فراموشی و کتمان، آگاهی و وجدان


مهناز متین - ناصر مهاجر



اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۱۰ خرداد ۱٣٨۵ -  ٣۱ می ۲۰۰۶


فراموشی و کتمان، آگاهی و وجدان
مهناز متین - ناصر مهاجر
 
شرکت یکی از زندانیان سیاسی تواب در سمینار سراسری تشکل های زنان و زنان دگر و همجنس گرای ایرانی در آلمان که از ١٠ تا ١٢ فوریه در شهر هانوفر برگذار شد، نه تنها فضای آن سمینار را تحت شعاع خود قرار داد، که رفته رفته به موضوعی بحث انگیز در جمع‌ها و جرگه‌های مخالف جمهوری اسلامی در اروپا تبدیل شد. گزارش گونه‌ها و پرسش‌واره‌های آغازین، پس از انتشار فراخوان سیبای تواب (١٦ مارس ٢٠٠٦) به افشاء گری‌ها، موضع‌گیری‌ها و تحلیل‌های گوناگون فرارویید. از پاره‌ای نکته‌ها درباره‌ی وضعیت روانیی سیبا (زینب- زیبا) معمار نوبری که بگذریم، مسائلی که پیدا و پنهان از لابه‌لای سطرها رخ می‌نمایند، از این قرارند: آیا باید تواب‌های پیشین را در گردهمآیی‌های سیاسی و فرهنگیی ایرانیان تبعیدی پذیرا شد؟ آیا اظهار پشیمانی از کردار گذشته، پیش شرط این پذیرش و در پی آن، بخشودگی است؟ یا که اساسا" به بخشودگی نیازی نیست؛ چه این‌ها خود قربانی نظامی ضد انسانی‌اند و آن چه کرده‌اند زیر فشار کرده‌اند و در برابرشان باید شکیبایی پیشه کرد؟
 
• آیا مرا می شناسی؟
 
روز اول و دوم سمینار سالانه‌ی زنان فمینیست ایرانی آلمان، به خوبی و خوشی می‌گذرد. نزدیک به ١٠٠ زن که بیشترشان یا سیاسی‌اند یا گذشته‌ی سیاسی دارند، از شهرهای مختلف در هانوفر گردهم می‌آیند و برداشت‌های متفاوت و گاه متضادشان را درباره‌ی جنس و جنسیت به عنوان عامل تعیین کننده در تمام عرصه ها،در فضایی دوستانه طرح می‌کنند و سپس در غروب دومین روز، به جشن و پایکوبی می پردازند تا خستگی‌ی از ذهن بزدایند و آمادگی لازم را برای ادامه‌ی بحث در روز یک شنبه ١٢ فوریه بیابند. صدای همهمه و شادی بلند بود که بنفشه وارد سالن می شود. در حالی که با سارا و منیره خوش و بش می‌کند، از آن ها می‌شنود که: سیبا معمار نوبری هم به سمینار آمده است. از این خبر یکه می‌خورد:
 
“... می خواستم هرچه زودتر آن جا را ترک کنم که با اصرار سارا و چند تن از دوستان، یک ساعتی را در آن جا ماندم. منیر هم به من می گفت که اگر او ترا ببیند، جرات نمیکند که به طرف تو بیاید. اما او وقیحانه به محض دیدن من به طرفم آمد و در حالی که نامم را صدا می‌زد پرسید: مرا می‌شناسی؟ من بی اراده چشمانم را بستم و او ادامه داد: یا که نمی‌خواهی بشناسی؟ در آن لحظه، کابوسی را می‌دیدم و تمام خاطرات دردناک زندان، جعبه‌ها و تابوت‌ها برایم زنده شد”(١).
 
  پس از این رویداد، بفنشه سالن و محل سمینار را ترک میکند. سپس پچ پچ‌ها سرمیگیرد. در گوشه و کنار، حرف سیبای تواب است. کیست؟ چه کرده؟ چه باید کرد؟ فضا، سنگین و سنگین‌تر می‌شود. حضور او در سمینار به یک باره مسئله می‌شود:
 
“...عده ای بر این نظر بودند که او می‌بایست سمینار را ترک کند... برای عده‌ای دیگر، یافتن پاسخی برای این معضل سهل و ساده نبود. در گوشه‌ای، بحث بر سر این بود که قربانی کیست؟ آیا او هم قربانی ست؟ یا که قربانی- سرکوبگر است؟ حضور زندانی و تواب زیر یک سقف [برای] ما... پدیده‌ی تازه‌ای بود. ما نمی‌خواستیم آرامش زنانی که عمری را در زندان به سر برده بودند و علاوه بر تحمل مشقات زندان، به طور روزمره در معرض آزار و اذیت توابان نیز قرار داشتند، دوباره به هم بخورد. ولی پاسخی نیز برای حل این ماجرا و جلوگیری از بهم ریختن آرامش آنها نداشتیم. مسئله از زوایای مختلف بررسی می‌شد. تلاشمان بر این بود که تا حد ممکن منصف باشیم. اما به درستی نمی دانستیم برخورد منصفانه چیست: رفتن او یا ماندنش؟”(٢).
 
در تمام این مدت:
 
“زیبا... روی صندلی بلند راهرو نشسته بود؛ در محاصره نگاه‌ها... خانمی روانکاو، صورتش را به صورت زیبا نزدیک کرد، چشمش را به چشم او دوخت، دست‌هایش را بالا و پایین برد و باصدایی که در ساختمان طنین افکنده بود، به زیبا گفت که باید سالن را هرچه زودتر ترک کند، باید از زندانیان معذرت بخواهد، باید...”(٣).
 
حاضرجوابی زیبا، دلیل سلامت روحی و جسمی او قلمداد می شد. کمیته ی برگزار کننده ی سمینار سالانه، “‌ناگهان با مسئله‌ای کاملا غیر منتظره و جدی روبرو شده بود... دوستانی از کمیته می خواستند که زیبا را از سمینار بیرون کند...” و این “در پرنسیپ فکری... [کمیته] نمی‌گنجید”(٤).
 
جمع بندی این برنامه‌ی سه روزه، دستور کار روز آخر سمینار بود. شرکت کنندگان می‌بایست موضوع سمینار سال آینده را انتخاب کنند؛ نیز شهر برگزارکننده سمینار را. دست‌ها بالا می‌رود. دست زیبا نیز. نجواهایی از این جا و آن جا به گوش می‌رسد. شماری در صندلی‌هاشان جا به جا می‌شوند. دست سارا بالا می‌رود. می‌خواهد که زیبا تالار را ترک کند. زیبا اما به سارا اعتنایی نمی‌کند. همهمه تالار را فرا میگیرد. سارا از ز یبا می پرسد: نمی خواهی سالن را ترک کنی؟ زیبا با خونسردی پاسخ می‌دهد: نه! سارا از جا برمی‌خیزد و از تالار به آرامی بیرون می‌رود. شماری نیز چنین می‌کنند. زیبا وقت صحبت می‌خواهد: “‌حتا اگر تیر خلاص هم زده باشم، حق دارم پنج دقیقه از خودم دفاع کنم!”(٥). جلسه متشنج می‌شود. برای اجتناب از تشنج بیشتر و احتمال درگیری، دو نفر از اعضای کمیته ی برگزار کننده از زیبا خواهش می‌کنند که جلسه را ترک کند؛ “نه از موضع اتوریته ی عضوی از کمیته، بلکه به عنوان... شرکت کنندگان در سمینار”(٦). بیهوده است. جلسه به هم می‌ریزد. گردانندگان جلسه، وقت تنفس می‌دهند. زیبا تالار را ترک می‌کند. پس از تنفس، چند نفر صحبت می کنند؛ در موافقت یا مخالفت با حضور یک تواب در جلسه و نیز سیاست کمیته‌ی برگزار کننده‌ی سمینار سالانه نسبت به این رویداد(٧). صحبت‌ها به جایی نمی‌رسد. جایش آن جا نیست. پس به موضوع سمینار سال آینده می‌پردازند. حواس‌ها اما در همان جاست که باید باشد.
 
• فراخوان سیبای تواب
 
چند هفته بعد، زیبا فراخوانی می‌دهد که با این جمله آغاز می‌‌شود: “خوش حالم که حضور من در سمینار هانوفر آغازگری برای برخورد اندیشه‌ها و نقطه‌نظرات کاملا متفاوت بوده؛ هرچند که بعضی به ناحق، خشونت‌ها و تعرضات ناعادلانه‌ای را نسبت به من نشان داده‌اند”. بیش از این اما کلامی درباره‌ی سمینار و رویدادهای آن گفته نمی‌شود. از این هم که زندان جمهوری اسلامی را- در آن دوران دهشت- چگونه زیسته، چه دیده و چه کرده نیز لام تا کام نمی‌گوید. فراخوانش که شناسنامه‌ی امروزی‌اش است و اعلام آمادگی‌اش برای شرکت در “جلسات مختلف... پرس و جو و... حتا محاکمه”، نه نوید بخش بازنمایندن واقعیت‌هاست، و نه نشانگر وجدانی در عذاب و شرمسار:
 
“همان گونه که من سیبا در برهه‌ای از زندگی‌ام، ٦ سال تمام مبارزی کمونیست بودم و سرسختانه از مواضع مارکسیست- لنینیستی خود دفاع می‌کردم، در برهه‌ای دیگر با برگشت از این مواضع، زینبی می‌گردم با ایدئولوژی مذهبی و در عرصه‌ی سیاسی، طرفدار جمهوری اسلامی... امیدوارم که من پلی برای ارتباط تمام مبارزان و علاقمندان با دیگر توابان و برگشتگان و بریده‌هایی گردم که بی‌شک انبوه وسیعی از زندانیان را تشکیل می‌دهند... اما... می‌خواهم پیشاپیش صریحا" بگویم که این تصور پیش نیاید که با شرکت در سمینارها یا جلسات شما، من نیز به مانند تواب‌هایی که تحت فشار، ابراز انزجار و ندامت از گذشته و عمل کردهای خود نمودند، قصد معذرت خواهی یا توبه‌ی دوباره دارم. من اگر قرار است که دوره‌ی مذهبی و تواب بودن خود را به نقد بکشم و از این تغییر و تحول خود احساس ندامت و شرمساری کنم، به همان صورت باید دوران کمونیست بودن خود را نقد کنم و شاید بسی بیشتر. من زمانی پایبند یک ایدوئولوژی بودم و در زمان دیگر به ایدئولوژی دیگر. زمانی سیبا بودم، زمانی دیگر زینب، که هر دو در رشد و تکامل من نقش مهمی را داشته‌اند. و اینک بر پایه ی گذشته‌هایم ایستاده‌ام و زیبا هستم، بدون پاببندی به ایدئولوژی، اعتقاد یا ایده یا گروهی و اساسا" چهارچوب و ایدئولوژی را دیگر نمی‌پذیرم و در موضع مبارزه با هیچ فرد و قدرت و گروهی نیستم... در آخر از تمام کسانی که در زندان بودند، تقاضا میکنم که چنانچه از من کوچک‌ترین نشانه‌ای از فشار یا ضربه یا تحقیر و تحمیل دیده‌اند، خواهش می‌کنم علنا" و با سند اعلام کنند. این مسئله برای خود من بسیار اهمیت دارد، به ویژه برای آرامش درونی خودم. چرا که من مدعی هستم که در دوران زینب بودنم، انسانی لطیف‌تر و با احساس‌تر و متکامل‌تر از دوران قبلی کمونیستی‌ام بوده‌ام. بنابراین برایم خیلی اهمیت دارد که کسی مدعی شود که من به او آزاری رسانده باشم. برای اطلاع بیشتر دوستان اعلام می‌کنم که مصاحبه‌ی چند ساعته من در زندان در نقد گذشته‌ام و اعلام تواب و مذهبی شدنم نیز یک امر داوطلبانه‌ای بود که با تقاضا و خواهش من پذیرفته شد، نه یک امر تحمیلی از طرف حاجی داوود”(٨).
 
• سیبا- زینب- زیبا
 
در پی آن رفتار و این گفتارست که سیبا- زینب- زیبا مسئله می‌شود. پرس‌ و جوها و پرسش‌ها به روی کاغذ می‌آیند. شماری از زندانیان سیاسی پیشین پا پیش می‌نهند و شمه‌ای از یادمانده‌هاشان را از او بازمی‌گویند. وبلاگ زیبا ناوک هم به یک باره توجه‌ها را به خود جلب می‌کند و نوشته‌ها و سروده‌های او بر سرزبان‌ می‌افتد. این چنین است که درمی‌یابیم:
 
سیبا معمار نوبری در سال ١٣٣٩ در تبریز زاده شده است (٩)؛ در خانواده‌ای نیمه سنتی و فرادست. از کودکی دست به گریبان نابسامانی‌های روانی‌ی گاه و بی گاه بوده است. به رغم مخالفت مادر و مجازات پدر، روسری از سر برمی‌دارد. در آستانه‌ی انقلاب بهمن ١٣٥٧، با جنبش مردم همراه می‌شود(١٠). در سال ١٣٥٧ در دانشکده‌ی پزشکی مشهد، ثبت نام می‌کند؛ اما توجهی به درس ندارد. حالت‌های غیرعادی و افراط و تفریط، در دوره‌ی دانشجویی‌اش هم چشمگیر است. با برافتادن حکومت محمد رضا شاه پهلوی، به گروه مارکسیستی سهند و سپس اتحاد مبارزان کمونیست میپیوندد. با یکی از هم‌گروهی‌هایش ازدواج می‌کند. در ٢٢ سالگی بازداشت می‌شود و به زندان قزل حصار می‌افتد. از زندانیان تند و تیز است. خود نما هم هست:
 
“زمانی که تازه دستگیر شده بود، همه‌اش یک شلوار گرمکن کوتاه و تنگ می‌پوشید که در زندان چیز غیرعادی‌ای می‌نمود”(١١). چند ماهی از بازداشتش نگذشته، همسرش نیز دستگیر میگردد. در این باره، خود از زبان سوم شخص مفرد می نویسد: “شش هفت ماهی از زندانی بودنش نگذشته بود که در جمع زندانیان به علت عدم تبعیت از دیگران که از او میخواستند بر خائن بودن همسرش مهر تأئید بزند، بایکوت میشود و یک سال و نیم در جرگه‌ی رانده شدگان قرار می‌گیرد”(١٢). هم بندانش اما روایتی دیگر از آن دستگیری به دست می دهند: “...همسرش را در بازجویی لو می دهد، ولی بعدا"... مورد پذیرش سایرین قرار میگیرد”(١٣). از انگشت شمار کسانی ست که خود‌خواسته به "بحث ایدئولوژیک" با حاج داوود رحمانی می‌نشیند(١٤). فشار و شکنجه‌های جسمانی و روانی را تاب نمی‌آورد و گویا پس از چهار ماه در تابوت حبس شدن و در تابوت روباز بی حرکت ماندن، به کلی درهم می‌شکند(١٥). مصاحبه‌ی چند ساعته‌ی جنجالی‌اش، برای برخی جای تردید نمی‌گذارد که سیبا مهار اعصابش را از کف داده و تعادل روانی‌اش به کلی به هم ریخته است:
 
“حاج داوود کسانی را که در حالت عدم تعادل روانی می‌شکستند و تسلیم می‌شدند، بلافاصله به مصاحبه وادار می‌کرد. آنان مجبور بودند که در حضور جمع اعتراف کنند که انسان‌های حقیری بوده‌اند و از هنگامی که خود را شناخته‌اند، ریشه‌ی کلیه اقدام‌ها و حتا فعالیت‌های سیاسی آن‌ها برای هواهای نفسانی و ارضای مشکلات جنسی بوده است... این اعتراف‌ها از طریق بلندگو برای ما که در "قبر"ها نشسته بودیم و نیز برای کلیه‌ی بندهای زندان پخش میشد... مشخص بود که فرد[سیبا] کنترل روانی ندارد. او از دوران کودکی‌اش شروع می‌کرد و به فعالیت‌های سیاسی و زندان خود می‌رسید. او حتا مشکلات خانوادگی و گاه ضعف‌های شخصیتی دوران کودکی‌اش را نیز مطرح می‌کرد. گاه با فریاد و به شکلی کاملا غیرعادی، از افراد می‌خواست که به پرسش‌های او پاسخ دهند. همه‌ی آن‌ها در نهایت یک چیز را بشارت می‌دادند: مقاومت بی حاصل و بی فایده است. سرنوشت محتوم همه بریدن است و باز گشت به "دامان پُر عطوفت و رحمت اسلام"“(١٦).
 
  ایرج مصداقی همچنین شهادت می‌دهد که سیبا نه تنها تعادل روانی‌اش را از دست داده بود که “... به شدت کم آورده بود... از طریق مصاحبه‌ها می‌شنیدم که این "قهرمانان تواب شده، قرآن به سر می‌گیرند، دائما" مفاتیح به دست، در بند می‌گردند و چپ و راست دعای کمیل و توسل برگذار می‌کنند و در مراسم سینه زنی گل به سر و روی خویش می‌مالند”(١٧).
 
کارنامه‌ی دوران زینبی‌‌ی سیبا معمار نوبری اما از اظهار ندامت و گرویدن به اسلام و به نماز ایستادن‌های چند ساعته(١٨) که در اساس نفی هویت خویش است، بسی فراتر می‌رود. سیبا آن گاه که زیر فشار توان‌‌فرسای جعبه (تابوت، قبر) وامی‌دهد و درهم می‌ریزد، توبه می‌کند و به جماعت توابان می پیوندد که هم‌دست زندانبانند و مکلف به اذیت و آزار پیوسته‌ی زندانیان. توبه‌اش اما در نوع خود کم نظیر است:
 
“با چنان قدرتی از پدیده‌ی تواب دفاع می‌کرد که تکان دهنده بود. می‌گفت: می‌خواهد انقلابی در میان تواب‌ها به وجود بیاورد. می‌گفت: از این به بعد تواب‌ها منفعل باقی نمی‌مانند. از این به بعد تواب‌ها جدی کار می‌کنند. مطالعه‌ی ایدئولوژیک می‌کنند. باید نهج‌البلاغه بخوانند که بتوانند کار تبلیغی بکنند. امر به معروف و نهی از منکر بکنند و دیگران را به راه توبه بکشانند”(١٩).
 
  بنفشه هم شهادت می‌دهد که:
 
“‌او را برای ارشاد و راهنمایی و تعریف و تمجید از جمهوری اسلامی، زمانی که ما در گاودانی و جعبه‌ها بودیم، به بالای سرمان می‌فرستادند... زندانیان هم‌جریانی او... می‌بایست در همان جعبه‌ها توسط او بازجویی شوند... این شکنجه روحی عظیمی برای ما بود، زیرا می‌دیدیم کسی که با ما بود، با جمع ما مبارزه کرده بود و از ما بود، اکنون به موجودی دیگر تبدیل می شد...”(٢٠).
 
نازلی پرتوی از کسانی‌ست که مورد بازجوئی سیبا قرار گرفته است:
 
“یک روز مرا صدا می‌کنند و می‌برند به یک اتاق. خانمی با چادر و مقنعه و ظاهر پاسدارها، مقداری کاغذ جلوی من می‌گذلرد و می‌گوید: بنویس! این امر در زندان‌های جمهوری اسلامی خیلی متداول بود. هروقت که زندانی‌ی را از زندانی به زندان دیگر منتقل می‌کردند – از آنجائی که هر زندان را دار و دسته‌ای اداره می‌کرد- بازجوئی‌ها تکرار می‌شد و تو باید با دست خودت دوباره همه چیز را از نو می‌نوشتی. هم امتحانی بود برای اطمینان خاطر بیشتر نسبت به درستی داستانی که زندانی گفته بود و هم وسیله‌ای بود برای پیدا کردن تناقض و اعمال فشار بر زندانی. شروع کردم به نوشتن و دادن اطلاعاتی که لو رفته بود. آن خانم به ظاهر پاسدار بالای سر من ایستاده بود و آنچه را که می‌نوشتم، می‌خواند. یکباره با حالتی از تعجب گفت: "تو همسر x هستی؟" سرم را بلند کردم و به او نگاه کردم. ادامه داد: "اون عاشق من بود"! "‌شین" عشق را کشید؛ با حالتی تحقیرآمیز. مثلا" می‌خواست مرا تحقیر کند. با تعجب نگاهش کردم. گفت: "منو نمی‌شناسی؟ من سیبا هستم". یکباره به خاطر آوردمش. همسرم از فعالیت‌هایش در مشهد در سال‌های ٥٨ و ٥٩ برایم گفته بود... پس از لحظه‌ای پوزخندی تحویلش دادم و دوباره به نوشتن ادامه دادم”‌(٢١).
 
جز شکنجه‌های‌ی روحی و بازجوئی، آیا زینب به دیگر شکل‌های شکنجه نیز دست زده است؟ آیا تا آن‌جا هم پیش رفته که همرزمان پیشینش در گروه سهند را لو دهد؛ به همان ترتیبی که گردانندگان زندان جمهوری اسلامی بخشی از تواب‌ها را به این عمل وامی‌داشتند؟ در هفتاد و پنج صفحه تک نویسی‌ای که پس از وادادگی برای زندانبان تهیه کرده چه نوشته؟ زیبا مدعی ست که جز در "نقد گذشته"‌اش چیزی ننوشته. درستی یا نادرستی این ادعا را چه بسا تا برافتادن جمهوری اسلامی نتوان ثابت کرد. اما موارد دیگر، دیر یا زود از پرده بیرون خواهد افتاد.
 
آنچه که امروز می‌دانیم این است که زینب در سال ١٣٦٥ از زندان آزاد می شود. در سال ٦٧ در دانشگاه مشهد دوباره ثبت نام میکند. “حلقه‌ی ازدواج از همسر اعدامی‌اش را به جبهه‌ها تقدیم” و”برای نشان دادن ایثارش با پاسداری از حزب‌الهیان ازدواج می‌کند”(٢٢). پنهان نمی‌کند که آن پاسدار همسر و فرزند داشته است؛ اما درباره‌ی موقعیت و مقام آن پاسدار که گویا مسئول بنیاد جانبازان انقلاب اسلامی بود، هیچ نمی‌گوید. چند و چون جدائیش از او را نیز در هاله‌ای از ابهام می‌گذارد. به”چندین بار بستری شدن در بیمارستان‌های روانی، با انواع درمان‌های فیکس و شوک و داروهای مهاجم [که] این آنرمال خودسر [را] رام نمیکند” اشاره دارد(٢٣). در سال ١٣٧٨ ایران را ترک می‌کند و از آلمان پناهندگی سیاسی می‌گیرد. این دومین سفرش به این کشور است. گفته می‌شود که پس از ساکن شدن در هامبورگ، یک دوره روان درمانی را گذرانده است. این را هم می‌دانیم که به کوشش یکی از زنان زندانی سیاسی دوره‌ی محمد رضا شاه، سرگرم نوشتن زندگی نامه‌اش است(٢٤).
 
ره آورد این زندگی‌نامه چه خواهد بود و زیبا تا کجا از دیده‌ها و کرده‌هایش در زندان جمهوری اسلامی پرده برخواهد گرفت، دانسته نیست. گفته‌ها و نوشته‌های پراکنده‌ی تاکنونی‌اش نشانگر آن است که سیبا- زینب- زیبا تا چیرگی بر بحرانی که در زندان روح و روانش را تسخیر کرده، هنوز فاصله دارد. رفتارهای "سرورانه" و از موضع قدرتش و نیز حق به جانبی‌ها و حاضرجوابی‌هایش، به گمان ما، نه تنها نشانه‌ی سلامتی روانش نیست، که در اساس گونه‌ای واکنش است و حاکی از تداوم بیماری و روان پریشی. در بهترین حالت، به گفته‌ی منیره برادران “زرهی دفاعی”‌ست برای دست یابی به “تعادل و اثبات خویش”(٢٥). به خاطر همین بی‌تعادلی و روان پریشی‌ست که در گفته‌ها و نوشته‌هایش نشانی از بازنگری و بازاندیشی‌ی کردار و رفتارش به دیده نمی‌آید. جز این هم ممکن نبود. چه، بازنگری و بازاندیشی، ره آورد خودآگاهی ست؛ خودآگاهی نسبت به رفتار و کرداری که دامنه‌اش از زندگی و مناسبات فردی بسی فراتر رفته و بر سرنوشت و زندگی دیگران اثر گذاشته است.
 
• خودآگاهی پیش شرط رهایی
 
کردار و رفتاری که در عرف و عادت‌های مثبت جامعه، و بیش از آن، در ارزش‌ها و آرمان‌های هر فرد نکوهیده و ناشایست انگاشته می‌شود، آدمی را دستخوش حس و حالی می‌کند که در روانشناسی مدرن، حس تقصیر می‌خوانندش و ما- که هنوز مفاهیم دینی را از فرهنگ همگانی‌مان نزدوده‌ایم- آن را احساس گناه می‌نامیم. این حس تقصیر- یا مقصر بودن- که بیشتر وقت‌ها در ناخودگاه نهفته است، چنانچه در ناخودآگاه راکد بماند، سرچشمه‌ی بسیاری از روان پریشی‌ها و نابسمانی‌های روح می‌شود. جابه‌جایی این حس از ناخودآگاه به خودآگاه و در نتیجه، پدیداری حس عذاب وجدان، گرچه کماکان نابسامانی‌ها و بهم ریختگی‌های روان را به همراه دارد، اما انگیزه‌ای هم می‌تواند باشد برای بازنگری و بازاندیشی‌ی که زمینه‌ساز چیرگی بر بحران است. در این فرایند، مقصر از چند و چون کردار خود آگاهی می یابد، این آگاهی سبب می‌شود که مسئولیت کردارش را پذیرا شود و چه بسا به جبران مافات برخیزد. و این می‌تواند آستانه‌ی فصل تازه‌ای باشد در زندگی او.
 
با چنین نگرشی‌ست که از خود می‌پرسیم: از کسی که در دوره‌ای از زندگی - در وضعیتی ویژه و به دلایلی موجه یا ناموجه- کردار و رفتاری پیش گرفته که موجب اذیت و آزار دیگران شده، چه انتظارمی‌رود؟ حرف بر سر نفی باورها و آرمان‌ها نیست؛ هر انسانی حق دارد در هر وضعیتی به نفی بخش یا کل دیدگاه‌های خود برسد. حرف اما بر سر رنج دادن دیگران است؛ آن هم در موقعیتی بی‌نهایت دشوار مانند زندان‌های جمهوری اسلامی ایران. ‌چگونه درمی‌یابیم که چنین کسی تا کجا به معنا و مابه ازای کردار و رفتارش آگاه شده است؟ در مورد مشخص زیبا، نشانه‌ها و داده‌هایی که در دست داریم، از ناآگاهی او نسبت به زشتی کردار و رفتارش حکایت می‌کند. پس نباید از او انتظار داشت نسبت به کسانی که در گذشته - و به ویژه در زندان‌های جمهوری اسلامی - از او آسیب دیده‌اند، رفتاری انسانی پیشه سازد. برعکس، انتظار این گونه رفتارها از آنهائی می‌رود که به ارزش‌ها و آرمان‌های والایی پایبندند و در هر وضعیت می‌کوشند شأن و حرمت انسان را پاس دارند؛ حتا اگر آن انسان یک تواب و یا خود زندانبان باشد. این ارزش‌ها و آرمان‌ها، به میزان در میان ایرانیان تبعیدی جا افتاده است؟ زیبا و زیباهایی که هنوز و همچنان در چنبره‌ی بهم ریختگی‌های روحی و نابسامانی‌های روانی‌ی ناشی از گذشته گرفتارند، اگر به گردهم‌آیی‌های فرهنگی و سیاسی ایرانیان تبعیدی پای بگذراند، نه مرزی خدشه‌دار میشود و نه حرمت پیکار دموکراتیک لکه‌دار. دردی هم البته درمان نمی‌شود. بحت و جدل درباره‌ی “زخم‌هایی که هنوز بازند” و تأملی درباره‌شان نشده، آن هم در گردهم‌آیی‌هایی که به منظوری دیگر برپا گشته، به گفتگویی جدی و پر مایه فرا نمیروید. این گفتگو به تدارک دامنه‌داری نیاز دارد که هنوز از آن بسیار دوریم؛ به دوری زیبا ازخودآگاهی نسبت به کرده‌هایش. با این همه، حضور زیبا در سمینار هانوفر پرسش‌هایی را فراروی‌مان گذاشته که درباره‌شان باید بیشتر اندیشید.
 
• از "من" باید گفت
 
تا جایی که می دانیم، نخستین زندانی ی تواب جمهوری اسلامی که بازگشتش را به فضای اجتماعی اعلام کرده، مهری حیدرزاده است؛ کادر پیشین سازمان پیکار در راه آزادی طبقه ی کارگر. او پس از آزادی از زندان، به داستان نویسی رو آورد و چندین کتاب به چاپ رساند(٢٦). از خود می‌پرسیم: چگونه می‌توان با داستان‌نویسی، قلمروئی که بیش از دیگر گستره‌های هنر و اندیشه به گوشه‌های تاریک و پنهان روح و روان می‌پردازد، سرو کار داشت و با تب و تاب‌های روح و روان خود چنین بیگانه بود؟ بیگانه یا اساسا" بی تب و تاب، بری از آشفتگی‌های درون و آشوب‌ یادها و خاطره‌ها؟ چگونه می‌توان در داستانی، از زن جوانی گفت که تازه از زندان آزاد شده و بدکرداری‌های خود را در مورد برخی از همین زندانیان به کلی از یاد برد؟ به چه میزان از خودفریبی و "فراموشی” برای چنین رفتاری نیاز است؟
 
  سخن بر سر "اقرار"، "اذعان به گناه" و "ابراز انزجار از گذشته" نیست. سخن بر سر این است که ما با لغزش‌ها، کژروی‌ها و خطاهامان چه می‌کنیم: آن را توجیه می‌کنیم و سایرین را خطاکار جلوه می‌دهیم؟ خود را قربانی شرایط می‌نمایانیم و عذرمان را موجه قلمداد می‌کنیم؟ خطاها را انکار می‌کنیم و به بوته‌ی فراموشی می‌سپاریم؟ با نگاهی سنجشگر، رفتار و کردارمان را برمی‌رسیم و زمینه‌ی کژروی را می‌کاویم؟ گرفتار حس گناه و عذاب وجدان می‌شویم و مانده‌ی عمر را در انزوا به سر می‌بریم؟ مهار اعصاب‌مان را از کف می‌دهیم و...
 
تواب‌های پیشین همگی نسبت به رفتار و کردار دیروزشان در زندان‌های جمهوری اسلامی واکنشی یکسان نداشته‌اند: شماری در پی موفقیت در کسب و کارشان هستند؛ شماری از دنیا بریده و "نامریی هستند"(٢٧)؛ شماری دچار حالت‌های گوناگون روان پریشی شده‌اند؛ شماری به جنون رسیده‌اند؛ شماری خُرد و فرسوده به زندگی‌شان پایان داده‌اند و...
 
گوناگونی این واکنش‌ها موید آن است که تجربه‌ها و مرحله‌های گوناگون زندگی در مسیری به هم پیوسته و بی گسست، پی در پی نمی‌آیند. به راستی چگونه ممکن است به دریاها زد و خیال کرد که موجی برنمی‌خیزد، خس و خاشاکی برنمی‌آید و آبی گل آلود نمی‌شود؟ نه، نمی‌توان روزی به کمونیسم راستین باور داشت، بی‌دین و ایمان بود، برای پیشبرد هدف‌های سازمان خود سینه چاک داد و به زندان افتاد، بعد دشمن سرسخت مارکسیسم- لنینیسم شد، دین و ایمانی جدی یافت، دست در دست جلاد گذاشت، به امر به معروف و نهی از منکر پرداخت؛ و بعدتر، هر اعتقاد و اندیشه‌ای را بیهوده انگاشت، خود را با هیچ فرد و قدرتی در ستیز نیافت، از “تولدی دیگر” گفت که “بر پایه‌ی گذشته‌هایی پربار... می‌رود که راه خود را در مسیر آزادی از هر قید و بندی پیش بگیرد و به راستی بی‌بند و بار گردد”(٢٨). این رنگ عوض کردن‌ها، بی نیرنگ به چنگ نمی‌آید. مابه ازای اجتماعی هم دارد، گاه به اندازه‌ی هستی و نیستی دیگران. از این روست که از عهده‌ی هرکس برنمی‌آید. “یک رنگ نگردد با رنگ دوگانه”(٢٩)؛ چنان که سیبا هم به یک رنگی و یگانگی با خود نرسیده است. پرسش اما این است: آن‌ها که چندی در وادی وحشت کالبد تُهی کردند، یا در ناحیه‌ی خاکستری دوپاره شدند، به این دوگانگی‌ها آگاه هستند؟ چه، از رهگذر بازنگری و بازاندیشی و بازگویی خودخواسته‌ی آن تجربه‌های دردناک و کردارهای ناشایست است که ممکن است به یگانگی دست یافت و دوباره فردیت خود را ساخت و جای خود را در جهان بازیافت.
 
این معضل اما تنها گریبان‌گیر تواب‌های پیشین نیست و بسیاری از کسانی را که در متن مبارزات سیاسی چند دهه‌ی گذشته حاضر بوده‌اند، به درجات گوناگون، در برمی‌گیرد. بسیاری از کسانی که در زندان های جمهوری اسلامی پایداری ستودنی‌ای از خود نشان دادند، به دلیل فرقه گرایی، دگماتیسم، ناباوری به کثرت گرایی سیاسی و فرهنگی، نابردباری نسبت به مخالفان ووو، وضیعیت دشوار زندان را دشوارتر ساختند؛ چه بر خود و چه بر دیگران. بررسی سنجشگرایانه‌ی این رفتار و کردار سیاسی- به ویژه سیاست بایکوت- نه تنها در خدمت پرورش آزاداندیشی است، که چه بسا فرایند پا پیش نهادن و سخن گفتن تواب‌های پیشین را نیز شتاب می‌دهد. سرنخ این رفتار و کردار ناروا، اما بیرون از زندان است و سرچشمه‌‌ی آن را در فکر و فرهنگی باید جست که چندی ست در بوته ی نقد قرار گرفته. همان فکر و فرهنگی که چپ‌روی‌ها و راست‌روی‌ها را سبب شد و به دستگیری بسیاری از اعضاء و هواداران جریان‌های سیاسی مخالف جمهوری اسلامی انجامید. و این در حالی روی می‌داد که برخی رو در روی یاران‌شان قرار گرفته بودند و به خاطر مسائل ناچیز و واهی، از ترور شخصیت یا جسم و جان آن‌ها فرو نمی‌گذاشتند. آیا نباید به این موردها پرداخت؟ آیا سردمدارانی که در پیش آمدن این کژروی‌ها و خطاهای خونبار نقش داشته‌اند و هنوز فعال مایشاء هستند، نباید پاسخگو باشند؟ بیشتر در برابر وجدان خویش. چه، بسیاری از این خطاها در قوانین حقوقی و جزایی، مستوجب مجازات نیستند و حرف ما هم در چهارچوب حقوقی و قانونی قرار نمی‌گیرد. وانگهی مواخذه و مجازاتی از این دست، تنها در گستره‌ی جامعه‌ای مبتنی بر انسان باوری و مردم سالاری‌ حقانیت می‌یابد؛ دادگاه صالح می‌طلبد و قاضی‌ی عادل می‌خواهد. در گستره‌ی شخصی هم حتا حرف ما بر سر محاکمه و قضاوت نیست: “‌از چه جایگاهی می‌بایست قضاوت کنیم؟ آیا اساسا" می‌بایست قضاوت کنیم؟ ما قاضی بودیم یا دادستان؟”(٣٠). پس داوری شخصی و اجتماعی را به آینده واگذاریم؛ محکومیت و بخشش را نیز!
 
امروز ما تشنه‌ی شنیدنیم و دانستن. بر ما چه رفته؟ در پشت دیوارهای بلند زندان‌های جمهوری اسلامی، بر زندانیان چه گذشته؟ کارکرد این نهاد سرکوب‌گری چه بوده؟ زندانیان پیشین و نه تنها آنها، بلکه همه‌ی جامعه حق دارد بداند چه جنایاتی در این سرای خوفناک صورت گرفته؟
 
امروز بیش از همیشه نیاز داریم که به بازبینی‌ی فرایندهای گذشته بنشینیم و بر آن‌ها درنگ کنیم؛ نه تنها برای شناخت ساز و کار نظام سرکوب‌گر جمهوری اسلامی؛ بلکه برای درک بسیاری از مقولات اجتماعی که به جنبش‌ها و مبارزات دهه‌های پیشین سمت و سو می‌داندند، از جهان نگری و سیاست گرفته تا فرهنگ، اخلاق، روح، روان و درون. در این بیست سال گذشته، برای درک و دریافت بهتر آن چه بر ما رفته، گام‌هایی برداشته شده و کارهایی صورت گرفته. اما ناشده‌ها هنوز فراوانند و در هر بزنگاه، جای خالی‌شان را به رخ می‌کشند: چند تن از روشنفکران ما باورها و برداشت‌های فکری و جامعه شناختی‌ و خط حرکت‌شان را که منجر به چیرگی واپسگرایان اسلامی بر انقلاب ایران شد، بررسیده اند؟ از سردمداران و رهبران جنبش‌های اجتماعی و سیاسی این دوره، چند تن به شرح حال سیاسی‌شان پرداخته‌اند، حدیث نفس گفته‌اند، کوشیده‌اند خطاهای خود را بازنگرند و از خط مشی و سبک کاری که منجر به این اشتباهات شد پرده بردارند؟ چند تن از زندانیان سیاسی پیشین به بازنگری مبارزه در زندان برآمده‌اند، از چپ‌روی‌هاشان، فرقه گرایی هاشان و "مرزبندهای" باجا و بی‌جاشان سخن گفته‌اند و نقش‌شان را در پی آمدهای زیانباری که هنوز با ماست باز نموده‌اند؟ چند تن از "نادمین"، تاریکی‌ی وحشتی را که زیسته‌اند، بازگفته‌اند؟ چند تن از تواب‌ها، ساز و کار کارخانه‌ی "‌تواب سازی" اسدالله لاجوردی را به دست داده‌اند و طرح‌ها و برنامه‌ها و چگونگی کارکردش را برملا ساخته‌اند؟ جز این است که ما خطاهامان را به گردن یک مای گمنام و همه جا حاضر می اندازیم و از پذیرفتن مسئولیت‌های خود به بهانه‌های گوناگون سر باز می‌زنیم.
 
برای بازبینی و تأمل اما، از من باید گفت؛ به همان راه و روشی که ژان ژاک روسو حدیث نفس گفت:
 
“بگذار که که صور داوری اُخروی، آن زمان که باید به صدا درآید. من آن گاه با این کتاب در دست، قدم پیش می‌گذارم و در برابر قاضی القضات حاضر می‌شوم. بلند می‌گویم: این است آن چه کرده‌ام؛ آن چه اندیشه‌ام؛ آن چه بوده‌ام. نیک را همچو بد، فاش گفته‌ام. هیچ کردار بدی را پنهان نکرده‌ام. هیچ کردار نیکی بدان نیافزوده‌ام. آن جا هم که به ناچار آرایه‌های بی مقداری به کار آورده‌ام، تنها از برای آن بوده است که فضاهای خالی‌ی برآمده از نقصان حافظه را پُر کنم. چه بسا آن چه را که احتمالی بیش نبوده، واقعیت پنداشته‌ام؛ اما هرگز آن چه را که ناراست می‌دانسته‌ام، راست جلوه نداده‌ام. من خود را چنان نشان داده‌ام که رفتار کرده‌ام: گاه حقیر و پست و گاه نیک و دست و دل باز و بزرگوار. درونم را آن چنان که خود دیده‌ای، برهنه نموده‌ام. هستی جاودانه! توده‌ی انبوهی از همگنان مرا گرد آر تا که به اعترافات من گوش فرا دهند؛ تا که از قبح گفتار و کردار من به مویه افتند؛ تا که از زبونی من سرخ شوند، چندان که هرکدام‌شان، در پیشگاه تو به نوبت، قلب بگشاید؛ به همان راستی و درستی که من گشودم؛ تا که سرانجام یک تن با تو گوید- اگر پروایش را داشته باشد- "من از او بهتر بودم"“(٣١).
 
راه و روشی را که روسو در نگارش زندگی نامه‌اش به کار برد و در رگه‌ای از عرفان ایران نیز پیشینه دارد، باید بتوانیم در نگارش زندگی نامه‌های سیاسی‌ی خود به کار گیریم. فراموش نکنیم که از مراحل مهم خود آگاهی، همین حدیث نفس‌ها بوده است؛ تا آن جا که “تاریخ حدیث نفس، تاریخ خودآگاهی انسان” تلقی شده است(٣٢). آری باید از من گفت و بی‌توجهی‌ها و اشتباهات من. از او شنید و زخم‌ها و دردهای او. باید تجربه‌ها را نوشت و بازنوشت. از این رهگذر است که چند و چون پدیده‌ها را بازمی‌شناسیم و قانونمندی فراز و فرودشان را درمی‌یابیم. داوری و بخشش تنها در پایان این فرایند دراز و دشوار است که پشتوانه و معنا می‌یابد. چه چیز را ببخشیم؟ از چه جایگاهی؟ به چه اعتباری؟ با چه ارزش‌هایی؟ این بخشش نه تنها به تلاشی “سخت و درد آور” نیازمند است، نه تنها “مستلزم برخورد با خود” است که راه‌آورد برخوردی دوجانبه است و گفت و شنودی جدی، در فضایی دموکراتیک و انسانی. ورنه، "بخشش" به معنای رایج و سطحی کلمه فروکاسته میشود: بخششی برآمده از احساسات زودگذر و نه برپایه‌ی خرد و عقل سنجشگر. و این برداشت از بخشش درباورهای دینی ما ریشه دارد و بیشتر به ترحم می‌ماند. بی دلیل نیست که این گونه بخشش‌ها اغلب با مفهوم قربانی همراه است.
 
• قربانی
 
قربانی از کلمه‌ی عربی‌ی قربان می‌آید که به معنای نزدیک گردیدن است و “آن چه بدان تقرب به خدا جویند... چیزی که در راه خدای تعالی تصدق کنند و بدان تقرب جویند به خدای تعالی”(٣٣). قربانی، “کسی[ست] که جان خود را در راه کسی یا عقیده‌ای از دست داده باشد”(٣٤). معادل این کلمه در انگلیسی و فرانسه victim(e ) است. در این زبان‌ها نیز کلمه، منفعل و کنش‌پذیر است، نه فعال و کوشا. به کسی یا چیزی اشارت دارد که به شیوه‌ای منفعل جان خود را از دست داده باشد؛ نه آن که جان می‌دهد. قربانی بی اراده است. کسی ست که به دام می‌افتد؛ از سر ناآگاهی و یا در پی فریب و نیرنگ(٣٥). هم از این روست که مسول خطاهایش نیست. جبر است که بر او حکم می‌راند، نه اختیار. ریشه دینی کلمه است که چنین باری بدان بخشیده؛ تا هم امروز و هم اینک.
 
بشر از دیرباز با این مفهوم تسکین دهنده و آرامش‌بخش، انس و الفتی ویژه داشته است. از این روست که آن را جزئی از ادراک، اندیشه و کلام خود کرده: قربانیان جنگ، خشونت، تصادف... پس منکر وجود مفهوم و مصداق قربانی نتوان شد. نیز منکر این که پاره‌ای از واقعیت‌های زندگی بشری را می‌شود با این مفهوم توضیح داد. اما آن کسی که در فضایی خشونت‌آمیز، برای رهانیدن خود از خشونتی که در معرض آن قرار گرفته، به اعمال خشونت نسبت به دیگران برآمده، آیا می تواند قربانی قلمداد شود؟ آیا قرار گرفتن در موقعیتی‌ غیرانسانی، هر درجه‌ای از رفتار غیرانسانی را توجیه می‌کند؟ چه آمیزه‌ای از آگاهی و اختیار در چنین رفتاری نهفته است و چه میزانی از جبر در آن وجود دارد؟ بار جبر و بار اختیار، در این تناسب جبر و اختیار، چگونه تعیین می‌شود؟ معیار و میزان تشخیص چیست؟ مرز کجاست؟ مرزی اصلا هست، یا خط قرمزی؟
 
آری هست. میان آنان که در مجموع بر ارزش‌های خود استوار ماندند و از همکاری با زندانبانان سر باززدند و آنان که وادادند و دست در دست زندانبان گذاشتند، خط قرمزی وجود دارد. تفاوت‌های درون هریک از این دو طیف نیز انکارناپذیر است. میان آنها که بر اثر شکنجه مجبور شدند ابراز ندامت کنند و آن‌ها که رفقای‌شان را لو دادند و آن‌ها که از لو دادن فراتر رفتند و با وعظ و موعظه بر اعصاب کسانی که زیر شکنجه بودند، سوهان کشیدند و آن‌ها که در نقش کمک بازجوی زندان پدیدار شدند و آن‌ها که برای زندانبان خبرچینی کردند و آن‌ها که تیر خلاص شلیک کردند، تفاوت هست. آن‌ها هرکدام، درجه‌ای از پس رفت و سقوط را برمی نمایانند. چرایی و چگونگی این سیر قهقرایی را تنها با استناد به مفهوم قربانی نمی توان توضیح داد.
 
توضیح این فراشد، به باور ما، در همان خط قرمزهایی نهفته است که داریم یا نداریم. خط قرمزهایی که گاه در خود آگاه و گاه در ناخودآگاه ما آرمیده است. خط قرمزهایی که از تربیت اجتماعی، خصلت‌های شخصی، عُلقه‌های زندگی، اصول و ارزش‌های اخلاقی و باورهای فکری و سیاسی ما سرجشمه می‌گیرد. از این جاست که انسان‌ها در وضعیت‌های بحرانی یکسان، متفاوت و حتی متضاد رفتار می‌کنند. کمتر کسی‌ست که در وضعیت‌های دشوار اشتباه نکرده و برخلاف خواست وخُلق و خوی خود رفتار نکرده باشد. و این قابل فهم است و انسانی. درست همانند احساس پشیمانی‌ای که پس از خروج از وضعیت بحرانی و اضطراری دچارش می‌شویم و می‌تواند با بازنگری و بازاندیشی توامان باشد و پذیرش مسئولیت و کوشش برای جبران خسارت‌.
 
استفاده از مفهوم قربانی و استناد به آن، گذشت و بردباری به ما می‌آموزد و درک و تحمل دیگران را آسان‌تر می‌سازد. با این مفهوم می‌شود از جایگاهی خیرخواهانه و انسان‌دوستانه به حمایت از بی‌حامیان پرداخت. اما با این مفهوم نه می‌توان واقعیت موجود چندسویه را بازساخت و نه می‌توان طرحی نو برای پیشرفت بشر درانداخت. هرکس در جایی و به درجه‌ای قربانی وضعیتی‌ست که در آن بوده و هست. مسئله اما چند و چون گسترش میدان اختیار و اراده‌ی آزاد و آگاه انسان‌ است؛ چگونگی انتخاب‌های‌مان در زندگی‌ست؛ مسئولیت‌مان نسبت به انسان‌هایی‌است که در کنار ما می‌زینند؛ وسیله‌ایست که برای رسیدن به هدف برمی گزینیم. مهم تر، بحث بر سر شیوه‌ی رویارویی با خطاهای گریزپذیر و گریزناپذیر خود و دیگری‌ست که می‌بایست با رعایت حقوق انسانی و شأن آدمی توام باشد و پرهیز از روش‌های تحقیرآمیز و رعب انگیز.
 
• دانی که خطا کردی، دیگر نکنم دانم
 
پرداختن به آن چه تواب‌های پیشین کرده‌اند، نه کم بها دادن به فشارهای توان‌فرسای "زندان توحیدی”‌ست و نه کم‌رنگ‌کردن جنایات ضدبشری‌ی که در آنجا روی داده است. هدف این نیست که تواب‌های پیشین را محاکمه‌ و نظام جنایتکار جمهوری اسلامی را تبرئه کنیم. دادگاه صالحی اگر روزی برپا شود، برای محاکمه ی آمران و عاملان جنایت‌های این نظام بیدادگر است.
 
شنیدن روایت تواب‌های پیشین درباره‌ی چگونگی رفتار و کردارشان در زندان های جمهوری اسلامی، و مهم تر، خواندن حدیث نفس آن‌ها، نه تنها ساز و کار نظام بیدادگر را به برهنه‌ترین شکلی آشکار می‌سازد، که لایه‌های پوشیده و پیچده‌ی تربیتی، فرهنگی، اجتماعی و روانی‌ای را بازمی‌شکافد که زمینه‌ساز دگردیسی انسان‌ها در لحظه‌های دشوار و توان‌سوز است. انجام این مهم اما باید خودخواسته و آزادانه صورت پذیرد.هیچ شکلی از فشار و جوسازی برای "اقرار" گرفتن از تواب‌های پیشین و واداشتن‌شان به "ابراز انزجار" و هیچ تمهید یا تهدیدی برای محاکمه رسمی و غیررسمی آن‌ها، موجه نیست.
 
حدیث نفس گفتن و مسئولیت خطاهای خود را پذیرفتن، نیازمند سطحی از خودآگاهی و بلوغ است و ثمره کنکاش‌ها و بازاندیشی‌های جسورانه در فکر و فرهنگ و وجدان خویش. فرایندی‌ست که در آن وجدان فردی به وجدان جمعی فرامی‌روید، حافظه به جای فراموشی می‌نشیند، حافظه‌ی فردی به حافظه تاریخی تبدیل می‌شود و آگاهی از نسلی به نسل دیگر به میراث می‌رسد. در همین فرایند است که جامعه به شناختی کم و بیش همه سویه از تاریخ دور و نزدیک خود دست می‌یابد، حافظه‌ی جمعی را در هر لحظه‌ی تاریخ، ژرفش و گسترش می‌دهد و می‌کوشد از تکرار خطاها و کژی‌ها پیشگیری کند‌.
 
جامعه‌ی آلمان از این رهگذر بر گذشته‌ی فاشیستی خود چیره گشته و گام به گام، به سوی آزادی، دموکراسی و هم زیستی صلح‌آمیز با ملت‌های دیگر حرکت کرده است؛ حرکتی که هنوز هم مرده‌ریگ قرون و اعصار را به تمامی نزوده است.
 
کشور ترکیه اما، چه بسا، نمونه‌ی بارزی از جامعه‌هایی‌ باشد که هنوز در مرحله‌ی انکار زشتی‌های تاریخ خویشند، از مسئولیت‌ خود ناآگاهند و حاضر نیستند با گذشته‌شان روبرو شوند. واقعیت تاریخی قتل عام یک ملیون و نیم ارمنی بین سال‌های ١٩١٦ تا ١٩٢٣هنوز در حافظه‌ی جمعی ترک‌ها جا نگرفته و از همین رو به صورت‌های دیگر تکرار می‌شود؛ از جمله به صورت جنایت روزمره علیه کردهای این کشور.
 
  فراموشی از تکیه‌گاه‌های مهم نظام‌های استبدادی در بازتولید وضع موجود است. به همین اعتبار، فرایند گذار از استبداد و دیکتاتوری، فرایند مبارزه با فراموشی و شکل‌گیری حافظه جمعی‌ست. اما این به آن معنا نیست که دمکراسی‌ها در همه‌ی زمینه‌ها یکسان حافظه را پاس داشته‌اند و می‌دارند. نمونه‌ی ایالات متحده آمریکا در این زمینه، در خور توجه است. استفان کنزر در کتاب تازه‌اش براندازی، تاریخچه‌ی سیاست خارجی آمریکا را مورد پژوهش قرار داده و آناتول لیون در بررسی این کتاب، به نکته‌ی جالبی اشاره کرده:
 
“باید اعتراف کنم که با یک احساس عمیق دلسردی، این کتاب خوب را زمین گذاشتم. آخر، این پژوهش‌ها که با دقتی وسواس گونه ارائه می‌گردند، اصلا برای چه انجام می‌شوند اگر قرار است که جامعه‌ی آمریکا مکرر اندر مکرر، چنین رویدادهایی را از حافظه‌ی جمعی‌اش بزداید و دولت آمریکا همان اشتباهات را دوباره مرتکب شود و هر بار هم تحت عنوان گسترش "آزادی" و نبرد با "شر" اعمال خود را لاپوشانی کند؟ همان طور که کنزر درباره بحران گروگانگیری در ایران نوشته " از آن جا که بیشتر آمریکائیها نمی‌دانستند که ایالات متحد در سال ١٩٥٣[١٣٣٢] در ایران چه کرده، کم بودند کسانی که از میزان عصبانیت ایرانیان نسبت به کشوری که شیطان بزرگ می‌خواندندش، تصوری داشته باشند. هنوز هم ندارند”.(٣٦)
 
حافظه، به ویژه حافظه جمعی، ابدی و ایستا نیست. این پدیده که پیوند ویژه‌ای با دموکراسی دارد- از یک سو به برنشستن دموکراسی یاری می‌رساند و ازسوی دیگر در فضای دموکراتیک ست که برمی‌نشیند- با گفتن و بازگفتن تجربه‌های گذشته و باز اندیشیدن و بررسیدن سنجشگرایانه آن‌هاست که ماندگار می‌شود و وجدان جمعی را شکل می‌دهد. و این دست‌مایه‌ی پیکار دموکراتیک است در راه رسیدن به جامعه‌ای مبتنی بر آزاداندیشی، انسان‌گرائی و دادگستری. جامعه‌ای که انسان در آن بی اختیار و قربانی انگاشته نمی‌شود؛ جامعه‌ای که بر ویرانه‌های استبداد دینی حاکم بر ایران بنا می‌شود؛ جامعه‌ای که در آن نه انسانی ناخواسته، خویشتن خویش را نفی می‌کند و نه حق دارد انسان دیگری را به این وادی هولناک بکشاند.
 
مهناز متین - ناصر مهاجر
 
٢١ مه ٢٠٠٦
 
پانوشته‌ها:
 
١- بنفشه، در حاشیه سمینار، تواب، سایت انترنتی عصر نو، ١٠مه ٢٠٠٦.
 
٢- میهن روستا، گزارشی از سمینار تشکل ها و زنان فعال ایرانی مقیم آلمان، سایت اینترنتی بیداران http://bidaran.com ، اول مارس ٢٠٠٦.
 
٣- زهره رحمانیان، پیشامدی در سمینار، بدون تاریخ.
 
٤- پیشین.
 
٥- میهن روستا، پیش گفته.
 
٦- منیر برادران، تأملی پیرامون پیشآمد سمینار زنان در هانوفر، ٢٨ فوریه ٢٠٠٦، سایت اینترنتی صدای ما http://www.sedaye-ma.org ، اول مارس ٢٠٠٦.
 
٧- ف. ز. "مرزها کجاست؟"، چاپ نشده.
 
٨- فراخوان سیمای تواب پیرامون سمینار زنان در هانوفر، ١٦ مارس ٢٠٠٦، هامبورگ، وبلاگ زیبا ناوک(معمارنوبری) home.arcor.de
 
٩- زیبا ناوک، پیش گفتار، وبلاگ زیبا ناوک، پیشین
 
١٠- زیبا ناوک، چه ها ننامیدنم، پیشین
 
١١- منیره برادران، حقیقت ساده، دفتر دوم،تشکل مستقل زنان ایرانی در هانوفر، چاپ اول، تابستان ١٣٧٣، ص ١٣٢.
 
١٢- زیبا ناوک، چه ها ننامیدنم، پیشین.
 
١٣- صبا اسکویی، همکار شکنجه گران در جلسه ی زنان رفرمیست و لیبرال در هانوفر آلمان، ١٣ فوریه ٢٠٠٦.
 
١٤- منیره برادران، حقیقت ساده، ص ١٣١
 
١٥- میهن روستا، پیش گفته.
 
١٦- ایرج مصداقی، نه زیستن و نه مرگ، جلد دوم، آلفابت ماکزیما، سوئد، ١٣٨٣، ص ٧٠.
 
١٧- پیشین، ص ٤٠.
 
١٨- منیره برادران، پیشین، ص١٣٢
 
١٩- گفتگوی ناصر مهاجر با نازلی پرتوی، ٢٠ مه ٢٠٠٦، منتشر شده در همین شماره‌ی سایت انترنتی "بیداران"
 
٢٠- بنفشه، در حاشیه سمینار... پیشین
 
٢١- گفتگوی ناصر مهاجر با نازلی پرتوی، پیشین
 
٢٢- زیبا ناوک، پیش گفتار، پیشین
 
٢٣- زیبا ناوک، چه ها ننامیدنم، پیشین.
 
٢٤- منیره برادران، تأملی پیرامون... پیشین.
 
٢٥- پیشین.
 
٢٦- تا جائی که می‌دانیم، مهری حیدرزاده پس از آزادی از زندان سه کتاب منتشر کرده است: سحرگاه خاکستری، نشر روزگار، تهران ١٣٧٨، آستانه‌ی پنجم، انتشارات نغمه‌ی زندگی، ١٣٨٢، زنان باغ نازنج، انتشارات نغمه‌ی زندگی، ١٣٨٣. از این میان، تنها به کتاب زنان باغ نارنج دسترسی داشتیم. داستانی که درباره‌ی یک زن زندانی‌ست در همین مجموعه داستان کوتاه چاپ شده.
 
٢٧- زهره رحیمیان، پیش گفته.
 
٢٨- زیبا ناوک، چه‌ها ننامیدنم، پیشین.
 
٢٩- سیمین بهبهانی. از شعر سازش مپسندید.
 
٣٠- میهن روستا، پیشن.
 
٣١- ژان ژاک روسو، اعترافات، جلد ١، کتاب‌های I تا VI ، ص ٢٤-٢٥، با مقدمه‌ی از Bernard Gagnebin ، Livres de poche classique, Edit. ۶/۱۹۹۸
 
٣٢- احمد اشرف، ایران نامه، سال چهاردهم، شماره ٤، پائیز ١٣٧٥، ص ٥٣٤.
 
٣٣- لغت نامه دهخدا، جلد دهم، موسسه انتشارات و چاپ دانشگاه تهران، ١٣٧٣، ص ١٥٤٢٩.
 
٣٤- پیشین.
 
٣٥- Websters New Universal Unabridged dictionary ، ١٩٤٤،ص ١٥٩١ و Larousse Encyclopedique ، ١٩٧٩،ص ٩٤٩٨.
 
٣٦- هرالد تریبون بین‌المللی، شنبه- یکشنبه ١٥-١٦ آوریل ٢٠٠٦، ص ٨.
 
این مطلب نخستین بار در سایت بیداران درج گردیده است: www.bidaran.com