واپسین دیدار


ایوان تورگنیف - مترجم: میرمجید عمرانی


• سال های بسیاری گذشت… و وقتی به شهری که در آن زندگی می کرد رفتم، آگاه شدم که بگونه درمان ناپذیری بیمار است ـ و می خواهد مرا ببیند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۲۶ آبان ۱٣٨۹ -  ۱۷ نوامبر ۲۰۱۰


 زمانی ما دوستان نزدیک و جانی بودیم…
اما آن دم شوم فرارسید ـ و ما چو دشمن از هم جدا شدیم.
سال های بسیاری گذشت… و وقتی به شهری که در آن زندگی می کرد رفتم، آگاه شدم که بگونه درمان ناپذیری بیمار است ـ و می خواهد مرا ببیند.
به نزدش رفتم و وارد اتاقش شدم… نگاهمان به هم افتاد.
بزور شناختمش. خدایا! بیماری بااو چه کرده بود!
او زرد رنگ، پژمرده، همه ی موهای سر ریخته، با ریش سپید باریکی به رو، در پیراهنی بعمد پاره پاره نشسته بود.
تاب فشار سبک ترین جامه را هم نداشت. شورمندانه دستش را که بگونه ترسناکی لاغر بود، گویی به دندان خاییده بودندش، بسویم دراز کرد و بزور چند کلمه ای گنگ پچ پچ کرد ـ سلام بود یا سرزنش، که می داند؟ سینه ی استخوانی اش بالا و پایین رفت و دو دانه اشک پردرد و کم بار بر مردمک در هم شده ی دیدگان برافروخته اش فروغلتید.
دلم فروریخت… نزدیکش روی صندلی نشستم و ناخواسته نگاه در برابر آن چشم انداز هراسناک و زشت فروانداخته، من هم دست دراز کردم.
اما بنظرم رسید که دستش دستم را نگرفت.
بنظرم آمد که زن بلند بالا، خاموش و سپید پوشی میان ما نشسته بود. پوششی بلند سراپایش را می پوشاند. چشمانِ ژرفِ بیرنگش به هیچ کجا نمی نگریست و لبان رنگ پریده ی جدی اش هیچ نمی گفت…
این زن دستانِ ما را به هم پیوست… او ما را برای همیشه آشتی داد.
آری… مرگ ما را آشتی داد.
                                                                                    آوریل ۱٨۷٨