نقبی بر نقد
به بهانه ی مناظره ی دکتر تورج اتابکی و منوچهر صالحی
روزبه گرجی – مزدک دانشور
•
چه از نظر کمیت و چه از لحاظ کیفیت، جنبش چپ ایران تقریباً تمامی توان خود را در مواجهه با جریانی ارتجاعی، در گورستانهای گمنام، در سیاهچالهای قرون وسطایی، در اعترافهای تلخ تلویزیونی و امواج تصفیههای دانشگاهی از دست داد. اکنون پس از گذشت سه دهه از انقلاب بهمن، نه تنها بازماندگان جنبش چون همه ی هزینهدادگان تقصیر ناکامی و شکست را برگردن یکدیگر میاندازند، که اعترافگیران و شکنجهگران سابق، در ردای رفرمیسم اسلامی، به بازخواست فعالان این جنبش مترقی برخاستهاند و علت خشونتها و سرکوبهای دهه شصت را عملکرد نیروهای چپ میدانند!
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۲۵ مهر ۱٣٨۹ -
۱۷ اکتبر ۲۰۱۰
چپ ایران تاریخی بافته از رنج و پیروزی، شکست و مقاومت است و این تار و پودها چنان به هم آمیخته اند که هر گونه تلاش برای واگشایی گذشته درد بسیاری را بر این پیکر تحمیل می کند. اما جویندگان جز در مجری آتشفشانها حقیقت جریان یافته را نخواهند یافت، پس گزیری نیست از نقد و انتقاد. اما نقد آدابی دارد که هر یک از نقادان به آن چهارچوپ، چه دانسته و چه ندانسته، وفادارند و از بلندای هما ن صخره صلا در داده اند. حب و بغض اگر چه در این وادی بی تاثیر نیست، اما مقصد نگارندگان این سطور کسانی است که منطقشان نقد انتقادی است و خود را نیز در این مسیر بی نصیب نمی گذارند و بازتاب نگاری را به فراموشی نمی سپارند. مناظره ی دکتر تورج اتابکی و منوچهر صالحی در برنامه ی پرگار ما را تشویق کرد تا چهارچوب نظرگاه خود را در زمینه ی نقد حزب توده در معرض نظر بگذاریم. امید است که خوانندگان ما را از نقد و نظر خویش بی نصیب نگذارند.
نقبی بر نقد
به بهانه ی مناظره ی دکتر تورج اتابکی و منوچهر صالحی
در نقد یا به چالش کشیدن گذشته ، شاید اولین شرطی که منتقدان منصف میگذارند توجه به شرایط زمانی و مکانیِ حادثه یا جریانی است که باید به نقد کشیده شود. این نکته البته بسیار با اهمیت است اگر به توجیه گذشته منجر نشود، جامه ی ضرورتگرایی در بر نکند، احتمالات امکانپذیر در آن زمان را بررسی کند و علل بنیادی رفتارها و کنشها را جستجو کند و موفقیت را نه تنها با دستیابی به اهداف (و با دیدی نتیجهگرا) بلکه بر اجرای اصول خود نهاد و بنیادی بداند که آن سازمان سیاسی یا اجتماعی بر آن مبنا شکل گرفته است .
دید «نتیجهگرا» چه در قضاوت و چه در عمل سازمانی، مبنای خوبی برای نگاه به گذشته نمیتواند باشد زیرا عواملی که در آن روزگار از چشم بازیگران عرصه اجتماع و سیاست پنهان بود، اکنون بر ما روشن گشته است و اگر این عوامل به دید بازیگران آن روزگار نیز میآمد البته امکانپذیر بود که گذشتگان را به خاطر عدم استفاده از آن عوامل مساعد سرزنش کرد.
نقادان منصف در عین حال باید به این نکته توجه کنند که استفاده از عواملی که «امروز» به نظر میرسد موفقیت «گذشته» را حتمی میکرد، حتی اگر در دسترس آن سیاستمداران و فعالان قرار میداشت، آیا با اصول خودبنیاد این افراد، احزاب و سازمانها همگرایی داشت؟
دیگر آنکه اگر همه عوامل مساعد و مقبول در آن بازه زمانی و هر آنچه که ما امروز میبینیم در اختیار آن سازمانها و احزاب قرار داشت آیا با توجه به پیچیدگی و درهم آشوبی لحظات انقلاب امکان اضافه شدن یک حادثه سرنوشتساز به این پیچیدگی وجود نداشت؟ و در صورت بروز این حادثه نتایج بازی تغییر نمیکرد؟
شاید پردهای از فیلم «مردی برای تمام فصول» اشارهای مناسب باشد: در هنگامه افول ستاره بخت تامس مور، خدمتکاری پس از مشاجره با تامس مور او را ترک میکند. یکی از نزدیکان تامس مور او را به بازداشت خدمتکار فرا میخواند! تامس مور با این استدلال که «هنوز جرمی منعقد نشده» از این کار امتناع میکند . آن فرد به او میگوید:
ولی مطمئناً در آینده به شما خیانت خواهد کرد!
و تامس مور پاسخ میدهد:
اگر قانون را بشکنیم تا شیطان را فرا چنگ بیاوریم و این کار صورت نگیرد، و اگر روزگاری شیطان به سراغ ما بیاید، ما به کدامین قانون میتوانیم پناه ببریم؟
***
به هر روی اگر نتیجهگرایانه به کارنامه چپ ایران در سالهای پس از انقلاب بهمن بپردازیم، چپ ایران را در این راستا باید ناکام فرض کنیم. زیرا اکثر این احزاب در این بازه، خود را مارکسیست ـ لنینیست میدانستند و یکی از اصول این احزاب، تصرف قدرت سیاسی بود؛ که این قدرت سیاسی اکنون که حدود سی سال از انقلاب ۵۷ میگذرد به صورت مسجل در دست حاکمیت جمهوری اسلامی قرار دارد.
البته ناکامی در تصرف قدرت، منحصر به چپ ایران نیست و تقریباً همه احزاب چپ دنیا ـ بجز یکی دو حزب ـ را دربر میگیرد؛ ولی ریشههای این ناکامی، متفاوت است.
جهتگیری بخشی از چپ ایرانی در آن مقطع و علل ناکامی، به بررسی جداگانهای نیاز دارد. اما در رابطه با حزب توده ایران این مسأله متفاوت است. این تفاوت نیز بستگی زیادی به اندیشه و ایدئولوژی حزب در آن زمان دارد.
اگر در مقطع دهه بیست خورشیدی تفکری که از اردوگاه به حزب توده ارائه میشد بدبینی زیاد به بورژوازی را در خود داشت، اما در زمان انقلاب بهمن فضای دیگری بر اردوگاه حاکم بود. در دهههای ۶۰ و ۷۰ میلادی رویکردی دیگر برای احزاب چپ (به ویژه در خاورمیانه) تجویز میشد که خرده بورژوازی را نیرویی پیشرو تشخیص میداد و نیروهای چپ طرفدار شوروی به یاری این نیروها فراخوانده میشدند.
نمونه این شکل از تجویز رفتار در سوریه و عراق و مصر دیده میشد. رفتار اتحاد جماهیر شوروی نیز با این حاکمیتها، علیرغم رفتار غیردموکراتیک و اکثراً فاسد آنها در داخل، به خاطر وجهه ضد امپریالیستی ایشان، منشی دوستانه بود.
تفکر راه رشد غیرسرمایهداری در حقیقت از نوعی دیالکتیک سقط شده برمیخاست:
«تضادهای طبقاتی و ضدامپریالیستی میتوانند متباین فرض شوند» یعنی تضاد اساسی که تضادی طبقاتی است به طور کلی یا در لحظاتی به نفع تضاد عمده که تضاد خلق و امپریالیسم است، میتواند نادیده انگاشته شود و آنچه اهمیت اساسی دارد رفتار این حاکمیتها نسبت به اتحاد جماهیر شوروی است.
رفتار حزب توده ایران را شاید بتوان در برهه پس از انقلاب بهمن تا سرکوب، در این طبقهبندی گنجاند. حزب توده ایران به رهبری دکتر کیانوری، با چنین گرایشی سعی در انطباق وضعیت ایران با ایدئولوژی خود داشت و تلاش میکرد مولفههای مترقی را در جریان غالب موجود بیاید.
به نظر نگارندگان اکثر تحلیلهای حزب چون «خط امام»، «نبرد که بر که»، «جناح مترقی حاکمیت» و... تئوری پردازیهای حزبی بود که در تفکر اردوگاه تنفس میکرد؛ و نه «رویکردی ماکیاولی» که بعضی منتقدان رفتار حزب را به آن منتسب میکنند و نه «مصادره حزب توسط دکتر کیانوری» چنانچه برخی دورشدگان از حزب به آن اطلاق میکردند. سراسر حزب، با وجود استثناهایی، در این رفتار حزب همقدم و همراه بودند. در غیر اینصورت دکتر کیانوری و یا هیچ رهبر حزبی دیگری توانایی به همراه بردن کامل یک حزب را از میان طوفانهای یک انقلاب پرحادثه نداشت.
از سوی دیگر اما، آیا میتوان حکم اول و آخر در رفتار حزب توده ایران را همگونگی ایدئولوژیک اردوگاهی دانست؟ آیا میتوان «شخصی شدن قدرت» در حزب توده ایران را نادیده گرفت؟ و در آنچه اتفاق افتاد، به کنشهای فردی هیچ بهایی نداد؟ پاسخ نگارندگان اگرچه منفی است اما این نقد را نیز در روندی تاریخی معنا میکنند.
سوالی که میتوان در آغاز از این گونه منتقدان پرسید یک نکته اصلی و درونی، از نظر نگارندگان، دارد و آن این است که چرا تقصیر سقوط و ناکامی یک جریان یا حزب سیاسی میتواند بر گرده یک نفر قرار گیرد؟ مگر نه که احزاب و سازمانهای چپ از ساختاری جمعی برخوردارند و رهبری جمعی بخشی اساسی از کنشهای درونی یک حزب محسوب میشود؟ و نقض آن در همه ارکان حزب میتواند عکسالعملی متناسب را برانگیزد؟ پس چرا بعد از شکست و ناکامی یک حزب، سیاستهای آن توسط کادرهایی به چالش کشیده میشود که مشی گذشته حزب را قبول نداشتهاند (و یا حتی داشته اند) ولی آن را به زبان نیاوردهاند؟ آیا این منتقدان که در برابر حاکمیتهای جبار زمانه خودایستادگی کردند و گاه هزینههای بسیاری را پرداختند، نمیتوانستند در برابر حاکمیت یک جریان یا گروه یا فرد ایستادگی کنند و آن را به نقد بکشند؟ آیا ساختار درونی آن حزب یا سازمان سیاسی، از حاکمیت سرکوبگر آن زمان نیز سختگیرتر و غیر مشارکتجوتر بود؟
به عنوان مثال، حزب توده ایران در سالهای دهه بیست، اگرچه توسط نخبگان حزبی راهبری میشد، اما امکان استیضاح یا عزل مسوولان حزبی و یا حتی انشعاب هماره وجود داشت. از سالهای ۲۷ و غیرقانونی شدن حزب، ضربههای متوالی پس از کودتا و از همپاشیدگی شبکه حزبی در داخل ایران و فروکاهش آن در خارج از کشور، حزب تبدیل به یک جریان محدود سیاسی شد که در درون خود ناکامیهای سیاسی و عدم ارتباط با مخاطبانش را حمل میکرد.
البته میتوان انتظار داشت که همانگونه که زیست در فشار و سرکوب و مهاجرت، مسائلی را به حزب تحمیل کرد، با اجتماعی شدن جنبش در بهمن ۵۷ و عضوگیری مجدد حزب، میزانی از این مسائل عارض شده حل گردد. که منصفانه در مواردی صورت گرفت و در مواردی، بسیاری از نقایص به همان صورت گذشته باقی ماند. مثلاً با حضور افراد جدید در هیأت سیاسی و دبیران، مانورهای گاه شخصی دبیر اول باید محدودتر میماند، زیرا ابزارهای استیضاح، عزل و ... در حوزه اختیارات این نهادها قرار داشت و این اعضای برگزیده حق این را داشتند که عملکردهای دبیر اول را به چالش بکشند. اگر این کار صورت نگرفته و یا کمتر از آن که باید انجام گرفته است، در ابتدا باید این افراد و نهادهای حزبی را مقصر دانست و سپس فرد دبیر اول را؛ هر چند که تمایل ایشان به سمت به دست گرفتن همه ارکان حزب بوده باشد!
از آن سو و در عین مقصر دانستن اعضای رهبری حزب، در رویکردی که دکتر کیانوری پیش گرفته بود میتوان او را نیز از این منظر نقد کرد که وجدان دموکراتیک و مهار کافی را در خود به وجود نیاورده بود تا در مواجهه با فضایی مساعد اینگونه اختیار از کف ندهد.
البته نباید فراموش کرد که شخصی شدن قدرت، در مواقع بحران نه تنها به فرد موردنظر بیشترین آسیب را وارد میکند بلکه همه ی آوار شکست و ناکامی را بر دوش او و یا معدود یاران همراهش میگذارد. و این واقعیتی است که در سالهای پس از سرکوب حزب متأسفانه با آن روبهرو بودهایم.
اما شاید به جای مقصر دانستن این بازیگران عصر انقلاب، بتوان خطوط تجربهای را ترسیم کرد که از میان رنج و ناکامی کیانوریها و... میگذرد. تجربهای که در عین دردناک بودن نیاز به بازگشایی دارد تا از بازآفرینی آن تا حد ممکن اجتناب شود.
تمایل عمومی دیگری که در منتقدان وجود دارد مقصر دانستن کسانی است که در زندان و یا زیر شکنجه، به اصطلاح، بریدهاند و باعث از هم پاشیدگی سازمان حزبی یا اعدام یا گرفتاری دیگران شدهاند. نمونههایی از این دست در جنبش چپ ایران قابل ذکر است: سروان عباسی، دکتر یزدی و... .
این مقوله پس از سرکوب سالهای شصت نیز خود را تداوم داده است و بسیاری از رهبران احزاب و گروهها و فعالان سیاسی، پس از دستگیری و در دوران بازداشت، مجبور به همکاری با رژیم جمهوری اسلامی، ارائه اطلاعات، مصاحبه تلویزیونی، اعترافات دروغ و یا هر عملی که از نظر مبارزان آن زمان مذموم بود شدند و از طرف اکثر اعضای پایدار بر مشی یا فعالان حزبی و سازمانی نیز با طرد و تکفیر مواجه گردیدند.
شکی نیست که اعترافات و اعمال این افراد، در زندگی، زمان مرگ و یا میزان شکنجه ی دیگر یارانشان تأثیر داشته است. اما آنچه که نگارندگان مایلاند از ناظران و یا به داوری نشستگان بپرسند این است که چرا این دوستان به جای اینکه انگشت اتهام را به دستگاه خوفآور جمهوری اسلامی، یعنی به سرچشمه ماجرا نشانه روند، قربانیان شیوه ضد بشری شکنجه را محکوم میکنند؟ مگر گوشت و پوست و اعصاب یک انسان تا چه حد توان مقاومت در برابر داغ و درفش و شلاق را دارد؟!
سینه میبینید و زخم خونفشان
چون نمیبینید از خنجر نشان؟! *
البته نگارندگان به مسوولیت فرد در حفظ زندگی و امنیت دیگران واقفاند اما آیا سازمانهای چپ نیز چنین مسوولیتی را در قبال سلامت تن و روان اعضای دستگیر شدهشان میپذیرفتهاند؟ آیا ناظران نیز تفاوت توان انسانها را در مقابله با فضایی دهشتبار میپذیرند؟ و آیا باور عمیق به یک اندیشه، میتواند توان مقاومت در برابر شکنجه را تا بینهایت تضمین کند؟
نگارندگان بر این باورند که بیش از آنکه به پاسخ صریح به این پرسشها نیاز باشد، به بحثی گسترده و عمومی در قبال رفتار سازمانهای سیاسی در سالهای ۵۷ تا ۶۲ نیاز است تا پس از روشن شدن مسوولیت سازمانها، مسوولیت فردی کادرها و رهبران مشخص شده و همه این موارد در رویارویی با حکومتی سرکوبگر، انحصارطلب و خشن، به داوری عمومی گذاشته شود تا شاید پس از گسترده شدن موضوع، در پویایی جنبش آینده، مسأله شکنجه و قربانیان آن، برای جامعه استبداد زده ما برای همیشه حل گردد.
*
در پایان، شاید بتوان از میان چهار نسل کنشگران عرصه چپ، در جنبش صد ساله آزادیخواهی مردم ایران، نسل سوم را بد اقبالترین آنها دانست.
نه تعقیب و سرکوب روسیه تزاری علیه سوسیال دموکراتهای قفقاز و ایران، نه چکمههای خونین رضاخان بر گرده رفیقان همنبرد، نه هجمه بیشرمانه ارتش شاهنشاهی به عدالتخواهان آذربایجان و کردستان، نه کودتای آمریکا فرموده سال ٣۲، نه دخمههای تمشیت و آزارِ سالهایِ سیاهکل، هیچ یک توان برابری با کشتار و سرکوب خونین دهه شصت را ندارد.
چه از نظر کمیت و چه از لحاظ کیفیت، جنبش چپ ایران تقریباً تمامی توان خود را در مواجهه با جریانی ارتجاعی، در گورستانهای گمنام، در سیاهچالهای قرون وسطایی، در اعترافهای تلخ تلویزیونی و امواج تصفیههای دانشگاهی از دست داد.
اکنون پس از گذشت سه دهه از انقلاب بهمن، نه تنها بازماندگان جنبش چون همه ی هزینهدادگان تقصیر ناکامی و شکست را برگردن یکدیگر میاندازند، که اعترافگیران و شکنجهگران سابق، در ردای رفرمیسم اسلامی، به بازخواست فعالان این جنبش مترقی برخاستهاند و علت خشونتها و سرکوبهای دهه شصت را عملکرد نیروهای چپ میدانند! زهی انصاف، زهی شرف!
در این میان فعالان باقیمانده البته بار بیشتری از این بوران طعنه و بازخواست بر دوش میکشند؛ چرا که نقد گذشته را اگرچه ضروری میدانند ولی در نبود مدافعانی که از شرف و هزینه پرداخت شده نیروهای چپ دفاع کنند، چارهای جز سکوت نمیبینند. هرچند که این رویکرد بیشتر اخلاقی است تا تاریخی. اما مگر میتوان هجمه ی ناجوانمردانه ی سالهای اخیر را بر جنبش چپ نادیده گرفت و بیمبالات به نفی گذشته پرداخت؟
در این دوگانه انتخاب ناگزیر، شاید بتوان با تاریخی دیدن سیر وقایع و ذکر ساختارهای محدود کننده، نه تنها به نقد بیرحمانه گذشته پرداخت، بلکه جان، شرف و هزینهای را که کنشگران این عرصه بیدریغ بر سر آرمان خود گذاشتهاند، نیز نادیده نینگاشت و تاریخ را با امید و رویای دنیایی بهتر وا کاوید.
* شعر از سایه
|