یـادداشـتهای شـــــبانه ۲۰
ابراهیم هرندی
•
اولین چاپخانه در ایران در سال ۱۲۳۳هجری در شهر تبریز برپا شد.۱ این کار با نکوهش ملایان همراه بود که چاپ کتاب را "امری الحادی" می دانستند و آن را مایه برباد رفتن دین ِ مردم میپنداشتند. از اینرو این چاپخانه دیری نپایید و تا سال ۱۳۱۴، چاپ سربی در ایران پا نگرفت.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۷ دی ۱٣٨۹ -
۲٨ دسامبر ۲۰۱۰
۱۱۴. از دیـــر رسیدن و زود گـــزیدن
دستگاه چاپ سُربی در سال ۱۴٣۹ میلادی ساخته شد و ده سال پس از آن در سراسرِ اروپا درکار بود. این صنعت در سال ۱٨۱۶ به ایران آمد اما هشتاد سال پس پیدایش آن، در ایران بکار گرفته شد. اگر چه چاپ سنگی در ایران در چند دههای پیش از بکار افتادن دستگاه چاپ سُربی دایر بود اما چاپ مکانیزه سربی ۴۵٨ سال پس از پدید آمدن در غرب، در کشور ما به بهره برداری رسید. این دیرآمدن را باید یکی از شومترین بدآوردهای ایران در سده گذشته دانست.
پیدایش پدیده چاپ یکی از بزرگ ترین رویدادهای تاریخ جهان است. برخی از پیآیندهای آن اینهاست:
• آموزش و پرورش همگانی در پرتو تیراژ فراینده کتاب، بویژه کتابهای درسی و آموزشی
• همگانی کردن خواندن و نوشتن و پدید آوردن توانایی اندیشیدن و آموزاندن به دیگران.
• افزایش ذهنیت نوشتاری و روشمند و کاهش ذهنیت شفاهی و دگرگون شونده
• نوشتاری کردن فرهنگ شفاهی و پایدار کردن سرمایههای فرهنگی و ادبی با انباردن آنها درکتاب و سیاهههای چاپ شده.
• استاندارد کردن شیوه نوشتاری.
• گسترش دانش و هنر با آسانیاب نمودن اندیشههای دانشمندان وهنرمندان و سخنوران و نویسندگان و اهل قلم.
• توانایی بیشتر ویرایش و پیرایش و آرایش اندیشه و متن.
• امکان ترجمه روشمند و ترابری اندیشه از فرهنگ و یا سرزمینی به سرزمین دیگر.
• پیدایش رسانههای نوشتاری چون روزنامه، شبنامه، مجله، دستور کار، شیوه کارکرد، و تدوین قانون و اساسنامه و مرامنامه.
• پیدایش کتابفروشی، کتابسرا، کتابخانه همگانی و بازار کتاب و روزنامه و نشریه.
چنین بود که پیدایش صنعت چاپ، در کشورهای غربی زمینه ساز فوران دانش و دانستنی درباره پدیدارهای جهان گردید و گستره دانش و آگاهی همگانی را به گونه ژرف و شگفتانگیزی دگرگون کرد. اما در ایران دستهایی که هماره در بزنگاههای تاریخی برای مردم دیوار میکشند و شکوفایی ذهنی آنان را برنمیتابند، بسی بیش از چهارسده از آمدن صنعت چاپ به ایران جلوگیری کردند.
اولین چاپخانه در ایران در سال ۱۲٣٣هجری در شهر تبریز برپا شد.۱ این کار با نکوهش ملایان همراه بود که چاپ کتاب را "امری الحادی" می دانستند و آن را مایه برباد رفتن دین ِ مردم میپنداشتند. از اینرو این چاپخانه دیری نپایید و تا سال ۱٣۱۴، چاپ سربی در ایران پا نگرفت. احمد کسروی در این بارنوشته است که؛ " مستبدین، حروف سربی چاپخانه امید ترقی را ذوب کرده و به صورت گلوله در آورده و به روی این ملت بیچاره انداختند. ۲
دیر آمدن صنعت چاپ سربی به ایران، سبب دیرآمدن آموزش و پرورش مدرن به این کشور شد. دیر آمدن آموزش و پرورش، سبب ناآشنایی بهنگام مردم ایران با ارزشها و اندیشههای مدرن و نیز بازماندن از جهانیان در کتابخوانی شد.
البته جنگ کهنه پرستان و کژاندیشان با نمادهای زندگی مدرن، تنها برسر ِ چاپ سربی نبود. آنان هماره در گذر تاریخ با هر پدید تازهای سرِ ستیز داشتهاند و از دبستان و دوش و ساعت مچی و ویدیو گرفته تا تویتر، همه را در آغاز حرام میدانند. سیاستی که امروز در ایران در پیوند با اینترنت پیگیری میشود، همانیست که در سده گذشته درباره چاپ دنبال میشد. پیدایش گستره مجازی اینترنت، جهان را دستخوش دگرگونیهای شگرفی کرده است که بازتابهای آن ای بسا که در آیندهای نزدیک، گفتمان "پیشرفت" را شتابی نوری دهد. اما شوربختانه حکومت ایران اینترنت را هووی صدا و سیما میداند و با آن که از نقش روزافزون آن در جهان کنونی باخبر است، اما از آن میهراسد و از فراگیر شدن آن جلوگیری میکند.
انگار که ما باید همیشه دیرتر از دیگران برسیم و زمانی هم که میرسیم ترن رفته است. گفتمان نوشداروی پس از مرگ سهراب، نماد روشنی از این گرفتاری تاریخی ماست که ای بسا ریشه در ناخودآگاه قومی ما دارد. شاید همین دیر رسیدنها ما را زودباور و زودرنج و زودانداز و زودگزین کردهاست. شاید .
..............................................
۱. احمد کسروی در کتاب "تاریخ هیجده ساله آذربایجان" آورده است که، در سال ۱۲۳۳ هجری قمری اسباب و آلات چاپ حروفی را به تبریز آورده و تحت حمایت عباس میرزا نایب السلطنه که در آن زمان حکمران آذربایجان بود مطبعه کوچکی برقرار نمود. البته پیش از آن در زمان صفویه، سفیر «پاپ» یک دستگاه ماشین چاپ ، برای شاه عباس هدیه آورد و «کتاب مقدس» چاپی را به شاه داد؛ شاه دستگاه چاپ را به کلیسای جلفا بخشید.
۲. همان کتاب.
***
۱۱۵. گذار از شرق به جهانِ سوم
گفتمان "گذار از شرق به جهانِ سوم"، اندیشهای بسیار ژرف و فلسفی از داریوش آشوری اندیشمند بزرگ روزگار ماست. فشرده این گفتمان این است که ما شرقیان که روزی خود را در مرکز جهان هستی میانگاشتیم، اینک به پیرامون جهانی به مرکزیت غرب پرتاب شدهایم و این جابجایی جان و جهان ما را با بحران بسیار ژرفی رویارو ساخته است. به گفته خود آشوری:
"مفهومِ غربزدگی برای من همچنان مفهومیست روشنگرِ وضعِ تاریخی ما. یعنی وضعِ گذار از جایگاهِ تاریخی ـ جغرافیایییِ اسطورهای ـ افسانهای، در مرکزِ جهان ــ که ویژگی همهی تاریخهای اسطورهای ـ افسانهایست ــ به جایگاهِ تاریخیِ پیرامونی در بسترِ تاریخِ جهانی با مرکزیتِ غرب. و از جغرافیای افسانهای به جغرافیای پیموده شده و سنجیده به دستِ ارادهی جهانگیر و ذهنیتِ علمی مدرن، که نخست در غرب پدیدار شده است. من این گذار را زیرِ عنوانِ «گذار از شرق به جهانِ سوم» فرمولبندی کردهام. این گذار، که افقِ جهاننگری و بنیادهای فرهنگی دیرینه را به پرسش میکشد و به بحران دچار میکند، ناگزیر روانپریشیآور است، خواه از سرِ غربشیفتگی باشد خواه غربگریزی یا غربستیزی. گرفتاری در چنگالِ عقدههای حقارت ــ که زایندهی انواعِ مگالومانیاها و مالیخولیاهای تاریخی نیز هست ــ از پیآمدهای آن است. چنین وضعِ روانی یا نگاهِ حسرت به غرب دارد یا نگاهِ نفرت. ما هنگامی از چنین بیماری روانی ـ فرهنگی آزاد خواهیم شد، یعنی از «غربزدگی»، که از آن نگاهِ حسرت و نگاهِ نفرت رها شویم، و همچون انسان آزاد و مسوول، جایگاهِ پیرامونی خود را در متن تاریخِ جهانی، با همه کمـ وـ کاستیها و کجـ وـ کولگیهایاش، بتوانیم بهروشنی بازشناسی و تعریف کنیم. برای چنین فهمِ تاریخی ناگزیر باید به سیرِ هبوطی «از شرق به جهانِ سوم» پایان بخشیم و از نظرِ شیوهی نگاه به تاریخ و افق فهم تاریخی غربی شویم، یعنی معنای ابژکتیویسمِ علمی و فلسفیِ مدرن را درک کنیم."
به گمان من این گفتمان نمونهای از اندیشه فلسفیست. پس نمیتوان گفت که ما فیلسوف نداریم و کسی سخن تازهای در آین گستره نیاورده است. اندیشه فلسفی پخته و جاافتاده یعنی همین. البته در فرهنگ بحران زده و پیرامونی ما، اندیشههای ژرف و گران خریداران زیادی ندارد. بازار فرهنگ بحران زده و پیرامونی، بازار هیاهو و هوچیگریست و اندیشمند در چنان سرزمینی، "در وطن خویش غریب" میباشد. فرهنگ پیرامونی، فرهنگ ارج گذاری بر کوششهای اندیشمندان ژرف اندیش و خاموش نیست بل، که فرهنگ روشنفکران جلف ِ نیازمند به شهرت و شهوت است. فرهنگ آدمکهای ماسک پوش باسمهای، فرهنگ بازیگران "همیشه در صحنه".
***
۱۱۶. شعـر
درهای بسته است
ـ اگر هست -
چیزی میانِ ما و رسیدن
ما در مدارِ بسته خواب هزارهها
تکرار می شویم و گرفتار میشویم
آهنگِ پر کشیدن
با سایههای سنگی ِ اسبانِ بالدار
پروای دل سپردن
بر آب های رفته
بر یادهایی بی بار
ما در چهل ستونِ سکون ایستادهایم
افسونِ سادگی ست
دستی که خوابهای مرا نقش می زند
این برجِ عاج از هوسِ زیستن تهی ست.
***
۱۱۷. آنگاه که زبان در میماند
موسیقی آوای آرمانهای کهن ِ انسان است. آرمانهایی چنان ژرف که تن به تور راز گشای واژهها نمی دهند. موسیقی، آفتاب ِ رخشههای آتش سرکشیست که از دیرباز در جان ِ انسان در گرفته است و تا جان انسان در جهان است، شعله ور خواهد ماند. موسیقی را باید سرآمد هنرهای دیگر دانست؛ هنری که ریشه در رازآلودترین هواهای انسانی دارد.
پنداره همگانی براین است که انسان دریافتی شنیداری از موسیقی دارد. این درست است، اما پیش از آن که ترنم آهنگی شنیده شود، موجهای پراکنده موسیقی به پردههای گوشهای انسان میخورد. پس موسیقی پیش از آن که شنیداری باشد، بساوایی ست.
شنوایی، پنجمین و آخرین حس ِ جانوران زنده است که سدهها پس از چهار حس دیگر برآمده است و بر فهرست حسهای زیندگان افزوده شده است. بساوایی، نخستین و فراگیرترین حس است که جانوران ِ بسیار ساده نیز از آن برخوردارند. پس از آن حسهای چشایی و بویایی است که شاید هزاران سال پس از توانایی بساویدن شکل گرفته است. سپس حس بینایی است که در جانوران ِ بینا، برهمه حسهای دیگرِ آنان چیره می شود و خود را بهتر و برتر می نمایاند. بساویدن، حسی عاطفی ست و با زبان انسان از همه حس های دیگر دورتر است یعنی که گزارش زبانی آن بسی دشوارتر از به زبان آوردن دیدهها و شنیدههاست. دریافتهای لمسی، بی نیاز از زبان است و یکسره دریافت می شود. چنین است که انسان و بستگان نزدیک ِ برآیشی او یعنی میمونها در هنگام رسیدن به همدیگر، یکدیگر را به گونه ای لمس می کنند. هم از اینروست که برای همه جانوران، اوج ابزار مهر و دوستی و نزدیکی، درآغوش کشیدن، بوسیدن، لیسیدن، گزیدن، مزیدن و چشیدن است. برای انسان، دست دادن و بوسیدن، شیوه مدرن این کردار میمون ِانسانی ست. این رشته سرِ دراز دارد، اما دنباله کار را در اینجا نمی توان گرفت.
در میان جانوران، ساییدن پوست تن برپوست تن دیگری، جرقهای از آتش هموندی در جان هردو می زند و آنان را به یکدیگر نزدیکتر میکند. هرچه پیوند میان دو دوست بیشتر باشد، دست و تن آندو بیشتر به هم نزدیکتر است. این چگونگی در میان عشاق، خواهش هماره میشود و عاشق خوش میدارد که معشوق را هماره در دیدرس و دسترس و در آغوش خود داشته باشد. چنین است که عشق، پیوند میان دو دست را به پیوند میان دوتن بیکدیگر بدل میکند و چنان آتشی در دل آن دو میافروزد که شرح آن در هیچ واژه نمیگنجد و تنها با مالش و سایش پوست برپوست بیان میشود. موسیقی نیز پیوندی این گونه با ذهن انسان دارد و همسایه عشق بازیست. این گونه است که گفتهاند؛ آنگاه که زبان در می ماند، موسیقی آغاز میشود.
***
۱۱٨. اگه اعلیحضرت زنده بودند
"من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان"
تا زتو یاد کردمی لول ِ لول ِ لول گشتمی
اگه اعلیحضرت زنده بودند، جام جهانی و المپیک هر سال در کشور خود ما برگزار می شد و کنفرانس سران جهان هم همین طور. بی شک سران گروه یک به اضافه هشت ( شاهنشاه و اون هشتتای دیگه)، هریک با خوردن چلو کباب و یک سیخ گوجه اضافه و ماست و موسیرو مخلفات دیگرش مانند یک پارچ دوغ و اینها، زودتر به توافق می رسیدند تا با خوردن غذاهای تهوع آورد انگلیسی. شاید اصلاً اعلیحضرت با آن مناعت طبعی که داشتند، با شنیدن مشکل کم آبی در آفریقا، دستور می فرمودند که از طرف دولت شاهنشاهی، دوغ آبعلی و آب زرشک و سکنجبین به مردم آن قاره داده شود که از آب خوردن خیلی بهتراست وصفرا بُر هم هست.
در ضمن اعلیحضرت، رئیس آژانس اتمی را هم به این کنفرانس دعوت می کردند تا پیزُر بارش بگذارند و موافقت او را برای ساختن یک بمب اتمی درجه یک شاهنشاهی بگیرند. شاید هم اگه اعلیحضرت زنده بودند، اوراینوم ما ملت این قدر ضعیف نمی شد که احتیاجی به غنی کردن داشته باشد.
اگه اعلیحضرت زنده بودند، خیابان شهید لب حوضی امروز خیابان سرکوزی بود و میدان شوش، میدان بوش و سه راه تاجر می شد سه راه تاچر و بازار کفاشهای هم می شد بازار پوتین.
اگه اعلیحضرت زنده بودند، یک تخته فرش نفیس نائین بهمراه مقداری گز و پسته و زغفران برای مدیر ویکی لیکس، می فرستادند تا او گزارشهای آبرومندی درباره اعلیحضرت بنویسد و دشمنان ایران را سکه یک پول بکند.
اگه اعلیحضرت زنده بودند، همه مردم هم مثل سابق سرجای خودشون نشسته بودند و این بلبشو و بلوا در کشور برپا نمی شد و ملی گراها و جمهوری خواهان و کمونیستها و مذهبیون، همه در پشت درهای بسته در اوین با هم مشکلاتشان را حل می کردند. در ضمن آقای هخا هم بجای این که از آمریکا به ایران بیاید، با حکم حکومتی از ایران به آمریکا می رفت تا به ارشاد مردم آن خطه بپردازد.
اگه اعلیحضرت زنده بودند، این پسره اکبیری دهاتی هم هرگز گل زیادتر از دهنش نمی خورد و هوس ریاست و سیاست و مدیریت جهان به سرش نمی زد و الان فراش مدرسه ۴ آبان در شهباز جنوبی بود. در مورد ِ مسئله رهبری، شاید خود اعلیحضرت شخصاً مسئله رهبری جهان تشیع را - با توجه به حساسیت موضوع در این بُرهه از زمان - بدست می گرفتند واگر هم که صلاح نبود، جمشید آموزگار را می کردند فقیه عالیقدر.
اگه اعلیحضرت زنده بودند، ملا عمر یا رئیس حوزه علمیه هرات بود و هرسال در عید قربان پیام تبریکی از دربار همایونی دریافت می کرد و یا در تبعید، در خیابان ناصر خسرو محضر دار می شد. بن لادن هم زیر سایه شعبان بی مخ، باشگاه تن پروری لادن را اداره می کرد. صدام حسین هم مهمان افتخاری اعلیحضرت می بود و تا اطلاع ثانوی در کاخ مروارید زندگی می کرد.
اگه اعلیحضرت زنده بودند، اول پیشنهاد می کردند که از تجربیات سعید حجاریان در ساواک استفاده بهینه بشود و در ضمن ریاست اداره امور ناکارهها هم به او داده شود. همچنین دستور صادر می فرمودند که اکبر جنگی، نماینده ویژه اعلیحضرت در برپایی تظاهرات در خارج از کشور باشد و دم به دم از بزرگان جهان امضاء بگیرد. در مورد روشنفکران دینی همه توصیههای لازم را به وزیر علوم می فرمودند تا کرسی روشنفکری دینی در دانشگاههای کشور دایر شود تا روشنفکران دینی با خیال آسوده زیر این کرسیها بنشینند موضوعات دین دانشی و دانش دینی را قبض و بسط دهند. به شیرین عبادی هم یک پیکان نو هدیه می دادند و حقوق و مقرری برایش تعیین می کردند. همچنین می فرمودند که خاتمی را زنده بگذارید تا طبق معمول مزه بیاندازند و مردم و حکومت را بخندانند.
اگه اعلیحضرت زنده بودند، یک پدری از اینهایی که سخن از همه پرسی و سکولاریسم و دموکراسی و وفاق ملی و اینها می زنند در می آوردند که اون سرش ناپیدا.
ابراهیم هرندی
http://goob.blogspot.com
|