من نماد سبز می بینم، نه من نماد سرخ می بینم، نه من تنها نماد سیاه می بینم، و من هیچ نمی بینم!
ابوالفضل محققی
•
این توده عظیم که قدرت تفکر انتزاعی محدودی دارند در یک چالش بزرگ اگر فرو بریزند به اصلاحطلبان نزدیک خواهند شد و یک سیمای جدید که زیاد دورتر از باورشان نباشد جستجو خواهند کرد. (سیمائی که مطمئناً ما و احزاب دمکراتیک خارج از کشور و نیروهای رادیکال جوان داخل کشور نیستند.) دنبال نیروئی خواهند رفت که برایشان کمترین هزینه و درگیری را داشته باشد و از تندروی پرهیز کند
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۲۲ دی ۱٣٨۹ -
۱۲ ژانويه ۲۰۱۱
روزنامهای بود بنام حقیقت انقلاب ثور، ارگان کمیته مرکزی حزب دموکراتیک خلق افغانستان که من نیز آنجا کار می کردم و مطلب می نوشتم. بیشتر دوست داشتم مطالب زنده از طریق مصاحبه با مردم تهیه کنم. این امر به من امکان میداد، داخل مردم بروم با افراد مختلف از هر قشر و طبقه صحبت کنم و تا حدودی بازگوکننده افکار عمومی باشم. روزی مصاحبهای داشتم با یک مادر از هرات. همسر و دو پسرش را در جریان انقلاب از دست داده بود. خود در سازمان زنان کار می کرد. حزبی بود. مصاحبهای طولانی! برایم از گذشته، از دوره شاهی، شکلگرفتن حزب، از لالائیهائی که برای بچههایش می خواند سخن گفت. پرسیدم:" مادر، فکر می کنی چطور خواهد شد؟" آن لحظه را هرگز فراموش نمی کنم. دستم را بسختی گرفت و گفت:" تو به پسرم شبیه هستی! منو یاد اون می اندازی. پسرم! گفتنش سخت است. اما ما راه درستی نمی رویم. این مردم هنوز بسیار بسیار از آنچه که حزب فکر می کند، فاصله دارند. باید کاری کرد این مردم دور هم جمع شوند، با حداقلها. این کار مشکل است. اما حزب باید شهامتاش را داشته باشد. اگر برای صلح و آرامش لازم باشد من از خون شوهرم، بچههایم می گذرم. اگر براستی صلح می خواهیم باید خون و خونخواهی را کنار گذاشت. من همه را می بخشم. ما کم اشتباه نکردیم!"
برایم تکاندهنده بود! اولینبار بود که چنین صریح و بیپرده نه یک مخالف دولت بلکه زنی حزبی از مصالحه ملی در اوج قدرت شوروی و حزب دموکراتیک سخن می گفت. با حذف تمام گفتههای خصوصی مادر، مقالهای را نوشتم و تنها در قسمت کوچکی از آن اشاره کردم که: اگر برای صلح لازم باشد از خون شوهرم و فرزندانم می گذرم و همه را می بخشم!
اندکی بعد مرا به دفتر مشاور روزنامه «اکولوف» صدا زدند. میانه خوبی با من داشت. گفت: "میدانی چه نوشتهای! این یعنی شکست، یعنی پیروزی دشمن، یعنی رودرروئی با سیاست حزب." گفتم: "رفیق اکولوف، من فقط نقل قول کرده ام و این خواست یک مادر است!" گفت: "بله، اما شما حزبی هستید و می دانید خواستهها باید در چارچوب سیاستهای حزب باشد. این جمله باید حذف شود!"
من بیش از این توضیح ندادم که از طرح حداقلها برای جمعشدن و از نادرستی راه رفته سخن گفته است. مقاله با حذف آن جمله چاپ شد. مدتی بعد، فرخ نگهدار به کابل آمد. دیداری داشت با دکتر نجیبالله که آن زمان رئیس اداره خدمات امنیت دولتی (خاد) بود. دکتر نجیبالله در دیدارش بطور سربسته از ویژگی جامعه افغان، از تعدد اقوام و قبایل سخن گفته بود و اینکه حزب باید بتواند زبان مشترک با اقوام و قبایل که عمدتاً مخالفان دولت را تشکیل میدادند، پیدا کند. بگونهای همان طرح مصالحه ملی که سالها بعد مطرح شد. فرخ خود از این امر تعجب کرده بود. می گفت: "این تحلیل با تحلیل حزب و رفیق کارمل زاویه دارد..." احساس من از شیوه طرح موضوع توسط فرخ و تأکیدش این بود که وی با نظر دکتر نجیبالله موافق است.
حال، سالهاست که از آن روزها و آن دیدارها میگذرد. هنوز جامعه افغان نتوانسته آن مصالحه ملی را شکل دهد. معمار اصلی آن زندهیاد دکتر نجیبالله بطور بیرحمانهای کشته شد. بارها و بارها فکر می کنم، اگر در همان سالهای آغازین آمدن نیروهای شوروی به افغانستان (جدا از سیاست عمومی آنروز شوروی و سیاست جهانی)، حزب دموکراتیک خلق افغانستان تحلیل درستی از واقعیت جامعه افغان، بافت مذهبی، عقبماندگی تاریخی، برآیند نیروها و پیآمدهای این دگرگونی داشت، آیا دست به چنین کاری می زد؟ و در مرحله بعد اگر راه گفتگو و طرح مصالحه ملی و تقسیم قدرت (بالاخص زمانی که در موقعیت خوبی قرار داشت) با مخالفان را طرح می کرد و از دل یک لویه جرگه واقعی حکومت ملی افغانستان را تشکیل میداد؟ آیا طالبان در این خشنترین شکل خود شکل می گرفت؟ (من پارامتر اهداف نیروهای خارجی چه اتحاد شوروی و چه غرب و چه پاکستان و ایران را در نظر نمی گیرم.) عمدتاً تأکیدم روی نقش مستقل حزب دموکراتیک افغانستان است. آنچه که امروز در آن سرزمین می گذرد بخش زیادی ناشی از عملکرد نادرست حزب، دودستگیها، دنبالهرویها و قدرتطلبیهاست و ندیدن واقعیت نیروهای موجود در افغانستان و بافت مذهبی جامعه. آن ارادهگرائی و ندیدن آنچه که بطور واقعی در جامعه عقبمانده افغانستان در جریان بود، نتیجهای جز این نمی داد. حزب به زور زمینها را تقسیم می کرد و به دهقانان میداد. آنها سندها را می گرفتند و شبانه و از راههائی که می دانستند خود را به پاکستان می رساندند و سند را به ارباب می دادند که این مال توست و بر ما حرام است. مولویها هنوز قطب بسیاری از مردم عادی کوچه و بازار بودند که نمی شد بسادگی حذفشان کرد. قابل توجه است که با تمام این عقبماندگی جامعه افغانستان یک سنت نسبتاً دموکراتیک پارلمانی داشت و مردم، حزب دموکراتیک و نیروهای اپوزسیون دولت را بخوبی می شناختند، احزاب طرفداران خود را داشتند – بعبارتی از این بابت بسیار جلوتر از نیروهای سیاسی در ایران بودند. و اما، ما که در افغانستان بودیم در انطباق کامل با سیاست اتحاد شوروی به این مسئله نگاه می کردیم و آنرا مورد تأئید قرار میدادیم. دروغ است اگر رفقائی بگویند که ما می دانستیم که راه رفته خطا بود و به اینجا منتهی میشد. هیچکدام از رفقا را ندیدم که به افغانستان بیاید و این مبارزه را تأئید نکند و باده به افتخار پیروزی کامل حزب و سرنگونی دشمنان ننوشد. حضور نیروهای شوروی بعنوان نیروی نجاتبخش تلقی میشد. ما دیدی بسیار سطحی نسبت به روند انقلاب و نیروهای اجتماعی موجود در افغانستان داشتیم و تمام مشکلات و جنگها را صرفاً از چشم غرب می دیدیم.
در رابطه با ایران نیز واقعیت این است که هیچگاه تحلیل درستی نداشتیم. بحثهای کشدار هیئت تحریریه رادیو زحمتکشان را بخاطر می آورم که عمدتاً از یک بولتن روزانه که مجموعهای از اخبار رادیوها بوده شکل می گرفت و نهایتاً پس از کش و قوس بین ما و رفقای حزب توده ایران به یک سرمقاله که طول عمر چندانی هم نداشت ختم میشد. امری که تا به امروز ادامه دارد.
بخاطر دارم آن زمانی را که به دفتر نهضت آزادی و بازرگان حمله شده بود. میخواستیم مقالهای در رادیو زحمتکشان در محکومیت این حمله و دفاع از بازرگان بنویسیم. ساعتها بحث شد. برخی می گفتند، باید وجه انتقادی از بازرگان بیشتر باشد. چرا که او حمله به دفاتر ما را محکوم نکرد و صحه گذاشت؛ امروز باید بفهمد. برخی می گفتند، در این شرائط هرگونه انتقادی عملاً تضعیف بازرگان و بنوعی همرائی با حاکمیت است. تنها چیزی که در این میان کمتر مورد توجه قرار میگرفت، جستن راههائی بود برای نزدیکی بیشتر با جریانهایی که هر روز در ایران به زیر ضرب می رفتند. برای برخی این حادثه به نوعی تسویه حساب محسوب میشد. و این امر تنها به جهتگیریها و مقالات محدود نمی شد.
رادیو در واقع یک سکت بستهای بود که حرف و حدیثهای خودش را داشت. نمیتوانست برای مذهبیها بوده باشد چرا که عمده زاویه را با آنها داشتیم! برای لیبرالها نبود که حتی عُقمان می گرفت. سلطنتطلبها حذف شده بودند و باید بیشتر حذف می شدند. برای طبقه متوسط و خانوادهها نبود، چرا که چیزی جذاب برای آنها نداشتیم. به جوانان غیرحزبی و غیرانقلابی اصلاً فکر نمی کردیم؛ کارگران و دهقانان هم که مخاطب ما محسوب میشدند سر از سنگینی مقالات بدر نمی آوردند. رادیوئی بود سیاسی که صرفاً برای هواداران خود برنامه پخش میکرد. هوادارانی که با موزیک شاد بیگانه بودند، چرا که ابهت رادیوی سیاسی را کم می کرد. برنامههای فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی ما نیز چندان فرقی با برنامه سیاسی ما نداشت. رادیوئی بود خشک با چند کاست از سالهای سی و دو تا سال پنجاه؛ از خانوم پروین، بنان، مرضیه، گل نراقی و ...
در بخش ادبی نیز بیشتر از شعر یک یا دو شاعر و اگر خیلی زور می زدیم چندتائی رباعی از رضا مقصدی، چیز بیشتری پخش نمیشد. رادیوئی که سالهای پر بار جوانی را در آن گذاشتیم؛ اما هنوز نمی دانم چه کسانی مخاطب ما بودهاند. حسرت بدل ماندیم که یک روز این رادیو از پوست خود که شبیه پوست شیر خودمان بود بدر آید و اندکی به زبان ساده با مردم بگوید و بخندد. شادی و آهنگ شاد را به رادیو زحمتکشان گذری نبود. هیچگاه این رادیو نتوانست قلمی را که قورت داده بود اندکی خم کند و از لحن خشک و بیفراز و فرود خود کوتاه بیاید و پلی باشد برای نزدیکی به تودههای مردم.
من اینها را می نویسم تا بخشی از بیماری رایج آن روزها را ترسیم کنم. فکر نکنید که این تحولات سالهای اخیر خیلی در ما تأثیرگذار بوده است. راستش، هنوز بسیاری از ما فکر می کنیم محور جهان هستیم و همه چیز از محوریت ما آغاز میشود. هنوز سر چیزهائی که نمی دانیم شاخ و شانه می کشیم. به صورت هم چنگ می اندازیم. انگار که تمامی حقیقت را میدانیم. ترس ندارم که بگویم ما در بسیاری مواقع با وجودی که هنوز چیزی در بساطمان نبود تنگنظرانهتر از جمهوری اسلامی عمل می کردیم و می کنیم.
هیچگاه کشمکشهای درون سازمان را از یاد نخواهم برد که در عرض یکشب روی در روی هم ایستادیم و بدترین انگها را بهم زدیم. حتی درون اکثریت سازمان نیز چپ و راست ساختیم و هرکداممان خود را تمامی حقیقت می دانستیم. گاه برخوردها و تنگنظریها تا آنجا امتداد می یافت که در یک مجموعه آپارتمانی در غربت از هم فاصله می گرفتیم و درهای خانههایمان چنان تنگ میشد که حتی کودکانمان نیز نمی توانستند از آن عبور کنند.
همیشه روی مسائلی که حتی از کم و کیف آنها اطلاع نداشتیم، ساعتها جدال می کردیم با دلخوری و تلخی از هم جدا میشدیم. حتی یک مورد را بیاد ندارم که روزی بر سر وجوه اشتراکمان به توافق رسیده باشیم. همیشه وجوه افتراق و ندانستهها بود که بر کار و مبارزه ما سنگینی می کرد و نهایتاً نبود یک مبارزه عملی و نداشتن یک جایگاه اجتماعی به نقد شخصیت یکدیگر می رسیدیم و انقلابیگری خارج از کشور که مالیاتی ندارد، با کلمات قلمبه و سلمبه زبان را می بست. امری که بنظر هنوز ادامه دارد و اینجا و آنجا در نوشتهها خود را به نمایش می گذارد.
هنوز متأسفانه نمی توانیم نقش خود را بعنوان یک نیروی سیاسی یا اپوزسیون خارج از کشور در قبال جنبش سبز بیان کنیم. هنوز دادگاههای جمهوری اسلامی برای رهبران جنبش سبز برپا نشده، برخی از ما دنبال مجرمیت موسوی، کروبی، خاتمی می گردیم؛ حتی تاجزاده نیز باید مجدداً در این دادگاه محاکمه شود. و آنها را نه بخاطر آنچه که امروز می گویند و میکنند بلکه بخاطر دیروز محاکمه می کنیم. و این عمل را نهایت انقلابیگری و سیاست می دانیم.
ما هنوز زبان واحدی برای حداقلها حتی نه برای جنبش درون کشور، بلکه با هم با کسانی که اپوزسیون خارج را تشکیل میدهند پیدا نکردیم. بنظرم چیز زیادی عوض نشده. هنوز غرضورزیهای شخصی، هنوز مطرحشدنها، قبولداشتن و نداشتنها و ارزیابیهای غیرواقعی از جنبش، از خود که عمدتاً نیز خود را در شولای یک شعار تند، یک انقلابیگری بی هزینه پنهان می کند و بیشترین دستآوردش تلاش بر مقهورکردن افراد است، نشان میدهد.
حال آنکه جنبش در داخل ایران جریان دارد. با یک طیف گسترده از مردم، خصوصاً جوانها و شعارهایی که واقعاً فراتر رفتهاند. اما چه کسی این توده وسیع که دیروز در خیابانها کشته شدند و امروز سرکوب شده سرگردانند، میخواهد آرام آرام پیش ببرد و در جریان این حرکت از دل این جنبش رهبران جوان مورد تأئید را بیرون بکشد؟ چه کسی قادر است آب در خوابگه مورچگان بریزد؟ آنچنان که جنتی هشتاد ساله را به نعره کشیدن وا دارد. چه کسی می تواند نیروهای ریختهشده از درون شکاف اصولگرایان را حداقل بیطرف سازد و در نهایت در راستای یک سیاست معتدل قرار دهد؟ نیروهای وسیع اصلاحطلبان را زیر رهبری بگیرد؟ تنها درون این جنبش فراگیر وسیع است که فضای لازم برای رشد و گسترش نیروهای خواهان دموکراسی و آزادی می تواند فراهم شود. اگر چنین اتحاد عملی بین تمام نیروهای طیف وسیع جنبش سبز صورت نگیرد، مسلماً فضای سرکوب و ارعاب عمیقتر و گستردهتر خواهد شد و فضای آرام سیاسی برای رشد جنبش دموکراتیک فراهم نخواهد گردید، و اعتراضات به خشونت و سرکوب جنبش منتهی خواهد شد که دامنه آن می تواند متأسفانه بستر لازم را برای تندروترین سیاستها و دخالتهای خارجی فراهم آورد.
در کشوری که هنوز در یک مراسم عاشورا در شهری مانند زنجان متجاوز از پنجاههزار گاو و گوسفند قربانی می شود که به تعداد اهالی از سر خانوده یکی را در بر میگیرد؛ در کشوری که یک چاه جمکران بس نیست و در اکثر خیابانها و کوچهها هزارها پرده تبریک برای رفتن به مکه و کربلا آویزان شده و خیلی از آنها در طیف جنبش سبز نیز قرار دارند، وظیفه ما چیست؟ چه ما بپذیریم و یا نپذیریم طیف وسیعی از زحمتکشان و اقشار فقیر جامعه حاشیهنشینان شهری که دستشان در شهر است و فکرشان در روستا و در اردوگاه احمدینژاد قرار می گیرند. این توده عظیم که قدرت تفکر انتزاعی محدودی دارند در یک چالش بزرگ اگر فرو بریزند به اصلاحطلبان نزدیک خواهند شد و یک سیمای جدید که زیاد دورتر از باورشان نباشد جستجو خواهند کرد. (سیمائی که مطمئناً ما و احزاب دمکراتیک خارج از کشور و نیروهای رادیکال جوان داخل کشور نیستند. ) دنبال نیروئی خواهند رفت که برایشان کمترین هزینه و درگیری را داشته باشد، از تندروی پرهیز کند و بتواند در نیروهای نظامی تأثیر گذاشته و شکاف بیاندازد؛ نیروئی که بالقوه داخل نیروهای پائین سپاه و نیروهای انتظامی وجود دارد و در یک برآمد قدرتمند می تواند تعادل قوا را در هم بریزد. اما متأسفانه نیروی اپوزسیون هنوز درگیر آنالیز و تشریح است. برخی بدنبال بخش جوان و تندروی جنبش سبز می گردند، بخشی دنبال هواداران سابق؛ بخشی هنوز مانیفست انقلاب کارگری و دهقانی را دنبال می کنند؛ برخی دنبال یافتن نئولیبرالها هستند و برخی دنبال تئوری توطئه. اما سوالی که هنوز برجای مانده نقش این اپوزسیون در جوابگوئی به جنبشی است که زیر عنوان سبز جریان دارد. جنبشی که بیشتر رهبران آن اصلاحطلب هستند؛ چه در زندان، چه در بیرون. جنبشی که درون خود کم ندارد زیباترین چهرهها را چه در نوشتار، چه در گفتار و چه در عمل و پایداری. حداقل برای این مرحله از جنبش. هنوز هستند بسیاری از ما که مبارزه زیر رنگ سبز را قبول ندارند و آنرا نماد مذهب می دانند و تنها یک رنگ آنهم رنگ سرخ را می شناسند. رنگ زیبا، پر جلال و مشحون از دلاوری و عدالتخواهی. اما برای ما! نه هنوز برای توده وسیع مردم! و قبول نداریم که زیر لوای رنگ سرخ نیز کم جنایت اتفاق نیافتاده است. آنچه که مهم است نه رنگ پرچمها، بل رهبری گام به گام ملتی است که امام زمانش جای حرف ندارد و هنوز نتوانسته است انتقام حسین را از یزید بگیرد! تودههای بیسری که هنوز خاک پای خامنهای را توتیای چشم می دانند.
تودهای که در این سی سال عدم پایبندی به قانون، نداشتن مرزهای اخلاقی، نوعی لمپنیسم چه در گفتار و چه در رفتار، اعتیاد گسترده، زورگوئی و متأسفانه دوگانگی شخصیتی و وجه نه چندان کمی از کارآکتر اجتماعی او را تشکیل میدهد، که به این بیماری هنوز میتوان مرضهای بیشتری را اضافه نمود، هنوز احساسات که ریشه در عدم استقلال شخصیت و تفکر مستقل و تلون جامعه دارد وجه عمده واکنشهای مردم را تشکیل می دهد، بقولی با یک غوره سردیمان می کند و با یک مویز گرمی. عملکرد تبریز در جنبش اخیر و زنگ خطر بزرگی که در آن نهفته است، حداقل برای من این سوال را مطرح می کند که وظیفه اپوزسیون خارج از کشور در قبال این جنبش، این توده عظیم، بعداز این همه سال دیدن و تجربهکردن چیست؟ آیا هنوز نمی توانیم سر اشتراکهای خود با جنبش سبز و رهبران آن به توافق برسیم و آیا هنوز وجه افتراق که اصطلاحاً آنها را تعریف مرزهای خود میدانیم بر این جبهه مشترک سنگینی نمی کند؟ آیا هنوز در تصمیمگیریهای خود بعنوان سازمانهای سیاسی بیشتر عکسالعملهای پیرامون، افراد، گروهها را در نظر داریم؟ دلخوش به تشکلهایی که فراهم می آوریم و خود را با آن توضیح می دهیم بعنوان رئیس، نایب رئیس و غیره... براستی چه قدمهای عملی در این راستا برداشتهایم؟
میترسم نقد گذشته باندازهای زمان ببرد که نقد حال و آینده را از دست بدهیم. کما اینکه چنین نیز هست.
ما یک فرهنگ سیاسی خاص داریم که بسیاری از مواقع مانند اتوپیا عمل می کند. شاید خوب باشد چرا که عمدتاً آنچه که فکر می کنیم جای حقیقت می نشانیم و تمام عناصر لازم را با کنار گذاشتن بسیار واقعیتهای دیگر جهت اثبات آن بکار می گیریم تا رضایت حاصل کنیم و از این رضایت چیزی در نمی آید جز همان گروههای محدود که هیچ عنصر تازه و جوانی را نمی تواند بخود جذب کند و ارگانیسم آن مانند ارگانیسم خود ما، هر روز دارد تحلیل می رود و پیر می شود. افسوس که رویاهایمان با واقعیتها نه چند قدم که بسیار قدمها فاصله دارند. و هنوز حقیقت از ما آغاز میشود، از تک تکمان!
رفیقی داشتم که میگفت: "در بحبوحه انقلاب زمانی که خیابانها لبریز از جمعیت معترض بود، پدرم همراه با یکی از برادرانم بدیدنت من در زندان سیاسی قصر آمدند. پدرم مذهبی بود گفتم: مردم چه می گویند؟ چه شعارهائی میدهند؟ چه کارهائی دارند؟ گفت: خیالت راحت باشد، همه پرچم سبز دارند!
برادرم که همفکر من و سمپات من بود گفت: نه داداش، همه پرچم سرخ دارند و شعارهای شما را میدهند! پدرم برآشفت و گفت: تو کوری نمی بینی! و من حرف برادرم را قبول داشتم، تمام پرچمها باید سرخ می بود."
ابوالفضل محققی
mohagheghizanjan@yahoo.com
|