آنیموس (۱)


کتایون آذرلی


• تمامِ دورانِ کودکی‌ام را در باغچه بزرگِ خانه‌مان گذراندم، لا‌به‌لای گل‌های اطلسی و بنفشه و بوته گل‌های رُز و درختانِ سبزِ بِه و گیلاس که نهال‌شان را سال‌ها قبل پدرم در آن جا کاشته بود.
بدین ترتیب بود که با طبیعت اُنس گرفتم و در واقع، “طبیعت” همبازی‌ام شد. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۱٣ خرداد ۱٣٨۵ -  ٣ ژوئن ۲۰۰۶


مقدمه
 تمامِ دورانِ کودکی‌ام را در باغچه بزرگِ خانه‌مان گذراندم، لا‌به‌لای گل‌های اطلسی و بنفشه و بوته گل‌های رُز و درختانِ سبزِ بِه و گیلاس که نهال‌شان را سال‌ها قبل پدرم در آن جا کاشته بود.
بدین ترتیب بود که با طبیعت اُنس گرفتم و در واقع، "طبیعت" همبازی‌ام شد. زمانی که در سن شش سالگی وارد دبستانِ شبانه‌ روزی شدم، با کلمات آشنا شدم، کلماتی که هر روز معنایِ وسیعی را در ذهنم به وجود می‌آوردند و من اغلبِ اوقات با آن‌ها در ذهنم بازی می‌کردم. شب‌ها که در تاریکی خوابگاهِ مدرسه می‌خوابیدم، کلمات مثلِ ستاره‌هایی نقره‌فام و کوچک بر فرازِ سرم می‌چرخیدند و تاب می‌خوردند و در تاریکی شب فرو می‌رفتند.
در آن زمان، من همبازی دیگری هم یافته بودم و آن "کلمات" بودند. بدین سان در کمالِ آزادی در پیِ استعدادها و علاقه‌هایم بودم. به "نوشتن" بیش از هر چیز دیگر تمایل نشان می‌دادم و پدرم که خود، فرهیخته زمانه‌اش بود یگانه مشّوقم در این میسر شد، و هم او بود که برخلاف "شمس" به من نیاموخت تا باور کنم؛ "من گنگٍ خواب دیده‌ام و عالم تمام کر" !
باری، گاه چنان کلمات در ذهنم شکل می‌گرفتند که احساس می‌کردم در زیر رگبارِ کلمات، غرق شده‌ام. این "لحظه" که هرگز برایم قابل پیش‌بینی نبود، هم چنان روح و جان مرا در چنگ خود می‌گرفت. و چه در انبوه جمع و چه در خلوتِ غافلگیرم می‌کرد.
بنابر این هر کجا بودم و هر کاری را که مشغول انجام دادنش بودم رها می‌کردم و سراسیمه خلوتی را جستجو می‌کردم تا در آن جا بنویسم؛ اماّ دقیقاً در همین لحظات بود که در می‌یافتم نیرویی مافوقِ وجودم مرا به سوی نگارش می‌برد. نیرویی که کاملاً برایم ناشناخته بود!
سال‌های کودکی و نوجوانی‌ام را با "احساس" و "دریافتٍ" همین نیروی ناشناخته سپری کردم. سال‌ها بعد، زمانی که به جوانی رسیدم و تجربه‌هایِ عقیم و سرد در جانم ریشه گرفت، هیچ کتاب یا مکتب فکری و نظری برایم چشمگیر به نظر نمی‌رسید تا بتواند این نیرویی را که ناشناخته و مجهول بود و پیوسته مرا به "نوشتن" دعوت می‌کرد و هر روز انگیزه‌هایِ جدیدی را برای نوشتن به وجود می‌آورد، برایم معنا و تعبیر و تفسیر کند. اما در شرایط ناهمگون و متفاوتی از این دوران با آثار روانکاوِ مشهور سوئیسی، "یونگ" آشنا شدم.
آشنایی با آثار او نه تنها علاقه مرا در باره روانشناسی فردی و شناختٍ "خود" جلب کرد، بلکه توانست تا حد معقول و قابلِ درکی پاسخ مرا در خصوص آن نیروی پنهانی که باعث نوشتن و یا خلقِ اثری هنری می‌شود، بدهد.
با این که تئوری‌های او پیچیده و مشکل‌تر از آنی بود که بتواند در زندگی و تجارب روزمره به کار آید، با این حال پاسخِ مناسبی را در این خصوص به من داده بود.
"یونگ"1 در کتاب خاطرات خود از "آرکی تایپ" یا "صورت مثالی" و یا "کهن الگو" یا "صورتِ اساطیری" سخن می‌گوید که محتویاتِ ذهنِ نا خودآگاهِ جمعی است؛ و سپس نتیجه می‌گیرد که هنرمندان، تنها کسانی هستند که می‌توانند با "آگاهی" و "شعور" و "شناخت"، این آرکی تایپ‌ها را با خود بیامیزند و با آن روبرو شوند.
"یونگ"، یکی از مهم‌ترین و پیچیده‌ترین آرکی تایپ‌هایی را که مشخص کرده است؛ "آنیما" و "آنیموس" نام دارد.
"آنیما"، روحِ یا روانِ مونثٍ درون مرد است، و به بیانی دیگر طبیعتٍ زنانه نهفته در مرد، و "آنیموس" طبیعتٍ مردانه در درون زن است.
او معتقد است، "آنیما- آنیموس" در رویاها و تخیلات و نقاشی‌ها و شعرها و داستان‌ها و غالباً در کلیه خلاقیتهای هنری، به صورت "معشوق رویایی" یا "معشوق ازلی- ابدی" تجلی می‌یابد. سپس ادامه می‌دهد که اصولاً طبیعت "آرکی تایپ" به نحوی است که نمی‌تواند "خود آگاه" شود اما از سویی به نظر می‌رسد که هنرمندان جزء آن گروه خاصی از انسان‌ها هستند که گاهی کاملاً به قلمرو "آنیما- آنیموس" نزدیک می‌شوند و در درون خود با او به گفتگو می‌نشینند و گاه، در مقام یک "نگارنده" گفته‌ها و خواسته‌های او را ترسیم و یا به تصویر می‌کشند.
"یونگ"، در خصوص همین موضوع اضافه می‌کند که "خودشناسی و درک وجود خود از عناصر بسیار مهمِ ظهور و تجلی "آنیما- آنیموس" در نهادِ فرد است.2
بدین ترتیب بود که این اثر آفریده شد تا روحِ جمعی‌ایی که یونگ آن را به عنوان "آنیما- آنیموس" نام می‌برد و من آن را همزاد ابدی نام گذاری می‌کنم، در بیانی عاطفی و ادبی نوشته و خلق گردید.
لازم به ذکر است که در این اثر خواننده با مفاهیم و اشارات و رموز روان‌شناسی و ادبی روبرو است که در گیومه " " نشانه‌گذاری شده است، لذا از خوانندگان درخواست می‌کنم که به این رموز و مفاهیم و اشارات عنایت و تأمل کنند.
با احترام و سپاس - کتایون آذرلی

 
بخش نخست
 
 "باغ انگور"
 
زیر داربستٍ خوشه‌های "انگور" غمگین نشسته بودم. این احساس از وقتی سراغم آمد که فصلِ نو ظهورِ بی‌قراری آغاز شد و من نخستین "بوسه" را تجربه کردم.
سال‌ها می‌شد که آن‌جا نشسته بودم و به بی‌قراری روحم، به ناآرامیِ ضربانِ قلبم گوش می‌دادم. دیگر از همه کس و همه چیز دل بریده و جدا شده بودم، و افتاده بودم این گوشه، زیر خوشه‌های انگور!
نوری که با درخشش خود از زیر بوته‌ها و آن سوی باغ می‌تابید، چشم‌هایم را آزار می‌داد و مثلِ تیزیِ سوزنی به آن فرو می‌رفت. چشم‌هایم را که می‌بستم به تاریکی می‌رسیدم و حسِ غریبِ‌ تنهایی در روحم وسعت می‌گرفت. اما من تنها نبودم: چهار "عنکبوت" رویِ دست‌ها و پاهایم تارهایِ خود را تنیده بودند و من صدایِ خش- خشِ شاخک‌های آن‌ها را می‌شنیدم. و حرکت ریز و تند آن‌ها را بر روی تنم احساس می‌کردم. آن‌ها با تنیدنِ تار، بْزاقشان را بر تنم می‌چسباندند و من مْچاله شده، نشسته بودم؛ نه گریزی از تارهایِ عنکبوت‌ها داشتم و نه از سایه سردِ "خوشه‌های انگور! درخت "انگور"، هر سال به قطرش اضافه می‌شد و شاخه‌هایش افراشته‌تر و برگ‌هایش انبوه‌تر و سایه‌اش فراگیرتر. در زیر این درخت دیگر خُنکَایی نبود تا رویِ دلِ سوخته‌ام بنشیند؛ فقط سرما بود و حسِ مرگ، سرمایی‌‌ جانگداز که کرک‌هایِ‌‌‌ پوستٍ تنم را سیخ می‌کرد و تا استخوانم فرو می‌رفت و مرا از گرمایِ زندگی جدا می‌کرد.
سال‌ها می‌شد که زیر این درخت مانده بودم و نه خورشید را می‌دیدم و نه ستارگانش را. فقط بویِ نمناکِ خاک بود و صدایِ ریز حرکت مورچه‌ها، موریانه‌ها،‌‌ پشه‌ها، و این عنکبوت‌هایی که بر روی پوست من به زندگی خود ادامه می‌دادند.
در زیر همین درخت انگور بود که اغلب به این فکر می‌کردم کدام دستی مرا به سرنوشت مْبهم و رنج ‌آمیزی سوق داده است؟ از چه هنگام به این وضع دچار آمده بودم؟ و چرا رهایی من از این باغ افسون شده، از این باغ مرگبار امکان پذیر نبود؟
این سوال‌ها و این شرایط ناخواسته، تا هنگامی که آن دست‌هایِ مرموز خوشه‌هایِ انگور و ساقه‌هایش را به کناری نزده بود، هم چنان ادامه داشت.
اما او آمده بود، درست مثل یک روح، مثل یک نور رها شده از ستاره‌ای سرگردان و شاخه‌هایِ پیچ در پیچِ درختٍ انگور را کناری زده بود و سنگینی‌شان را از روی تنم برداشته بود و مرا به نام خوانده بود: "آنیما".
من از هجوم خالیِ اطرافم ترسیدم و هیچ نگفتم. شبح که گویی روحی اثیری بود دست‌هایش را سویم دراز کرد و نگاهش را لبخند زنان به من دوخت. من تکان نخوردم و همان طور مچاله شده نشسته بودم و با چشمانی مات به او نگاه می‌کردم. "عنکبوت‌ها" رویِ ‌تنم نفس می‌کشیدند و حرکت می‌کردند‌‌ و بْزاقشان را روی تنم می‌ریختند و تند و سریع تارهایشان را می‌بافتند تا مبادا از دامنشان رها شوم. شبح کنار من، رویِ خاک نمدارِ نشست و بی‌آن که در انتظار حرفی یا عکس‌العملی از من بماند با حرکت آرام دست‌هایش، یک به یک "عنکبوت‌ها" را از قسمت میانیِ بدنشان گرفت و آن‌ها را از روی تن من برداشت و رویِ خاک رها کرد. او برخلاف من از "عنکبوت‌ها" نمی‌ترسید و از لمس آن‌ها چندشش نمی‌شد.
وقتی او "عنکبوت‌ها" را روی خاک رها کرد، آن‌ها با حرکتی تند و سریع رفتند و زیر بوته‌های انگور پنهان شدند. من به شبح نگاه می‌کردم و می‌دیدم هر تاری را که به دست‌هایش می‌چسبید، با هْرم نفس‌هایش، با یک پْف کردن به دست‌هایش از من و خودش جدا می‌کرد. وقتی تارها را از روی تنم پاک کرد، نگاهش را به پیکرم دوخت و بار دیگر دستی بر آن کشید تا مطمئن شود روی تنم تار عنکبوت‌ها وجود ندارد. او مرا چنان نگاه می‌کرد که گویی شئی گرانبهایی را از زیر خروارها خاک در آورده است.
وقتی مطمئن شد که بر روی تنم نه غباری هست و نه تاری، یک دست به پشت گردنم انداخت و دست دیگرش را به زیر پاهایم برد و مرا به آغوش گرفت و از زمین بلند کرد و از زیر "بوته‌های انگور" بیرون آورد.
از زیر سایه نمدارِ "خوشه‌های انگور" که بیرون آمدم، پرتو خورشید چشم‌هایم را آزار می‌داد. بار دیگر چشم‌هایم را بستم و دست‌هایم را دورِ گردنِ شبح پیچیدم و سرم را رویِ شانه چپش گذاشتم. شبح چند قدم برداشت و مرا رویِ یک تخته سنگٍ بزرگ، زیر نور آفتاب گذاشت، درست مثلِ یک لباسِ خیسِ نمدار! من روی تخته سنگ با پاهایی آویزان و بی‌حرکت، دست‌هایی شل و وارفته و کمری خم، سر به پائین نشستم. گیسوانم مثلِ خزه‌هایی نرم روی شانه‌هایم ریخته شده بود. نور آفتاب به تنم می‌تابید و من کم و بیش احساس گرما می‌کردم. انگار یخ زده بودم و حالا این پرتو خورشید بود که تنِ یخزده‌ام را گرما می‌بخشید.
چشم‌هایم که نیمه باز شدند، در هاله رمزآلودی سایه او را کنارم دیدم که به انتظار نشسته بود و نگاهم می‌کرد. در آن لحظه احساس کردم قلبم از بی‌قراری تهی شده است. دیگر نمی‌ترسیدم و بر روی تنم حرکت شاخک‌های عنکبوت‌ها را حس نمی‌کردم، حتی صدای خش خشِ آن‌ها را نمی‌شنیدم. از سر ناباوری دستی بر روی لب‌هایم کشیدم تا مطمئن شوم دیگر موریانه‌ها و مورچه‌ها بر روی آن حرکت نمی‌کنند و دم به دم نیشم نمی‌زنند. روی لب‌هایم، روی صورتم، در شیار گردنم و تمام بدنم، هیچ چیز جز نَم نبود و نور خورشید داشت سرتاسر اندامم را تسخیر می‌کرد.
بار دیگر به آن سایه مرموز نگاه کردم، به همان سایه‌ای که مرا از زیر خوشه‌های انگور در آورده بود و با مهربانی، زندگی را با تمام مائده‌هایش نشانم می‌داد.
زندگی در پرتو آفتاب، گرم و دلچسب جلوه می‌کرد و این گویی آغازِ حیاتِ دو باره‌ام بود.
 
٭٭٭
آشنایی با شبح برایم نابهنگام بود. اما من به خوبی می‌دانستم که هرگز تا به حال نخواسته بودم ‌کسی‌ به زندگی‌ام وارد شود. از زمانی که زیر خوشه‌هایِ انگور اسیر شده بودم، سرنوشتٍ اجتناب ناپذیر رنج‌ها و تنهایی‌ها را پذیرفته بودم، اما شبح آمده بود؛ درست مثل یک میهمان ناخوانده! و حالا کنار من رویِ تخته سنگ، زیر نور آفتاب به انتظار نشسته بود تا نَمِ روح و جان و تنم خشک شود، و هْرمش به هوا برود.
من با چشم‌هایی نیمه باز سر به زیر داشتم و گیسوانم صورت و گردنم را پوشانده بودند. شبح مقابلم به زانو نشست و انگشت‌هایش را زیر چانه‌ام گذاشت و آرام سرم را بالا آورد و به صورتم نگاه کرد و گیسوانم را به کناری زد و نگاهش را به من دوخت و لبخندی رویِ لب‌هایش نشست و گفت:
- چشمانت مْردابی و خیس‌اند!
من لبخندش را پذیرفتم اما هیچ نگفتم و لحظه‌ای پلک‌هایم را روی هم گذاشتم و به احساسی که از دیدن او داشتم فکر کردم؛ احساسی که به من می‌گفت، او آشنایِ قدیمی من است. با خود فکر کردم، شاید او را در جایی دیده باشم، شاید در کودکی‌هایم، همان جایی که دلم می‌خواست بدوم و بروم بالای درخت و سوت بزنم. همان جایی که وقتی چیزی برخلاف میلم بود، اعتراض می‌کردم، گریه می‌کردم. جیغ می‌زدم؛ یا وقتی چیزی سرشار و شادم می‌کرد، می‌خندیدم، با صدای بلند هورا می‌کشیدم. قهقهه می‌زدم و از خنده روده بْر می‌شدم و باز می‌دویدم، می‌دویدم و می‌رفتم روی کوه. روی سبزه‌ها می‌غلتیدم، لا‌به‌لای شاخه‌های درختان پنهان می‌شدم و باز می‌خندیدم و دلم نمی‌خواست کسی شادی‌های کوچکم را از من بگیرد. آن روزها "سیب" معنایِ عشق را داشت و "درخت" معنای "بودن" را !
با خود گفتم؛ شاید او را در نوجوانی‌هایم دیده باشم، همان جایی که برای اولین بار عشق را تجربه کردم و به پسری دل باختم و نخستین بوسه را در بن‌بستٍ کوچه‌ای به او بخشیدم و بعد جایِ رسوب کردن، در او رسوخ کردم و مثلِ برگ "سبز" شدم. شاید او را همان جایی که فاجعه‌ای رخ داد دیده بودم، همان زمانی که همه مردم شهرم نقاش شده بودند و آسمان شهر را از رنگ‌های پْر دردی نقش زدند، رنگ‌های سیاه، رنگ‌های خاکستری، رنگ‌های مصنوعی و سرد!
شاید او را همان روزهایی که آبی آسمان را از من گرفتند دیده باشم، همان جایی که دیگر بادی نوزید و جای یک خورشید در قلب من خالی ماند؛ همان روزهایی که دیگر پشتٍ پنجره باران نمی‌بارید؛ مینا نمی‌خواند، "اطلسی"‌ها گل نمی‌دادند و درخت "گیلاس" شکوفه‌ای نداشت و پشتٍ پنجره، "خلوت" تنها ‌شد!
من به گوشه‌ای خیره مانده بودم و فکر می‌کردم که شبح دست‌هایم را به دستش گرفت و به آرامی مرا از روی تخته سنگ پایین آورد و بی‌آن که کلامی بگوید لحظه‌ای نگاهم کرد که روی پاهایم ایستاده بودم و بعد مرا دنبال خود کشید و به راهی نامعلوم برد.
من و او در "باغ انگور" که ابتدا و پایانی نداشت قدم بر می‌داشتیم. همه جا پر بود از بوته‌ها و درخت‌های انگوری که شاخه‌هایشان پیچ در پیچ، روی هم افتاده بودند. بوی نَمِ خاک به مشام می‌خورد و صدای غار- غار کلاغ‌ها به گوش می‌رسید که از روی شاخه‌ای می‌پریدند و به گوشه‌ای دیگر پرواز می‌کردند و اگر صدای کلاغ‌ها و قدم‌های ما نبود، می‌شد احساس کرد مرگی دائم، اما تدریجی بر روی باغ سایه افکنده است.
ناگهان کرخی دستم را در دست شبح احساس کردم و از درک "واقعیت" وا ماندم. به راستی "واقعیت" در این باغ چه بود؟ چه چیزی می‌توانست بین مرگ و زندگی فرقی بگذارد؟ من در این باغ، هم زندگی کرده بودم و هم مرده بودم، گویی "تضاد" و "تفاهم" هر دو در این جا حضور داشتند و در عین حال این همه از هم دور و جدا!
در این باغ، توی خودم گم شد بودم و مثل بادبادکی که بترکد، درونم با بیرونم یکی شده بود.
 
شبح، دستم را در دستش داشت و هم چنان قدم بر می‌داشت و به سویی می‌رفت و من با کنجکاویِ سیری ناپذیری به باغ نگاه می‌کردم و از خود می‌پرسیدم؛ چرا در این جا همه چیز شبیه به هم؛ و غالباً تکراری‌اند؟ برگ‌های درختان انگور، شکل و اندازه هم بودند. حتی قطر درخت‌ها با هم چندان تفاوتی نداشتند. خوشه‌های انگور همه به رنگٍ سبز کم رنگ بودند و اگر مجال شمردنِ دانه‌هایش می‌بود، می‌شد با صراحت گفت که دانه‌های هر خوشه با خوشه دیگری برابرند. من به باغ نگاه می‌کردم و درکنار شبح قدم بر می‌داشتم که ناگهان خود را در مقابل یک در دیدم، دری که در انتهاء باغ قرار داشت. لحظه‌ای مرددّ به شبح نگاه کردم او هم مرا نگاه می‌کرد، اما چیزی نگفت. حتی اشاره‌ای هم نکرد. شبح دستم را رها کرد و بعد نگاه دیگری به من دوخت. نگاهش به من می‌گفت، که می‌بایست خود، تصمیم بگیرم که آیا در را گشوده، وارد شوم و یا این که هم چنان در این باغ باقی بمانم!
من سرم را بر گرداندم و به باغ نگاه کردم. خورشید در حال غروب بود و باغ با آن درختان انگورش کم و بیش هیأت ارواحِ سرگردان را به خود می‌گرفت.
در آن باغ، گویی روحی غریب و سرد، زندگی را به زوال و مرگِ رهنمون می‌کرد. از این احساس، لرزیدم و دیگر تردید نداشتم که باید در را باز کنم.
1
C.G.Jung. Erinnerungen, Träume, Gedanken.
Aufgezeichnet und herausgegeben von Aniela jaffe. Walter- Verlag
2
C. G. Jung, problemes de J´ame Moderne, traduction yves lelay. 1960. Pp. 321. 352
گوستاو یونگ، "جهان نگری"، مقاله روان‌شناسی و شعر. این مقاله نخستین بار در سال 1930 به چاپ رسید که توسط دکتر رولان کاهن ترجمه شد و ترجمه فارسی آن توسط آقای جلال ستاری در سال 1372، در مجموعه اثری به نام جهان‌نگری یونگ، از انتشارات توس - تهران به چاپ رسید.