سروده ای ازمهدی خطیبی
همراه با نقدی از محمود کیانوش


مهدی خطیبی


• زن – مادر!
چقدر روحت
چروکیده است
خستگی ات
گمان می کردم
از راه های پیچاپیچ دنده های من است. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱۴ خرداد ۱٣٨۵ -  ۴ ژوئن ۲۰۰۶


برای کامبوزیا پرتوی با سپاس از فیلم کافه ترانزیت
  
 
به خانه می آیم
                 خسته
درمی گشایی و
شکوفه ولبخندمی روید.
 
کنار کودکی ات نشسته ای
                      باعروسکی
امّاحسّی به تومی گوید:
-«شایدغذایت بسوزد.»
 
 
کنارت می نشینم
با نیمی ازسنگ و
                      رعد
ونیمی ازباران و
                    آفتاب.
 
برایم
کنارعروسکت
گوشه ای می جویی و
پناهم می دهی.
 
زن - مادر!
چقدر روحت
چروکیده است
خستگی ات
گمان می کردم
ازراه های پیچاپیچ دنده های من است.
امّا؛
    نه؛
تو، درسایه مانده ای.
 
نگاه کن!
منم،
   من
مرد -فرزندت
کودک به دنیا نیامده ی برصلیبت
                                        مریم!
                                                       پنجم،دی ماه،یک هزاروسی صدوهشتادوچهار
                                                                           فشم
 
      مهدی جان 
                        نمی دانم تو برای آشنایی با انسان یک شعر چند نوبت آن را می خوانی و هر نوبت چند بار . اول بگذار بگویم که چرا  می گویم «انسان شعر» . یک شعر نوشته نیست ، صدا نیست ، انسانی است که در موقعیتی خاص با او برخورد می کنیم ، در موقعیتی که  او ، با پشتوانه همه تجربه های حسی و ذهنی خود ، بر زمینه فرهنگ قومی و فردی خود ، در لحظه ای از تاریخ زندگی خود ، در پیوستگی با تاریخ  جامعه خود و در پیوستگی با تاریخ جامعه جهانی ، به مکاشفه ای رسیده است و این مکاشفه را نه با زبان عادی ، بلکه با زبان یکی از هنرهای کلامی ، یعنی شعر ، بیان کرده است . بنا بر این در برخورد با یک شعر ، با خود شاعر در لحظه مکاشفه برخورد کرده ایم و از او این مکاشفه را می شنویم . با یک بار خواندن آن شعر فقط نگاهی به چهره  انسان آن شعر انداخته ایم ، و این نگاه فقط به ما گفته است که مکاشفه ای در کار بوده است یا نه . اما این نگاه اول برای یک خواننده اهل بسیار مهم است ، چون اگر در همین نگاه دریابد که از مکاشفه ای خبری نیست ، و کسی شبه مکاشفه ای ساخته است و خود را با این بازی خرسند کرده است و حالا می خواهد با فریب دادن خواننده از این بازی لذت ببرد ، ناگزیر از آن شعر که انسانی در خود ندارد ، روی می گرداند و خواندن به همان یکبار پایان می گیرد . بعد از این نگاه اول است که خواننده اهل ، شوق پیدا می کند که باانسان آن شعر آشنا بشود ، و این آشنایی درچندین ملاقات به دوستی بینجامد ، و وقتی که این دوستی احساس شد ، خواننده اهل می تواند بگوید که آن شعر را خوب خوانده است و تا اندازه ای فهمیده است .
                        و حال بگویم که چرا می گویم «خواننده اهل» . همان طور که انسان شعر اگر «شبه انسان» باشد و «مکاشفه» ای با خود نداشته باشد ، ارزش آشنایی و دوستی ندارد ، خواننده شعر هم اگر اهلیت نداشته باشد ، برخوردش با شعر و شبه شعر یکسان است ، و چه بسا که از برخورد با شبه شعر آسان تر و خرسند تر بگذرد تا برخورد با شعر . خواننده اهل است که می کوشد تا در ملاقاتهای مکرر ، با تماشا و شناخت تصویرهای شعر ، کم کم خود را به دیدگاه شاعر در لحظه مکاشفه یا حدوث شعر نزدیک کند ، و وقتی که در دیدگاه شاعر ایستاد ، مکاشه او مکاشفه خودش بشود و از آن لذت ببرد .
                        من انسان شعر «به خانه می آیم» تو را چندین بار ملاقات کردم ، چون بعد از نگاه اول ، مطمئن شدم که مکاشفه ای در کار بوده است . انسان این شعر تو سالها بوده است که وقتی که به خانه می آمده  است ، در میان همه احساسها ، یک احساس مبهم داشته است که حاصل آرامشی خاص بوده است ، آرامشی حاصل اطمینان ، اطمینان به رها شدن از بار سنگین گشتن و گردانده شدن در بازار خالی از آرامش و اطمینان جامعه که در آن نمی توانسته است خود باشد و رها باشد و مطمئن باشد و به آرامش برسد ، همان آرامشی که بر دامن مادر داشته است ، و تا پیش از این مکاشفه ، با آمدن به خانه آن را احساس می کرده است ، طعم آن در خونش جاری می شده است ، و می خواسته است آن را به جا بیاورد ، اما چنانکه گویی در بیابان رویایی فراموش شده دنبال چیزی می گشته است که احساسش در او مانده است ، اما نشانی از آن به یاد ندارد ، ناگزیر آن را نمی یافته است .
                        یک روز ناگهان در آمدن ، یا بازگشتن به خانه ، آن احساس در یک مکاشفه پیوندی را که از یک سو با کودکی تو و تجربه جزئی از «مادر» بودن و از سوی دیگر با توی کنونی و تجربه جزئی از «زن» بودن دارد، به تو نشان داده است ، و تو میان خاطره آن آرامش و اطمینان گمشده و حضور این آرامش و اطمینان جانشین ، همسانی ای دیده ای و حالا چهره مادر و چهره زن در پیش نگاه ذهن تو ، دمی در کنار هم و دمی منطبق برهم ، پدیدار شده است ، و تو دریافته ای که آن آرامش و اطمیان همطعم است ، اما از دو چشمه می آید .
                        آنوقت تو بدون آنکه از مکاشفه خود بیرون بیایی ، جای خود را به زن داده ای و دیده ای که او «در سایه مانده» است . شاید او در همه جامعه ها در سایه مانده باشد . فقط بعضی از این سایه ها به اندازه ای سنگین است که زن با بیرحمی کور آن همواره در حالی نزدیک به خفه شدن می ماند . تو می بینی که می توانی جزئی از زن باشی و به آرامش و اطمینان برسی ، اما زن که زمانی جزئی از مادر بوده است ، نمی تواند جزئی از مرد باشد ، زیرا که چند هزار سال پیش مرد فکر کرد که شاید زن در جزئی از مرد بودن ، می تواند فقط دنده ای از     مرد باشد . فکر کرد که پناه مرد برای زن مالکیت زن است ، اما تو که در ذهنت سفر دراز زن از راههای پیچاپیچ جامعه های انسانی را می توانی در نظر بیاوری ، موجودیت مستقل او را به او بازمی دهی ، و غمناکی که نمی توانی پناه مادرانه زن باشی ، چون می دانی که او فقط در «تو» یی که او در رحم خود پرورانده باشد ، می تواند به آن آرامش و اطمینان برسد . تو به خانه می آیی ، خسته ، و او که «زن - مادر» توست ، به تو پناه می دهد ، اما خودش تا پرورده رحمش را نیابد ، با روح چروکیده اش ،  با عروسکش ، در کنار کودکی اش می نشیند ،   بی آنکه در این انتظار خیالش راحت باشد ، زیرا که همیشه حسی به او می گوید که شایدغذایش بسوزد .
                        اندوه ناگفته اما در انسان شعر نهفته تو از این است که چون به خانه می آیی ، او در کنار عروسک کودکی اش برای تو جایی پیدا می کند و به تو پناه می دهد ، اما تو فقط وقتی می توانی به او آرامش و اطمینان بدهی که «مرد - فرزند» ش باشی . و آنچه انسان این شعر تو در برابر آن ساکت مانده است ، این واقعیت طبیعی است که آنچه مرد در زن می جوید ، عیناَ همان نیست که زن در مرد می جوید ، زیرا که مرد خود را در زن کامل می یابد و زن خود را در فرزند ، و بنا بر این انسان زن و انسان مرد در تنهایی می مانند ، و فقط آنهایی که از این واقعیت طبیعی آگاهند ، می توانند در تنهایی انسانی خود غمگسار یکدیگر باشند .
                        شعر «به خانه می آیم» تو وزن عروضی ندارد ، اما از وزن یا آهنگ طبیعی کلام فارسی ، نه به کمال ، اما نزدیک به کمال ، برخوردار است . مثلاَ اگر این بند را :
                                به خانه می آیم
                                                خسته
                                در می گشایی و
                                شکوفه و لبخند می روید . . .
چنین بنویسی :
                                به خانه می آیم ،
                                                خسته ،
                                و تو در می گشایی ،
                                و شکوفه و لبخند می روید . . .
موسیقی طبیعی کلام به کمال نزدیک تر می شود . و آنجا که می گویی «کنارت می نشینم / با نیمی از سنگ و رعد / ونیمی از باران وآفتاب» ، آیا می خواهی بگویی « در کنارت می نشینم / نیمیم از سنگ و رعد / و نیمی از باران و آفتاب» ؟
                        انسان این شعر تو بی آنکه در یک جا بگوید «زن - مادر»  و در جای دیگر « مرد - فرزند» ، این هر دو را بی کلام در شعر بیان کرده است . آیا گفتن آنچه بی کلام از زبان روح شعر شنیده می شود ، ضرورتی دارد ؟ و این اشاره را هم بکنم که «کودک به دنیا نیامده ی بر صلیبت ، مریم » ، ایهامی آورده است که گمان نمی کنم که تو آن را   می خواسته بوده ای . این تصویر اسطوره ای تصویرهایی بیش از نیاز این شعر با خود می آورد که بعضی از آنها با جمع تصویرهای آشنا در مجلس شعربیگانه اند . اسطوره «آدم» و «حوا» در شعر تو از عنصرهای اصلی است ، اما با«صلیب» و «مریم» تصویرهایی همراه است که به جای خود پر معنی و زیباست ، اما در خط معنای شعر تو نه . شاید هم که من گرفتار همان ایهام این دو تصویر در شعر تو مانده باشم .
                                توفیق یارت باد
                                محمود کیانوش
                                لندن ، 12 ژانویه 2006