آمده است که خداوند برای تنهایی آدم، حوا را آفرید
و از زندگی پر تلاطم آنان "تنهایی" به دنیا آمد


منظر حسینی


• سرچشمه های هنر، عشق و زندگی تنهایی است و سرچشمه های الهام در هنر، انسان و روان انسان است که با پیچ و خم های تن و جان در هم آمیخته و مثل آینه ای درون انسان و اندیشه او را نسبت به هستی و جهان پیرامون او را بر ما آشکار میکند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۷ خرداد ۱٣٨۵ -  ۲٨ می ۲۰۰۶


manzarhossini@yahoo.com  
انسان پیوسته کوشیده است هستی و رویدادهای جهان پیرامون خویش را تعریف کرده و در جستجوی پاسخ پرسش های خویش برآید. تصویری که ما از جهان داریم معمولا توسط دانش، ایمان و یا خرافات شکل گرفته وآنچه که انسان قادر به تعریف، درک و یا کشف آن نیست را به قدرتی بیرونی، سرنوشت و یا یک نیروی نامرعی نسبت می دهد.
اینکه چرا پدیده ای به نام تنهایی وجود دارد، اساسا یک پرسش هستی شناختی است و درست است که می توان عواملی که در این احساس نقش دارند و یا عوامل اجتماعی که موجب تقویت این احساس می شوند را شناسایی کرد اما هرگز نمی توان چگونگی تجربه این احساس را وزن کرد، اندازه گرفت و یا مقایسه کرد.
هر انسانی که با تنهایی خویش مواجه می شود این پرسش را مطرح می کند که چرا ؟ چرا من تنها هستم ؟ و درموارد بسیاری نیز می کوشد پاسخی مکانیکی برای مسله تنهایی اش پیدا کند. در حالی که برای چنین پرسشی هرگز نمی توان پاسخی یافت. چنانچه هیچکس نیز پاسخی برای آن نیافته است. و شاید نیز طرح این پرسش است که مانع تجربه عمیق تنهایی می شود.
 
عده ای می کوشند با احساس تنهایی مبارزه کنند و آن را از میان ببرند. عده ای دیگر سعی می کنند آنرا کاهش دهند و کسانی نیز هستند که سعی می کنند در تنهایی اشان معنایی را خلق کرده ویا بیافرینند. شاید بتوان گفت زندگی مانند سفری است که حتی اگر همراهی داشته باشیم بایستی به تنهایی این سفر یا این مسیر را طی کنیم و تنها راه رهایی از تنهایی می تواند فقط در نفی زندگی و هستی باشد.
از آنجاییکه تنهایی بخش اساسی هستی انسان است بایستی در تنهایی دست به انتخاب زده و برای نوع زیستن خود تصمیم گرفته و انتخاب کرد. چون پدیده تنهایی و یا احساس تنهایی، مسله بزرگی در مرحله رشد طبیعی انسان است و این فرایند رشد و طی این مسیر نیز همیشه با رنج توام است. انسان وقتی با تنهایی خویش روبرو می شود با پدیده سرنوشت و اجتناب ناپذیر بودن آن نیز برخورد کرده و متوجه می شود که برای این تنهایی هیچ تعریف یا توضیحی نمی تواند پیدا کند. چون روبرویی با تنهایی، همیشه تجربه ای کاملا فردی و ویژه است و میتوان گفت انسان در تنهایی، با خویشتن خویش روبرو می شود و جایی نیز کوشش می کند برخورد با دیوار غیرقابل نفوذ تنهایی را بیان کند. بیانی که معمولا بسیار ناقص و نامشخص است چرا که ما زبان و واژه ای برای تعریف و تجربه دقیق این احساس نداریم و مجبور هستیم که این رنج تنهایی را به شکلی بدل کنیم که بیان آن برایمان ساده تر شود.
به عبارتی دیگر ما مجبور می شویم احساس تنهایی و اندوه مان را تعریف کنیم و با چنین تعریفی، تنهایی به یک رنج، ترس ویا بیانی جسمی بدل می شود که در آنصورت قابل دیدن و ملموس تر می گردد.
بنابراین از آنجاییکه جهان تنهایی، یک جهان بی حد و مرز و بسیارعمیق است هر فردی بایستی این جهان را نسبت به جهان هستی و فردی خویش درک کند. پدیده هستی از پدیده تنهایی جدا نیست. تنهایی بخشی از هستی است که به خودی خود نیز هیچ معنایی ندارد. اما اگر انسان بتواند جهان ِ تنهایی خویش را درک کرده و آنرا به عنوان پدیده ای جبری در هستی بپذیرد می تواند به آن نیز معنا ببخشد.
 
همانطور که می دانیم سرچشمه های هنر، عشق و زندگی تنهایی است و سرچشمه های الهام در هنر، انسان و روان انسان است که با پیچ و خم های تن و جان در هم آمیخته و مثل آینه ای درون انسان و اندیشه او را نسبت به هستی و جهان پیرامون او را بر ما آشکار میکند. از اینرو نمی توان پاسخی برای اینکه تنهایی چیست یافت چون پدیده تنهایی دارای هیچ ماهیتی نیست و یا بهتر است بگوییم ماهیت تنهایی برای هیچکس روشن نیست. بنابراین تنهایی هیچ نشانه ای ندارد. دارای هیچگونه ویژه گی نیست و فقط تجربه فردی یک انسان تنهاست که می تواند به این تنهایی معنا ببخشد.
کشف احساس تنهایی، مثل کشف جهان خواب و رویاست. انسان نمی تواند از بیرون به این جهان نگاه کند و با معیارهای جهان واقعی آنرا بسنجد و درک کند. 
 
البته باید گفت که تمامی انسانها نیز استعداد، جرات، توانایی ای درک و زیستن در تنهایی را ندارند. تنهایی یکی از عمیق ترین جنبه های هستی است که اگر چه انسان می تواند آنرا واپس زند و یا از آن فرار کند اما هرگز نمی تواند دلیل هستی شناختی این تجربه را کشف کند. چون از بین بردن احساس تنهایی، رنج، مرگ و بسیاری دیگر از پدیده ها به معنای از بین بردن جوهر و فرم هستی است و این فقط یک توهم است که ما بخواهیم تنهایی را از بین ببریم. زیرا انسان می تواند با شور زندگی و عشق ورزیدن به هستی، احساس تنهایی را کم رنگتر کند ویا اینکه آنرا تحمل پذیر تر سازد اما نمی تواند آنرا از میان ببرد.
 
همانطور که در بالا اشاره شد یکی از وسیله هایی که می تواند به تنهایی انسان معنا ببخشد، هنر و آفرینش هنری است. یک هنرمند می کوشد به کمک ادبیات، نقاشی، مجسمه سازی و موسیقی  جهان تنهایی و تجربه فردی و غیرقابل بیان خود را تعریف کرده و به آن معنا بخشد. زیرا اگر انسان بتواند در شرایطی، هرچند کوتاه، تسلیم شور زندگی شده و در آن غرق شود می تواند برای لحظه ای احساس تنهایی را فراموش کند و می توان گفت آفرینش هنر شاید معنی بخشیدن به تنهایی جاودانه انسان است.
انسان از تنهایی می ترسد اما تنهایی مترادف با ترس نیست. فردی که تنهاست به ترس و تردید نیز دچار می شود و درست در لحظه ای که انسان ترس خود را تعریف می کند و با آن روبرو می شود جنگ او نیز آغاز می گردد و برای درک پدیده تنهایی یا بایستی به آن تسلیم شد ویا با آن جنگید. جنگی جاودانه که میتواند شکل های گوناگونی به خود بگیرد.
 
هدف انسان کشف شور زندگی و کامیاب شدن است و این در ذات هستی است که انسان بکوشد در این جنگ زندگی درپی شکار لحظه های شاد نشسته و به منطق بی منطق هستی و انسان، ایمان بیاورد. ایمانی که چون چشمه ای که از آن معنا می جوشد زندگی را سرشار خواهد کرد. یعنی درست در لحظه ای که انسان دیگر به دنبال "چرا " یی برای پرسش های بی پاسخ خود نگردد، اولین قدم را در پذیرش تنهایی خویش برداشته و آزاد است که با تنهایی اش چگونه برخوردی داشته باشد و از آن چگونه استفاده کند.
 
در بسیاری از موارد نیز خود انسان است که موجب رنج و احساس تنهایی انسان دیگری میشود و این نوع دیگری از تنهایی است که اغلب در چهارچوب خانواده و عشق به انسانها دست داده و به ندرت از آن حرفی زده می شود.
در زندگی رنج های بسیاری وجود دارد که پی آمد فجایع طبیعی و موقعیت هایی است که انسان در پیدایش آن هیچگونه نقشی نداشته و معمولا میتوان اینگونه رنج ها را به کمک منطق با آن کنار آمد چرا که ماهیت فجایع طبیعی بسیار آشکار بوده و خارج از کنترل انسان می باشند. اما رنج و احساس تنهایی ای را که انسانی بر انسان دیگری تحمیل می کند معمولا احساس تنهایی است که بیشتر اوقات آشکار نبوده و معمولا شکل نهفته ای دارد.
همانطورکه نیکی و بدی پیوند جدایی ناپذیری  با آزادی انسان دارد آزادی نیز به این معناست که ما نسبت به محیط پیرامون خود و انسانهای دیگر احساس مسولیت داشته داشیم و پی آمد این مسولیت بدین معناست که او را رنج ندهیم. زیرا رنج دادن یک فرد، همیشه با تحقیر ساختار ارزشی او توام است و این بدان معناست که ما انسان را یک هستی مقدس تلقی نکرده و با تجاوز به حقوق، آزادی و ارزش های او در واقع احترام و تقدس خود را بعنوان یک انسان نفی می کنیم. وقتی ما ساختار ارزشی، عاطفی و احترام به انسان دیگری را نفی می کنیم، احساس تنهایی را در او بیدار کرده و با محکوم کردن و قضاوت کردن اوتنهایی و رنج را به او منتقل می کنیم.
حال آنکه وظیفه انسان محکومیت و قضاوت دیگران نیست بلکه درک، فهمیدن و در جایی نیز بخشیدن اوست. محکوم کردن یک انسان به معنی از بین بردن و نفی هستی و جهان بینی اوست. ما می توانیم دیدگاه، عملکرد و رفتار یک انسان را نپذیریم اما نمی توانیم هستی او را نفی کنیم.
 
هر انسانی نیازمند عشق ورزی و تایید دیگران است. هر انسانی احتیاج دارد که به او مهرورزیده شود، به او توجه شود، احترام گذاشته شود و همانطور که ون گوگ می گوید: وقتی که بیدار می شوی و می بینی که تنها نیستی و درکنارت کسی وجود دارد، آنروز جهان مهربانتر می شود.
تمام ادبیات و هنر پر است از چنین نمونه هایی که چگونه فقدان عشق موجب رنج و تنهایی انسان می شود. اما در بسیاری از موارد نیز آنچه را ما به غلط عشق تلقی می کنیم، هیچ بجز ترس از تنهایی و روبروشدن با این جنبه از حقیقت هستی نیست.
کسانی وجود دارند که همیشه در کنار انسان یا انسانهای دیگری زندگی می کنند اما بشدت احساس تنهایی می کنند و افرادی نیز وجود دارند که در نهایت تنها یی احساس تنهایی نمی کنند چرا که آنان با خود ِ پدیده هستی پیوند خورده اند.
 
همانطور که اشاره شد احساس تنهایی که در چهارچوب خانواده به فرد داده می شود گاه بسیار خشن تر و ویرانسازتر از احساس تنهایی یک فرد مجرد است چرا که این نوع تنهایی با نفی و بی احترامی به ساختار ارزشی فرد مقابل توام است. بنابراین بسیاری از انسانها به علت ترس از تنهایی در روابط بیمار و یا ناسالم زناشویی باقی مانده، جسما در کنار کسی هستند اما از نظر روانی تنها هستند.  می توان گفت  که در چنین شرایطی، احساس تنهایی، واکنش عاطفی یک انسان به ناکامی های پیرامون اوست که این احساس معمولا به صورت افسردگی و یا بیماری های روانی دیگر بروز می کند.
 
بنابراین احساس تنهایی، حالتی در هستی است که با خود پدیده "انسان بودن" ارتباط دارد. همانطور که ما با تن خود تنها هستیم، احساس تنها یی را نیز در جان مان نهان داریم. احساسی که نمی توان آنرا با هیچکس قسمت کرد زیرا زبان، آنقدر غنی نیست که بتواند بسیاری از دریافت ها و اندیشه های انسانی را به کمک کلمه بیان کند و این نیز یکی از مهمترین قسمت تنهایی انسان را تشکیل می دهد.    
 
منظرحسینی/ کپنهاک