داستان سرایی کن!


ابوالفضل اردوخانی


• من هیچوقت نمی خواهم داستان بنویسم، این داستان است که در درونم فریاد می زند، بنویس، بنویس…! تنها فریاد نمی زند! مرا اسیر کرده و شکنجه ام می دهد ومی گوید: بنویس، بنویس…! ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۷ دی ۱٣٨۹ -  ۲٨ دسامبر ۲۰۱۰


 من هیچوقت نمی خواهم داستان بنویسم، این داستان است که در درونم فریاد می زند، بنویس، بنویس…!
تنها فریاد نمی زند! مرا اسیر کرده و شکنجه ام می دهد ومی گوید: بنویس، بنویس…!
گاهی هم با مهربانی و التماس می گوید: خواهش می کنم بنویس!
می پرسمش از کجا آغاز کنم؟ می گوید: از آنجا که من اغاز شدم، از نخستین قطره اشک، از نخستین لبخند، از آن لحظه ای که مرا دیدی و تجربه کردی، غمگین یا شاد شدی، و خیال کردی مرا فراموش کردی و من در وجودت جوانه زدم. آرام ــ آرام در جسم و روان ات ریشه دواندم و شاخه و برگ دادم. تا ننویسی گل و میوه نمی دهم! بنویس، تا یکی بگوید: گلش زیبا و خوش عطر است و میوه اش شیرین.
دیگری بگوید: گلش زشت و بدبو و میوه اش تلخ است.
یکی هم نه این و نه آن گوید. این یکی نه گل می کارد و نه میوه می چشد. آنکه گل نمی کارد و میوه نمی چشد، قدر میوه و گل چه داند؟ بیچاره نمی داند که بذر مرا با بی تفاوتی در وجودش نابود کرده است.شادم از آنکه گل مرا زیبا و میوه ام را شیرین می پندارد.غمی در دل ندارم از آنکس که گل مرا زشت و بدبو و میوه ام را تلخ می داند. شاید گلی زیبا تر و خوش بوتر دیده و میوه ای شیرین تر از من چشیده باشد. اما در رنج و شگفتم از آنکه به من، بی تفاوت است. چون برایش نیستم. آنکه داستان برایش نیست، خود نیست. بگذریم از آنکه گل داستان می بوید، میوه اش می چشد، خود داستانی است و نمی داند. و آنکه در دلش بذر داستان رشد می کند و شاخ و برگ می دهد، داستانسراست. داستان سرایی کن!

٣۰ آذر ۱٣٨۹ ــ ۲۱ دسامبر ۲۰۱۰ ــ اردوخانی ــ بلژیک ــ اوریز