌دست داشت.
داخل کلبه، زن سرخ‌پوست روی تخت دو طبقه چوبی دراز کشیده بود. دو روز بود که درد شدید زایمان داشت. تمام زن‌های اردوگاه به کمکش آمده بودند. مردها به آن سوی جاده رفته بودند تا دور از سروصدای زن، در تاریکی شب، سیگاری چاق کنند. درست هنگامی‌که نیک و دو سرخ‌پوست پشت سر پدرش و عمو جورج پا توی کلبه گذاشتند، زن جیغی کشید. او در طبقه پایین، زیر لحاف دراز کشیده بود و خیلی بزرگ می‌‌نمود. سرش به سویی خم شده بود و شوهرش در طبقه بالای تخت بود. سه روز پیش، پایش را با تبر زخمی کرده بود. داشت چپق دود می‌کرد. هوای اتاق بوی گندی داشت.
پدر نیک دستود داد روی اجاق آب بگذارند. آب که می‌جوشید با نیک صحبت می‌کرد.
گفت: «نیک، این خانم قراره یه بچه به دنیا بیاره.»
نیک گفت:«می‌دونم.»
پدرش گفت: «نه، نمی‌دونی. خوب به من گوش بده. دردی رو که الان داره تحمل می‌کند، درد زایمونه. بچه می‌خواد به دنیا بیاد، اونم همینو می‌خواد. به تمام عضله‌های بدنش فشار می‌آره تا بچه رو پس بندازه. به خاطر درد همین فشارهاست که این‌‌طور جیغ می‌کشه.»
نیک گفت: «فهمیدم.»
درست همان موقع زن جیغ کشید.
نیک پرسید: «باباجون، نمی‌شه چیزی به خوردش بدی که دیگه جیغ نکشه.»
پدرش گفت: «نه، داروی ضد درد ندارم. اما فریادهاش مهم نیستن. من گوش نمیدم. چون مهم نیستن.»
شوهر زن در طبقه بالای تخت غلت زد به‌طرف دیوار.
زنی از آشپزخانه به دکتر گفت که آب جوش آمده. پدر نیک به آشپزخانه رفت و نیمی از آب کتری را ریخت توی لگن. وسایلش را از توی دستمال برداشت و توی آب کتری گذاشت. گفت: «اینا رو باید جوشوند.» دست‌هایش را با صابونی که با خود آورده بود توی لگن آب داغ حسابی شست. نیک به دست‌های پدرش چشم دوخته بود که یک‌دیگر را صابون می‌زدند. پدر نیک در همان حال که دست‌هایش را به‌دقت می‌شست، گفت: «ببین نیک، بچه‌ها عموماً از طرف سر به دنیا می‌آن. اما بعضی وقت‌ها این‌طوری نمی‌شه. وقتی از سر به دنیا نیان کلی دردسر برای همه می‌تراشن. برای همین هم شاید مجبور بشم این خانومو عمل کنم. الان معلوم میشه.»
وقتی از تمیز بودن دست‌هاش مطمئن شد، داخل اتاق شد و کارش را شروع کرد. دکتر گفت جورج، لطفاً تو لحاف را عقب بزن. بهتره دستم بهش نخوره.»
کمی بعد که جراحی شروع شد، عمو جورج و سه مرد سرخ‌پوست زن را محکم گرفته بودند. زن، بازوی عمو جورج را گاز گرفت وعمو جورج گفت: «ای ماده سگ نکبتی!» و سرخ‌پوست جوان که عمو جورج را با قایق آورده بود به او خندید. نیک، لگن را برای پدرش گرفته بود. عمل کلی طول کشید.
پدر نیک بچه را بلند کرد و چند سیلی به صورتش زد تا نفسش باز شود و بعد او را تحویل پیرزن داد. گفت: «ببین نیک، پسره. بگو ببینم از انترنی خوشت اومد؟»
نیک گفت:"«خیلی.» اما نگاهش را دزدید تا مبادا چشمش به کاری که پدرش می‌کرد، بیفتد.
پدرش گفت: «آهان، درست شد.» و چیزی را انداخت توی لگن.
نیک نگاه نکرد.
پدرش گفت: «حالا باید چند تا بخیه بزنم. اگه خواستی نگاه کن، اگه‌م نخواستی که هیچی. الان می‌خوام جایی رو که پاره کرده‌ام ، بدوزم.»
نیک نگاه نکرد. از خیلی پیش کنجکاویش را از دست داده بود. پدرش کار را تمام کرد و از جا برخاست. عمو جورج و سه مرد سرخ‌پوست هم ایستادند. نیک لگن را برد و گذاشت توی آشپزخانه.
عمو جورج به بازویش نگاهی انداخت. سرخ‌پوست جوان زد زیر خنده.
دکتر گفت: «جورج، کمی داروی ضد عفونی روش می‌مالم.»
روی زن سرخ‌پوست خم شد، زن حالا آرام گرفته بود و چشم‌هایش را بسته بود. رنگ رخش پریده بود و نمی‌دانست چه شده و چه بر سر بچه آمده.
دکتر بلند شد و گفت: «فردا برمی‌گردم. پرستار طرفای ظهر از سن‌اگنس (٣) می‌رسه و هر چه لازم داشته باشیم با خودش می‌آره.»
دکتر عین فوتبالیست‌ها شده بود که پس از مسابقه در اتاق رخت‌کن، سر حال می‌آیند و دلشان می‌خواهد وراجی کنند.
پدر نیک گفت: «جورج ، اینو باید تو مجلات پزشکی بنویسن، عمل سزارین با چاقوی جیبی و دوختن شکم با چند متر زه روده.»
عمو جورج که به دیوار تکیه داده بود و بازویش را وارسی می‌کرد، گفت: «اوه درسته، تو مرد بزرگی هستی.»
دکتر گفت: «خب، یه حالی هم از این پدر مغرور بپرسیم. این وسط پدرا از همه بیش‌تر زجر می‌کشن. باید بگم این یکی خوب بی‌سروصدا تحمل کرد.»
پتو را از روی سر سرخ‌پوست پس کشید. دستش خیس شد. فانوس به دست بلند شد روی لبه تخت و نگاه کرد. سرخ‌پوست رو به سوی دیوار دراز کشیده بود. گلویش را گوش تا گوش بریده بود. خون جمع شده بود توی گودی‌یی که بدنش روی تخت انداخته بود. سرش روی بازوی چپش آرمیده بود. تیغ برهنه، لبه‌اش به سمت بالا، توی رختخواب بود.
دکتر گفت: «جورج، نیک رو از کلبه ببر بیرون.»
احتیاجی به این کار نبود. نیک وسط درگاهی آشپزخانه ایستاده بود و زیر نور فانوسی که دست پدرش بود، به خوبی، طبقه بالایی تخت را دید که چطور پدرش سر سرخ‌پوست را عقب کشید.
وقتی آن‌ها از جاده چوب‌بری به طرف دریاچه می‌رفتند، داشت صبح می‌شد.
دکتر که شور و حال بعد از عمل جراحی از سرش کاملا پریده بود، گفت:
«نیکی از این که تو رو با خودم آوردم، واقعاً متأسفم. اصلاً درست نبود شاهد این حادثه ناگوار باشی.»
نیک پرسید: «همیشه زن‌ها موقع زایمون این‌قدر درد می‌کشن؟»
« نه، این یه مورد کاملاً استثنایی بود.»
« بابا چرا اون مرد خودشو کشت؟»
«نمی‌دونم نیک. شاید تحملشو نداشت.»
«بابا، مردا خیلی خودکشی می‌کنن؟»
«نه نیک، نه خیلی.»
« زن‌ها چطور؟»
« به ندرت.»
« یعنی اصلاً؟»
«اصلاً که نه. خیلی کم.»
« بابا؟»
«چیه»
« عمو جورج کجا رفت؟»
« الان پیداش میشه.»
« بابا، مردن سخته؟»
« نه نیک، به نظرم خیلی آسون باشه، بستگی داره.»
اکنون در قایق نشسته بودند. نیک در قسمت پاشنه بود و پدرش پارو می‌زد. آفتاب از پشت تپه‌ها بالا می‌آمد. یک ماهی توی آب جستی زد و سطح آب موج برداشت. نیک دستش را کرده بود توی آب و می‌کشید. در سرمای برنده صبح، آب گرم بود.
نیک در آن صبح زود همراه با پدرش که پارو می‌زد در پاشنه قایق شناور بر روی دریاچه نشسته بود و تقریباً مطمئن بود که هرگز نخواهد مرد.