حکومت، دین را براندازی میکند یا دین حکومت را؟


احمد مرادی


• هر چند در تاریخ جامعه ما از دیرباز میان شمشیر و قلم، تجدد و سنت، استبداد و دمکراسی مبارزه ای انفکاک ناپذیر جریان داشته و دارد، ولی باید یقین داشت که دیر و یا زود در نهایت این قدرت عقل و خرد است که بر نیروی ایمان گرای خرافی متکی به زور و شمشیر و استبداد فائق خواهد آمد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۱٨ آذر ۱٣٨۹ -  ۹ دسامبر ۲۰۱۰


اخیرا مطلبی در سایت اخبار روز از آقای فیروز نجومی تحت عنوان « حکومت، دین را براندازی میکند» درج گردید که ایشان به نکته مهم رابطه حکومت و دین ( یا ایدئولوژی) اشاره نموده و تلاش نمودند نشان دهند که چگونه با فروپاشی یک حکومت و یا یک قدرت، ایدئولوژی حاکم بر آن نیز از اریکه قدرت پائین کشیده شده و به لجنزار تاریخ سپرده میشود.
رابطه قدرت و ایدئولوژی البته بحث بسیار مهمی است، و آنچه که آقای نجومی در باره فروپاشی نظامهای ارزشی همراه با ساختار قدرت مطرح نمودند، سئوالاتی را بمیان می آورد که جا دارد بدانها پرداخت گردد. آقای نجومی در نوشته خود به رابطه ارگانیک قدرت و تفکر و عواقب پس از فروپاشی قدرت اشاره نموده و بر آنند که در صورت سقوط یک حکومت توتالیتاریته، ایدئولوژی حاکم بر آن نیز به طبع آن در پروسه منطقی خود راه زوال و افول را خواهد پیمود و جهت اثبات ادعای خویش به فروپاشی نظام فاشیستی هیتلر، نظام شوروی سابق و فروپاشی احتمالی نظام ولایت فقیه در ایران اشاره نموده اند. ولی آقای نجومی بدان نمی پردازد که چگونه این قدرتهای فاشیسم هیتلری و یا شوروی سابق ونظام ولایت فقیه در ایران ساقط شده ویا خواهند شد و اهرمهای بزیر کشیدن این قدرتها در شرایط متنوع جوامع مختلف چه بوده و چه تفاوتهایی با یکدیگر دارند؟ دیگر اینکه آقای نجومی این امر را روشن نمیکند که آیا میتوان این ادعا را اصل قرار داد که در همه حالات، الزاما فروریزی ساختار قدرت در یک جامعه دیکتاتوری، منجر به بی اعتباری و مفتضح گردیدن ایدئولوژی حاکمان بر آن جامعه نیز خواهد شد؟ اینها نکاتی هستند که نیازمند کمی تأمل هستند.
در رابطه با سئوال نخست، اگر تجربه اروپا را در دوران اقتدار حاکمیت مطلقه و دیکتاتوری اشرافیت و کلیسا در دوران انکیزاسیون قرون وسطی مدنظر قرار دهیم، باید دریابیم که در تغییر این نظام سیاسی- اقتصادی، صرفنظر از برشمردن علل اقتصادی و ضرورتهای رشد بورژوازی نوپا در این دوران بعنوان یک ضرورت تاریخی، در عین حال نمی توان در فروپاشی این سیستم استبدادی، نقش و تلاش اندیشمندان و فلاسفه این دوران را در ضربه زدن به افکار ارتجاعی حکومتگران و بویژه کلیسا و تعلیمات مسیحیت نادیده گرفت، بلکه باید اقرار نمود که منازعات فکری این اندیشمندان با ایمان گراهای مسیحیت و ایجاد شک و پرسشگری در خصوص مطالب مندرج در انجیل و تورات و احادیث مذهبی در میان مردم و با پرداخت هزینه های گزاف به قیمت سرکوبی و کشتار اندیشمندان بود که به لحاظ فکری، اتوریته مذهب و کلیسا به زیر علامت سئوال برده شده و زمینه های رشد تعقل و خرد بجای ایمان و وحی و نقل گرایی و پیشرفتهای بعدی در جامعه جاری گردید. به بیانی دیگر، اقتدار مذهب در این کشورها، نه بدنبال انقلابات اجتماعی، بلکه قبل از همه در پی فرو ریزی اعتبار و اوتوریته فکری مسیحیت و کلیسا و در جریان یک مبارزه حاد فکری میان اندیشمندان عقل گرا و ایمان گرای خرافی مسیحی بود که آنرا از دستگاه سیاسی حاکم جدا کرده و بعنوان یک نهاد دینی و حاشیه ای در جای خود نشاند.
بدین جهت به اعتقاد من، اگر تجربه اروپا را مد نظر قرار داده و در هم تنیدگی دین و حکومت را بعنوان یک کل واحد قدرت در جامعه ای مثل ایران مورد اذعان قرار دهیم، در آنصورت میتوان دغدغه ها و نگرانیهای اشخاصی چون آیت الله منتظری را در نجات دین اسلام و نظام جمهوری اسلامی بخوبی درک نمود ، زیرا ایشان بخوبی از رابطه منطقی میان قدرت و ایدئولوژی اطلاع داشته و بر آن واقف بودند که در صورت کنده شدن و سلب اعتماد اقشار هر چه وسیعتری از مردم از دین اسلام ، قبل از همه این نظام جمهوری اسلامی است که ضربه دیده و بسترهای هر چه سریعتر فروپاشی آن مهیا می گردد.
از اینرو امروز دیگر باید بپذیریم که این ایدئولوژی در آزمون تاریخ چند قرن پیش و بویژه حاکمیت سی ساله خویش در محک قضاوت و داوری توده ها قرار گرفته و امروز حتی با نشستن اشخاص اصلاح طلبی چون موسوی و کروبی نیز بر مسند قدرت که شاید در ایجاد فضای تنفسی در جامعه تعدیلاتی ایجاد نمایند، ولی اینرا بطور یقین میتوان گفت که تا مادامی که این افراد نیز، ایدئولوژی و تعلیمات اسلام را مبنای حکومتمداری خود قراردهند، این حکومت نمیتواند و از این شانس و امکان برخوردار نیست که تداوم یافته و جامعه را در جهت هر چه بیشتر دمکراتیزه شدن هدایت نماید، زیرا که ایدئولوژی اسلام کوچکترین قرابتی با دمکراسی و آزادی و عدالت به مفهوم عقلانی و متعارف خود در دنیای متمدن امروز نداشته و ندارد.
از این رو، دغدغه امروز جامعه روشنفکری در ایران آن باید باشد که به سیادت تفکر نظام « ولایت فقیهی» بطور ریشه ای و بنیادی در جامعه بعنوان پیش شرط حذف کامل حاکمیت آن پایان داده شود و باید اقرار نمود که تا مادامی که این تفکر بعنوان یک ایدئولوژی زیانباراز کلیه امور زندگی سیاسی و اجتماعی جامعه حذف نگردد، هیچ تضمینی بر آن وجود ندارد که حتی پس از فروپاشی این نظام، تفکر ایمان گرا و خرافه پرست طالبانی دوباره بر بستر زمینه های موجود در جامعه و در شرایطی مناسب خود را بازسازی ننموده و دوباره اقتدار خود را در شکلی دیگر اعمال ننماید.         
در ادامه بحث، آقای نجومی در این نوشته خود در این نکته محق هستند که فروپاشی نظام شوروی و یا فاشیسم هیتلری، لطمات جبران ناپذیری را بر ایدئولوژی مارکسیسم و ناسیونالیسم- سوسیالیست هیتلر وارد آورد، ولی به اعتقاد من این خطاست که ایدئولوژی مارکسیسم را در ردیف دو ایدئولوژی ضد بشری و خرد ستیز هیتلری و اسلام قرار داد. ایدئولوژی مارکسیسم با اینکه در پی فروپاشی بلوک شرق صدمات بسیاری را بویژه با تشدید تبلیغات دامنه دار کشورهای غربی و سرمایه داری جهانی متحمل گردید، ولی بر خلاف دو ایدئولوژی فاشیسم هیتلری و اسلام، آموزه های مارکس از وجوه فلسفی و اقتصادی گرفته تا اجتماعی و سیاسی و غیره بعنوان شیوه های کاربردی در زندگی روزمره انسانهای امروز با گذشت سالها همچنان مورد ارجاع قرار گرفته و از تعالیم آن بهره گرفته میشود.
اما در رابطه با موضوع حکومت و ایدئولوژی که آیا الزاما فروپاشی قدرتهای دیکتاتوری و توتالیتری همچون رژیم جمهوری اسلامی با بی اعتبار گردیدن ایدئولوژیهای آنان نیز همراه است، به گمان من نمیتوان بعنوان یک اصل و صد در صد با آن موافقت نمود. این امر قبل از همه منوط بدان است که نظام سیاسی جانشین از چه ماهیتی برخوردار بوده و تا چه حد از واقع بینی فکری در برخورد با مشکلات جامعه و درک توده مردم و همینطور ارائه برنامه های خود در مقایسه با نظام پیشین در حل مشکلات برخوردار است.
به بیانی دیگر، از منظر قضاوت توده عوام، قبل از همه رفتارها وعملکردهای یک حاکمیت در پاسخ به نیازهای مادی و معنوی آنان است که ملاک قرار میگیرد و طبیعی است که یک حکومت ناتوان ساقط شده، ایدئولوژی و افکار خود را نیز متعاقبا به زیر ضرب برده و به بی اعتباری میکشاند. نمونه شاخصی که در این باره میتوان بدان بعنوان یک مثال اشاره کرد، سرنگونی رژیم فاشیستی هیتلر و ایجاد جمهوری فدرال آلمان است.
واقعیت اینست که جنایتها و اعمال رژیم فاشیستی هیتلر چه در عرصه داخلی و چه خارجی آنقدر گویا هستند که نیازی به بیان آن وجود ندارد و امروز با گذشت 65 سال از سرنگونی این رژیم، هنوز هم از این دوران، بعنوان تاریکترین نقطه تاریخ آلمان یاد شده و ابعاد جنایات آن بویژه برای درس آموزی و فراگیری نسل نوین جامعه آلمان همچنان از موضوعاتی است که در رسانه های مختلف بدان پرداخت میگردد. اما سئوال من اینست که اگر جمهوری فدرال آلمان بعنوان جانشین رژیم هیتلری در پیشبرد سیاستهای خود به اقدامات ضد دمکراتیک و وحشیانه و فاشیستی تری نسبت به رژیم هیتلری دست میزد، آیا جامعه آلمان باز هم با اینهمه نفرت و تنفر و بعنوان یک لکه ننگ از رژیم هیتلری یاد میکرد؟
مثال ملموس تر این سئوال، مقایسه دو رژیم پهلوی و جمهوری اسلامی است. سیاستهای شوونیستی و ضد دمکراتیک رژیم پهلوی نیز که در حق آن از زوایای مختلف پرداخت شده و مطالب و کتب بسیاری نوشته شده است، نیازی به یادآوری و بازنگری حافظه تاریخی نداشته و در رسانه های گروهی امروزنیز غیر از موارد یادواره های تاریخی مثل کودتای 28 مرداد، 21 آذر و یا دیگر وقایع برجسته تاریخی، کمتر بدانها پرداخت میشود. اما سئوال اینست که چرا اینهمه جنایات رژیم پهلوی ،امروز از جنبه نظری و عملی و بعنوان یک تجربه منفی در تاریخ معاصر ایران از جنبه درس آموزی برای ایجاد جامعه ای نوین و دمکراتیک وعاری از استبداد ، بطور جامع مورد تجزیه و تحلیل قرار نمیگیرد؟ چرا شعار « ملت واحد، زبان واحد» رضا شاهی که تحت آن محو کامل اقوام ساکن ایران و فارسیزه کردن کل جامعه مد نظر قرار گرفته بود از سوی دوستان عمدتا دمکرات فارسمان از اهمیت پرداخت نازلی برخوردارگردیده است؟ به اعتقاد من، عدم پرداخت بسیاری از این دوستان به سیاستهای ضد مردمی رژیم پهلوی با شرایط امروز جامعه ما پیوندی تنگاتنگ داشته و آنهم جانشین گردیدن رژیمی بنام جمهوری اسلامی است که نه تنها همان سیاستهای شوونیستی و ضد دمکراتیک و سرکوبکرانه رژیم پهلوی را پی گرفته است، بلکه با دخالت در کوچکترین ابعاد زندگی شخصی توده مردم وحتی اعتقادات مذهبی دیگر اقشار جامعه و تلاش برای شیعیزه کردن کل جامعه، آنچنان وضعیتی را حاکم نموده است که سیاستها و اقدامات رژیم پهلوی در سایه و حتی مرحمت و دلجویی قرار گرفته و از اینرو نقطه آماج حملات امروز این نیروهای ضد رژیم جمهوری اسلامی متوجه این نظام ولایت فقیهی گردیده است.
بنا براین، آنچه آقای نجومی در خصوص اتفاقات پس از رژیم جمهوری اسلامی که همانا فروریزی ایدئولوژی دین در جامعه است اشاره نمودند شاید بطور منطقی درست باشد، ولی حوادث امروز آنقدر پیچیده هستند که نمیتوان در رابطه با آینده کشور حکمی قطعی صادر نمود. شاید ارزیابیهای من نادرست باشند ولی همانطور که گفتم، در رابطه با سرنوشت آتی جامعه ما معلوم نیست و حتی تضمینی بر آن نیست که حاکمیتی که پس از رژیم جمهوری اسلامی بعدا بر سر کار می آید حتی بدتر نباشد. در آنصورت پرسش من اینست که آیا میتوان در آن صورت و با آمدن چنین رژیمی ، از فروریزی ارزشهای دینی و تنزل نظام ارزشی امامت و ولایت سخن گفت؟ آیا باز میتوان از حجاب بعنوان نماد بیگانگی و خفت یاد کرد؟ یا میتوان جهاد و شهادت را برخاسته از حیوانی ترین خصلت انسانی دانست ؟
متاسفانه ما با تاریخ سرزمینی روبرو هستیم که زمانی شیخ فضل الله نوری مرتجع اسطوره مقاومت معرفی میشود و در زمانی دیگر شعبان بی مخهای لمپن بجای دکتر مصدق ها قهرمانی ملی قلمداد گردیده و در زمانی دیگر هزاران مبارز راه استقلال و آزادی و دمکراسی، خائنین این مرز و بوم نمایانده میشوند. از اینرو هر چند در تاریخ جامعه ما از دیرباز میان شمشیر و قلم، تجدد و سنت، استبداد و دمکراسی مبارزه ای انفکاک ناپذیر جریان داشته و دارد، ولی باید یقین داشت که دیر و یا زود در نهایت این قدرت عقل و خرد است که بر نیروی ایمان گرای خرافی متکی به زور و شمشیر و استبداد فائق خواهد آمد.   

moradi5704@gmail.com