«آهـنگی که نقـش میشود»
خدا رادرموسیقی ونقش میتوان یافـت
منوچهر جمالی
•
ای نای، تو با نوای خوشت که دردمت هست، برای هرکسی، صورت ونقش معشوقشش را میکشی . تو با نوای خوشت، نقشی از معشوق هرکسی را برای او میکشی، و درآن نقش ِویژه، اورا مجذوب معشوقش میکنی که نمیشناخته است .
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۱ آذر ۱٣٨۹ -
۲۲ نوامبر ۲۰۱۰
...................................
درفرهنگ ایران
خدا، سمفونی ِموسیقی است
که جهانی ازنقشهای رنگین میشود
ای نای خوشنوای ، که دلدارو دلخوشی
دم میدهی تو گرم و ، دم سرد ، میکشی
نقشی کشی ، به « صورت معشوق هرکسی»
هرچند ا ُ مـی تو ، به معنی ، منقشی
ای « صورت حقایق کل » ، درچه پرده ای ؟
سربرزن از میانه « نی » ، چو ن شکروشی – مولوی
ای نای ، تو با نوای خوشت که دردمت هست ، برای هرکسی ، صورت ونقش معشوقشش را میکشی . تو با نوای خوشت ، نقشی از معشوق هرکسی را برای او میکشی ، و درآن نقش ِویژه ، اورا مجذوب معشوقش میکنی که نمیشناخته است .
بنا براین ، « صورت کل حقایق » ، درمیان « نای » هستند ، و با نواختن نی هست که این صورتهائی که درپرده ، یا درزهدان نی ، نهفته اند و نی آبستن بدان هست ، زائیده وآشکار میشوند، وبه وجود میآیند . این اندیشه مولوی، به همان تصویر ِفرهنگ ایران ازخدایش بازمیگردد که اورا « نای ِبه » یا « وای ِبه» میخواندند . چرا خدا، «نای» است که با « وای »، یا «دمی که ازآن برمیآید » ، یکیست؟ «نای به» و« وای به» باهم اینهمانی داشتند . وای که « باد نیکو» باشد در درون نای یا زهدان بود و اززهدان ، زاده میشد . درنای ، هم نوای خوش وهم شیرابه ( نیشکر) است که میزاید، وآن نوای خوش و این افشره ، هردوهمگوهر، با نای هستند ، چون فرزند نی هستند . تصاویری که ادیان نوری به ما از« خدای یکتایشان » داده اند ، و تحولات روانی وفکری پیش ازخود را زشت وخواروجهل و خرافه شمرده اند ، مارا ازشناخت نخستین تجربه های ژرف انسانی بازمیدارند . ولی اکنون ، تصویر ِ« یکتا خدائی » که ادیان نوری برآن بنا شده اند، ناتوان ازارضاء « نیروی دینی در طبیعت انسان » هستند . می پرسیم که این نیروی طبیعی درفطرت انسان، که ایرانیان، « دین » مینامیدند ، چیست ؟ این تفکرعقلی نیست که برضد « یکتا خدائی » برخاسته است ، بلکه این خود ِ « حس دینی انسان » است که این « یکتاخدایان را ، متضاد با طبیعت انسان » میداند ، وبرضد آن بسیج شده است . فطرت انسان، برضد خدایان یکتا، برخاسته است . تصویر « تک خدائی» ، ناتوان از ارضاء « نیروی نقش آفرین ِدین درفطرت انسان » است . این « تک خدائی »واین تصویر ازخدای یکتا هست که درگوهرش ، برضد دین است . « دین یا Dae-naa» درفرهنگ ایران ، به معنای « سرچشمه زاینده وآفرینندهِ نقش ونوا در انسان ». « نای » ، سرچشمه زایندگی وآفرینندگی شمرده میشد .« سیمرغ» ، دراوستا « سئنا مورو» نامیده میشود که « مرغ سئنا » باشد . « سئنا » چیست ؟ سئنا ، به معنای « سه تا نای » هست ، وسه تا نی که به هم یپیوند ، یک نای میشوند . دواصل نخستین یا دوین آفریننده هستی را ، «دونای» میدانستند ، واصلی که این دونای را به هم متصل ویکی میساخت ، « نای سوم» میشمردند ، و این سه تا نای ، یک نای شمرده میشدند . چنانچه خود هرنائی نیز ، مرکب از دوبخش هست که بایک گره ( بند نی ) به هم متصل میشود . پس مرغ سئنا ، به معنای « مرغ نای » است . و به آسانی میتوان دید که « وای= باد » را ، به مرغ هم میگفتند . یعنی باد را اینهمانی با مرغ وپرنده میدادند . پس « مرغ نای » ، به معنای « بادِ نای = وای ِ نای » است . چرا چنین پدیده ای ، تصویر خدا بود ؟ و چرا ، انسان ، به چنین پدیده ای ، برترین ارزش را در زندگی میداد ؟ وچرا درست این برترین ارزش را ادیان نوری ، ازانسان ، ربودند وغصب کردند ؟ درست این تصویر، بیان ِ« سرچشمه بینش بودن گوهر هرانسانی» است که یکتا خدایان ، بنام طرد جاهلیت ، از انسان ربودند . همین تصویر تک خدائی ، « سرچشمه مهربودن انسان » را ازانسان ، غصب کرد . واینکه این خدا ، یکی است ، طبعا خود خواه است و نمیتواند سرچشمه مهرباشد . همین تک خدائی ، « نیروی ازخود بودن » را که آزادی واستقلال نامیده میشود ، ازانسان غصب کرد، تا برای خواست خودش ، انسان ازخواستهایش دست بکشند . این تک خدائیست که انسان را عبد وبرده وجاهل وناقص وگناهکاروصغیرساخت . این تک خدائیست که اصل تنوع را که درفطرت انسان ، نهفته است ، با اعتراف به یکتائی خود وراه واحد مستقیمش، ازبین برد . این «وای به» و«نای به» است که اصل تنوع و گوهر تنوعست و این اصل تنوعست که گوهر وطبیعت همه جانها وانسانها شمرده میشده است .
مسئله بنیادی سیاسی واجتماعی ِ بشریت ، طرد اندیشه یکتا پرستی وزنده سازی « اصل تنوع » است که روزگاری انسان ، درتجربیات مایه ای خود ، یافته وپرورده بود . این اصل تنوع ، اندیشه ِ« وای به= باد نیکو » بود که برای ما ، ژرفا وپهنای معنایش را گم کرده است .
« وای » که باد باشد ، دراصل « دوای » یعنی « دوتا پای پیوسته به هم » است . ازاین رو ،« وای » ، سه برآیند دارد : ۱- یکی آنکه باد ، اصل حرکت است . ازخود ، می جنبد ( مرغ هم دوبال دارد ) این « ازخود جنبیدن» را « هوا= hva» مینامیدند . ازاین رو همه پدیده های گیتی ، از« اصل ازخود جنبی = هوا » بودند . به همین علت ، ادیان نوری ، برضد این « هوا » میجنگیدند، چون خدائی که میخواست تنها خالق یا آفریننده باشد، با « اصل ازخود جنبی درهرچیزی » ناسازگاربود . اینکه خرد، برضد هواست ، یا اینکه محمد هیچگاه ازهوای خودش حرف نمی زند ، یا اینکه انسان باید برضد« هوای نفسش » بجنگد تا موءمن واقعی بشود ، اینها همه خوارشماری « ازخود بودن وقائم به ذات بودن انسان وپدیده ها درگیتی » هستند . خردی که برضد هوایش هست ، خردیست که دست از آزادی واستقلالش کشیده است . انسان وجهان ، نیاز به خالق ندارند ، بلکه درخودشان ، اصل آفریننده هستند . ۲- ازسوی دیگر، وای یا باد ، دراثرآنکه حرکت ، با پیوستگی دوپا یا دوبال بریک تن ، باهم نشان داده میشد ، ازآن جهت اصل حرکت ورقص ( جنبش شاد= پایکوبی) بود ، وبدینسان ، « وای » ، اصل پیوند ومهرو عشق شمرده میشد . دوپا یا دوبال ، به هم پیوسته اند واین اصل سوم ، همان مهر است . ٣- ویژگی گوهری یا چهری باد که هوای جنبنده است ، همچنین « تحول یا بی وتحول دهی » است . وزیدن باد ( بهار= وَن غـَره = van-ghra= نای به ) ، طبیعت را تحول میدهد وفرشگرد یا رستاخیزوبازآفرینی پدید میآید.
هوا یا باد، که برای ما به یک پدیده طبیعی وفیزیکی وشیمیائی کاسته شده اس ، برای آنها اصل ۱- ازخود جنبیدن و۲- اصل پیوند دادن و٣- اصل تحول ، و عنصرنخستین درهرجانی بوده است . اینکه باد یا هوا ، نخستین عنصر( اخو= اسو= فرن = ارتا ) هرجانیست ، بیان این مطلبست که هرجانی ازخود میتواند بجنبد و ازخود میتواند بپیوندد و ازخود ، میتواند تحول یابد .
پس« باد= وای »،هم اصل جنبش وهم اصل مهربود ، و این معانی در ترکیبات واژه باد ، درفارسی ودرکردی ودر.... هنوزمانده است . ولی « باد، چون ازنی ، زائیده میشد »، معنای « ریح یا فوتِ خالص » را نداشت ، بلکه معنای ِ« آهنگ ونوا وترانه وموسیقی» را داشت . باد ، اینهمانی با موسیقی داشت . با وزیدن این باد که آهنگ موسیقیست و پیکریابی عشق میباشد، بر جهان ، نقشهای رنگارنگ ازهمه تخمها ، پدیدارمیشوند . پس نوای نای ، جهانی از نقش میآفرید که پیکریابی عشق وزیبائی هستـند. این اندیشه را ، مولوی درغزلی که در بالا آورده شد ، بیان میکند ، ولی ما که از فرهنگ ایران بیخبریم می انگاریم که این تصاویر، اختراع نیروی تصویرساز شاعر است .
عشقست یکی جانی ، در رفته به صد صورت
دیوانه شدم باری ، من ، وزفن وآئینش – مولوی
« جان » یا آتش جان ، همان « فرن = پران » یا باد است که خدا باشد ، و درانسان ، «تشخص یافته = او تار= افتار» است . ازاین رو آتش جان انسان ، « وه فـرن افتار» خوانده میشود . جنبش باد ، تبدیل به گرمی وآتش میشود که جان انسان باشد. این جنبش باد ( وای به = نای به ) که آتش جان میشود ، موسیقی و عشق ( مهر) است .
این سیمرغ یا « مرغ ِنای = عنقا= ققنوس » ، چیزی جز بادی نیست که تحول به « سمفونی موسیقی » و به « فرشِ منقش یا پرنیان وپرند ِمنقش » می یابد . این سیمرغ ، چیزی ، جز« اصل جنبش ورقص» و« اصل مهروپیوند» نیست که نخست در« آهنگها وترانه ها ونواها » و « نقشها ورنگها » پیدایش می یابد . تک خدائی ، با خلق کردن ارادی ، دنیا را فراسوی وجود یهوه وپدرآسمانی والله ، میسازد . سیمرغ یا « اصل جنبش ومهر» ، خودش ، تحول به « نقشها » وبه « موسیقی » می یابد . این تحول خدا یا سیمرغ ، به نقش وبه موسیقی در گرشاسپ نامه باقی مانده است . البته دراصل ، این دوداستان ، دو تجربه ژرف دینی ایرانیان بشمار میرفته اند . گرشاسپ نیز که نیای خانواده زال ورستمست ، به معنای امروزه ما ، پهلوان نبوده است ، بلکه « پیامبر- پهلوان » بوده است . چنانچه بهرام نیز دراوستا ، نه تنها نقش پهلوان را بازی میکند ، بلکه « اصل بینش یا دین » هم میباشد ، و همچنین « با تحول یافتن به وای » ، به همه جانوران ومرغان وانسان » تحول می یابد . بهرام ، بن همه جانهاست ، چون به همه جانداران وانسان تحول می یابد .
دریک داستان گرشاسپ درگرشاسپ نامه ، سیمرغ ، تحول به نقشها می یابد ، و در داستان دیگر، تحول به سمفونی موسیقی می یابد. دریک تجربه دینی ، انسان ، تحول ومتامورفور خدا را به نقوش درمی یابد ، و در تجربه دینی دیگر، انسان ، تحول ومتامورفوز خدا را به سمفونی موسیقی درمی یابد . انسان ، درنقوش زیبا و درنواهای موسیقی ، بلاواسطه با خدا ارتباط پیدامیکند . گرشاسپ ، دریک تجربه دینی خود ، با چشمان خود سیمرغ را می بیند که
پدید آمد آن مرغ هم درزمان
ازوشد، چوصد رنگ فرش، آسمان
چو باغی روان ، درهوا سرنگون
شکفته درختان ، درو گونه گون
چو تازان کـُهی ، پر گل ولاله زار
زبالاش ، قوس قزح ، صد هزار...
برآن آشیان رفت و سر برفراخت
تو گفتی ، ز « دیبا » ، یکی « کِله » ساخت
سپهبد( گرشاسپ ) ، فروماند خیره بجای
همی گفت ای پاک وبرترخدای
ناگهان از این مرغ ، آسمان ، « فرش صد رنگ » و باغ روانی که سرنگون باشد و کوهی پرازگل ولاله ، وصدهزاررنگین کمان شد ، و آنگاه درآشیانش هم ، خیمه ای ( کِله ) از« دیبا = پرنیان منقش » ساخت ( همانگونه که درداستان بانوگشسپ ، برسرپوش شاه پریان ) .
او تحول خدا را درتنوع رنگها و گلها ودرختان ورنگین کمان و دیبا یا پرنیان منقش درمی یابد ، و این تجربه ایست که سراسروجود اورا فرامیگیرد و خیره برجایش فرومیماند . خدا، برای انسان در تنوع و گوناگونی وسرشاری ِرنگها ونقشها و گلها ودرختها پیدایش می یابد. خدا، دریک رنگ یا یک نقش یا یک گل یا یک درخت ، پیکرنمیابد . ولی اینها ، کثرت وتعدد نیستند ، بلکه « تنوع= گوناگونی » هستند . اینها « همآهنگی درتنوع » هستند . همآهنگی رنگها دررنگین کمان ، همآهنگی درختان وگلها دریک باغ ، همآهگی نقش ها دریک فرش ، همآهنگی رنگها دریک پرنیان ودیبا ، گرانیگاه تجربه خدا هست.همین اندیشه همآهنگی نقشها دریک فرش ، درتصویر فرشی که گرشاسپ به ضحاک هدیه میدهد، بازعبارت بندی میشود :
یکی فرش دیبا ، دگررنگ رنگ
که بـُد کشوری ، پیش پهناش تنگ
زهرکوه ودریا وهرشهروبـَر زخاور زمین تا در باختر
نگاریده برگـِرداو ، گونه گون
کزآنجا چه آرندو، آن بوم ، چون
ززرّ و زبرجد، یکی نغز باغ
درو ، هرگل ، ازگوهری شب چراغ
درختی درو ، شاخ بروی ، هزار
زپیروزه برگش ، زیاقوت ، بار
بهر شاخ بـَر، مرغی از رنگ رنگ
زبرجد به منقارو ، بـِسَـد ، به چنگ
چوآب اندرو راه کردی فراخ
درخت ازبن ، آن برکشیدی بشاخ
سرازشاخ هر مرغ بفراختی
همی این ازآن ، به نوا ساختی
البته این تصویر، تصویر« فرش زمین» بطورکلی هست ، وهمآهنگی دراین فرش از درختیست که درمیان این فرش بافته شده که هزاران شاخه دارد وبرهرشاخه اش ، مرغی به رنگ دیگر، نواخوانست . این اندیشه سه تایکتائی ، که ۱- کثرت ۲- همآهنگی ٣- وحدت باشد ، گوهر خدا هستند که درنقوش ودر آهنگها درگیتی ، پیکرمی یابند . کثرت درهمآهنگی باهم ، وحدت می یابند . این درخت ، که همان تصویر درخت همه تخمه به صورتی دیگرمیباشد، پیکریابی همان اندیشه ۱- کثرت ۲- همآهنگی ٣- وحدت یا به عبارتی دیگر « وحدت یابی کثرت درهمآهنگی » . دراین تصاویر، « فرد » درکثرت وتعدد، حذف ونفی نمیگردد ، بلکه درهمآهنگشوی که ازگوهر افراد میجوشد، وحدت پیدایش می یابد . در« درخت همه تخمه » نیز، خوشه ، برفراز درخت ، که همان « ارتا » باشد، هست . ارتا یا سیمرغ ، خوشه ایست از « تخم های گوناگون همه گیاهان و درواقع همه جانها » . خدا، خوشه واجتماعیست از افراد کاملا متفاوت ونامساوی ، ولی همه به هم بسته اند . اجتماع ، وبشریت ، چون خوشه شمرده میشود ، اینهمانی با خدا دارد . براجتماع ، کسی حق ندارد ، حکومت کند .
همچنین درخت زمان که درختِ ماه سی روزه است ، ازیک تخم وریشه ، سی خدا میرویند که شاخه های به هم پیوسته آن درختند . وارونه تصویر خدایان نوری که یک خدا ، دراثرطبیعت قدرتخواهیش ، هیچ رقیبی وشریکی را نمی پذیرد ، خدایان ایران، باهم ، نماد همکاری وهمآفرینی وهمپرسی وهمروشی هستند . درفرشی نیزکه گرشاسپ هدیه میدهد ، برفرازهرشاخش ، مرغی دیگراست با نوائی دیگر است ، ولی همه با هم میخوانند . در گرشاسپ نامه ، گرشاسپ، به شهردیگرکه « خرّم » است میرسد و درآنجا بت خانه ای می یابد که بتی است که پیش تخت او :
درختی گشن رسته درپیش تخت که دادی بـَرازهفت سان آن درخت
زانگوروانجیرو نارنج وسیب زناروترنج ووبه دلفریب
هرآن برگ کزوی شدی آشکار بُدی چهرآن بت، بروبر، نگار
زشهر، آنکه بیماربودی وسست
چوخوردی ازآن میوه، گشتی درست
بازهمان اندیشه ، دردرخت با هفت گونه میوه نمودارمیگردد . این به مفهوم خود واژه ِ« درخت » بازمیگردد، که « وَن » نامیده میشده است که به جنگل هم میگفتند . معنای دیگرواژه « ون= درخت »، دوست داشتن است ( vanditan ) . درکردی ، طیف معانیش باقی مانده است . « وه ن » دارای معانی نخ پشمی وبند ، اجتماع وجمع شده ، درخت بنه ، بافت میباشد . « وَه نه » بافته است . وناندن ، آراستن وبافت مو هست . « وه ندن » بافتن ریسمان وبه رشته کشیدن مهره هاست . البته ، « به هم پیوند یافتن » ، به « دوام وپیروزی » میانجامد . درگزیده های زاد اسپرم ، هفت امشاسپند برای آن جاویدان هستند ، چون هماندیش وهمکاروهم گفتارهستند . مِهر، دوام وبقا میآفریند . و آنچه دوام میآورد ، پیروز است. مفهوم « پیروزی » درفرهنگ ایران ، پیایند ، جنگ وغلبه وقهرنیست ، بلکه پیایند « دوام دراثر مهر» است .
سیمرغ را میشود بارها سوزاند ولی او ازسر ازخاکسترش برمیخیزد ( خاک+ استر= تخم پوشیده شده ) . واژه ِ « وندیداد » نیزبرعکس ، ترجمه متداول که از یزدانشناسی زرتشتی برآمده ، دراصل به معنای « داد وقوانینی بوده است که به هم پیوند میدهد ، و به هم می بافد » و معنای « قانون ضد دیوان » در راستای یزدانشناسی زرتشتی است که « vi» را به« ضد» ترجمه میکند، نه به « جفت وهمزاد وقرین ومهر » . «daeva +vi » را زرتشتیان به « ضد دیو» ترجمه میکنند ، ولی دراصل به معنای « زنخدای جفت وهمزاد= مهر» میباشد . نارون (نار+ ون = درخت زنخدا) ، درختیست که وقتی تابوت ازآن ساخته شود ، فرشگرد میکند . چنانچه رستم را درشاهنامه در تابوتی ازچوب نارون میگذارند . « ونته =vanta » دراوستا به معنای « دوستی » « وبهم بافته »است . « ونتو= vantu» به معنای « معشوقه » هست . اینست که درخت (= وَن ) به طورکلی ، پیکریابی ونقش ِ« مهریا عشق ودوستی » است . ریشه ها وتنه وشاخه ها وبرگها وشکوفه ومیوه های درخت ، باهم ، بهترین پیکریابی ترکیب سه اندیشه کثرت وهمآهنگی ووحدت هستند . بدین علت نیزسیمرغ ، خدای ایران، درشاهنامه فرازسه درخت به هم بافته شده آشیانه دارد، یعنی خوشه ِ رُسته از« عشق ومهرودوستی ، سه تای یکتا » هست.
بنمایه تجربه دینی گرشاسپ که بنمایه تجربه دینی درفرهنگ ایران بوده است ، تجربه پیدایش سیمرغ ( وای، ارتا ، اخوشه ) درسمفونی موسیقی نیزهاست . این دوتجربه موازی باهم که خدا ، ۱- درنقوش رنگارنگ و۲- در سمفونی موسیقی ، پیدایش می یابد و انسان را غرق درشادی ورقص میکند ، نشان میدهد که بنیاد دین درایران ، احساس ژرف زیبائی انسان درنقش وموسیقی است . و برترین ویژگی این دوهنرزیبا ، آنست که پرورنده تنوع ِفردیت و فکرو کشش دراجتماعست . البته این تجربه ژرف دینی ، درست برضد گرانیگاه حکومت وقدرت هست که استوار بریکسان سازی و همسان سازی و طرد تنوع افراد وافکار و سوائق و پسند ها هست . اساسا گستردن وگشودن ، به معنای گوناگون شدنست . هرتخمی ازسیمرغ ( ارتای خوشه = اخوشه ) گیاهی دیگر وجانی دیگراست . خوشه سیمرغ ، مجموعه فردیت های گوناگونست . در فرهنگ ایران ، از درخت همه تخمه ،همه انسانها با تفاوت فردینشان میرویند . مثل ادیان ابراهیمی ، خدا، یک آدم یا یک فطرت ویک صورت را ، خلق نمیکند ، بلکه همه انسانها با اختلاف فردینشان ، برگهای ِدرخت همه تخمه هستند . این داستان ، دراثرچیرگی تصویر یزدانشناسی زرتشتی ازمشی ومشیانه بر اذهان ، فراموش ساخته شده است . همه انسانها با تفاوت فردیتها که برگهای درختند ، ازخدا ، از اصل مهر یکجا باهم میرویند. همه بدون تبعیض ، روئیده از گوهر خدایند .
دراین تصویرازکثرت افراد و پدیده ها ، جائی برای پیدایش ایجاد وحدت بر بنیاد میثاق « حاکمیت - تابعیت » نیست ، بلکه ، نظم وسامان وحدت ، فقط ازراه « همآهنگی ، همپرسی ، انبازی » امکان دارد . دراین تصویر، افراد مختلف ، اقوام مختلف ، ملل مختلف ، به شکل « تنوع در زیبائی و نقوش ونواها ی موسیقی » درک میگردند . رد پای تجربه دینی دیگر گرشاسپ که تجربه موازی با تجربه پیشین است و بنیاد تجربه دینی درفرهنگ ایران بوده است ، درگرشاسپ نامه باقی مانده است:
وزآن کوه ، با ویژگان ، سوی دشت
درآمد یکی ، گـِردِ بیشه ، بگشت
زناگاه دیدند مرغی شگفت که ازشَخ آن کُه ، نوا برگرفت
زسوراخ چون نای ِ منقاراوی فتاده درآن، بانگ بسیاراوی
برآنسان که باد آمدش پیش باز همی زد نواها به هرگونه ساز
فزونتر زسوراخ ، پنحاه بود
که ازوی دمش را برون راه بود
بهم صدهزارش خروش ازدهن
همه خاست هریک به دیگرشکن
تو گفتی ، دوصد بربط وچنگ ونای
به یک ره ، شدستند ، دستان سرای
فراوان کس ازخوشی آن خروش
فتادند وزیشان رمان گشت ، هوش
وسیس ، سیمرغ با زدن بال به هم، آتش میافروزد وخودرا میسوزند تا ازنو بپا خیزد یا فرشگریابد . باد، درگوهرش، آتش افروزاست. ازاین رو واژه « آتش گیاه وآتش ابر» ، ازکلمه « باد » ساخته شده است . البته سیمرغ ، همیشه در« نقوش و نواهای موسیقی» ، فرشگرد می یابد وهمیشه ازنوزاده وآفریده میشود ، نه پس ازهزاره ای . این اندیشه نووتازه شوی همیشگی درنقش ودرآهنگ ونوای تازه ، سپس دریزدانشناسی زرتشتی ، آخرالزمانی میشود . « وای به » ، همیشه « آتش افروز وآتش زنه » ، یعنی انگیزنده هست و همیشه دروزیدن ، نقشها وآهنگهای زیبارا ازگوهر جانها وانسانها ، میزایاند . دراین داستان گرشاسپ ازدیدارسیمرغش ، نیز میتوان اصل پیدایش خدا درتنوع را یافت که با ۱- همآهنگی ۲- در کثرت ٣- وحدت پیدایش می یابد . منقارواحد ونای گونه ، سوراخهای فراوان دارد و هرسوراخی ، نماینده یکی از ابزارموسیقی است ونوائی دیگر دارد ولی همه باهم همآهنگند وانسانهارا به شور وهیجان و ولوله ورقص میاندازند . قـقـنس هم ، نام دیگرسیمرغ بوده است و دراصل « کوخ + نوس » است . نوس که در انگلیسی nozeشده است ، به معنای « بینی = بین = وین = نای » است، همان منقار مرغ میباشد و « کوخ ولوخ ودوخ وروخ » ، به معنای نی هستند ( کوخ = قوق ) . ققنس ، یعنی مرغی که منقارش نی هست . چون مرغ ، به معنای « اصل تحول یابی است » ، پس ققنس ، با دمیدن درنایش همه جهان را به تحول وفرشگرد میانگیزد ومیآفریند . با نوای موسیقائی ، نقوش را میآفریند .
درموسیقی ( نوا) ونقش، انسان، پیکریابی خدا را با اندام تنش، حس میکرد . این خودِ خداست که نقش ها ونواها وآهنگها ورنگهای متنوع میشود . این آهنگِ موسیقی واین زیبائی ِنقش است که به انسان آرامش میبخشد و انسان را میپرورد و شاد وبهترمیسازد ، و به کشف خدائی درگوهرخودش ، میانگیزد . دیدن نقش وشنیدن نوای موسیقی ، به فطرت انسان ، صورت میدهد، وجان اورا به رقص میآورد . رقص، یک آئین خدائیست . نقش ونوا، انسان را برومند( آبستن وبارور) میسازند .نقش ونوا، انسان را آزاد میسازند. گوهرخدا ، درنقش ونوا، محسوس میشود . خدا ، حساسیت گوش را درشنیدن نوای موسیقی و حساسیت بینش اورا در دیدن زیبائی ، می پرورد . این خدا ، خدای امرونهی نیست که برای حاکمیتش، عبد وبرده وجاهل وصغیروناقص خلق کند ، بلکه خدای « کشش در زیبائی » است ، یا به عبارت دیگر، اصل کشش به زیبائی در همه گوهرهاست .این خدا، نمیخواهد انسانها را از نقصی که درطبیعتشان دارند ، وازگناهی که دراثر نقصشان کرده اند، با امرونهی وبا ترساندن ازجهنم ونوید دادن به جنت ، نجات بدهد ورستگارسازد ، بلکه با نقش ونوای موسیقی، زیبائیهای را که بالقوه درفطرت انسانها خفته اند ، بیدارمیسازد و به رقص میآورد . نفش ونوای موسیقی ، انگیزنده طبیعت نهفته خدائی درانسانند .
با خدایان امر ونهی وقدرتطلب و منجیان گناه ، « جشنگاه » ، از « نیایشگاه » بریده میشود . با خدایانی که نقش ونوای موسیقی میشوند، جشنگاه ، همان نیایشگاه است . نیایشگاه ، بی جشنگاه، بی معنی است . این نقشهای زیبا ونواهای موسیقیست که هرخانه ای را نیایشگاه خدا میسازد . تا نقشهای زیبا ونواهای موسیقی نباشند، نیایشی نیست ، چون خدائی نیست . بت ها ونقش ها ی بردیواروسقف ، و همخوانی سرودها و نواختن نواهای موسیقی که به رقص میآورند ، این خداهست که جشن میشود . هرجا انسان ، با نقش ونوا وآهنگ موسیقی، جشن میگرفت ، خدا پرستیده میشد، جون خدا را انسان ، با حواس گوناگون ِ تنش حس میکرد . با آمدن خدایان نوری ، نقش ها وموسیقی وجشن ، از نیایشگاه ، جدا ساخته و ازنیایشگاه، تبعید گردید . پرستش ، عبودیت انسان برای تعظیم خدا شد . این بود که نقش وموسیقی ، نه تنها از نیایشگاه تبعید شد، بلکه ازهمه گستره های زندگی نیز رانده شد . نه تنها نیایشگاه ، معبد ( مکان عبد و برده واسیروجاهل سازی ) شد ، بلکه سراسر شهرها ودهات ، تهی ازنقش وموسیقی گردیدند . همه جا ، تبدیل به « معبد= محل عبد شدن » گردید . دراین جهان بی نقش ونوای موسیقی بود که مولوی بار دیگر فریاد برآورد و آنچه را همه از دست داده بودند وازآنها غصب شده بود ، باز آرزوکرد :
یک دست ، دست دلبر( خدا ) و، یک دست ، زلف یار
رقصی چنین ، میانه میدانم آرزوست
...................
بررسی ادامه دارد
|