زیر صندلی خالی


هادی خوجینیان


• زیر ملافه های سفید، صورت معصوم ات را در کف دست چپم می گذارم تا ترانه ی هم آغوشی من و تو در حالی شروع شود که من امروز حال خوشی ندارم . به قول ساناز، صدای شهلا در سرم زوزه می کشد. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۱۱ آذر ۱٣٨۹ -  ۲ دسامبر ۲۰۱۰


 زیر ملافه های سفید ، صورت معصوم ات را در کف دست چپم می گذارم تا ترانه ی هم آغوشی من و تو در حالی شروع شود که من امروز حال خوشی ندارم .به قول ساناز ، صدای شهلا در سرم زوزه می کشد . حالا که از ساعت پنج صبح ، ساعاتی گذشته ، شاید تنها یک عشق بازی بتواند خاطره ی مرگ و طناب دار را از سرم بیاندازد و کاری کند که برای بیست و هشت دقیقه به خوابی بروم که تعبیرش را دلم نمی خواهد حتی به آب رودخانه ی پشت پنجره بگویم . راستی رودخانه ی بیرون پنجره یخ زده   نگاه کن ملافه های سفید چروک شده .   در کنارم نشسته ای . تکیه به بالش پر مرغابی داده ای . !    به نخ ملافه ها نگاه می کنم که شبیه ی طناب دار شده . می بینی تصور مرگ برای ثانیه ای از یادم نمی رود فقط برای اینکه تراآرام بکنم ، دم گوش ات می گویم نه مهرک نازنین من ، نگران کابوس های من نباش . می ببینی حتی با تو هم صادق نیستم ، چون دلم نمی خواهد برای ثانیه ای صورت معصوم ترا غرق اشک ببینم . مهرک شرقی من ، با اینکه می دانم داری به انگشت های من نگاه می کنی که با سرعت به روی کبیرد می چرخند ولی چشم هایم را می بندم . باور کن که با چشمان بسته می نویسم . پس از سالها انگشت های من بی اختیار می نویسند و جای همه حروف را حفظ هستند . راستی مواظب استکان قهوه ای باش که برایت درست کرده ام . دلم نمی خواهد ملافه های سفید رنگی به جز اشک های من به خود رنگ دیگری بگیرند . سکوت خیابان آدمیرال رختخواب تنهایی من و ترا پر از اواز کرده . بی اختیار دلم می خواهد پر مرغابی های بالش ات را در بیاورم و مثل پازل دور هم جمع کنم تا با مداد رنگی ام روح و جسم به مرغابی هایی بدهم که دلم می خواهد همین حالا در اتاق شروع به پرواز کنند . اخ که چقدر دلم می خواهد سوار بال یکی از ده ها مرغابی هایی بشوم که خودم خالق شان بوده ام . راستی می شود بدون اینکه از تو بخواهم محکم بغلم کنی . امروز روز تولد من است و دلم نمی خواهد بی آغوش تو ، ثانیه و دقیقه هایم را بگذرانم .   . اوه دارد برف می بارد . ساعت سه و سیزده دقیقه است . مه پشت پنجره ، پی کار خودش رفته . حتمن کار واجبی داشته که بی آنکه حتی خداحافظی بکند پاورچین پاورچین از دیدرس نگاه من و تو رفته . نگرانی ام از این است که خدای نکرده آدرس خیابان آدمیرال از یادش برود . پنجره را باز می کنم تا تکه ی کوچکی از برف را داخل کاسه ی کوچک کنار پا تختی بگذارم . شهلا کنار در ایستاده . گردنش را می مالد . به سمتش می روم . گردنش از شدت فشار طناب کلفت دار ، قرمز نیست ، سیاه و کبود است .   سوتین ات را تنت می کنی . ملافه را دور سینه و کمرت می بندی . شهلا را دعوت به نشستن می کنی . کتری برقی را روشن می کنم . با صدای گرومپ بلندی پس از چند لحظه اعلام داغ شدن می کند و از سر و صدا می افتد . شهلا با چشمان خمار و قشنگش به موهای بلند تو دست می کشد . قهوه ی بی شکر برایش درست می کنم . از شکر زیاد خوشش نمی آید . لباس تن اش را در می آوری . به زیر ملافه ها ، شهلا را می بری . بی آنکه حرفی بزند . بالش پر مرغابی ترا پشت سرش جا به جا می کند . بوی خوش آسمان را می دهد . با اینکه گلویش می سوزد استکان قهوه اش را جرعه جرعه سر می کشد . به گوستاو تکث می کنم تا از داروخانه ی جزیره ، پمادی برای گلوی سیاه شده شهلا جان بیاورد . کنارش دراز می کشی . سرت را به روی سینه اش می گذارد .اجازه می دهی اشک های تو ، آرام ملافه ی چروکیده و مچاله شده را خیس کند . از صندلی زیر پایش می پرسم که چطور باعث شده بود نفس کشیدن فراموشش بشود . با صدای خفه ای می خندد و می گوید ؛ خودت بهتر از من می دانی خیلی وقت بود که من مرده بودم ولی صدای حرکت صندلی به یادم آورد که باید دوباره سری به آسمان بزنم . موهای بلند سیاهش را دست می کشم . با صدای آرام می گویم : آخ شهلا جان چقدر پیر شدی از بس مردی ! بخار قهوه ی داغ   ، اتاق را پر می کند ، انگار صدها فنجان قهوه در اتاق صف کشیده اند تا جای مه رمیده از پشت پنجره را پر کنند . کلید برق حمام را می زنم . وان را پر از آب داغ می کنم تا رفیق برگشته از آسمانم برای دقیقه های طولانی ، تن اش را زیر آب بکند . نگرانی ام فقط گلوی سیاه شده اش است . گوستاو حتمن پماد مناسبی پیدا خواهد کرد . از روی تخت بلندش می کنی . با نرمی و آرامش به سمت حمام می بری . شمع ها را روشن می کنم . پرده ها را می کشم تا به جز نور شمع هیچ نوری شهلا را نرنجاند . اوه تا یادم نرفته صابون فا ی آبی را برایش ببرم . شهلا عاشق بوی سیب این صابون است . تازه محلول آبی سیری را که از قبرس خریده ام را داخل وان می کنم تا رفیقم با آرامش کامل در آب وان سفید ، خودش را غرق کند . اوه نباید از غرق شدن حرفی بزنم . لطفن به حمام برو و مواظب باش که خدای نکرده سرش را داخل آب نکند . چون این روزها حواسش اصلن سر جای خودش نیست . امکان دارد یادش برود سر وقت سرش را بلند بکند . آخ برف همه جا را سفید کرده . پنجره را باز می کنم و گلدان شمعدانی را بیرون می گذارم تا گوستاو راه اتاق ما را گم نکند . شهلا در حمام دارد آواز می خواند . داخل وان را نگاه می کنی . کف بلندی همه بدنش را پوشانده . گلوی سیاه شده شهلا در کف وان به رنگ پوست تن اش شده . گوستاو از پنجره داخل می شود . پمادش را کناری می گذارد . دور سر شهلا می گردد . با صدای نرمش می گوید آخ رفیق جان شهلا دوباره مرده !!۱


hadikhojinian.blogspot.com