پشت دیوار کهریزک


مختار برازش


• من سر در نمی آورم. با وجودیکه در ایران بزرگ شده ام، نمی توانم برای خود فرمولیزه کنم که این وطنم ایران است. و اینهایی که چنین با جوانان ما می کنند، حافظ ناموس و مال و جان ما بودند و هستند. نمی خواهم از لحاظ سیاسی این آدم ها را بررسی کنم. و حتی نمی خواهم که در موردشان قضاوت کنم. فقط دارم به خود کمک می کنم که بفهمم اینها چگونه خود را انسان می نامند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۹ دی ۱٣٨۹ -  ٣۰ دسامبر ۲۰۱۰


هر کاری کردم که مطلبم را با مقدمه ای درخور شروع کنم، قادر نشدم. اجازه دهید مقدمه چینی نکنم. مطلبم را اختصاص داده ام به چکیده ای از بررسی و تحقیقات سازمان قضایی ایران در باره ی زندانیان کهریزک، که جرس آنرا منتشر کرده است. از آنجاییکه می دانم خوانندگان ایرانی حوصله ی خواندن مطالب بلند را ندارند آنرا خلاصه کرده ام. که اقلا خوانندگان عزیز آنها را بخوانند. و در آخر نیز روایتی از پشت این دیوارهای مخوف. اعتراف می کنم که وحشتناک است. باورم نمی شود.
اجازه بدهید فرازی از این اظهارات را از قول آنهایی که پشت این دیوارها گرفتار آمده اند بخوانیم:
اظهارات حامد نادری به شرح صفحه ٩۶ ج یکم:
«... پس از تفهیم اتهام به بازداشتگاه کهریزک منتقل که توسط افسر نگهبان وقت مورد ضرب و جرح قرار گرفتیم. در یک اتاق ۶٠ متری ۱٧٠ نفر را سکونت دادند. وضعیت اسف باری داشت و روز دوم در داخل حیاط ما را کلاغ پر و چهار دست و پا بردند و بعد داخل اتاق را سمپاشی کردند که این امر باعث بدتر شدن وضعیت شد و تعدادی از زندانیان تشنج کردند در شب سوم مسعود علیزاده را آویزان کردند و توسط محمد طیفیل به شدت به وسیله قفل از سر و صورت مورد ضرب و جرح قرار گرفت یکی از بچه ها به نام محمد جوادی فر حالش خیلی بد بود و دستبندش در داخل اتوبوس به دست من بود و اصلا توان ایستادن روی پایش را نداشت.»

اظهارات مرتضی سهرابی پناه به شرح صفحه ٩٢ ج یکم:
«شب مهمان خاله ام بودم در خیابان امیر آباد رفتم شیرینی بخرم که اشتباها توسط یگان ویژه دستگیر شدم. هیچ نقشی در اغتشاشات نداشتم. شب اول ما را به پلیس امنیت خ مطهری بردند و فردای آن روز ساعت ۱٠ به سمت کهریزک به همراه ٢۱ نفر دیگر حرکت کردیم. ابتدا ما را لخت و عریان کردند و وکیل بند و کمک هایش شورت و جوراب های ما را در آوردند و بعد لباس هایمان را پشت و رو پوشاندند و بعد ما را با لوله کتک زدند. روز دوم روی آسفالت داغ می غلتاندند و با پای برهنه کلاغ پر و پا مرغی می بردند و هر کس تعلل می کرد افسر نگهبان با لوله می زد. کف دست ها و پاها و زانوها زخم شده و تاول زده بود. وضعیت بهداشت بد بود هوا خیلی گرم بود و آب کم بود و غذا نصف نان و یک چهارم سیب زمینی دو وعده در روز بود. روز دوم افسر نگهبان و وکیل بند ۵ نفر را آویزان کردند و کتک زدند و روز انتقال به اوین مرحوم جوادی فر در اتوبوس پشت سر من نشسته بود یکی از چشم هایش و بخشی از شقیقه وی کبود بود تشنج داشت و مدام می لرزید به سرباز وظیفه مامور گفتم وضع ایشان وخیم است او را با آمبولانس بفرستید یک حرف رکیکی زد (به...که حالش بد است) راننده خودرو یک لیوان آب از داخل ظرف خود به جوادی فر داد و ایشان حتی نمی توانست لیوان را بگیرد وقتی که آب را به او دادند پس زد مامور کادر داخل اتوبوس هوای بچه ها را داشت در مسیر راه اوین بغل دستی جوادی فر گفت فکر کنم نفس نمی کشد. اتوبوس ایستاد بغل دستی من اهل قزوین بود .گفت من بهیاری بلد هستم. تنفس مصنوعی می توانم بدهم. دست بند جوادی فر را بریدند و او را داخل ون اسکورت خواباندند چون دست من با دست بغل دستی ام دستبند شده بود ما را پایین بردند مجددا او را تنفس مصنوعی داد که بعد از ۴ الی ۵ مرتبه به یکباره آب و خون و مایع زرد رنگی از دهان مرحوم جوادی فر خارج شد و بعد او را به زندان کهریزک برگرداندند.»

اظهارات حامد پولادی به شرح صفحه ٩٧ ج یکم:
«در اغتشاشات نقشی نداشتم، بالاتر از میدان ولی عصر توسط عوامل لباس شخصی دستگیر شدم و پس از تحویل به پلیس امنیت در خ مطهری شب آنجا بودم و روز بعد به کهریزک به همراه ٢٠ نفر منتقل شدم. هنگام پذیرش ما را لخت کردند و لباس هایم را پشت و رو پوشاندند. با شیلنگ به کف دست ما میزدند و ما را چهار دست و پا بردند و همدیگر را سوار هم می کردند. کف پاهایمان به علت دویدن روی آسفالت داغ تاول زده بود و سر زانوهایمان زخم شده بود. یکی از وکیل بندها به نام محمد اهل اتابک خیلی ضرب و شتم می کرد. یک شب مامورین به همراه دو نفر وکیل بند تعداد ٣ یا ۴ نفر از بچه ها را پس از زدن آویزان کردند. روزی دو وعده آن هم نصف نان لواش و نصف سیب زمینی به ما می دادند.»

اظهارات نیما وزیری به شرح صفحات ٢۱۱ و ٢۱٢ ج ٢:
۴ بعد از ظهر روز جمعه بود که وارد کهریزک کردند و سربازان وظیفه تونل کردند ولی نزدند و وقتی که وارد حیاط شدیم آقای محمدیان که افسر نگهبان بود با بی احترامی کامل با ما برخورد کرد و هر چه می خواستیم با لوله جواب می داد و موقع بازرسی جلوی همه ما را لخت می کرد بدون لباس زیر که مجبور بودیم. و بعد در یک اتاق ۶٠ الی ٧٠ متری که حدود ٢٠٠ نفر بودیم حتی جای نشستن نبود چه برسد به هوای تمیز که ما اعتراض کردیم جوابی نداشتیم و بعد یک نفر از زندانی از خودشان مراقب ما گذاشته بودند که اسمش عادل ترکه بود و با اعتراض عادل درب زندان را باز می گذاشتند تا ما هوا بخوریم و روز دوم خمیس آبادی ما را چهار دست و پا کلاغ پر برد و در آفتاب کف پاهایمان تاول زد و چون نمی تونستم به بدن بروم با لوله به دستم زد و شب هم سه نفر را آویزان کردند و آقای روح الامینی بر اثر چرکی که پشتش وارد شده بود بی حال و کسل بود و حتی قادر نبود بایستد و می خوابید. به جوادی فر هم اهمیت ندادند که داشت از درد می مرد و حتی در کهریزک نه دکتر خبر می کردند و نه به حال این دو نفر می رسیدند و محسن روح الامینی در کهریزک ایستاده می خوابید و پشتش جوش داشت و کل بدنش چرک کرده بود و جوادی فر تمام دنده هایش شکسته بود و قرنیه چشم و دماغ و فک او نیز شکسته و پاره شده بود.
حدود دو ساعت بعد برای بچه‌ها نهار آوردند که نصف لواش بود که بعد از خوردن فهمیدیم به اندازه یک بند انگشت سیب‌زمینی هم روی آن بود و بعد از آن از قرنطینه بغلی حدود ۴۰ نفر هم به ما اضافه کردند که همه آدم‌های سابقه‌دار و معتاد و قاچاقچی بودند که فضا را غیرقابل تحمل هم از نظر اکسیژن هم از نظر روانی و بهداشتی هم از نظر رفتاری جوری که اغلب لخت مادرزاد بودند و رفتارشان با بچه‌ها مناسب نبود.»

اظهارات پوریا رمضانیان به شرح صفحه ۵۳۱ ج ۳:
«در روز آخر افسر نگهبان خمیس‌آبادی، جوادی‌فر را مورد ضرب با باطوم در حیاط قرار دادند و داشت فوت می‌کرد ولی می‌رفت با دو پا روی شکم او می‌گفت هفته‌ای ۳ الی چهار نفر در کهریزک بمیرند معمولی است و چشم سمت راست او کور و فک و بینی او شکست و در اتوبوس نفس‌نفس می‌زد و گفتیم به او آب بدهید گفتند به درک بمیره و بعد از چند دقیقه در اتوبان فوت کرد.»

اظهارات محمد محمدپور به شرح صفحات ۵۷۲ الی ۵۷۵ ج ۳:
«از روز اول من بی‌گناه دستگیر شدم پس از ۲۴ ساعت در تاریخ ۱٩/۴/٨٨ به کهریزک فرستادند. در انجا در ساعت اول آقای محمدیان اقدام به ضرب و شتم شدید و رفتارهای غیر انسانی نمود و از ظهر آن روز همه بچه‌ها را لخت مادرزاد کردند و تا شب با زور کتک نگه داشتند و تا شب گرسنه نگه داشتند و شب هم بچه‌ها را داخل یک اتاق ۶۰ متری کردند که بدون هواکش و کولر بود و اتاق به قدری کوچک بود که در این مدت نتوانستیم بخوابیم فردای آن روز بنده از هوش رفتم و چند ساعتی نفهمیدم چه اتفاقی افتاد ولی بعد که به هوش آمدم، تقاضای پزشک کردم ولی با کتک پذیرایی شدم. روز دوم خمیس‌آبادی ما را به حیاط برد و چهار دست و پا روی آسفالت داغ سر ظهر زانوهایمان تاول زد. گریه‌کنان التماس می‌کردیم ولی با کتک مواجه شدیم و روز سوم هم به حیاط بردند و به بهانه ورزش کردن تنبیه کردند و علت فوت این سه نفر عدم رسیدگی به بیماری و جراحت عفونی و چشم بود که به هیچ عنوان رسیدگی نمی‌شد.»

و دهها اظهارات چنینی...

***
اجازه دهید باز هم این داستان را خلاصه تر کنم:
این اظهارات صحبت کسانی است که در یک روز و یا شب گرم تابستان ـ به هر دلیلی ـ دستگیر شده به زندانی به نام کهریزک که در واقع برای نگه داری اراذل و اوباش (تو گویی اراذل و اوباش آدم نیستند و از کره ای دیگر آمده اند)، ساخته شده انتقال یافته اند. ادامه ی داستان:
در این زندان همانطور که خواندید و در بعضی جاها نام افراد نیز مشخص است، افسر، درجه دار، سرباز و انسانهایی هستند که به عنوان مسئول زندان انجام وظیفه می کنند. یعنی کار این مسئولین مواظبت از زندانی است تا تکمیل تحقیقات و انجام مراحل دادرسی! وبعد از آن هم دادگاه تصمیم می گیرد. ولی این مسئولان از همان ثانیه ی اول تصمیم گرفته اند تا «خدای» زندانیان باشند. و هر چه را که دلشان خواسته با زندانی بکنند.
این حافظان جان زندانیان، آنها را لخت کرده اند، بهشان تجاوز کرده اند، آنها را آویزان کرده اند، کتک زده اند و حتی جانشان را گرفته اند. یکی از آنها به نام خمیس آبادی «با دو پا رفته روی شکم مرحوم جوادی فر و گفته که معمولی ست که هفته ای چند نفر اینجا بمیرند.» و همین فرد (جوادی فر) بالاخره فوت شده است. اما چرا؟ چون به هر دلیل این خدایان زمینی فکر کرده اند که این زندانیان ـ که نه جرمشان معلوم است و نه در دادگاهی این جرم ثابت شده است ـ مجرم بوده و لایق زنده ماندن نیستند. یا با خود اندیشیده اند که اصلا چیزی به نام زندانی آدم نیست. مخصوصا که اینها جوانانی بودند که لابد در نظر داشتند ریشه ی نظام الهی اسلامی را نیز به خطر اندازند. پس هر کاری با آنها نه تنها ایراد ندارد بلکه مستحب هم هست. بنابر این به جای اینکه بنشینند تخمه بشکنند، یا تخته نرد بازی کنند، یا مثلا راجع به هنر و یا سینما و فیلم حرف بزنند، چنین بلایی را بر سر جوانان بیچاره آورده اند. یا شاید خواسته اند فقط تفریح کنند. که خب البته به قیمت جان چند تن از اینها تمام شده است.

من سر در نمی آورم. با وجودیکه در ایران بزرگ شده ام، نمی توانم برای خود فرمولیزه کنم که این وطنم ایران است. و اینهایی که چنین با جوانان ما می کنند، حافظ ناموس و مال و جان ما بودند و هستند. نمی خواهم از لحاظ سیاسی این آدم ها را بررسی کنم. و حتی نمی خواهم که در موردشان قضاوت کنم. فقط دارم به خود کمک می کنم که بفهمم اینها چگونه خود را انسان می نامند، و چگونه به اطراف، به زندگی، به آدمها نگاه می کنند. مخصوصا که بعضی هاشان حتما زن و بچه هم دارند. و ...
واقعا نمی فهمم.

www.rahesabz.net