یک سال مبارزه چریکی در شهر و کوه - مهدی سامع

نظرات دیگران
  
    از : از سیاهکل

عنوان : پدر ناصر وحدتی
فرد دومی که در پاسگاه کشته شد، پدر ناصر وحدتی بود که از بزرگان سیاهکل و معتمد مسئولان پاسگاه بود و برای پیگیری موضوع نهایت همکاری را با مأموران کرده بود و به همین دلیل هم در آن زمان در پاسگاه حضور داشت.
متاسفانه آقای ناصر وحدتی در رمان خودش سعی کرده چهره‌ای کاملا برعکس از پدر مرحومش نشان بدهد.
۶٨۲۴۴ - تاریخ انتشار : ۱۶ ارديبهشت ۱٣۹۴       

    از : کویر ساکت

عنوان : یک تصحیح
خوشبختانه حمید ارض پیما زنده است.
٣٣۶٨۰ - تاریخ انتشار : ۲۱ دی ۱٣٨۹       

    از : ح ـ ت

عنوان : یاد دلاورانیکه آغازگر شکستن «قدرقدرتی» رژیم آریامهری، حماسه« سیاهکل» را آفریدند
بااحترام و ارج گذاری از مبارزات صدها رفیق چریک جانباخته «ناشناس» آندوره، این سطور را در آستانه چهلم سال حماسه سیاهکل جهت یادآوری از رفقای مثل، محمود محمودی،حمید ارض پیما ، رحمت پیرو نذیری، منوچهر بهایی پور و هوشنگ نیری، اسی رحیمی،بشردوست، حسن ضیا ظریفی و دیگر جانباختگان لاهیجانی و خصوصآ رفیق غفورحسن پور نگاشته شده است که من در آندوره با آنان بفرمی از همدرسه ای و همکلاسی (رشته ریاضی) تا همسایگی و رفاقت قرار داشتم. لاهیجان در آنزمان شهری بود که میتوان بجریت ادعا کرد که تعداد جوانان متمایل «بچپ و نوگرایی» بدلایلی چند در حدی بالا نسبت بدگر مناطق آندیار بود. اکثر معلمین ما در آنزمان حتی دوره ابتدایی جزو و یا سمپاتیزان «حزب توده» بودند. بجهت موقعیت رضا رادمنش (لاهیجانی) در راس آنحزب از یکطرف و از جانب دیگر، نفود و امکانات وسیعی که محمدتقی رادمنش (خانزاده) در روستاهای اطراف لاهیجان داشت، داستانهای دلاورانه «جنگلی ها» و تاسیس اولین جمهوری (گیلان) در ایران و دکتر حشمت، نه فقط باعث جذب خیل جوانان و روشنفکران باین سازمان (حزب توده) شد، بلکه افراد عامی و بیسواد «سواد قرآنی» مثل پدر بزرگ ها هم برای فراهم گشتن «لشکر سیاهی» بدانسو کشیده میشدند. بیاد دارم که بعد از کودتای ننگین ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، دسته دسته از جوانان و مردمان شهر لاهیجان را دستگیر و بجای نامعلومی میبردند. و بعد از چند ماهی عکس معلمین، خویشان و یا همسایگان ما با سرها از ته تراشیده شده در روزنامه های روز آنزمان همراه با «ملامت نامه و انزجار از حزب توده» منعکس میشد. البته آنان دوباره بکار پیشین خود رجعت داده میشدند. جو سیاسی حاکم در اکثرخانواده ها و در مدارس لاهیجان بهترین محل آموزش و پذیرش «ایده های نوین» جوانان آندوره بود. گرایشهای متفاوت و متنوع سیاسی در خانواده ها از «چپ» متمایل ببازمانده های نهضت جمهوریخواهی گیلان (جنگل) و حزب توده «رادمنشی» گرفته وتا رشد بیسابقه «مصدقی ها» و ملی گرایی و بانضمام بینش سنتی اسلامی سفت و سخت بسبک گیلکی تاثیرات خودرا خواهی و نخواهی میگذاشت. باتوجه به نتایج و اثرپذیری منفی معاملات لنین در جریان نهضت چنگل با رضاخان میرپنج و بعد جنایاتی که ارتش متجاوز استالین در شمال ایران و خصوصآ در لاهیجان انجام داده بود، یک «نفرت» ضد شوروی و ضد استالینی در شهر هم بوجودآمد. گرایش سیاسی برادران و حسن ضیا ظریفی برخاسته از چنین محیط خانوادگی و بخصوص بادارا بودن پدر بسیار مومن و متعصب مذهبی و لی منطقی چیز طبیعی میبود. بیاد دارم که زمانیکه خانه محمدتقی رادمنش را در لاهیجان «بآتش» کشیدند (بعد از ۲۸ مرداد ۳۲) و وی با زیر شلواری (تومن کوتاه) دست دخترک اش راگرفته و در آنطرف خیابان بالا و پایین میرفت و کسی از اهالی و «سمپاتیزان های حزب» آن لشکر سیاهیها کمکی برای خاموش نمودن آتش ننمودند و به خانه چند طبقه واقع در خیابان اصلی شهر (نزدیکهای چهار چراغ) خسارت زیادی وارد شد.
بعد از رفتن ما بدبیرستان (عبدالرزاق لاهیجی) با اکثر این رفقا هم مدرسه ای و با بعضیها هم همکلاسی تا گرفتن دیپلم (دبیرستان منتصرالملک) بودم. تقلید از محتوای بحثهای مطرح شده در خانه، اجبارآ در خارج از منزل و یامدرسه فرصت مناصبی برای «تمرین» و «اظهار وجود» برای ما بود.(«رقابت » دیگری که با هم داشتیم، پیدا کردن و خواندن کتابهای بو دار «بزرگترها» در زیر زمینها و یااز صندوقهای کهنه پشت بامها بود). اکثر بحثهای «سیاسی» ما در دامنه تپه ای در نزدیکی لاهیجان بنام شیطان کوه انجام میگرفت (شاید شیطان کوه باعث جریانهای شد که غیرقابل پیش بینی بود و در فرصتی دیگر بدان خواهم پرداخت) و بعد از آن هم همه مشترکآ در «مغازه پورقلیچ» حاضر و با خوردن عصرانه (لوبیا چیتی با پیاز و روغن زیتون و آبلیمو) دنبال روزی دیگر و استدلال نویی برای «روکم کنی» میرفتیم. در یک (قبل از ظهر) روز زمستانی سال ۱۳۳۹ بود و ما هنوز در کلاس درس نشسته بودیم که حضور چند پاسبان در مدرسه توجه محصلین بطرف پنجره ها مشغول کرد. در آنزمان در مدرسه، معلم ادبیات ما رسم کرده بود (البته که او هنوز در قید حیات است) که از «بهترین» انشاء در کلاس بار دیگر خوانده شود و همه محصلین بایستی از آن یادداشت ونسخه ای داشته باشند. در یکی از کلاس سوم انشایی خوانده شد که بگمان معلم آن کلاس از متن انشاء بوی« قورمه سبزی» میداد و بهمین جهت او ابتدا بمدیر مدرسه و او هم بشهربانی اطلاع داده بود و مامورین برای بردن آن محصل (بجهت مطمین نبودن صددرصد، از بیان نام آن محصل که بگمانم شهید شده، خودداری مینمایم،شاید همشهری عزیز آقای جمشید طاهری پور در همان مدرسه در کلاس پایین تری میرفت، شنیده باشد) آمده بودند. بعد از مدتی «سین جین» کردن آن محصل که خطر اخراج وی میرفت، بیان کرد که آن انشاء را یک کفاش که در نزدیکی مغازه پدرش مشغول کار است، نوشته است. کفاش که یکی مصدقیها بود بخاطر نگارش آن انشاء به شش ماه زندان و در طول اقامت در زندان ، دچار گرفتاریهای خانوادگی و تا «پاشیدگی» آن شد که بعدها موجب از دست دادن عزیزی از آنمرد گشت و من آنمرد و خانواده اش را بخوبی میشناختم و «مصدقی» نترسی بود. بعد از گذشتن چندماه در اوایل فروردین سال ۱۳۴۰ بود که اولین «حرکت» بیسابقه و صدادار انجام گرفت. محصلینی که از تازه پشت لبشان «سبز» شده بود و باصطلاح سحرخیز شده و سریع عازم مدرسه میشدند تا بدور از چشمان والدین و اقوام و ناظم مدرسه (طوافی) «دزدکی» پکی بسیگار «زر» بزنند. آنهاییکه زودتر از همه بمدرسه رسیده بودند، «شانس» دیدن اغلب شعارهای ضد شاهی که در تمام راهرو و تابلو (تخته سیاه) کلاسها که در شب قبل با رنگ قرمز نوشته شده بود (مرگ برشاه، مرگ بر دیکتاتوری، مابقی را بخاطر ندارم) را داشتند. در آنروز کسی از «مرتکبین» این شعار نویسی ها اطلاع نداشت. پاسبان و کارآگاه هم رفت و آمد داشتند و مدرسه آنروز تعطیل بود.  بعدها در یک گردش عصری (بعداز مدرسه) غفور «داستانی» درست کرد و بقول خود از روی «فانتزی» خود میتواند «حدس» بزند که شعارنویسی چگونه بوقوع پیوست و بدون اینکه شرکت مستقیم و یا غیر مستقیم خودرا اذعان دارد و محمودی در سکوت «لبخندی» تعجب آمیز داشت.(نگارش جزییات آن خارج از حوصله این یادداشت است). آیا این «شعار» نویسی آغاز فرم جدید اظهار فضل و «کم رو کردن» بود و یا اینکه جریان عمیق تری را بدنبال داشت. تا پایانی دوره دبیرستان، بحثها و اظهارنظرهای «سیاسی» گاهگاهی شکل «علنی» در فرم انتشار نشریه « روزنامه دیواری» مدرسه که بالغ برسه بنامهای «هدف و مشعل دانش، سومی را بخاطر ندارم» بود، متجلی میگشت. در قلعه شیطان کوه (تپه ۲۰۰ متری) یک حفره ای مانند دهنه غار داشت که روی آن سنگ بزرگی قرار داشت که برای بحرکت و یابرداشتن آن احتیاج به وسایل وآلات سنگین و قوی داشت. داستانی نسبت باین دهنه غار وجود داشت که گویا شاه اسماعیل زمانی که در لاهیجان بود و از طریق این «راهرو زیرزمینی» خودرا بقزوین رسانده و اغلب سوالی پیش میآمد که آیا میتوان از این غار تا طهران رفت و برگشت بدون اینکه کسی «بفهمد».داستانهای افتخار آمیز و گاهنآ مبالغه آمیز جنگجویان جنگل در اطراف شهر در خدمت بالدادن فانتزیهای «بچگانه» ما قرار داشت. تابستانها معمولآ بعد از ظهرها در محل استخر بزرگی که در زیر شیطان کوه قرار داشت و بیش از دوسوم آن خشک و مملو از علف بود، مشغول بازی فوتبال میشدیم و بعضی مواقع هم هشت، ده نفری با دوچرخه های خود که بعضآ باقیمانده از زمان جنگ جهانی دوم باطراف شهر «پیک نیک» میکردیم (رکاب زدن ما بارها و بارها بطرف بازکیاگوراب، لولمان، لفمجان و سیاهکل، سیستان «پشت کوه» در بر میگرفت) وحتی تا لنگرود و بچمخاله ـ نزدیکترین ساحل دریا مازندران از جاده بیراهه و مال رو به لاهیجان ـ برای شنا میرفتیم (ناگفته نماند که پاره ای از رفقا براثر تمرین دوچرخه سواری در یک «مسابقه» دوچرخه سواری از لاهیجان به رشت شرکت داشتند). اگر در آنموقع شناسایی اطراف لاهیجان برحسب «تفریح» و گذراندن تعطیلات تابستان صورت گرفته شد، ولی بعدها معلوم شد که انتخاب محل سیاهکل توسط رفقای «لاهیجی» برای عملیات نظامی بیدخیل نبود. بعد از دریافت دیپلم(عمدآ از ذکر تاریخ دقیق خودداری میکنم) بعضی از ما مثل غفور زودتر بدانشکاه رفت و از آنجاییکه او محصل زرنگی بود ، بدیگران تدریس هم میداد. رفقای «لاهیجانی» آندوره ما کم و بیش در تهران در خیابان نواب هاشمی ته خیابان شاه سابق سکونت داشتند و اغلب در روزهای تعطیلی و گرم تهران درخانه یکی جمع میشیدیم و روز را با هم باشنیدن اخبار رادیو های «بیگانه» و با تفسیرهای «خودپسند» و بحثها میگذراندیم. البته بایستی اضافه بکنم که در همین خیابان دوستی دیگری هم با خانواده اش زندگی میکرد که شنیدم بعدها دچار مصیبتی بزرگ شد و در حال حاضر لاقل خود در سلامت است. غفور برادری داشت که (بگمانم) در دانشکده دارو سازی قبول شده بود. و فکر میکنم که آندو در اوایل در یک اطاق همخانه بودند و غفور در حین تحصیل در پلی تکنیک تهران (دانشگاه صنعتی) در دبیرستانی (بگمانم) واقع در انتهای خیابان شاه برای کمک امرار معاش خود و برادرش تدریس میداد. ما هر چند ماهی بتنهایی و یا دو سه نفری با اتوبوس «ایران پیما» بلاهیجان میرفتیم. و تقریبآ تمام روز درراه بودیم. در یکی از این سفرها برحسب اتفاق مسافر بغل دستی در اتوبوس حسن ضیا ظریفی بود. حسن بزرکتر از ما بود و من اورا از دورادور میشناختم و بعدها توسط «فامیلی» که در تهران داشتم و همرشته دانشگاهی حسن بود و گاهگاهی در خانه وی واقع در طرفهای خیابان ژاله، چهارصد دستگاه او را بیشترمیدیدم و گپی میزدیم و او در آنجا لبی از شراب قرمز قزوین هم تر میکرد. دراین سفر اجبارآ ما مدت طولانی تری برای «گپ» زدن داشتیم. بیشتر صحبتها در خصوص دوستان دانشگاهی و غیر دانشگاهی مقیم تهران و افراد فامیل مشترک و کلی بود و چیززیادی بخاطرم نمانده است.یکی از صحبتها در مورد دوست و همشهری حساس ما در آنزمان دانشجوی شیمی دانشگاه تهران بود و دچار افسردگی شدیدی گشته بود و در س را نیمه رها نمود تا بمعالجه خود بپردازد( این شخص از نظر اطلاعات و اخبار سیاسی و تجزیه و تحلیل مسایل اجتماعی چند قدم جلوتر از همه ما بود. بنظر میرسد «تاب» اینهمه فشار اجتماعی آنزمان را با آن روحیه بسیار حساس نداشت. از اسم و پایان غم انگیز آن رفیق فراموش نشدنی با اطلاع هستم). بدلایلی اواخر سال ۱۳۴۵ عازم خارج از کشور شدم و رابطه در حد نامه نگاری و پیغامهای فوری با بعضی از رفقا برقرار بود. دراولین سفر بایران در سال ۱۳۴۸ در دیداری که من با غفور در خانه خودمان داشتم، مقداری اعلامیه و بیانیه ها را که بفرم «قاچاقی» باخود برده بودم، بوی دادم ( حتی اعلامیه آیت الله خمینی که در صفحه آخر روزنامه یک گروه سیاسی ایرانی چاپ شده بود، بهمراه آنها بود که «دستم بشکند»). و قرار بعدی ما در تهران قبل از عزیمتم باروپا شد. در تهران او مرا به خانه ای در طرفهای خیابان شاهرضا فکر میکنم در نزدیکیهای دانشگاه تهران بوده ، برد که در آنجا چند نفری از جمله محمود محمودی و یکی از «بچه های لاهیجی» که من او را بجا نمیآوردم و یک جوانکی کوچک اندام که گویا از طرفهای خراسان میبوده و بقیه را نه بخاطر دارم و نه اسمی (اگرگفته شده بود) بخاطرم است (آنخانه خانه خودش نبود). نتایج صحبتها و خواسته رادر چندین بند یادداشت کردم که در خارج از کشور با دیگر رفقای خارج از مرز در میان گذاشته شود تا امکان «همکاری» از دور برقرار شود. یکی از نکاتی که بیشتر از همه جلوه میکرد مبنی بر درخواست آنها « ایجاد تشکیلات سیاسی مارکسیستی «غیروابسته بلوکها و آزاد» در خارج که قادر باشد صدای مبارزان کمونیستی داخل را در آنطرف مرزها بگوش دیگران برساند(جنبه تبلیغاتی). البته نظرگاه «مارکسیستهای غیروابسته» مدتها در خارج زمزمه میشد. مارکسیستهای نه مثل حزب توده وابسته بشوروی و نه مثل تمامی «سازمانهای » پراکنده چندنفری جدا شده از «حزب توده روسی» بنام طرفداران «چینی» معروف شده بودند. آلترناتیو مارکسیستهای غیروابسته در بین رفقای «لاهیجی» تا آنحدی که اطلاع داشتم ، خوب جاء افتاده بود و لی اغلب آنان «ریشوهای» جنگل را با ریشوهای کوبایی مقایسه و «تز» چه گوارای را در بحثها زمزمه میکردند. در این میان غفور و آن جوانک مشهدی تاکید میکردند که این سازمان مارکسیستی غیروابسته نباید «ضد» شوروی باشد. شایدآندو سیاست شوروی را بعد از پیش کنگره بیستم (۱۹۵۶) و حمله آنچنانی خروشچف باستالین، هنوز «پایگاه» سوسیالیسم جهانی میدانستند؟ و مسله دیگری که بخاطر دارم مورد رد و بدل مدارک و نوشتجات و نحوه تماس ها بود. خواستهای آن رفقا را با پاره ای از رفقا در خارج در میان گذاشتم و بعد از چندی مجددآ بایران سفر کردم. و در سفر آخر در اوایل تابستان ۱۳۴۹ که بیش از ۱۹ روز بطول نکشید و اشکلات امنیتی «اجبارآ» بطور ناگهانی باعث عزیمتم از ایران شد( که خود داستانی جداگانه دارد). بعد از گذشت چندروز از ورود بشهرم، حدود ساعت ۹ و یا ده شب بود که غفور حسن پور در خانه را زد و با عجله گفت که همین الساعه از تهران آمده و «ماموری» مراقب وی از تهران همراه او آمده و سر کوچه ایستاده است و گفت که سر ساعت دوازده شب در قرار گاه همیشگی خود همدیگر را ببینیم و خیلی سریع از جلوی خانه ما دور شد.( غفور حسن پور قبل از تابستان ۱۳۴۹ مورد مراقبت «امنیتی» بود و خود وی از این موضوع بااطلاع بود. او آدم بی احتیاطی نبود) در پایین شیطان کوه استخر بزرگی وجود دارد که در آنموقع در زمستان آب جمع میشد و در بهار و تابستان از آن آب برای مزارع برنج و دیگر موارد استفاده میشد. در «وسط» استخر یک قطعه خشکی وجود دارد که ما بآن هنوز «مین پشته» میگویم. قرارگاه ما همیشه در دیر وقت شب در همان مین پشته بود (بخاطر وسعت باز منطقه، هر رفت و آمدی از راه دور قابل شناسایی و کنترول بود و در آن خلوتگاه کسی از مطالب گفتگو بویی نمیبرد، آنشب استخر زیاد خشک نشده بود و ما هم به پشته نرسیدیم). او با ذوقی بیان داشت که مامور «ب پا» را « قال» گذاشته و خودرا از دستش خلاص کرده است.«هیچ» نمیدانستم که این آخرین باری است که دوست و رفیق دوران جوانی ام را می بینم و بعد از رد و بدل کردن «سوغاتی» که شامل نوشتجات و نشریات ایرانی خارج از کشور بود. ما در آنشب در مورد نکات اعلامیه ای که قرار بود برای «پشتیبانی» سازمان صنفی چایکاران لاهیجان در روزهای آینده منتشر بشود، مفصل صحبت کردیم. و قرار دیدار را برای چند روز بعد در شهر رشت گذاشتیم که در مورد «نوشتجات» و نظرات «گپی» با بزنیم. که نه من و گویا نه او موفق بامدن سر قرار بعدی نشدیم.
با آوردن نقل قولی یکی از رفقای آندوره یادداشت رابطه جنبی خود و خارج از بطن اتفاقات و حوادث درون و «صعود و بزیر کشیدن» ستارگان دلاور «لاهیجی» را «موقتآ» بپایان میرسانم.
 «گو اینکه ما ملتی هستیم که بر استخوان مرده ها میرقصیم و با رجز خوانی از گذشته خودرا دلخوش میداریم، بدون اینکه در این اندیشه و فکر باشیم که با در نظر گرفتن عوامل متغیر تاریخی و شرایط اجتماعی باید این افتخارات و امتیازات را هم آهنگ جریانات تاریخی تثبیت و تسجیل کرد. وبجای استفاده مثبت و فراگیر ی از رویدادهای تاریخی، متاسفانه از روی سهل انگاری و بی توجهی و گاه بعلت عدم درک مسایل تاریخی و ضرورت اجتماعی بصورت منفی ازار دهنده ای از ان استفاده میشود که چه بسا همین تجلیات موجب قضاوت ناگواری در حیات مبارزاتی آینده ما میگردد».یادش گرامی باد!
٣٣۶۵۷ - تاریخ انتشار : ۲۰ دی ۱٣٨۹       

    از : حمید اتاوا

عنوان : در مورد غفور حسن‌پور
بر طبق اطلاعات موجود در اینترنت، غفور از طریق ارتباطات محافل دانشجویی و به طور مشخص به دنبال دستگیری "ابوالحسن خطیب" دانشجوی فنی و از طریق سر‌نخ بدست آماده در منزل خطیب دستگیر گردید. سر نخی که بدست آماده برگه حاوی "کروکی" یا "فرمولهای شیمی‌" بود که در درون پوتین کوه نوردی جا سازی شده بود.

باری، برگردم به تایید اینکه احتمال کشته شدن غفور در زیر شکنجه ضعیف است:

من در پاییز سال ۱۳۵۵ و در هنگام حضور در سالن دادرسی ارتش، روی "دسته تختی" یکی‌ از صندلی‌‌ها نام "غفور حسن‌پور" را که با حوصله و وقت کافی‌ کنده شده بود مشاهده کردم. برای آگاهی‌ ذکر کنم که در اتاقهای بازپرسی و دادگاه در دادرسی ارتش و همچنین کمیته مشترک از صندلی‌ های مشابه با "دسته تخت" جهت نوشتن استفاده میگردید، از همان نوعی که در مدارس هم استفاده میشد .

با توجه به جدا بودن سازمانی دو ارگان "کمیته - ساواک" و "دادرسی ارتش" از هم، فرض امکان انتقال این صندلی‌ به عنوان مثلا مازاد سازمانی و به همراه دیگر تجهیزات از ساواک "اتاق‌های بازجویی" به دادرسی ناممکن بنظر میرسد. به عبارت دیگر، صندلی‌ مذکور از اموال دادرسی بوده و غفور در همان محل و در یک فرصت کافی‌ آنرا با نام کامل خویش منقوش کرده است.

در حالیکه در روایت‌های "کشته شدن" زیر شکنجه اشاره به "دادرسی" رفتن غفور نگردیده است، این کنده کاری دلالت بر یک حضور نسبتا طولانی‌ تر از یک جلسه بازپرسی یا پرونده‌خوانی و شاید یک جلسه دادگاه را از جانب او دارد.

گو اینکه دادگاه رفتن، امکان دوباره فراخواندن زندانی به زیر بازجویی و شکنجه را منتفی نمکند، ولی‌ حکم گرفتن زندانی و در اینمورد حکم اعدام را بسیار محتمل می‌‌نمایاند تا از دست رفتن در زیر شکنجه را.
٣٣۶۱۱ - تاریخ انتشار : ۱٨ دی ۱٣٨۹