دو شعر از پل سلان
به مناسبت نودمین سالگرد تولدش


پل سلان - مترجم: سهراب مختاری


• در آنها زمین بود، و
می کاویدند.
می کاویدند و می کاویدند، و شب و روزشان
چنین می گذشت. و خدا را ستایش نمی کردند، ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۱ آذر ۱٣٨۹ -  ۲۲ نوامبر ۲۰۱۰


 دو شعر از پل سلان
به مناسبت نودمین سالگرد تولدش

پل سلان، در بیست و سوم نوابر ۲۰۱۰ نود ساله می شد، اگر که چهل سال پیش جان متلاطمش را در رود سن که نماد چاه های تلخ درون قلبش بود، غرق نمی کرد. در این ایام در شهرهای مختلف جهان دوست داران شعر شگفت انگیز این شاعر بزرگ گرد هم می آیدند و با خواندن شعرها و بررسی آثارش یاد او را گرامی می دارند. به همین مناسبت فکر کردم با انتشار دو شعری که اخیراً از او ترجمه کرده ام، به سهم خود، تولد شاعری را تبریک بگویم، که در پنجاه سال زندگی سخت ولی پربارش، تاریخ دردناک و درون آکنده از اندوه انسان قرن بیستم را ثبت کرد.
سهراب مختاری

« برابرنور »


دل در تاریکی پنهان ماند و سخت، چون سنگ کیمیا.
*
بهار بود، و درختان سوی پرنده هاشان پرواز می کردند.
*
پیاله‍ی شکسته تا زمانی سر چاه میرود، که آب آن خشک شود.
*
تا عظیم ترین کشتی جنگی بر پیشانی غریقی وانگسلد، از عدالت بیهوده سخن می گوییم.
*
چهار فصل، و هیچ پنجمینی، تا یکی از آنها را برگزینی.
*
عشقش به او چنان بزرگ بود که می توانست در تابوتش را به هوا پرتاب کند، اگر گلی که او بر آن گذاشته بود، چنین سنگین نمی بود.
*
تا عشق به آنها شک داشت، آغوششان پایدار بود.
*
روز دادگاه فرارسیده بود، و برای گشتن در پی بزرگترین گناه، صلیب به مسیح میخ شد.
*
گل را به خاک بسپار و انسان را روی این قبر بگذار.
*
یک ساعت از ساعت بیرون پرید، جلوش ایستاد و به او دستور داد، درست راه برود.
*
شاه، پس از آنکه سپهسالار سر خونین شورشگر را جلو پاهایش گذاشت، با خشم فریاد زد: " چطور به خود جرأت دادی در کاخ بوی خون راه بیاندازی!؟". فرمانده از وحشت به لرزه افتاد.
آنگاه سر بریده دهان گشود و داستان یاس را بازگفت.
وزیران گفتند: "دیگر دیر شده است."
یک تاریخ نگار پسین این نظر را تأیید می کند.
*
وقتی اعدام شده را از دار پایین می آوردند، چشمهاش هنوز باز بودند. چلاد جلدی آنها را بست. تماشاگران که متوجه شده بودند، از شرم سرهاشان را پایین انداختند.
اما چوبه‍ی دار در این لحظه فکر کرد که درخت است، و چون هیچکس نگاه نمی کرد، نمی توان یقین داشت که به راستی چنین نبوده است.
*
چون پیش از داوری درباره‍ی خویش، می¬خواست به یقین برسد، فضیلت و رذیلت، گناه و بی گناهی، خصایص خوب و بد را بر دو کفه‍ی ترازو گذاشت. اما سنگینی کفه ها مساوی بود.
چون می خواست به هر قیمتی به نتیجه برسد، چشم هاش را بست، و دفعات بی شماری دور ترازو چرخید، گاه در یک جهت و گاه در جهت مخالف، تا اینکه دیگر نمیدانست کدام بار روی کدام کفه است. سپس چشم بسته تصمیم خود را روی یکی از کفه ها گذاشت.
وقتی چشم گشود، یکی از آنها پایین رفته بود. اما دیگر نمی شد تشخیص داد که کفه‍ی گناه یا کفه‍ی بی گناهی ست.
این اتفاق خشمش را برانگیخت و از دیدن مزیت آن منصرف شد، و خود را محکوم کرد. بی آنکه بتواند از خوف اینکه شاید اشتباه کرده باشد، در امان بماند.   
*
اشتباه نگیر: این آخرین چراغ نور بیشتری ندارد – تاریکی پیرامون در ژرفای خود فرو رفته است.
*
"همه چیز جاری ست": این اندیشه نیز، و همه چیز را دوباره به سکون نمی رساند؟
*
به آینه پشت کرد، زیرا از خودپسندی آینه بیزار بود.
*
با آوردن هزار برهان و دلیل قوانین جاذبه را درس می داد، و گوش شنوایی پیدا نمی کرد. آنوقت پرواز کرد و قوانین را معلق در هوا تعلیم داد – حالا او را باور می کردند، و البته کسی حیرت نکرد که از هوا دیگر پایین نیامد.



«در آنها زمین بود»


در آنها زمین بود، و
می کاویدند.
می کاویدند و می کاویدند، و شب و روزشان
چنین می گذشت. و خدا را ستایش نمی کردند،
که، شنیده بودند، همه چیز را اینگونه می خواست
که، شنیده بودند، همه چیز را اینگونه می دانست.

می کاویدند، و دیگر هیچ نمی شنیدند،
نه می آموختند و نه ترانه ای می ساختند،
به فکر هیچ زبانی نمی افتادند.
می کاویدند.

سکوت می آمد، طوفان می آمد،
دریاها همه می آمدند.
می کاوم، می کاوی و نیز می کاود کرم،
و آوازخوانی آنجا می گوید:
می کاوید.

ای آن یک، ای هیچ یک، ای هیچ کس، ای تو:
به کجا می رفت، که به بی درکجا می گذشت؟
می کاوی و می کاوم، می کاوم خود را تا تو،
و روی انگشت بیدارمان می کند حلقه‍ی پیوند.