ازجهان «رنگ وبـوی= سکـولار» به جهان «بی رنگ وبی بـوی»
منوچهر جمالی
•
رسیدن به شادی وخوشی، در احساس کردن بهتر و لطیف تر و متنوع تر پدیده هاست، نه در صعود کردن در مفاهیم انتزاعی و فراسوی جهانی برای رسیدن به شادی، و بریده شدن از محسوسات، و یا گریختن از محسوسات و خوار شمردن آنها.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۲۹ دی ۱٣٨۹ -
۱۹ ژانويه ۲۰۱۱
هنگامی«شادی» و«جان» باهم میآمیزند
« خوبی وزیبائی » را باهم میآفرینند
...........................................
وزقـران ِ« خـرّمی» با « جان ما »
می بـزاید « خوبی واحسان ما »- مولوی
رسیدن به شادی وخوشی ، دراحساس کردن بهترولطیف ترومتنوع تر پدیده هاست ، نه درصعود کردن در مفاهیم انتزاعی و فراسوی جهانی برای رسیدن به شادی ، وبریده شدن ازمحسوسات ، ویا گریختن ازمحسوسات وخوارشمردن آنها . درفرهنگ ایران ، هرحس کردنی ، « بوئیدن» است ، درحالیکه امروزه ما به آنچه فقط با حس شامه ( بویائی ) ، میبوئیم ، بو ئیدن میگوئیم . درحالیکه فرهنگ ایران ، همه حس کردنها را « بوئیدن » میدانست. وبوئیدن ، هم « بوی کردن » وهم « بوی دادن » بود . ازاین رو جفت شدن وآمیختن وامتزاج و اقتران با گوهر ِپدیده ها ، « همبوی = جان درکالبد شدن » با آنها بود نست ، و این ، یافتن ِ اوج مهرورزیدن وشادیست . انسان در دیدن رنگها و درشنیدن آهنگها ونواها وچشیدن نوشابه ها .... می بوید ، یا به عبارت دیگر، همه حواس ، انسان را با گیتی همآغوش میکنند ، آنهارا ازجان خود آبستن میکنند و خود، ازجان آنها آبستن میشوند . انسان با حواسش، کشف شادی وخوشی وسعادت را میکند . همانسان که انسان « بوی چیزها» را با « دم = باد = وای » ، به درون سینه می هنجد ، و آتش زندگی را درخود میافروزد ، همانسان دیدن رنگ وز یبائی وشنیدن آهنگ ونوا ، و مزیدن نوشابه ها ، و بسودن انسانها ، به درون او راه می یابند و با جان او میآمیزند ،و جان اورا برمیافروزند . انسان با حواسش، گیتی را « می بوید » و دران بوئیدن، با گیتی ، جش عروسی برپا میکند و باهم جان دریک کالبد میشوند .
کشف شادی وسعادت ، درچنین بوئیدنی و حس کردنی ازگیتی ، بنیاد گذاری شد که ما امروز سکولاریسم می نامیم ، ولی نمیدانیم این اصطلاح پرطنین ، چه محتوای زنده ای دارد . حقیقت زندگی دربوی ها ( محسوسات ) و بوئیدنهاست ( آمیختن با پدیده ها و گیتی ) . انسان ،« حقیقت » ویا «خدا » و یا « اصل » را درگوهرهمه چیزها « بومیکند = حس میکند » .
انسان دربوکردن ، بیواسطه ومستقیم با گوهرو اصل وحقیقت چیزها ، پیوند می یابد . دربوکردن ، انسان ، باگیتی ، متصل وبه هم پیوسته است . دراین جهان مهر، فراسوئی نیست ، چون چیزی «هست» که « می بوید ، پیوند میجوید و پیوند میخواهد » . « فراسو= ماوراء » ، « غیب » ، « آخرت » ... همه « بی بو » هستند ، فاقد حقیقتند ، چون کشش به پیوند یافتن حواس با خود ندارند . انسان در « بوی » ، نه تنها « حس میکند وجفت محسوساتش میشود » ، بلکه این حس ، بلافاصله تحول به آگاهی وشعورو شناخت نیز می یابد . بوی ، هم جفت شدن انسان با محسوسات و هم همزمان با آن ، جفت شدن با شناخت وشعور و آگاهیست . به عبارت دیگر، حس درآگاهی، روان میشود و آگاهی درحس ، روان میگردد . بوی ، این هردو معنی را باهم میدهد . یکی بودن ِحس ( بوی ) وشعوروآگاهی باهم ، بیان این بی فاصلگی حس ، با شناخت وآگاهیست . حس کردن بی شعور و بی آگاهی نیست . همانسان که حس کردن ، بلافاصله تحول به شعور و آگاهی می یابد ، همانسان ، شعور و آگاهی نیز، تبدیل به حس می یابد .
اهمیت اصطلاح « رنگ وبوی »
گرانیگاه واهمیت هرپددیده ای را در « رنگ وبوی » آن ، یا همه پدیده های دیگر محسوس آن دانستن ، بیان همین اولویت پیوندهای مستقیم وبیواسطه حسی انسان با « بنیاد وگوهرچیزها » است . اصطلاح « رنگ وبوی»، محدود به رنگ وبه بوی نمیشود ، بلکه دربرگیرنده ونماد همه محسوسات ژرف حسی است که یکراست وبیواسطه ، گوهر ِ پدیده ها را درمی یابند . این اصطلاح که درشاهنامه بسیار تکرار میشود ، درست بیانگر آنست که حقیقت و گوهرواصل ، در پدیده های محسوس ، شناختنی هستند . گوهرهمه پدیده ها، در رنگ وبویشان ( = یا دربویشان که دربرگیرنده همه حواس است ) آشکارمیشوند ، و « بهشت زندگی » ، درهمبوشدن انسان با بوی ورنگ و مزه و نواست .
درفرهنگ ایران ، خدا ( ارتای خوشه ، که نمادش خوشه پروین ودرخت سرو است ) خودرا « هدیه میدهد » . آفرینش ، خود هدیه دهی خدا ، یا خود پخش کنی تخمهای خود هست . در حالیکه دریهودیت ومسیحیت واسلام ، یهوه وپدرآسمانی و الله ، « ازمردمان، قربانی میخواهند » . اطاعت آنها در هرعملی ، « ازخود گذشتن » ویا قربانی کردن خود هست . هرعملی وفکری واحساسی ، یک ذبح مقدس ویک عید قربانست . انسان، درهرعملی وفکری ، شهید میشود ، تا موءمن باشد .ولی درفرهنگ ایران، « ارتا یا اخو» ، که تخمهای « ارتای خوشه ، اخو+ شه » هستند ، درهرانسانی ، عنصرنخستین اند ، واز این عنصر نخستین ، چهارپر یا چهار برگ میروید ( پرنا = پر+ برگ ) و برگها ، « برگ بو» و بویا هستند ، و نخستین ویژگی ارتا ، « بوی » هست . به «عود» که اینهمانی با سیمرغ دارد ، در اوستا« هوکرت= hukrat» گفته میشود که به معنای « hukartaarih=عمل نیک » است . همه کردارهای نیک انسان ، بوی این عود یا گوهر خدائی انسان هستند . این تخمی ( اخو) که درگوهر انسانست ، با روئیدن، « دسته ِگل ِبویا»میشود، و بوی خوشش،همان اندیشه وگفتاروکردارنیک هستند . نیکی، اطاعت ازامرونهی نیست ، بلکه نیکی، بوئیست که ازگوهرجان انسان میپراکند . درکردی به ماه اردیبهشت « گولان » که دسته گل وگیاهان خوشبو باشد ، گفته میشود و گل ، بوی ورنگست . اساسا ، چنانچه خواهیم دید ، ارتا، همانسان که « خوشه » هست ، « دسته گل » نیز هست .ایرانیان درجشن ها و دامادها درعروسی ، تاجی از گلها وبرگهای خوشبو برسرمیگذاشتند ، تا همبوی خدا ( سیمرغ ) بشوند . ارتا واهیشت در« واهیشتن » یا « هیشتن تخم های خود » ، درگلهای رنگارنگ، سبزمیشود و بدینسان ، « بهشت = وهیشت » میشود . ارتا در «واهیشتن» در ضمیر انسان ، درگفتاروکردار واندیشه های نیک میروید ، وووجود انسان ، تبدیل به بهشت میشود . انسان ، خودش تحول به بهشت می یابد . ارتای خوشه ، دسته گل نیزهست و مردمان ، دسته گل وگیاهای خوشبو را روی سرشان میگذاشتند ، چون « ســر» ، پیوند سه خدای ایران ( ارتا + بهرام _ رام = سیمرغ ) است . از اقتران سر وبساک ( تاج گل وگیاه )، بوی مشک = بوی مهر وجشن درجهان میپراکند .
اسدی توسی در گرشاسپ نامه از جمله تجربیاتی که گرشاسپ، نیای رستم میکند ، یادی از این تجربه او میکند که دربت خانه ای ، « گلبنی » می یابد که هر غمگینی آنرا ببوید ، شاد میشود، و دیگرهیچ درنده ای دراثر همین همبوئی ، نمیتواند گزندی به او برساند :
یکی گلبنی ، تازه درنیستان گلش چون قدح ، درکف می ستان
هرآن غمگنی کامدی نزد اوی شدی شاد، کان گل گرفتی ببوی
گرش بیم بودی زشیرنژند چوبرشیر رفتی، نکردی گزند
آنگاه ، ازهمیشه تروتازه شوندگی این گل = همیشه ازنو سبزشوی این گل» که صفت بنیادی « ارتا» هست سخن میرود :
اگرچه بُدی ، ُگلش ، پژمرده سخت
چوشاخی برید ی کسی زان درخت
به می درفکندی ، شکفته شدی
دگر باره ، گلهاش ، کفته شدی
« بوی کردن حقیقت هرجانی = تخمی یا اخوئی ، ازاخوشه= خوشه » ، انسان را تحول میدهد ، و نه تنها شاد وسعادتمند میکند ، بلکه اورا بی بیم ( آزاد ازگزند به جان ) میسازد . حس کردن بوی حقیقت ازپدیده ها وجانها ، اعتماد به نفس و گستاخی میآفریند . بوکردن ( که بیان جفت شدن همه حواس با گوهرپدیده هاست ) ، انسان را با خدا ، با حقیقت ، با اصل ، پیوند میدهد ومیآمیزد و به شناخت حقیقت وخدا ویا اصل میرسد .
درهمه محسوسات ، از دیدنی وشنیدنی و بسودنی و مزیدنی وبوئیدنی، بخشی هست که نمیتوان آن را در زیرقدرت خود آورد و آنرا طبق دلخواه واراده ، کج ومعوج کرد ، و از پیدایش ومحسوس شدن ( بوئیدنی شدن ) باز داشت ، واین بخش ازهمه محسوساتست که « بوی » نامیده میشود و این بویست که حقیقت هرچیزیست . درهمه پدیده ها ، روزنه ها ورخنه هائیست که نمیتوان آنهارا یافت و بست ، و ازآن رخنه ها وشکافها هست که گوهر، لبریزمیشود و می پراکند . درویس ورامین ، بوی هر چیزی ، را زندگانی وجان آن چیزمیداند:
گلی کز« رنگ » او آید « جوانی »
چنان کز « بویش » ، آید « زند گانی »
گلی کاو را به دل باید که جوئی
گلی ، کاو را « به جان باید که بوئی »
راستی یا حقیقت هرچیزی، ازاین بویش هست که شناخته میشود
همانا گر دهانم را ببوئی ازو آید ت ،« بوی راستگوئی»
این بویست که حتا خفته را بیدارمیسازد
زبوی ویس ، رامین گشت بیدار
به بالین دید، سروی ، یاسمین بار
حقایق چیزها دراثر داشتن چنین بوئیست که به هم می پیوند ند . همین همبوئیست که حقیقت انسان را با خدا ، که مجموعه جانهاست ، «همبوی = جان دریک کالبد» میکند . برپایه این پیشینه فرهنگیست که حافظ به واعظان شریعت میگوید :
واعظ ما ، « بوی حق » نشنید ، بشنو کاین سخن
درحضورش نیز میگویم ، نه غیبت میکنم
آنها بام وشام وعظ حقیقت را میکنند ،چون علم حقیقت را آموخته اند ، ولی هیچگاه بوی حق وحقیقت را نشنیده اند . شیخ عطار، حقیقت ایمان وکفر( عقاید دیگر ) را درهمین بویشان میداند ، نه از ادعای حقیقت وعلم حقیقت بودنشان :
درایمان ، گرنیابم ازتو بوئی یقین دانم که در کافرستانم
وگر درکفر، بوئی یابم ازتو زایمان ، نور برگردون رسانم
حقیقت ، آنچیزیست که انسان با حواسش ، بیواسطه ومستقیم، ازخودِ پدیده ها درمی یابد ، چون همبوی آنها میشود . اگر ازآنچه میگویند که شریعت ودین وحقیقت است ، نمیتوان حقیقت را بوئید ، جهل وظلمت محضست ، و اگر، از عقایدی که کفروالحاد وشرک نامیده میشود ، چنین بوئی بیابد ، جان انسان، روشن و زنده میشود . این بویست که حتا پس ازمرگ انسان نیز درجهان پراکنده میشود . هنگامی که سیاوش را میکـُـشند ، وخونش را به زمین میزیرند از آمیختن آن خون با خاک ( = هاگ= تخم ) ، درخت نرد ، که « برگ بو » باشد میروید . این درخت ، باهشتان ، ماه بهشتان ، « رند » ، زند ، دهمست ( دهما+ اُست ) ، سنگ نیزخوانده میشود ، و با خدای روز ۲۹ هرماهی اینهمانی دارد که «خدای زناشوئی ودوستی» یعنی اصل مهر است . نام این خدا هست که « رندان » به خود داده اند . این خدا که « امرسپنتا » نیز خوانده میشود ، دوبن کل هستی را که بهرام ورام باشند ، به هم پیوند میدهد وازاین پیوندومهر است که زمان وجهان تازه ، پر ازرنگ وبوی مهرپیدایش می یابد
زخاکی که خون سیاوش بخورد به ابراندرآمد یکی « سبز نرد»
نگاریده بر برگها ، چهر اوی همی بوی مشک آمد از مهراوی
به دی مه ، بسان بهاران بدی پرستشگه سوگوران بدی
ازخون سیاوش ، درخت سبزو خوشبوی مهر، که « درخت غار، یا برگ بوی = Lorbeerbaum= Laurel tree» باشد میروید ، نه درخت انتقام جوئی وکینه توزی و« ثارالله » . دشمن خون اورا درکینه توزی میریزد ، ولی خون او ، هزاران برگ سبز ( سبز= ساپیزه = مهر) میشوند که همه پیکریابی چهره زیبای اوهستند و بوی مشکش ، جان دشمن را تحول میدهد و مهر درجان دشمن بر میافروزد . سیاوش به دشمنی که تخم کینه میکارد ، پاداش مهر میدهد . پس ازمرگ ، درخت مهر ودوستی میشود . کینه دشمن را با مهر، پاسخ میدهد . بوی خون ( انتقام ) ، بوی مهرمیشود . خواهیم دید که این درخت نرد که پیکریابی خون سیاوش است ، یکی ازسه درختیست که سیمرغ برفرازش آشیانه دارد و درشاهنامه ، « صندل = چندل » نامیده شده است . ایرانیان در اسطوره ای که از تاریخ امام حسین ساختند ، خواستند این اندیشه « تحول کینه وانتقام به دوستی ومهر» را که بنیاد و گرانیگاه فرهنگ ایرانست ، درانتقال دادن ، نگاه دارند ، ولی برعکس انتظارآنها ، آموزه مهر سیاوش ، در « اسطوره ای که از تاریخ امام حسین » ساخته شد ، تبدیل به کینه توزی کیهانی امام حسین ( ثارالله ) گردید .
ارتا ( سیمرغ ) ، خوشه ایست که دانه هایش، نخستین عنصر« اخو= ارتا = آتش جان = فرن » هرانسانی هست ، و صفت او« اشه » هست . او ازهرانسانی ، آشکارمیشود. او، درچه چیزها آشکارمیشود ؟ در رنگ ودربوی انسان وآنچه میاندیشد ومیکند ومیگوید. درمقاله « گل وبلبل » ،نشان داده شد که ارتا ، در«سروش هرفردی » آشکارمیشود . درشاهنامه میآید که سروش :
فروهشته ازمشک ، تا پای ، موی
به کردار حور بهشتیش ، روی
ارتا ، « هوچیتره = زیبا چهره » است که سپس نزد مردم به « گلچهره » خوانده شد ، وگل سرخ ( سوری ) ، هم خوشبو وهم خوشروی هست . این خوشبوئی وخوشروئی (خوشرنگی ) درموی وروی ِسروش،پدیدارمیشود . موی اوازمشک (موی = گیاه ) که سراسروجود سروش را پوشانده ( سراسرش مشکبویست ) از گل وگیاهان خوشبو وخوشرنگست ، ازاین رو نیز، سروش ، سبزپوش نامیده میشود . اشهِ ارتا ، بوی خوش و رنگ خوش است . سروش ، « خجسته » نامیده میشود ، چون خجسته به معنای « جوینده نیکی » درهرفرد است . به عبارت دیگر، گوهر هرانسانی که ارتا ( اخو، فرن ) هست ، خواستاروجویای نیکیست . اوست که نیکی درگفتارودرکردارو دراندیشه را ، درهرفردی میجوید . خجسته هم به گل همیشه بهار( همیشک = حی العالم ) و هم به خیری ( ختمی =Hibiscus ) گفته میشود . ختمی مُشکی یا ختمی مشک بوی ، یا حب المشک ، یا مشک دانه ، یا درخت مشک ، گل سروش هستند .
وارتا ، تنها دربوی خوش ورنگ خوش ، پدیدار نمیشود، بلکه درنوای خوش سروش نیز ( بلبل ) پدیدارمیشود و ازاین رو « تنو مانتره » خوانده میشود که به معنای « زهدان یا سرچشمه ِ سروداست » که جان انسانها را درشنیدن افسون میکند . اینست که در« رنگ وبوی » هرپدیده ای ، ارتا یا عنصرنخستین هستی، پدیدارمیشود ، و اگرپدیده ای بی رنگ وبی شود ، اصالت وحقانیت و بقای خود را از دست میدهد . همه پدیده های محسوس ( دیدنی، شنیدنی، بوئیدنی ، بسودنی ، چشیدنی )، اشهِ ( پدیده) گوهرنخستین یا بُن آفریننده هستی هرچیزی هستند که ازآن « میزهند » .
اینست که خیام این « بُن هستی خود » را درمی یابد ، و زیبائی هستی خود را ارج می نهد ، ولی مسئله او آنست غایت این هستی من چیست ؟ وگمگشتگی درشناخت این غایت است که شادی این رنگ وبوی را به هم میزند .
هرچند که رنگ وبوی زیباست مرا
چون لاله رخ و، چو سرو ، بالاست مرا
معلوم نشد که درطربخانه خاک
نقاش ازل ، ازبهرچه ؟ آراست مرا
ولی درست عراقی، درمی یابد که درست « بوی » ، وجدیست که غایت وجود است. چیزی که وجد دارد ، موجود هست :
بوی ، وجد و، رنگ، نورصفات
می ، تجلی ذات و ، جام ، کلام
« سرو ِسیم » یا «سروسیمین » ، بنظرما ، یک تصویرشاعرانه است ، ولی « سیم= اسیم » همان معنای « جفتی واقتران ومهر» را داشته است . درست این مهر یا جفتیست که بوی ورنگ ( پدیده ها ) را میآفریند .
سه دیگر، چو رودابه ماه روی یکی سروسیمیست، با رنگ وبوی
این ، همان درخت دوبن جفت است که درشهرخرّم بی شاه وبی سپاه میآید . درخت دوبن جفت ، همین معنای « سیم » را دارد.
یکی ماده و دیگری نرّ اوی سخنگوبود شاخ، با رنگ وبوی
رفتن رنگ وبوی از پادشاهی ساسانیان ، ازدست رفتن اصل جهان آرائی ازاین سلسله پادشاهانست :
بگفت آنکه مارا چه آمد بروی وزین پادشاهی بشد رنگ وبوی
« جهان شد بهشتی پراز رنگ وبوی » همان آرمانیست که امروزه درسکولاریته به عبارت میآید . من ، نگهبان اصلی زابلستان هستم و با کشته شدن من ، زابلستان ویرانه میشود
وگرمن شوم کشته بردست اوی نماند به زاولستان ، رنگ وبوی
این اصطلاح « رنگ وبوی » ، پیایند « ارتا » به عنوان عنصرزهشی وانبثاقی( immanent ) در گوهرهرکسی یا هرسازمانی یا هرنهادی وهرمدنیتی هست . رنگ وبوی، بنیاد وگوهرو اصل آفریننده درون چیزها را آشکارمیسازد .
ازجهان رنگ وبوی
به جهان بی رنگ وبی بوی
هرقدرتی ، برای رسیدن به قدرت و ابقاء قدرت خود ، یک راه دارد و این راه ، آنستکه « امکان دستیابی مستقیم وبیواسطه معرفت وشادی » را از انسانها بگیرد . معرفتهای حسی ، پیوندهای جداناپذیر با شادی وخوشی دارند . بینش حسی، درگوهرش ، شاد است . رسیدن به بینش، رسیدن به شادیست . ولی قدرت هیچگاه نمیتواند ، با چنین معرفت حسی که تواءمان با شادیست ، پیدایش یابد . معرفت باید از شادی بریده شود . بنابراین انسانها نباید درجامعه ، برپایه حواس خودبیندیشند ، به عبارت دیگر نباید « ببویند » . چنانکه آمد ، واژه « بوئیدن = حس کردن » ، هم به معنای به آگاهی وشعوررسیدن» ، وهم به معنای « مهرورزی » با گیتی است که اصل شادیست . انسانی که با بینش حسی اش بشادی میرسد، راه قدرتمندان را می بندد . قدرت ، حقانیت خود را درست براین ادعا میگذارد که اوست که فقط « شادی وسعادت » مردمان را تاءمین وتضمین میکند ( دولت، اساسا به معنای سعادت وشادکامی وبهروزی است. خویشکاری دولت ، همین تولید سعادت وشادکامی وبهروزیست . اگر ازعهده این کار برنیاید ، دولت نیست ) . پس ناچاراست که پیوند مستقیم « شادی» را از« بینش حواس » درمردمان ، قطع کند . باید به مردم ، تلقین کند که « حواس انسانها » نمیتوانند راه « شادی » را بگشایند ، چون نمیتوانند با « بُن وحقیقت پدیده ها ، با اصل پدیده ها » رابطه پیداکنند ، و به « شادی وسعادت » ، نمیتوان بدون معرفت حقیقت وگوهرپدیده ها رسید . آنها ادعا میکنند که با حواس ، نمیتوان به حقیقت و به اصل وبه خدا ، پیوند یافت وبدون چنین پیوندی ، شادی پیدایش نمی یابد .
زرتشت وبی اعتبار ساختن خردی که استواربرحواسست
زرتشت ، خرد انسان را ناتوان درشناخت مستقیم « ژِی = زندگی » ، از « اژی = نازندگی= ضد زندگی = اژی دها » میدانست . ازاین رو، انسانها نیاز به رهاننده ای از « اژی » مانند زرتشت دارند . ولی خرد انسان درفرهنگ ایران، از « ژی= آتش جان = اخو= ارتا » پیدایش می یابد، تا نگهبان « جان = ژی » باشد . وخرد، پیدایش بینش انسان ازحواس است که آتش جان ، از روزنه های آن ، تبدیل به روشنی وبینش می یابد . بدینسان ، آموزه زرتشت ، یکراست به نفی ارزش « شناخت حواس» کشیده میشود . این حواس است که درجستجو وآزمایش ( بوئیدن ) به شناخت « آنچه برای زندگی نیکست وزندگی را شاد میکند » میرسد . ولی زرتشت ، گوهر این « خردِ استوار برحواس» را که « جستجووآزمایش » را پیش فرض « بینش نیک ازبد» میداند ، حذف میکند ، و خرد انسان، فقط باید ، میان « ژی » و « اژی » ، یا « خیروشر» که خود به خود ، روشن ومتمایز ازهمند ، فقط « برگزیند » . بدینسان « حواس = بوی ها » ، خویشکاری خود را از دست میدهند و خوارو ناتوان شمرده میشوند .
این اندیشه زرتشت درهمان نخستین داستان شاهنامه که داستان کیومرث باشد، جاسازی شده است . نخستین انسان که نخستین حکومت نیزهست ، دشمن (= اصل شرّ وزدارکامکی) را از دوست تمیزنمیدهد ، و درست ، با اهریمن ( =اژی= ضد زندگی) دوست میشود . این بدان معناست که خرد سیاستمدار وحکومتگر ، به خودی خودش ، ازشناخت « خیر= ژی » از« اژی = شرّ » ناتوانست ، ونیاز به زرتشت وموبدان دارد .
« ژی » درفرهنگ ایران ، چیست ؟ « ژی یا جی+ یان » همان جان یا آتش جان ، یا همان « اخو= ارتا » هست که تحول به « رنگ وبوی» می یابد. نشناختن « ژی= خیر » از « اژی= شرّ » ، به معنای آنست که حواس انسان ، از« رنگ وبوی » به شناخت حقیقت نمیرسند ، یا به عبارت دیگر، نمیتوانند « ببویند » . ازاین رو ،قدرتها ، چه دینی، چه سیاسی ، ... به خوارکردن و بی ارزش ساختن حواس ( بوئیدن ، همبوئی ) میپردازند .
به حواس، نمیشود اعتماد کرد . حواس، نمیتوانند انسان وخردش را مستقیما به حقیقت وبُن چیزها، پیوند بدهند . بلکه حواس ، فریبنده وگمراه کننده اند و از اصل وازحقیقت وازخدا وازشادی ، دور وبیگانه میسازند . در بندهش که یزدانشناسی زرتشتی است ، دیده میشود که همه رنگها ، اهریمنی ساخته میشوند. حقیقت یا معرفت اهورامزدا، فقط سپید است . روشنی ، سپید است . به عبارت دیگر« حس بینائی که با رنگها کار دارد ، باید از دیدن رنگها که اهریمنی هستند بگریزد یا با آنها بجنگد و رنگها را نابود سازد. حقیقت ، فقط یک رنگ ( روشنی ) ویک بوی ( = معرفت ) دارد . یک بینش ( بوی ) هست که معرفت حقیقی است ، وآن بینش اهورامزدائیست . ولی حواس ( بوئیدن ) ، در تنوع بوی ها ( معرفت ها ) ، و در تنوع رنگها ( روشنی ها ) است که حس میکنند . حواس، هنگامی ، به بینش میرسند که بوی های گوناگون را ببویند و ازهم تمیزبدهند وباهم بیامیزند ، و رنگهای گوناگون ببینند ( = ببویند) و ازهم تمیز بدهند و باهم بیامیزند . جهانی که یک رنگ باشد ، دیگر حس بینائی انسان، آن یک رنگ را نمی بیند . جهانی که یک بوی باشد ( = یک معرفت ) ، دیگرحس بویائی انسان ، آن بوی را نمیشناسد . درجهانی که یک معرفت حقیقت هست ، انسان ، معرفتی ازحقیقت ندارد .بوئی( معرفتی) ورنگی هست ، وقتی بوی ها ورنگها هستند . معرفتی هست ، وقتی ، معرفتهائی هستند . حواس با تنوع کاردارد . معرفت حسی ، با تنوع کار دارد . خردی که « شیرازه بینش های حسی است » ، با تنوع بینش ها کار دارد . بینش های حواس گوناگون را ، هزارگونه میتوان باهم آمیخت وشیرازه کرد . درادیان نوری ( ابراهیمی) و زرتشتی ، روشنی ، فقط یک نور است ، راه راست ، فقط یک راه است ، فقط یک بوی ( معرفت ) ، عطرآگین است وبقیه بوی ها ، گند هستند . درجهانی که یک رنگ ویک بوی هست ، همه مردمان ، توانائی بوئیدن ( حس کردن ) را از دست میدهند . چون یک رنگ ، درجهان یکرنگ ، دیده نمیشود . جهان، بدینسان ، بیرنگ میشود . چون یکبوی در جهان یکبوی ، بو نمیدهد . رنگ وبوی ، نیاز به تعدد وتنوع دارند تا احساس شوند ، وانسانی که نمیتواند ببوید ، پیکریابی « خشم » است ( اخشم : آنکه نمیتواند ببوید. خشم ، قهروتجاوزگری ودرشتی است ) . تا هنگامی که بینش وشناخت ، ازحواس میجوشد ، جداناپذیر از تنوع وکثرت و طیف است ، وهنگامیکه بینش از حواس بریده شد ، حقیقت واحد، خدای واحد ، اصل واحد ، علم واحد ، جعل کرده میشوند . حواس ، دیگر نمی بویند . حواس دیگر، همبوی با حقایق پدیده ها نمیشوند . حواس، ازحقیقت وازخدا و ازاصل، بریده میشوند .
چگونه ، « بوی ِخوش ِ» پدیده ها،
گمراه کننده میشوند ؟
« محسوسات ، انسان را میفریبند »
ارتا ، نخستین عنصرجان هرانسانی ، درچهارنیرو یا چهارپر(= بال) یا چهاربرگ ، آشکارمیشود . یکی ۱- بوی ( درک حسی وخرد، درمهرورزی وهمبوئی ) است، و۲- بال یا برگ دیگر، روان است ، که خوشنوازی وخوشنوائی و سرود ( مانتره ) است و٣- دین است که رنگ و روی وزیبائی است و۴- فروهر، یا اصل « ازنو، تازه شونده » باشد . یزدانشناسی زرتشتی ، نمیتوانست پیوند مستقیم وبیواسطه حواس انسان را با گوهرچیزها ( حقایق )، وطبعا با خدا، بپذیرد ، چون دراین صورت ، ادعای زرتشت در رهاننده بودن جانها ازگزند با آموزه اهورامزدا ، ملغی میشد . ازاین رو هم رابطه ارتای خوشه را با « اخو= بنمایه جان » ، بفراموشی سپرد، و هم برداشتهای دیگری را از این چهارنیرو، جانشین اندیشه اصلی کرد ، وبدینسان منکر رابطه مستقیم انسان با گوهر پدیده ها ( ارتا = خدا ) از راه حواس شد . دیگرآنکه ، این نیروهای ضمیر را با « برگ » و با « پر وبال » ، اینهمانی نداد . انسان ، هرگز نمیتواند ، چهار بال بشود و به سیمرغ بپیوندد . « اخو» یش ، هیچگاه ، فرّ خ (= پرنا + اخو ) نمیشود . ازاین رو، امکان وحق پرواز ( صعود+ معراج ) به آسمان واقتران با خدا ، ازانسانها گرفته شد . پرواز انسان به آسمان و « همبوئی » با خدا ، قدغن وحرام است . اهورامزدای زرتشت ، مانند ارتا یا سیمرغ ، این را نمی پذیرفت . بنا براین خدا وانسان ، دیگر، « همبوی » نمیشدند . درحالیکه سیمرغ به زال زر میگوید هرگاه دچارگزند شدی ، پر مرا آتش بزن . پر، همان برگ است . سیمرغ ، بوی پرست است . هرچیزی را که آتش بزنند ، در گوهرش ، ارتا یا اخو، هست و درآتش زدن ، بویش پدیدارمیشود ، و سیمرغ درهمین بوی درزمان حاضر هست . سیمرغ ، نه تنها « خوشه » هست ، بلکه « دسته گل » نیز هست و دسته گل ، نیاز به آتش زدن ندارد ، بلکه گل نمیتواند بویش را تسخیرکند وبزنجیربکشد، بلکه خودرا میپراکند ومیافشاند . « دسته گل » مانند « خوشه » ، برترین نماد سیمرغست ( درمقاله ای دیگر به طور گسترده بررسی خواهدشد) . درست یزدانشناسی زرتشتی ، « دسته گل » را به اهریمن میدهد تا به کاوس بدهد ، تا کاوس با بوئیدن این دسته گل، که ازاین پس تجلی گوهر اهریمن میشود ، کاوس را به معراج به آسمان اغوا وگمراه کند . بوئیدن دسته گل ارتا که انسان را همبوی سیمرغ یا آسمان میکرد، کاوس را گمراه میکند :
همی بود تا نامورشهریار که روزی برون شد زبهر شکار
( اهریمن ) بیامد به پیشش ، زمین بوسه داد
یکی دسته گل ، به کاوس داد
با آنکه سخنی ازاین که کاوس دسته گل را میبوید به میان نمی آید ، ولی پیآمد اهریمنی این بو یا گند ، در روان کاوس پدیدار میشود . این بوی دسته گل ، بجای تولید همبوئی میان انسان وخدا ، سائقه تجاوز گری او را به آسمان وبه گستره خدا و معرفتی که از دسترس انسان خارجست میانگیزد . کاوس که انسان فاقد چهاربالست ، چهارمرغ تجاوزگر زدارکامه میگیرد تا از آنها به هوای تجاوزگری وزدارکامگی ( بلعیدن گوشت ) بهره ببرد وبه آسمان پرواز کنند . بوی دسته گل ، اهریمنی ساخته میشود و کیکاوس را به تجاوزگری به گستره معرفت خدائی میفریبد وگمراه میسازد. اهریمن به او میگوید که :
یکی کار ماندست تا درجهان نشان تو هرگز نگردد نهان
چه دارد همی آفتاب ازتوراز که چون گردد اندر نشیب وفراز
گرفتی زمین ، وآنچه بد کام تو شود آسمان نیز در دام تو
دل شاه ازآن دیو ، بیراه شد روانش ، ازاندیشه کوتاه شد
« بوی = حواس وخرد » ، اهریمنی میشوند ، و بجای آنکه بخواهند « همبوی وصمیمی وجان دریک کالبد با خدا وحقایق گیتی » بشوند ، به فکر آن میافتند که حقایق وخدا را به دام بیندازند وگیتی را بزنجیربکشند ، همانسان که « خرد جمشید » ، قرین دیو یا اهریمن شد تا به معراج برود .
بررسی ادامه دارد
|