زنی که نخستین نقاش جهان بود


منوچهر جمالی


• بانـوگـُشسـپ ، دخـتررسـتـم، بادیدن نقشِ زنخدای زندگی وموسیقی وشادی وجویندگی که برپرنیانی نقش بسته بود که شاه پریان برسروشانه داشت ، به نقاشی انگیخته میشود ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲۰ مهر ۱٣٨۹ -  ۱۲ اکتبر ۲۰۱۰


 
 

زنی که نخستین نقاش جهان بود
ازدست شدن و با دست آفریدن
......................................
بانـوگـُشسـپ ، دخـتررسـتـم، بادیدن نقشِ
زنخدای زندگی وموسیقی وشادی وجویندگی که برپرنیانی نقش بسته بود که شاه پریان برسروشانه داشت ، به نقاشی انگیخته میشود
.......................................

چرا ، خدای زندگی وموسیقی وشادی وجویندگی، بر«پرنیان»، نقش بسته است ؟ نقش این زنخدا، که دخترشاه پریانست ،چه رابطه ای با سرشاه پریان دارد ؟ چرا نقش برپرنیان، چنین انگیزنده است ؟ چرا دیدن نقش خدا دربانوگشسپ ، نقش آفرین هست ؟ چرا فرامرز، بادیدن این نقش برپرنیان، دل خود را یکباره از دست میدهد .و چرا بانوگشسپ بادیدن همان نقش زنخدا برپرنیان ، به نقاشی انگیخته میشود ، تا جهان را ، عاشق زیبائی این خدا سازد ؟ تا عشق به زیبائی را همه گیرسازد ؟
این « دلباختگی به نقش زیبا »، چه ریشه ای درطبیعت یا فطرت ( گوهر= چیترا) انسان دارد؟ چرا برای ایرانیان ، « نگار» که نقش باشد ، « معشوقه = نگار» و « صنم = بت » بوده است ؟ چرا درنقش، نگارخود را می دیده ، وبه نقش ، دل می باخته است ؟ وآن نقش که همیشه پیش دیداو میماند، اورا به جستجوی نگار( معشوقه ) می انگیخته است یا اورا همیشه منتظرپیدایش آن معشوقه میساخته ؟ چرا انسان ، درفطرتش ، بُت پرست ( صنم پرست ) است ؟

مقایسه تجربه بانوآذرگشسپ با تجربه دختر گورنگ
«حقیقت وخدا درگسترهِ تجربیات رمنده وناگهانی»

در داستان دخترگورنگ، شاه زابلستان ، که بادیدنِ « چهره جمشید برپرنیان » ، دلباخته جمشید میشود ، بیشتر با این تجربه در داستان بانوگشسپ ، آشنا میشویم ( گرشاسپ نامه ، اسدی توسی ).
هنگامی ضحاک ، جمشید را میجوید تا او را به دونیمه اره کند ، نقش اورا برپرنیان ، برای همه شاهان وفرمانروایان به هرسوئی میفرستند تا او را دستگرکنند ( گرشاسپ نامه ).
گریزان همی شد جم اندر نهان      پری وار، گشته زمردم نهان
جمشید، پری وار، آواره جهان وگم میشود تا آنکه گمنام وناشناس به درباغی میرسد که دخترشاه گورنگ ، بشادمانی نشسته بود، وآن دختر برغم آنکه جمشید ، هویت خود راانکار میکند ، بومی برد که او همان جمشید است واورا میشناسد .
همانگه گمان برد دخترزمهر    که اینست جمشید خورشید چهر
بدان روزگار، آنکه بود ازشهان   که فرمان ضحاک جُست ازجهان
همه « چهرجم » داشتند آشکار    به دیبا و دیوار ها بر نگار
بدان تا هرآنجا که پیکرش بود   گرآید، بدانند و، گیرند زود
همین دلبرآگه بُد ازکم وبیش که جم را چه آمد ، زضحاک پیش
بُدش پاره ای پرنیان کبود    نگاریده جمشید برتاروپود
هنگامی جمشید هویت خود را درمهمانی انکارمیکند، دختر به دایه اش میگوید که برود وآن پرنیان را بیاورد . دراین هنگام که دایه اش میآید با دیدن جمشید ازدور ، میگوید :
درست ازگمان من ، این شاه ، اوست
کش ( که اورا) ازدیرگه، باز داری تودوست
ازو خواهدت داد یزدان پسر    نشان داده ام زاخترت سربسر
بـُد از مهرجم ، شیفته ، ماه چهر(دخترگورنگ)
فزون شدش از این مژده ، برمهر ، مهر...
دخترگورنگ به دایه میگوید
روآن پرنیان کبود اندر آر      که هست از بَرَش، چهره جم ، نگار
بشد دایه وان نیلگون پرنیان    بیاورد و بنهاد، اندرمیان
تو گفتی که برچرخ ، خورشید بود
نه برپرنیان ، چهرجمشید بود
چو آن پیکرپرنیان ، دید شاه
دژم گشت ، هرچند کردش نگاه
همی خویشتن را به چهروبه ساز
ازاو، جز به جنبش ، ندانست باز
یکی آینه داشت، گفتی به پیش   همی دید روشن درو، چهرخویش
پس ازانکه جمشید بیاد سرنگون شدن خود ازضحاکِ زشت چهره میافتد ، میگرید ، دخترگورنک درتنهائی به اومیگوید :
خرد بردلم راز چونین گشاد    که هستی تو جمشید فرّخ نژاد
زمهرتو، دیریست تا خسته ام    ببند هوای تو دل بسته ام
«نگار»تو ، اینک ، بهار منست       برین پرنیان، غمگسارمنست
همین بود کام دلفروزیم       که روزی بود دیدنت ، روزیم
دخترگورنگ ، ازهمان آنی که نقش جمشید گریزان و سرنگون شده ازضحاک را می بیند ، عاشق او میشود و همیشه درانتظارروزیست که این معشوق خودرا ببیند . او به امید یافتن این نقش ، دلش افروخته بوده است . اکنون آنچه را دردیدن نقش ، درجستجویش بوده ، درست گریزان وناشناس به درباغ او آمده است، و ازتشنگی، خواستارباده شده است . او با دیدن نقش جمشید، عاشق چهره ای میشود که با خردش، مدنیت را برای مردمان ساخته ، و خوشزیستی ودیرزیستی و « جهانی بی رزم وبیم وبی رشک = برابری » را پدید آورده است ، و اکنون با اتهام دروغ ، محکوم به نابودی شده ، وازشهری که باخردش ، بهشت روی زمین ساخته ، تبعید شده و آواره دیار ومطرود همه شده است . انسانی که با خردش ، بهشت را برروی زمین بسازد، محکوم به رمندگی وگمشوی و آواره شوی و محکوم به ارّه شدن به دونیمه ( خودشکافی) است ، چون خرد انسان ، حق به اندیشیدن ، برای ساختن بهشت را درگیتی ندارد . ولی دخترگورنگ ، درچهرجمشد ، این مهربه زندگی و مهربه زیباسازی زندگی را برای همه زندگان می بیند و عاشق او میشود . برترین ویژگی جمشید ( نخستین انسان و تصویر انسان درفرهنگ ایران ) ، «زیبائی» است . جمشید، «جمشید سریره» خوانده میشود ، وسریره ، دو معنا دارد ۱- زیبا و۲- نام خدای ایران ، اردیبهشت ( ارتا واهیشت = ارتا خوشت = ارتای خوشه ) است . به عبارتی دیگر، خدای ایران ، ارتا ، اصل زیبائی است ، وجمشید سریره ، به معنای جمشید ، فرزند خدا ، فرزند اصل زیبائیست . چرا دختر گورنگ ، با دیدن نقش چهره زیبای جمشید، عاشق او میشود؟ چون ازاین عشق است که گرشاسپ وسام وزال ورستم وفرامرزو بانو گشسپ ، پدید خواهند آمد که همین مهروخرد را درجهان خواهند پرورد و جهان را زیبا خواهند ساخت . دختر گورنگ درنقش جمشید برپرنیان ( چهرجمشید) ، چهراورا ( گوهروذات اورا ) نمایان می بیند . این گوهروذات ( چهره = chitra ) هست که در راستی ، می چهرد ، و تحول به نقش می یابد .
ویژگی مشترک تجربه دخترگورنگ و بانوگشسپ ، بیان گرانیگاه فرهنگ ایرانست که « جهان روءیا وخواب ، یا جهان مجازی » را دربرابر« جهان واقعیات » قرار نمیدهد . بلکه درفرهنگ ایران ، گسترهِ « رمندگی وناگهانی » ، رویاروی گسترهِ « سکون وثبوت ودوام » قرار میگیرد ، و تجربه خدا وحقیقت و دین وبینش و زیبائی وموسیقی ، درست درگستره تجربه « رمندگی وناگهانی » روی میدهند . مثلا درمورد بانو گشسپ، تجربه زیبائی خدا و دیدن نقش خدا ، در« شکارگاه » است ، ولی همین تجربه زیبائیست که به زندگی عادی انسان ، قوام میدهد
بی خوبی ِحُسن ِبا قوامت    نگرفته قوام ، زندگانی – مولوی
شکارگاه ، با دنیای رمیدن وناگهانیها وغیرمنتظره ها ورویداد ها کار دارد ، گستره پیگردی ِرمنده ها وناگهانیهاست و همیشه در انتظار رویدادهای ناشناس است . تجربه خدا وحقیقت واصل ، یک رویداد ، یک واقعه است ، ولی زندگی عادی و روزمره ، بیشتر با ثبوت ودوام و عادات ورسوم کار دارد. خودِ نام « آذرگشسپ » هم که نام برق ونورچشم ( نگاه) است، پدیده « رمنده وناگهانی » است ، و روشنی که از آذرخش برمیدمد ، بیان معرفتیست که رمنده وناگهانیست . تجربه خدا وحقیقت و زیبائی و « نقش = نگار= چهره » ، در گستره « رمیدن و ناگهانی وغیرمنتظره » ، « روی میدهد » . با نو آذرگشسپ ، پیکر یابی چنین نگاهی ونورچشمیست که با یک نظر، نقش رمنده ، دراو نقش می بندد و ازآن ، به نقش آفرینی، انگیخته میشود .
در داستان جمشید ودخترگورنگ نیز ، « دیدن نقش جمشید » ، با « جمشید ، یا انسان ِ گمشده وگریزنده و پری وار» کار دارد ، که ناگهان بطور ناشناس ، خودش را بر درباغ دخترگورنگ وطلب باده برای نوشیدن میکند . جان انسان که « هوپری» است ، دراثرتحول ، همیشه گریزنده ورمنده است . ناشناسی که ازشناخته شدن میگریزد، با کسی روبرومیشود که درست درجستجوی او وعاشق اوست . جمشیدی که نمیخواهد هیچ کجا شناخته شود ، و حتا برغم شناخته شدن ، انکارمیکند که جمشید است ومیگوید که او « ماهان کوهی » است ، روبرو با عاشق خود میشود که بادیدن همان نقشش ، عاشق او شده است و ازنقشش ، اورا یافته است . ولی جمشید به دروغ نمیگوید که ماهان کوهیست . ماهان کوهی ، نام کیست ؟
« ماه برکوه » نام لحن بیست ویکم باربد است واینهمانی با « رام » دارد ، و درست برسرپوش پرنیانی شاه پریان ، همین رام (= فرطوس طوش ) نقش بسته است. آنچه گم ورمنده وناگهانیست ، همان پری یا شاه پریانست که درپرنیان ، تحول به نقش دیدنی ولی ناگرفتنی یافته است . « سر ِشاه پریان » ، چنانچه دیده خواهد شد ، اینهمانی با « وای ، وای به = باد نیکو » دارد ، ووای نیکو، نادیدنی وناگرفتنی است ، که درغین ( ابر) ، تحول به صورتهای گوناگون و رنگهای گوناگون ورمنده وگریزنده می یابد .
ازآنجا که جمشید، نخستین انسان وطبعا بُن هرانسانی شمرده میشد ، این تصویر، به معنای آنست که با یک نگاه درچهرجمشید( نقش جمشید)، باید درجستجوی « گوهر رمنده و گریزان و نا گرفتنی انسان » بود ( گوهروفطرت انسان، « پری به= هوفری یان » است که همان آتش جان یا جان باشد ) . دخترگورنگ ، عاشق « پری گریزنده درجمشید= انسان » است ، که مطرود ضحاکست ( اصل درندگی وزدارکامگی ) و همه قدرتمندان روزگار، به شکار او برخاسته اند ، تا اورا گرفتار سازند وبدام اندازند . ودرست گورنگ ، پدر این دخترنیز، ازجمله آنان بشمارمیآید ، و تابع فرمان ضحاکیست ، و مهربه « زیبائی جمشید= جمشید سریره » نمی ورزد . ماهان کوهی ، همان « ماه برکوه » است و ماه برکوه ، نام لحن ۲۱ باربد است که اینهمانی با خدای رام دارد . هنوز درکردی به خوشه پروین ، کوهـ گفته میشود و ازاقتران « هلال ماه» با «خوشه پروین »، که «نخستین عشق» شمرده میشده است ، گیتی پیدایش می یافته است . درگوهرهرانسانی، تخم این عشق ، تخم رام ( رام = جی ) هست . جان ، « جی+ یان = خانهِ جی یا رام» هست . هرانسانی ، خودرا تخمی ازاین «خوشه پروین= ارتا ) میدانست که به زمین افشانده شده است :
ساقیا ما زثریا به زمین افتادیم
گوش خود ، بردم شش تای طرب ، بنهادیم
هله خاموش بیارام ، عروسی داریم
همه گردگ بنشینیم که ما دامادیم
ازخود میپرسیم که چرا ، «نقش »، رابطه تنگاتنگ با « رمندگی » دارد ؟ ایرانی ، نقش را در«خواب ورویا » نمی بیند ، بلکه نقش را «هنگام تکاپو، دردنبال کردن آنچه رمنده است» می بیند .   نقش ازچیزیست رمنده وگمشونده ، ولی همیشه کشنده .درست درک این نکته ، بیانگر تفاوت فرهنگ ایران ، با ادیان ابراهیمی است . نقش، «نشان رمنده » ازخدا وحقیقت واصل ولی بسته به خدا وحقیقت وتحول یابی خدا وحقیقت است . انسان که بینده نقش است ، « نقش پذیر ساکن نیست » . او ماده یا خاکی نیست که مانند آدم به او ، صورت یا نقش ، داده شود . انسان ، گوهرِمرده ِ صورت پذیرنیست . «خاک» درفرهنگ ایران ، به معنای « تخم » است ومانند اسلام ، وجود مرده نیست ( خاکینه ) . او ماده ای نیست که بتوان نقشی را به او داد یا دراو حک کرد وکـَـند . بلکه انسان ، در پیگردی (= معنای واژه شکار) نقشی ازحقیقت یا خدای گریزنده ورمنده که می بیند ، دراین روند پیگردی وجستجو وکشش ، « بدان نقش ، تحول می یابد » . گوهر خود او، درپیگردی زیبائی در نقشها ، « زیبا » میشود ، و تحول به زیبائی می یابد . تعقیب آن نقش زیبا ی گریزان ورمنده ، درجستن وکشیده شدن ، دگردیسی می یابد . آن زیبائی که درنقش ها ، گریزانند ، دراو بسته میشود ( نقش می بندد ) یا بنا بر عبارت داستان بانو گشسپ ، برپرنیان وجود او « دوخته میشود » . دوختن ، دراصل ، به معنای « عشق ورزیدن » است .درست نقش دخترشاه پریان ( اصل رمنده ) ، درشکار، برای فرامرزو بانوگشسپ ، آشکارمیشود ، وفرامرزبا نخستین دید زیبائی خدا ، خودرا از دست میدهد ولی با نوگشسپ ازاین دید ، انگیخته میشود تا « کشش به زیبائی » را ، جهانی کند ، تا همه جهان، شیفته وشوریده اصل زیبائی گردند ، تا همه مردمان ، خدا وحقیقت واصل را ، درگوهرزیبائیشان بشناسند . تاعشق به زیبائی، جانشین ایمان به کلمه گردد . فرهنگ ایران، استوار بر کشش مهرهمه انسانها بر زیبائیست ، نه برایمان به محتویات عقاید و آموزها
کافروموءمن مگو، فاسق ومحسن مجو
جمله خراب ( زیبائی) تواند ، برهمه ، افسون بخوان
اینست که بانو گشسپ ، با نخستین دید زیبائی خدا ( اصل زندگی وموسیقی وشادی وجستجووشناخت ) بدان انگیخته میشود که خدا را درزیبائیش، بکشد ونقش کند وبنگارد، تا همه بشر، این خدا را در زیبائی اش تجربه کنند . شاه پریان ، ازگوری که از درنده ای ( اصل زدارکامه ای) پیگیری شده ، ناگهان، تحول به جوانی زیبا می یابد.
زناگاه ، پیدا بشد یک جوان که رخ ، ماه، قدهمچوسروروان
به دیدار، چون ماه تابنده بود    مطیع رخش، شاه تا بنده بود
یکی جام دردست آن نازنین    پرازلعل ویاقوت ودرّ ثمین
یکی پرنیان کرده سرپوش او    که بگرفته بُد تا سرودوش او
به نزدیک بانو، ببردش فراز    ببوسید، روی زمین نیاز
بگفتش که ای ماه روی زمین   منم پادشاه پری ، نام « غین»
پری سربه سر، درپناه منند      فزون از درختان سپاه منند
یکی دشمنم بود سرخاب نام   که برجنیان شاه بودی تمام
که تا برمن امروز، اوچیربود    که من، گوربودم، وآن، شیربود
چوکشتیش من گشتم ازغم جدا    کنم جان خود را به پیشت فدا
.......
بپرسید بانو که این، چهرکیست؟ که درپرنیان، نقش روی پریست
چنین داد پاسخ که این نقش هست
که این صورت ، ازدخترش ، نقش بست
بنامست آن شاه ، « فرطوس طوش »
جهانسوز دختر ، به فرّ وبه هوش
............
فرامرزازآن صورت، از دست شد زجام می عاشقی مست شد
...............
بدان صورتش، دل چوخشنودکرد    پسندیدش ، آنگاه وپدرود کرد
«خـدا » درفرهنگ ایران ، وارونه ادیان ابراهیمی ، درسخن ( کلمه ، امرونهی) خود را پدیدارنمیسازد ، بلکه مستقیما ، نقش و رنگ ( گون ) و دیس ( شکل) و نگار( انگاشته ) وچهره، یا موسیقی( نوا و آهنگ) وسرود ( = آهنگ نی ) میگردد . خدا، درکلمه ، امرو نهی نمیکند ، بلکه در زیبائی نقش ورنگ وچهره ونوا و آهنگ ، نیروی کشنده میشود ، تا انسان ، خدا را بجوید . کشش خدا وجویندگی انسان ، با هم انباز وجفت هستند . خدا ، درکشندگی وانسان درجویندگی ، دورویه یک سکه اند . آنکه میجوید، از زیبائی، کشیده میشود . کشش وجویش، ازهم جدا شدنی نیستند . من آشکارا میجویم ، چون درنهان وتاریکی، ازآنچه نمی شناسم ، کشیده میشود . « سخن» نیز درفرهنگ ایران ، « واچ» ، یا « واژه » است که همان «واز» یا «آ-واز» باشد، که درگستره موسیقی و آهنگ است ، نه درگستره امرونهی ( قدرت) . « واژه » برای ورزیدن زور وقدرت نیست ، بلکه آهنگین است تا با زیبائیش بیانگیزد وبکشد .
این صورت وچهره ونقش ودیس ونگاره ، جدا از اصلش نیست ، بلکه « پوستِ روئیده ازمغزواستخوان وگوشت وپی ورگ، وچسبیده بدانها» است ( گزیده های زاد اسپرم، بخش ٣۰ ، پوست، پیکریابی زیبائی) . چهره یا نقش یا شکل ( زیبائی ) که دیدنیست ، به نادیدنی وناگرفتنی که تاریک وپوشیده است ، میکشد . کشیده شدن ، روند تحول یافتن و دگردیس شدنست .« نقش وچهره ونگار» ، با «بُن واصل وخدا وحقیقت» ،« خویشاوند » هستند .
« جامه » درفرهنگ ایران ( دراینجا سرپوش ) ، همان پوست روئیده برتنست . « جامه » به معنای ِ خویشاوند است ( یوستی ) . برپایه این اندیشه بود که بخشیدن جامه خود به کسی ، معنائی بسیارمهم داشت . به کسیکه جامه خود را می بخشیدند ، اورا افتخار « خویشاوندی خود » را میدادند . کیخسرو به رستم یا انوشیروان به برزویه طبیب ، جامه خودرا هدیه میدهند . همخرقه بودن درمیان عرفا ، همین معنی را داشته است . نقش ونگاروصورت جامه ( سرپوش )، اینهمانی با جامه یا سرپوش داشته است .
نقش ، پوست روئیده ازبُن واصلست . خدا، خودش ، نقش ونگاروچهره میشود . چهره ، می چهرد (chehrenitan= طبع می پذیرد، سرشت می پذیرد ، فطری میشود ) . چهره که گوهروذات واصلست ، چهره وشکل وصورت « میشود » . ولی چهره وشکل وصورت ونگاری میشود که میتوان دید ولی نمیتوان گرفت . زیبائیش، انسان را میکشد وانسان را جویای خود میسازد ، ولی نمیتوان آنرا گرفت . خدا یا حقیقت یا اصل ، گرفتنی وداشتنی نیستند. گرفتن وداشتن ، بیانگر« اصل قدرت » است . درحالیکه درفرهنگ ایران ، انسان وخدا ، انسان وحقیقت ، جفت وانبازویار( ایار) انسان همند .

فرامرز با دیدن نقش خدا ، « ازدست، میرود »
بانوآذرگشسپ ، بادیدن نقش خدا ،
« نقش آفرین » میشود و
بادست خود،نقش خدای گریزپا را برپرنیان میدوزد

ازآنجا که فرامرز وبا نوگشسپ دراین داستان ، بیان اصل «جفتی وانبازی دریک تجربه » هستند ، دوبرآیند یک تجربه را پس ازهمدیگر می نمایند ، که باید آن دورا باهم ترکیب کرد وآمیخت ، تا آن تجربه را درتمامیتش دریافت . فرامرز با «نخستین بوسه وتماس = نخستین چشش = نخستین دید = نخستین لـِقیهِ » نقش یا چهره بیدخت ، خود را از دست میدهد، و شیفته وعاشق بیدخت( رام، دخترشاه پریان ) میشود . این فقط مرحله نخست تجربه اصل زیبائی است . این « از دست شدن » که ناگهانی دردیدن نقش خدا، روی میدهد ، همان پدیده «Pathos » ویا « Passion» است . پاتوس در یونانی به معنای « رویداد » است . اتفاقی وواقعه ای ناگهان دروجودانسان روی میدهد که دراختیاراونیست . اوعمل نمیکند، بلکه دراو، این حادثه روی میدهد. « دست »، دراصطلاح « از دست شدن » درمورد فرامرز، با « دست » دراصطلاح « با دست ، نقش اصل زیبائی را برپرنیان دوختن » درمورد بانوگشسپ ، دو معنای کاملا متفاوت ومتضاد باهم دارند . چون در دوره های مختلف، گرانیگاه معنای « دست » ، تغییرکرده است ، که بدان پرداخته خواهد شد . با این « ازدست شدن » است که پری نهفته درهرانسانی ( آتش جان = هوپری ) مجال پدیدارشدن یا زاده شدن ازانسان را پیدا میکند . این ازدست شدن ، سرآغاز ِ« ازتاریکی زهدان خودبیرون آمدن » یا « پیدایش خود ِ حقیقی انسان » است . انسان از« دست خود ِ گیرنده ودارنده » رها میشود، و « خود ِ انبازو جفت که گوهر حقیقی خود درانسان » است ، زایئده میشود . چنانکه در داستان گرشاسپ در« گرشاسپ نامهِ اسدی » ، دیده میشود که مردم ازدیدارسیمرغ ( خدای موسیقی وآهنگ ونوا ) و شنیدن نواهای متنوع خدا ، مدهوش میشوند و ازخود میروند . نقش یا نوای ناگهانی خدا یا حقیقت ، درانسان ، « رویدادی = واقعه ای » میشود که انسان « سلطه یا قدرت = دست » را بر«خود» از دست میدهد . انسان دراجتماع ، «خود» را در دست (= قدرت) دارد . خود دار است . نام خودِ « فرامرز » ، چنانچه دیده خواهد شد همین معنای « نخستین تماس ، نخستین بوسه ، نخستین نگاه ، نخستین لقیه « را دارد . با نخستین نگاه یا لقیه اصل زیبائی ، تمامیت انسان، ناگهان ازقدرت خود(= دست ) خارج میشود . « خودی » که پیکریابی اصل قدرت ( گیرندگی ودارندگی ) است ، مانع « پیدایش وزایش خود ِ حقیقی انسان » است . سام هم درکوه البرز، با تجربه مهر بی اندازه سیمرغ ، « خرد ، درسرش جای نگرفت بیش » یا « زبویش = ازمهرسیمرغ ، جهانی پرازمُشک شد    دو دیده مرا با دولب، خشک شد » . خشک شدن دراینجا به معنای « متحیرومبهوت ودیوانه گونه وغیرعاقل شدن » است . با پایان یافتن قدرت ورزی برخود ، کشش « خدا یا حقیقت » بر گوهر انسان به کارمی افتد که سرآغاز « انبازی ویاری با خدا وحقیقت واصل » است . انسان ازگستره قدرت ، بیرون میآید و درب « گستره انبازی ویاری وجفتی » گشوده میشود که سرآغاز « آفریننده شدن » است .
نخستین مرحله که در فرامرز، روی میدهد ، همین « از دست شدن ِ خود » هست . مفهوم « خود » هم ، چنانچه معمولا پنداشته میشود ، چندان بدیهی نیست . ما چه را ، « خود مان » می نامیم ؟ درست آنچه را ما « خود » مینامیم ، بزرگترین مسئله هرانسانی هست . « خودی » را که انسان در نخستین دید ِنقش خدا یا حقیقت یا اصل زیبائی ، از دست میدهد ، چه خودیست ؟ « دست» ، برای این «خود» ، اندام « گرفتن وداشتن » است . خود ، خودِ گیرنده ودارنده است . خود ودست ( قدرت) باهم اینهمانی دارند . این مفهوم از« خود » ، برضد مفهوم « خود» درفرهنگ ایرانست . « خود» ، با چنین مفهومی ، اصل گیرنده ودارنده است . خود ،باید بگیرد و داشته باشد، تا احساس وجود کند ، تا خود باشد . به عبارت دیگر، گوهر وذات خود ، قدرت است . ولی درفرهنگ ایران ، گوهر انسان ، جفتی وانبازی یا مهراست .
هرانسان ، « جَم » هست ، یعنی دوقلوی به هم چسبیده است . «آتش جان» که «هوپری» باشد ، اصل جفتی است . چیزی « ازخود هست » ( ahv=axv=hva) که اصل آفریننده است ، که گوهرجفتی است . تن انسان ( آتشکده ) وجان ( هوپری= تخم آتش ) که خدا باشد با هم جفت وانبازند . اینست که خرد وحواس نیز که جوشیده از این جان ( هوپری = پری به ) است تا نگهبان جان باشد ، درپی جفت جوئی با گیتی هستند . سراسر پیوند های چنین خودی ، پیوند جفتی= انبازی= یاری هست ، نه رابطه حاکمیت – تابعیت ، نه رابطه آمروتابع ، نه رابطه فاعل ومفعول ، نه رابطه عبد و معبود ، نه رابطه زیربنا وروبنا. رابطه انسان با خدا ( هوپری = آتش جان )، همین رابطه انبازی است . هنگامی انسان ، زیبائی پری را که جانش باشد ناگهان دید ، دیگر همیشه درفکر « گرفتن » آنست، و اورا میجوید تا اورا بگیرد ، و درشیشه یا درقفس ِ خود کند ، تا « خود گیرنده ودارنده وبـَرنده » بشود :
تا بدیده است دل ، آن « حُسن ِپری زاد مرا »
شیشه بر« دست گرفته است » و « پری خوان » شده است
ولی ، پری را نمیتوان « گرفت » ودرشیشه کرد ، بلکه فقط میتوان با پری، یا زببائی جان خود، انبازوجفت شد . مسئله اینست که او باید درپیگرد زیبائی وحقیقت ، آنقدرشکست بخورد، تا دریابد که زیبائی وحقیقت وخدا ، گرفتنی نیست و این فقط هنگامی ممکنست که درپایان ، « خود گیرنده ودارنده اش » را رها کند . تا ازسر « خودی که دراو، اصل انبازی » است ، پیدایش یابد . خیام ، میخواهد درست حقیقت ویقین را « دردست خود = درقدرت خود » داشته باشد ، و ازاین رو نمیتواند آن را تاب بیاورد :
چون نیست حقیقت ویقین ، اندر دست
نتوان به امید وشک ، همه عمر نشست
درست درفرهنگ ایران ، انسان چنین رابطه ای را نمیخواهد با حقیقت ویقین داشته باشد . حقیقت وخدا واصل زیبائی ، گرفتنی وداشتنی نیستند . دین را نمیتوان داشت . خدا را نمیتوان داشت. حقیقت را نمیتوان داشت . گوهرخود درانسان ، انبازی است . بدین علت «انسان = مردم = مر+ تخم » نامیده میشود . پیشوند « مر= امر» در سانسکریت به معنای جفت است ودرفارسی نیزازجمله، معنای « یارودوست »را دارد (ناظم الاطباء) . مردم یا انسان ، تخم دوستی ویاریست ، اصل انبازیست ، اصل جفت وانبازشویست ، ایار ( =عیار) است . بنابراین چنین خودی ، درتضاد با « خودیست که گوهرش گرفتن وداشتن است . درفطرت انسان ، عهد ومیثاق ِ« تابعیت وتسلیم شوی و اطاعت از الله و رسول واولامرش » نیست . رابطه او با طبیعت وگیتی ، رابطه حاکمیت او وتابعیت طبیعت نیست . درفطرت او رابطه حاکمیت الله و عبودیت وتابعیت انسان نیست . دراجتماع وساماندهی اجتماعی ، جمعی را بنام حکومت نمی پذیرد که ملت باید ازآن اطاعت کند . همین رابطه انبازی ( همپرسی ) گرانیگاه جهان آرائیست ( سیاست ) . بنابراین « خود ، به مفهوم گیرنده ودارنده ، بـَرنده( بُردن ) و سلطه گرو غالب » هم درانسان وهم درخدا ، باید به کنار نهاده شود . ازاین رو فرامرز، دردیدن نقش خدا ، « از دست میشود » . همین گونه پیوند، گستره شناخت وبینش وفهم را مشخص میسازد . در زند وهومن یسن ، اندیشه ای که درفرهنگ اصیل ایران ریشه داشته است مانده است که این نکته را برجسته میسازد. اهورامزدا ، خرد خود را به شکل آب در دست زرتشت میریزد و زرتشت با نوشیدن این آب ( خرد خدا ) بینش بهمنی به آینده پیدا میکند . خرد درفرهنگ ایران ، اینهمانی با « چشم » داده میشد ، و « دست » دراینجا ، همان « جام » است . خدا ، خردش را که آبی روانست در جام ( دستان زرتشت ) میریزد، می افشاند . خرد و بینش و شناخت ، افشاندنیست نه گرفتنی . دست ، جامیست که افشاننده هست . اینست که درفرهنگ ایران ، بینش وشناخت ، گوهر، رادی یا جوانمردی دارد ، یا به عبارت دیگر، علم وشناخت وبینش، حق به قدرت وحکومت نمیدهد . خداهم علم وشناخت وبینشش را میافشاند ومیریزد . بخوبی دراینجا میتوان پیوند تنگاتنگ « دست » و « خرد » را دید . «دست » ، نماد گرفتن وداشتن نیست ، بلکه نماد مهروپیوند و افشاندن هست .« خرد» ، برعکس « عقل» ، اصل « بُردن وگرفتن وداشتن » نیست . دریافتن وادراک کردن و اندیشیدن ، گوهر مهری دارد ، نه گوهر چیرگی خواهی و حکومتگری وقدرتطلبی . خرد و دست ، باهم انباز دراین ویژگی هستند . این ویژگی ، درست در اصطلاح « دست مریزاد » باقی مانده است که دراصل « دست ، مهر ایزد » بوده است . دست ، منسوب به ایزد مهر هست . مهر که دراصل آفتاب بوده است، دراثر افشاندن گرما ، اصل عشق و به هم تافتن ( به هم تاروپودساختن ) وبه هم پیوند دادن بوده است . آفتاب ، می تابد . پرتو ، روشنی ِ گرما هست . و مهر وماه که پیکریابی دوچشم هستند ، هردو، پیکریابی « خرد » هستند ، یکی نماد بینش درتاریکیست و دیگری نماد بینش در روشنائیست . مهر، روشنی راکه ازگوهر گرمی ( آتش ) است ( روشنی خرد ازآتش جانست، پیدایش روشنی از آتش ، این معنارا میدهد ) با دستانش میافشاند . حتا عطاردرمصیب نامه ، میگوید ،آفتاب انگشتان خود را درهرروزنی میکند( پرتوهای آفتاب ، انگشتان دست آفتابند) :
هست انگشتیت در هرروزنی    ذره ذره، دیده ای ، چون روشنی
این اندیشه ، در قصیده عبید زاکان ، زنده باقی مانده است . سپهرچهارم که سپهرمیان هفت سپهر است ( ٣+۱+٣ ) اصل مهراست ، وشش سپهررا به هم می پیوندد ( میان ، درفرهنگ ایران، اصل پیوند است ) . این سپهر جایگاه آفتابست که به علت تابش ( گرما) ، اصل مهربود ، وهمه جهان را گرم میکرد ( درهمه جهان ، مهررا میافروخت . مهر وآفتاب که درآغاز یکی بودند، زنخدا شمرده میشدند ( خورشید خانم= صنم ) . «مهر» نیز زنخدا بود .« مهرگان» نیز که « میترا گانا» باشد به معنای « دوشیزه مهر» است ، و نام مهر درسغدی « بغ کنیز= دوشیزه خدا » بوده است . درقصیده عبید زاکانی ، دیده میشود که صنمی که دراین سپهر برسریرنشسته است و با زیبائیش، دل همه جهانیان را می رباید ، در دستش ، دو نماد برجسته خود را دارد . در دستش ، یا جام باده دارد و ساقی جهانست ویا با آن ، چنگ مینوازد ( ساقی ومطرب است ) . این زنخدائی که پیکریابی « اصل حکومت آرمانی ایرانیان » است ، نه شاه وقیصروداراهست ، و نه دردستش علامت قدرت دارد که تیغ برنده است . درست در دستش ، مانند بادنیکو، جام باده برجهانیان میافشاند و یا رگ چنگ را میزند که البته دراصل ، نواختن نی بوده است .
سریرگاه چهارم که جای پادشه است
فزون زقیصرو فغفور وهرمز ودارا
تهی زوالی و خالی ز پادشه دیدم
ولیک لشگرش از پیش تخت او برپا
فرازآن صنمی ، با هزار غنج ودلال
چو دلبران دلاویز و لعبتان خطا
گهی ززخمه سحرآفرین ، زدی رگ چنگ
گهی گرفته بردست ، ساغر صهبا
اصل زیبائی با دستی که پیماینده جام باده و یا نوازنده چنگ است برسریرحکومت نشسته است ، و ادعای قدرت ندارد، ولی ارجی افزونترازهمه گونه قدرتمندان دارد ، و برغم آنکه هیچ قدرتی ندارد ، همه جهان لشگر او میباشند .کشش زیبائی ، جایگزین همه گونه قدرتی میشود . ویژگی صنمی ( صنم = سن+م = سئنا= سیمرغ = شاه پریان ) که اینهمانی با مهر( آفتاب) دارد، جام باده و ابزارخوشنوازی دردستش هست . این ویژگی ایزد مهر، به کلی با مهری ( میترائی ) که درمهریشت دراوستا میآید، و روایت موبدان زرتشتی ازاین ایزد است ، وهمچنین با مهری که غربیان « میتراس= مرداس » مینامند ونقوش فروان ازاو بیادگارمانده ، فرق دارد . روشنی ِ« صنم مهر» ، دشنه یا تیغ تیزبرنده ای نیست که درسنگ نگاره های اروپا نموده میشود، ونماد اصل خلاقه میتراس میباشد و آنرا از آفتابی که تاجش پرازتیغست گرفته است . روشنی صنم مهر ، درجام باده ایست که باآن ساقی جهان میشود . او با افشاندن این جام باده است که تخم همه انسانها را « سبزوروشن » ، یعنی « تازه ورنگین و پرازنقش ونگار» میکند . در داستان بانو گشسپ ، شاه پریان درست با همین جام در دست پدیدارمیشود و این جام ، پراز باده یاقوتی ولعل رنگست . این همان « جامی » است که در ادبیات ایران بنام « جام جم یا جام کیخسرو » باقی مانده است . این همان جامیست که خود ِابر ( پری به = هوپری ) است ، وباد نیکوآنرا ( بندهش ، بخش نهم ، پاره ۱٣۲ ) می وزاند . « باد نیکو .... درگذرچنان سخت دلپذیراست که چون برمردمان آمد ، آنگاه ایشان را چنان خوش آمد که به تن جان آید ، از زمین برآمد تا جام می را که ابر است بوزاند » ونیمی بسوی خورشید و نیمی به سرچشمه ارنگ رود باز میگردد . ابر، جام است وباد که آتش درابراست (vazist ،آتش ابر= باد) این جام را درسراسرگیتی می افشاند . جام باده ، چیزی جزخود ابر، یا« پری به= غین » یا سیمرغ یا جانان نیست . آب یا باده که شیرابه و اسانس همه جهانست ، سیرنگ ( = رنگ = شیرابه گیاهان ) یا سیمرغست . این همان ابریست که ازفرازالبرز، در دورود که با هم جفت هستند سراسرجهان را درآغوش میگیرند وآبیاری میکنند که یکی ۱- ارنگ رود، و دیگر۲- وه دایتی( وهرود ) خوانده میشود ، وویژگی وهرود ، شناختاری ( بینش ) و ویژگی رنگرود ، بی مرگیست ( بندهش بخش نهم ، ٨۵ ) . جام باده دردست صنم ، خود « پری به = ابر » است که آبگونه روان میشود و با همه گوهرها وتخم ها میآمیزد ، وهمه جهان ازاین آمیزش وانبازشوی ، رنگارنگ وزیبا وهمیشه تازه میشود . این مهر، جام باده ایست که فرومیریزد و درآمیختن با او ، هرچیزی ، روشن میشود ، همانسان که در زند وهومن یسن ، اهورامزدای زرتشت نیز خردش را آبگونه دردست زرتشت میریزد وزرتشت با نوشیدن آن آب ، بینش جام جمی پیدا میکند . ازاین رو خرد وحواس درفرهنگ ایران ، با پدیده ها ، جفت وانبازمیشوند وبا آنها میآمیزند و ازاین آمیزش ، روشن میشوند وانسان آنها را میشناسد .انسان ، درحس کردن وشناختن وفهمیدن ، با محسوسات وبا گیتی وبا پدیده ها ونقشها ، جفت وانباز میشود . مردمان ، دنبال حاکمیت برطبیعت نیستند ، بلکه میکوشند که انبازبا طبیعت بشوند .
مسئله بنیادی درفرهنگ ایران ، « رها شدن ازگستره قدرت ، از رابطه حاکمیت- تابعیت ، از رابطه خالق با مخلوق ، از رابطه عبد با معبود ، هست » . درجهان بینی قدرت ، خود وعقل ، « میگیرد ودردست دارد » . همه چیزرا باید بگیرد تا بفهمد . « خود » ، فطرت گرفتن دارد . «عقل » درعربی ، به کلی با « خرد وحواس » درفرهنگ ایران فرق دارد ، و خرد را نمیتوان ترجمه عقل شمرد . شناخت وبینش ِ خرد وحواس ، درفرهنگ استوار برپیوند « جفت جوئی وانبازشوی و دوستی » انسان است . درحالیکه « عقل » درعربی ، استوار بر تجربه ای متضاد با آنست . معنای نخستین عقل ، دوا برای بند آوردن اسهال است ( قبض البطن) . معنای دومش بستن زانوی شتر است تا نتواند حرکت کند . دریافتن ودانستن وادراک کردن ، چنین گوهری دارد . طبیعت انسان ، «شکم روش» است و عقل ، این شکم روش را بند میآورد . حرکات انسان را بایستی کنترل کرد، تا بتوان انسان را گرفت وداشت . کار عقل ، بستن اصل حرکت وتکاپو و گرفتن حق آزادیست . اینست که نخستین چیزی را که الله ، خلق میکند ، عقل است . شریعت وعقل باهم اینهمانی گوهری دارند . خود ، باید خود دار و خویشتن دار باشد . عقل ، قابض است ، قبضه میکند .
برای چنین خودی ، فهمیدن ودریافتن هرچیزی درجهان ، « گرفتن » است . حتا خودش را هم باید بگیرد تا احساس خود بودن داشته باشد . او میخواهد ، خود دار، خویشتن دار باشد . خویشتن داری وخود داری ، همان « حکومت کردن وقدرت ورزیدن برخود » است . انسان ، موقعی « خود » هست که « حاکم برخودش» هست . مالک خودش هست ، یا به عبارت دیگر برخودش هم قدرت میورزد . ولی فرهنگ ایران ، به کلی برضد « قدرت » است ، چه درخود باشد چه فراسوی خود . قدرت ورزیدن برخود ، یعنی دو پاره کردن خود ، به بخش حاکم و به بخش محکوم . این همان روند « به دونیمه شقه کردن جمشید » در شاهنامه است . خود ، خود شکافست ، چون گوهرش، قدرت ورزیدن است . چنین خودی ، همه چیزهارا ازهم میشکافد . او ازهمه چیزها درجهان ، شکافته وپاره شده است ، چون او باید همه چیزها را بتواند بگیرد و داشته باشد وبرآنها حکومت کند یا مالک آنها باشد تا خود باشد . خودیست که تانگیرد وندارد ، خود نیست . خودیست که گوهرش، قدرتست ، گیر ودارهست . برای او هرچیزی را باید گرفت وداشت ، تا خود بود . حق وحقیقت را باید گرفت وداشت ، دین را باید گرفت وداشت . معنی ومفهوم و بینش را باید گرفت وداشت . دوست را ، زن را،.. باید گرفت وداشت. نور را باید گرفت وداشت . و درست برای « انبازدرآفرینندگی شدن » درفرهنگ ایران ، باید چنین خودی را به کلی رها کرد .   

بررسی ادامه دارد