روزگار از دست رفتهی مردمِ بی لبخند!
نگاهی به کتابهای «سگها و آدمها» و «دو پردهی فصل» فرشته مولوی
محمود معتقدی
•
فرشته مولوی داستاننویس صاحبسبکیست، که از سمت دنیای مهاجرت، دغدغههایش را به این سوی آبها، در چشمانداز داستانهای کوتاه و رمان، به روزگار اینجا و اکنون ما، عرضه میدارد.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۴ آذر ۱٣٨۹ -
۲۵ نوامبر ۲۰۱۰
«ناگهان پرده برانداختهای یعنی چه»
(حافظ)
فرشته مولوی دا ستاننویس صاحبسبکیست،که از سمت دنیای مهاجرت، دغدغههایش را به این سوی آبها، در چشمانداز داستانهای کوتاه و رمان، به روزگاراینجاو اکنون ما، عرضه میدارد. مولوی در قصههایش، دغدغه و لحظههای شکننده و درخشانی از زندگی زنان این روزگار را، به تصویر میکشد. محوریت قصههایش، خانواده و دنیای پیچیدهی زنان و رنجهایشان است. بنابراین، کارنامهی نویسندگیاش نزدیک به سه دهه است، که در همین چشمانداز، محل داوری و خوانش بوده است. در قصههای وی، کارکرد زبان و صید لحظهها، همواره با نوعی روانشناسی و تیپشناسی خاصی گره خورده است. چرا که، وی سعی دارد، رابطهها را بر محور ارزشی زشت و زیبا، همراه با حسی درونی و شاعرانه به عرصهی داوریها بکشاند. چرا که، مرزهای رمانتیکِ کارهایش، بهزودی به ورطهی نوعی تراژدی و دور از هر نوع آرمانخواهی فمینیستی و با طنزی پنهانی، پیوند پیدا میکند. سلیس و هدفمند مینویسد، و این مقوله، خود، شاخصهی زبان و تکنیک، در قصههای وی به شمار میرود. در این فرصت، نگاهی داریم به دو کتاب «سگها و آدمها» (داستان کوتاه) و رمان «دو پردهی فصل»، که هر کدام، در فضای این روزگار، خود بازتاب زندگیهای سیال و شکنندهایست، که در اینجا و آنجا، در پی کشف هویتی گمشده مدام، گره عوض میکنند.
****
سگها و آدمها (انتشارات ققنوس/ ۱٣٨٨)
مجموعهی «سگها و آدمها» بهگونهای بازتاب دنیای رنگارنگ دلواپسیهای زنانیست که در موقعیت گوناگون زندگی و در پیوند با واقعیتهایی تلخ و شیرین همواره حضوری مضاعف دارند. کانونی در ستیز با خود و جهان خویشتن، و زمانی هم در ستیز با دیگران!
در این متن، مادران، دختران و همسران،در گذراز رنجها، در تعلیقی مدام، به واگویی خود میپردازند ونویسنده به طرح بازنمایی شناسنامهی کسانی دست مییازد که در پیکربندی اجتماعی، شاهدان زندهی هستیهای تباه شدهی خود هستند و نه در سایه که در متن روابط، با ناکامیها و اغلب در فضاهای برزخی به تماشای خود ایستادهاند. نویسنده در این کارزار با تداعیها و پیوندها، به نشان دادن شکلی از رابطهها میپردازد. رابطههایی که همواره در حال دگردیسی و فروپاشیاند و اغلب در حد رویاهایی ناتمام دراین سو و آن سو به نمایش خود درمیآیند. زن در برابر شوهر و شوهر در برابر زن.
«... نه این ماه آن ماه نیست. دیگر جوان نیست تا دل به عشقی موهوم خوش کند. پیر هم نیست تا از داشتن دلی بیخواهش آرامشی بیابد. ماه مهر است. مهری سرد. خانه ساکت است. ساکتی سرد.
شوهرش اگر از این سرمای موذی و پیشرس میگریزد... نه، نمیتواند. حقی در میان نیست. هیچیک صاحب حقی، یا عشقی، یا مهری نیستند. هر دو بسته قیدی دردبارند. با این همه هر دو با هم برابر نیستند. عقوبتی یکسان برای گناههایی ناهمسان... شوهرش وانمود میکند که قدر قدرت است... آقای بالای سر عیال ... مرهم او هم هر چند چون مرهم شوهرش از جنس فریب است... چاره ناچار او چاره کهنه تسلیم زنانه است - تسلیمی آلوده به دورویی و زبونی و زیرکی. نیرنگی که روی درماندگیاش را میپوشاند، اما زخمش را ناسور تر میکند.» (طبل نیمه شب/ ص ۲۱)
بیگمان این ستیز روزمرگیها خود یک جریا ن دا یمی است که از یک نقطهی مبهم به یک نقطهی مبهمتر پرده عوض میکند و همواره دراین نوع ساختارهای سنتی و فرهنگی حضور تاثیرگذاری دارد، چیزی شبیه حدیث نبودن و بودن!
از جمله مسائلی که در این متن مطرح است همانا بازتاب آثار و تبعات روانی و اجتماعی روزگار جنگ و ا نعکاس آن در فضای زندگیهای شهری و روستایی است. در این منظر نویسنده در پی نشان دادن جایگاه و خاستگاه بخشی از پیکرهی اجتماعی زنانهایست که در اینجا و آنجا، تصویرهای ناتمام یک زندگی آسیب پذیر را در پی دارد. کودکی، جوانی، پیری، هر کدام حکایت نسلهاییست که در دنیاهای بسته به تکرار و تکثیر هم درآمدهاند. بهویژه بوی فقر و باورهای سنتی آن امروزه در همه جای این روزگار حس میشود:
«خروسخوان "در بیبی" زابلی راهی شهر میشود. روی صندلی مینیبوس لکنته جابهجا نشده، عطسه میزند - کوچه تنگ و پر گردو غبار، کپه خاک تلنبار شده جلوی مسجد تازهساز ده. عطسه شاید نشانه است. وسواس برگشتن به جانش میافتد اما، حال بلند شدن ندارد. امروز انگار سوای هر روز است! دیشب که خواب به چشمش نرفته ومدام از این پهلو به آن پهلو غلتیده است! کسل و کفری از جا بلند شده، کتری چای را روی منقل و کنار رختخواب و دم دست نظرعلی گذاشته، دست و رو شسته، چادرش را سرش انداخته و راه افتاده است.» (همه روزهای خدا/ص ٨٣)
در داستان «سگها و آدمها» که تا حدودی یادآوری نگاه هدایت در «سگ ولگرد» را در پی دارد، نویسنده تاثیر عاطفی سگکشی عوامل شهرداری در محلا ت مختلف را به صحنه میکشد. در این فضا، داستان زندگی روزمرهی آدمها و همچنین بسیاری از پرسشهای بی پاسخ، در درون متنیست که روایت بسیاری از قهرمانهای داستایفسکی در پیوند با رنج گنا ه و بیگناهی و سرانجام «جبر مقدس» ، در این بازاندیشی به کمک متن میآیند. در این چشمانداز ، ابعاد زندگی شهری و عبور از لحظهها، در خانه، خیابان، در دل کتابها، قصهی پیا مبران، هوای گر گرفته جنگ... و در پایان چشمانداز ماجرا، گویی همه چیز، در این فضاهای آسیب پذیر درهم فرو میریزند و همچون مرگ دوباره مرور میشوند:
«میروند و ماچهسگ را میکشند؛ توله اما، باقی میماند. میماند؟ صدای نو، صدای کوچک. پلکهایی که از نور زخم میخورند، در تاریکی بسته میشوند. صدای تیر سیاهی را تکهپاره میکند. یوسفم را به گناه دوست داشته شدن در چاه میاندازند. خواب و بیداریام را دیگر که تعبیر کند، آخر؟... مادر بزرگ میگوید مصیبت همیشه بعد از معصیت میآید. یوسف ناباور نگاهش میکند. شمشیر بالای سر مدام لرزان است. کسی گربهها و کلاغها را محاکمه نمیکند...»
(سگها و آدمها/ص ۱۱۹)
در این قصه، مقولهی تقدیرگرایی و حضور مردان و زنانی که محکوم به گناه خودزنی هستند، بهگونهای تمثیلی به واگویی درآمده است. همانند تکانهای بزرگ از زندگیای از جنس «سیزیف»؛ چرا که «مادهها» همواره بر لبهی تیغ از دست دادن قرار دارند و این چشمانداز «دراماتیک» با شیوههای «تماتیک» مدام هستی آدمی را به تسخیر خود میگیرد. اما قصهی «کلاغ هندی» در این متن از جنس دیگریست که داستان یک سفر را به گونهای شاعرانه و ساختمند به تصویر میکشد و شروع دلچسبی دارد.
«به آواز کلاغی بر شاخه بیدی، به رقص نور بر سایه رویا، به بوی صبح گرمسیری در دهلی از خواب پریدم. بیداری. بهار. بیداری بهار. سرخوشی سفر. پرده کتانی را کنار میکشم. پنجره را باز میکنم...»
(کلاغ هندی/ ص ۹)
دراین فضا، راوی به شکار لحظهها و دیدار از این جماعت و پرسه زدن در اینجا و آنجا هم میبیند و هم خودش را مرور میکند. اما نویسنده با نگاهی جامعهشناسانه و در عین حال شاعرانه رنج بازمانده از روزگاران گذشته را در مخاطب تداعی میکند. اما درخشانترین لحظهها، بخشهای پایانی قصه است که جوانهی عشقی پنهان را به واگویی مینشیند.. بیگانهای در فضای آشنا:
«... روی تنها صندلی راحتی اتاق میلمم و همچنان که با خرسندی شور و وجد کودکانه او را تماشا میکنم... سادهدلانه دل به شادی ناگهانی بسته است... هنوز میتواند به راحتی یک پسر بچه دلخوش شود. پس پیر نیست. اما من، من فقط آمدهام تا باور کنم که حالا،تنها، برگ در باد، میروم با وزش رویاهای رنگباختهام. با این همه، در این روز آخر، با این بیگانه، با این ونیزی ناشناس غربتزده، شادم. شادی اندوهزده زنی تنها که میداند عشق را برای همیشه گم کرده است. تاریکی نرم و پردهپرده پایین میافتد. میپرسد دیگر چه؟ میگویم دیگر هیچ. گفتن ندارد... با همان سادهگیری رفتن مرا، از کف دادن مرا، باور کرده است.... بازوی ونیزی را میگیرم. میگویم کاش بیست و هفت ساله دیده بودمش...» (کلاغ هندی/ صص۱۶-۱۵)
****
«سگها و آدمها» به لحاظ بافت و زبان، دارای افت و خیرهای چندی است. مثلاً در داستانهای «ایستگاه زرد» و «همه بهارها» و «دوری دیگر» ، فضاها پیچیدهتر و بازیهای زبانی پیش از دیگر داستانهای متن، دیده میشود. اما محور اساسی، یعنی حضور زنان، همواره در جهت صید لحظههایی انسانی و دراماتیک و شاعرانه جریان دارد. و زیباتر، اینکه، زاویههای گوناگونی، در فضاهای توصیف حضور دارند. گفتنیست، که جنبههای تصویری آن، در قلمرو سینما، قابل بازیابیست.
«سگها و آدمها» چشمانداز دنیای گزارههاییست، که در آن فضاهای سنگین روابط، گاه با سوءتفاهم و زمانی با عشقهایی کمرنگ، ما را به حضور میطلبد. طرفه اینکه، چهرهی زنان و احساسات و اندیشههایشان درهمه حال دستمایهی درونی این متن به حساب میآید. بیگمان فرشته مولوی در فضاهای واقعگرایانه و در نشان دادن واقعیتها، رنگ و حس زیباییشناسانهای را در قالب زبانی شاعرانه، به نمایش می گذارد. متاسفانه،این متن، زمانی به بازار آمده که فضای خاکستری در جامعه، آن چنان حاکم بود که این کتاب همانند بسیاری از متنهای دیگر به درستی دیده نشد. «سگها و آدمها» در حوزهی داستان کوتاه، یک متن برجسته و بیادماندنیست. گفتنیست که نقش برجستهی زنانه در این متن، فضاهای مردانه را در سایه قرار داده است. به عبارت دیگر، تناسب و توازن موضوعی، تا حدی یکسونگرانه به نظر میرسد. بااین همه، نگرش خطی و کارکرد زبان و توصیفهای درخشان، در این متن حرف اول رامیگوید
****
دو پردهی فصل (انتشارات افراز/ ۱٣٨٨)
«آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند، اما نرفتند.»
این عبارت تاریخی، حرف اول و آخر «دو پردهی فصل» در گذر یک متن داستانیست ،که از زاویههای گوناگون، با زبانها و ادبیات متفاوت ، طنین آن در سراسر متن به گوش میرسد.. ظهور و سقوط اشرافیتی بدوی، در منطقهای در دل کویر (طبس) که بانوعی «تراژدی» و دگردیسی اجتماعی-فرهنگی گره خورده است. حکایت شکننده و روزگار از دست رفتهی «کوچک» هاییست که با فضایی سادیستی–مازوخیستی درهم تنیده شده، که گاه با زبان جدی وزمانی هم با طنز از زاویههای مختلف، مخاطب را به درون باورهای خود میکشاند. ارادهای معطوف به قدرت که جای خود را بهزودی به حسرت و جنون و خودکامگی عصر زمینداری و نگرش فرهنگ روستایی میدهد، که ناچار به سمت نوعی مدرنیته، راه خود را به شهر باز میکند. اما تقابل دو نسل از یک سو و رقابت دو خانواده از سوی دیگر، در برابر هم، در سراسر متن، در اینجا و آنجا، خود روایت گسست و ناکامی به جان آمدهای را به رخ میکشاند. هستی نگرشی که به لحاظ تاریخی، بازماندهی فرهنگیی عقب مانده و توفانیست!
«دو پردهی فصل» به عنوان نمادین دگردیسی چهار فصلیست، که دو به دو ، رنج و عافیت، سیاه و سفید، و پشت و روی سکهای از یک زندگیست، که با اوج و حضیضهای فراوانی، در گذر زمان روبرو هستند. خانوادهی دکتر «کوچک» در حاشیهی آبادی پدری، در طبس، که قلعهی بزرگ اربابی را یدک میکشد و با فرماندار شهر رابطه خانوادگی برقرار میکند؛ یار گرمابه وگلستان همدیگر، با نوعی رقابت، از عرصهی تخته نرد، تا دیگر عرصههای زندگی. پدر خانواده (کوچک) عصبی و مستبد، با پسر و دختری که دنبال لقب دادن به خود و دیگراناند. همسرش، میهن، معلم تاریخ است. پدر، مردی محافظهکار و شکننده و مستبد، با رقابتی تنگاتنگ در همه چیز با دیگران. شیوا، عیسا، بیژن، عالمتاج، نصرالله، فروغ، مانی، بازیگران دیگر بسیاری از صحنههای تلخ و شیرین، در این درام خانوادگیاند . رفت و برگشت و ساختا ر روایتها، چنان تند و سریع در درون متن جریان دارند، که سیالیت و مرزهای تداعیها، به شیوهی خاصی، جا عوض میکنند و این تکنیک، چندان زمان و مکان هم نمیشناسد. میگوید و شنیده میشود. و در این میان، گاه، زبان از آن تو و زمانی از آن دیگری میشود . تو گویی سراسر متن، مدام، واقعیتی ساخته میشود و سپس، حقیقتی ویران میگردد. روزگار سرخوشیهای دکتر کمال (پردهی اول) بهزودی تمام میشود و با خانواده سر از خانهی سازمانی در شهر درمیآورد. (پردهی دوم) خیالبافی و فزونطلبی و استبداد رای، در همهی افراد خانه، به نوعی دامنگیر میشود. در این میان، پرسشها و پاسخها، خبر از فروپاشی و رسیدن مرگ و خاموشی میدهند، که چگونه هر گوشهای نشان از این سکوت میدهد.
«تابستانها توی سایهی آلاچیقش مینشست. مباشرهای شغالمآبش هم یکی در یمین و یکی در یسار دست به سینه میایستادند. رعیتها هم دورتادور حلقه میزدند، تا از چوب فلک شدن بختبرگشتهای که به خیال در افتادن با ارباب افتاده بوده عبرت بگیرند... من که دکتر کمال کوچکم چرا دربمانم؟... قانون طبیعت، قانون جنگل است. آدمیزاد هم اشرف وحوش. با ارادهی معطوف به قدرت..." (دو پردهی فصل/ ص ٣٨)
در این میان، روابط دکتر کوچک با بچهها و همسرش، بهگونهای با توهم و وسواس و قدرت مآبی همراه است و همین وجه، در ارتباط با فرماندار و فرزندانش نیز جاریست - یادآور وجهی از استبداد شرقی! میهن، با نگرش تاریخی نسبت به اوضاع زمانه ، درست نقطهی مقابل همسرش ایستاده است و از حملهی مغول میگوید. از سوی دیگر، شیوا و عیسا که اولی پزشکی میخواند و دومی به سناریونویسی و گاه بیکاری میپردازد، در وسط این دایره، گاه با لودگی و زمانی هم، با خشونت در برابر پدر میایستند و به نوعی، پنهانی هوای مادر را دارند.اما، جنون قدرت سرانجام پدر را از مادر دور میکند و مقولهی تقابل، روز بروز عریانتر میشود.
«آقاجان»، میان گذشته و حال درمانده، و بتدریج فرو میریزد. میهن هم، که دیگر حاضر نیست پنجره را باز بگذارد، انتظار را برمیگزیند. زمان قصه، میان گذشته و حال، در نوسان است. گویی، اینان به جایی رسیدهاند، که هر کس به کار خود میپردازد:
« رنگ مادر پرید. خندهی کمرنگ گوشهی لبش بود. زیر لبی گفت: «حالا فقط نگران توام شیوا.» سرم را پایین انداختم. بلند گفتی: " آخر چرا؟ من که با آقاجان مسئلهای ندارم مادر! خیالش از طرف من راحت است... من و آقاجان از پس هم برمیآییم....»
(دو پردهی فصل/ص ۵٣)
مادر که نشانهی یک حافظهی بلندتاریخیست کم کم از گذشتهها فاصله میگیرد و میگوید آینه را از او دور کنند، گویی نمیخواهد با واقعیتها روبرو شود. درست زمانیست، که تهران زیر موشکباران صدام بهسختی نفس میکشد. عیسا میخواهد سناریوی «مغول در عصر حجر جدید» را بنویسد، که تهیهکنندهی آن، ایراد میگیرد. روایت فضای عاطفی بمبارانهای جنگ در این مقطع، شنیدنی و تکاندهنده است:
«آوار خاک و آجر و آهن میپوشاند. همیشه وقتی میرسیدیم که جز تل خرابه نمیدیدیم. در راه که بودیم، خواندهها و دیدهها و شنیدهها را سر هم میکردیم. بمب یا موشک، شمال یا جنوب یا شرق یا غرب، خیابان یا کوچه، چندنفر کشته، چند نفر زخمی، چندتا بزرگ، چند تا بچه. اینها همه خبر بود، میشد به زبانش آورد. نقلش کرد... اما خرابه خبر نبود. خفت میانداخت و لالمان میکرد... میشنیدیم... بو میکردیم، دست میکشیدیم. کلامی نمیگفتیم. وقت برگشت، بی قراری از پیش راهمان را سوا میکردیم.» (دو پردهی فصل/ ص ۹۴)
گفتنیست، که هر کدام از فصلها و جداییها خود نگاهی چندصدایی به درون زندگی و دلواپسیهای مزمن چهرههای بیهویتی را در پی دارد؛ که آنگاه که به فضای داستانی فراخوانده میشوند، با اوج و فرودهای شخصیتی فراوانی روبرو میگردند. به نظر میرسد، آدمهای متن، با همهی همبستگیای که با هم دارند در پنهان و در موقعیتهای مختلف، دانسته یا ندانسته، گور یکدیگر را میکنند. زخم زبان و یاوهگویی، بدقلقی در رفتار و گفتار، سلاح برندهایست که هیچ کدام حاضر به از دست دادن آن نیستند. انگار مردمی در اینجا و آنجا، چنین با خود به ستیزی سرکش درآمدهاند... لذا، پسِ پشتِ این پردههاست، که سیاهی و سپیدی، هویت آدمها را بازتاب میدهند. چرا که، در این رهگذر، از موقعیت فردی، تا همدلیهای اجتماعی، بهطرز وحشتناکی، معطوف به قدرت است. زمان میگذرد و خاندان "کوچکـ "به آستانهی انقراض میرسند و این جریان مرگ است، که سرانجام، ستون خیمهی زندگیشان را واژگون میکند. ّ بهراستی ، سقوط عاطفهها، چه غمانگیز است! شیوا، بازماندهی یک حس از دست رفتهی مشترک، هم با همسرش، مانی مشکل دارد.
«نه. گیر مانی نمیماند. دختر پدرش نیست اگر نتواند گره را باز کند. خب دارد مثل آن وقتهای آقاجان رجز میخواند اما قرار نیست مثل حالای آقاجان گیر کند. بیاختیار سرش یک بری کج میشود سمت اتاق مادر. این هم قرار نیست که عاقبتی مثل مادر داشته باشد. اگر قرار باشد تو تلهای هم بیفتد، آن تله باید این تلهی کهنهای که آقاجان و مادر را گیر انداخته نباشد.»
( دو پردهی فصل/ ص ۱۲۰ )
کابوس قدرطلبی و سوءتفاهم، همهی افراد این خانواده را به خیالبافی و خودشیفتگی کشانده است. پدر دم از نیچه میزند، مادر از گذشتههای تاریخی میگوید. شیوا و عیسا بازتاب هردواند! گویی آن روی سکهی زندگانی از دست رفتهی آقاجان و میهن هستند.
واما پایان، روایتِ روزگار مادر در بستر احتضار و دکتر کوچک، که بهزودی کار را تمام میکند. به عبارت دیگر، ابتذال و انحطاط یک هستی شکننده، سرانجام به سقوط خود نزدیک و نزدیکتر میشود.
«... بعد از این همه سال ندیدنش یعنی وقتش نیست که برای بار آخر هم که شده... نگاهش را از پنجره میگیرد. بیفایده است. این را که خوب میداند... راه میافتد طرف اتاقش تا روی تخت از این همه خستگی وابرود. به در اتا قش که میرسد، پا سست میکند. فکر دم صبحش از یادش نرفته ولی قبل از این که کار را تمام کند باید به یکی بگوید که هیچ دلش نمیخواسته این طور تمام شود». (دو پردهی فصل/ ص ۱۵۰)
دستمایهی رمان "دو پردهی فصل" برآمدی از واقعگرایی و واگوییهای ذهنیست، که با زبان و ساختار شتابندهای در متن، جریان دارد. شگردِ نویسنده در صید لحظهها، همراه با نثر زیبا وحرکت درخشان قصه، در کنار تکنیکی سیال و لغزنده، با همهی پیچیدگیهایش، بهدرستی مخاطب را به فضاهای پرسشگرایانهای میکشاند. اما، بعضاً تکرارها و کش آمدن بعضی از فرصتهای داستانی، اندکی راه قصه را دشوار میکند. «دو پردهی فصل» میتوانست کوتاهتر از این بوده باشد .چراکه، فضاهای اضافی و آدمهای اضافی گاهی نفسگیر میشوند. " دو پرده ی فصل " نوعی گذر به چشمانداز بخشی از تاریخ معاصر، بهویژه در سی سالهی اخیر است که فرشته مولوی در بیان آن، کار را به قصهپردازی میکشاند. «دو پردهی فصل»، همانا تقابل قدرت و منش انسانی را به گونهای دراماتیک، در برابر هم نهاده است و این همان روزگار از دست رفتهی مردم بی لبخند، میتواند باشد!
پاییز ٨۹
|