هنوزهم کاپیتان پرویز!


مسعود نقره کار


• شصت و پنج سالگی پرویز قلیچ خانی ست .خیره به مانیتور کامپیوتر گاه سبیل های پر پشتی, که دیگر رنگ برف گرفته اند را می خاراند. عصای اش را به دسته ی صندلی تکیه داده است, عصای پایی که روزگاری بر سر قیمت اش خبرها و بحث ها و جدل ها و شایعه ها بر پا بود. "چیه, به عصای من می خندی؟"؛ "نه, یاد یه پنالتی و یه ساعت بزرگ افتادم" ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۲ بهمن ۱٣٨۹ -  ۲۲ ژانويه ۲۰۱۱


بیش از نیم قرن ازآن روزمی گذرد.
نخستین بار توی "بیابان زغالی" دیدم اش, بیابانی میانه ی میدان خراسان و محله ی تیر دوقلو. بیابان زمین بازی ما بود. قناس و کوچک, شرق اش خیابان بی سیم نجف آباد بود و غرب اش خیابان شهباز جنوبی. شمال بیابان دیوار های جنوبی ردیفی خانه که به آبریزگاهی عمومی بدل شده بودند, و جنوب اش خانه های دو طبقه نسبتا" شیکی که پیاده روئی فرش شده با موزائیک بیابان را از آن خانه ها جدا می کرد. پاره ای از بیابان تخلیه گاه زباله های محله بود, و تکه ای از بیابان زمین فوتبال و والیبال و انواع و اقسام بازی ها و سرگرمی ها و برنامه های دیگر: از الک دولک و چلتوپ و تیله قلیدن و قاپ انداختن بگیر تا معرکه های پهلوان اکبر و پرده خوانی های آسید مصطفی پرده خوون.
تصاویر آن روزها هنوز در ذهن من اند:
- نو جوانی قلدر, سیاه پوشیده با شورتی سفید و بلند نگاه ها را به سوی خود کشانده است. زمین بازی را همه جوره قرق کرده است. بازیکنی در میدان نیست که بتواند توپی از او رد کند.
" داداشه ممدرضاست"
محمدرضا برادر کوچک تر پرویز, همبازی من است.
- فرز و چالاک, پیچ تیر دوقلو, آنجا که کامیون های پرهندوانه و خربوزه شل می کنند, پشت کامیون را می گیرد, و مثل برق بر بام هندوانه ها و خربوزه ها می نشیند, و مایی که به دنبال کامیون می دویم را به هندوانه و خربوزه ای مجانی دعوت می کند. می دانیم هیچ راننده و شاگرد راننده ای برای ترساندن و ادب کردن اش, به گرد پای اش نخواهند رسید.
- و باز اوست با ساکی برشانه می رود, انگاری می دود, تا به خانه که کمر گاه "کوچه برق ادیسون" است, برسد.
- زیر سایه ی تک درخت بیابان, که حاشیه ی زباله دانی ست جمع شده ایم تا محمدرضا عکس های پرویز را که از کیهان ورزشی و مجله جوانان بریده, نشانمان دهد. دیگر همه ی بچه های محله می دانیم پرویز باشگاهی شده است.
- پیشخوان روزنامه فروشی کنج میدان خراسان و عکس بزرگ پرویز روی جلد کیهان ورزشی. میخکوب می شویم. پرویز ِ نوزده ساله, مرد سال فوتبال ایران شده است. با "مرتضی خوشگله" پول هایمان را رویهم می گذاریم, کیهان ورزشی می خریم, و توی محله پز می دهیم.
- استخر تازه تاسیس خیابان پاک, دورش حلقه زده ایم تا نگاه اش کنیم, و گاه به "مرتضی خوشگله" تشر بزنیم که چرا به سینه های پرموی پرویز می خندد.
- خیابان پاک, زمین فوتبال ورزشگاه شماره ٨, جمع می شویم تا تمرین کردن اش را تماشا کنیم.   
"تو سرما و یخبندون, صبه کله سحر می آد دور زمین می دوئه و نرمش می کنه"
"الکی که به این جا نرسیده"
- تیر دوقلو, ایستگاه اتوبوس شرکت واحد, خط ۱۲۹, که به سمت میدان ژاله و میدان فوزیه می رود, دخترکان دبیرستانی او را, که با پیراهن یقه اسکی مشکی, خوش تیپ تر شده است, به شیطنت نشان هم می دهند, و حسادت ما را بر می انگیزند.   
- بیابان چهارراه عارف ِ ته خیابان غیاثی, بیابان ارج, ورزشگاه شماره ٣ شهباز جنوبی و استادیوم امجدیه, چشم هایی هیجان زده و هراسان به دنبال او می دوند تا او غم و شادی شان را رقم بزند, و گاه به تعجب چشم های شان را از حدقه درآورد. پنالتی را به جای جا دادن درون دروازه حریف به ساعت امجدیه که ۲۰۰ متری شاید بالاتر و دورتر از دروازه است, می کوبد.
- بازی ایران و اسرائیل, و آن گل "تاریخی" که به خاطرش بازاریان و اعوان انصارشان با بریدن سر موشه دایان با اره, ختنه سوران راه انداخته اند, و ما, جیغیل پیغیل های بی خبر از همه جا با آن ها شعار می دهیم:
"با اره بریدن سر موشه دایان را, عجب ختنه سورونی"

***

تصاویر اندک اندک روشن تر می شوند.
- ازدواج زودرس, فوتبال و شهرت او را از تیر دوقلو جدا می کنند. گهگاه سری به خانواده اش می زند, اگر شانس بیاوریم, دورادور می بینیم اش. تماشای بازی اش در امجدیه, ورزشگاه شماره ٣, شنیدن در باره اش از رادیو و دیدن اش در تلویزیون و خواندن روزنامه ها نمی گذارند از او بی خبر باشم.
از آن محله کنده می شویم و به نظام آباد نقل مکان می کنیم.
- کافه تریای خوابگاه گلستان دانشگاه جندی شاپور (اهواز) جمع می شویم تا مصاحبه تلویزیونی اش را, که ساواک تدارک دیده, تماشا کنیم. اکثرا" دانشجوی دانشکده پزشکی هستیم. شایعه دستگیری اش را شنیده ایم, اینکه توی مدرسه عالی تربیت معلم تظاهرات بوده و پرویز با ماموران گارد درگیر شده, اینکه در سفرهای ش از خارج از کشور کتاب های ممنوعه می آورده, اینکه یکی از فوتبالیست ها را که با سازمان امنیت همکاری می کرده کتک زده, اینکه با چریک ها ارتباط داشته و...
می آید, و برای اکثر ما, به ویژه من, که احساس بچه محل بودن نیز نسبت به او دارم, جز ناباوری و اندوه چیزی نمی آورد. بعد از مصاحبه قدم زدن میان نخل های اطراف خوابگاه آرامم می کند.
- دیگر یک فوتبالیست بزرگ, که به بچه محل بودن با او می نازیدم نیست, شخصیتت دیگری است, چیزی مثل تختی. اما مصاحبه اش ولم نمی کند.
- تهران ام, نظام آباد, گروه کوه و مطالعه و سیاست و فرهنگ جزئی از زندگی ام می شوند. گهگاه سخن از پرویز هم هست. و اینکه تلویزیون آمدن اش به این خاطر بود که پرویز ثابتی تهدید کرده بود اگر مصاحبه نکند پیش روی اش به همسرش تجاوز خواهد کرد, و خب بساط شکنجه هم بر پا بود. معادل برخورد با یک چریک.
- سری به کوچه برق ادیسون و تیردوقلو می زنم شاید از طریق محمدرضا خبری دقیق تر بشنوم و از حال و روز پرویز خبردار شوم, همه انگاری غیب شان زده است. می دانم حول و حوش خیابان خورشید زندگی می کند, اما نمی دانم چرا سراغ اش نمی روم.
- رستوران آقا مهدی, جاده قدیم شمیران, که سیراب شیردان های اش اسمی است, پاتوق پرویز است. یکی دوبار به هوای دیدن اش می روم, نمی بینم اش.
- بازی ایران و استرالیا ست و آن دوگل محشر. به طرف رختکن می روم شاید ببینم اش, بعد از بازی غیبش زده است, هیچکیس نمی داند کجا رفته است.
- بساط عصرانه ی انتشارات چکیده است. سنگک داغ و جگر و دل و قلوه. داش علی خبر می آورد:
"پرویز خان رفت امریکا, میگن به عنوان اعتراض و برای افشای رژیم توی جام جهانی شرکت نمی کنه. میگن توی تلویزیون ها و روزنامه های امریکا علیه رژیم شاه صحبت می کنه و می نویسه".
ایرج که کنج انتشارات چای دم می کند با صدای بلند می گوید:
"تنها راش همین بود".

***

روزهای بعد از انقلاب و تصاویری شفاف.
- با ریش و سبیلی پر پشت تر عکس اش را می بینم. مصاحبه ی جنجالی اش با آیندگان و شایعه های ریز و درشت دور وبرش. جزوه ی عذرخواهی اش از مردم, به خاطر مصاحبه تلویزیونی اش, دست به دست می گردد.
- می بینم اش, توی انتشارات پیوند, روبروی دانشگاه, پشت پیشخوان انتشارات کتاب می فروشد, کلاه دست بافت سیاه رنگ و ریش و سبیل هم نمی توانند آن چهره ی شناخته شده, آنهم برای یک بچه محل قدیمی و فوتبال دوست را مخفی کنند. خوش و بشی می کنیم, حال و احوالی از خانواده ها, که جز آن در کتاب فروشی ای پر رفت و آمد آنهم در نهار بازار کتاب, عملی نیست. یکی دوبار در تظاهرات سازمان فدائیان می بینم اش, سوار بر مرکب اش, موتوری نو و سرحال به دنبال یا حاشیه ی تظاهرات روان است.   
- اورژانس بیمارستان سوانح سوختگی ست. خبرم می کنند که مریض دارم.
پرویز است, اولدوز به بغل, با همسرش فاطی. اولدوز پای اش را بد جور سوزانده است. کار من نیست, جراح کشیک را خبر می کنم.
- و آغاز دوستی ِ نزدیک من و پرویز. اولین قرارمان خانه ی پرویز, میانه ی خیابان خورشید است. پرویز خود به نوسازی خانه مشغول است. دیدارهایمان هفتگی می شود, بیشتر درانتشارات چکیده, که با دوستان اهل قلم و سیاست در نظام آباد راه انداخته بودیم, و پس از تهدید حزب الله محله به جلوی دانشگاه منتقل شده است. و گاه در کافه هایی که هنوز بر پا هستند. عصرها که از بیمارستان و درمانگاه می آیم ترک موتورش سری به زمین های خاکی یا دوستان مشترک می زنیم.
- نوسازی خانه تمام می شود. دومین طبقه ی آن خانه ی چهار طبقه را اجاره می کنم. جزئی از خانواده اش می شوم, خانه که هستم فاطی یا پرویز برای شام و نهار صدایم می زنند, و برای اینکه همسایه دکترشان, آپارتمان اش به تیترش بخورد میز و صندلی ای هدیه ام می کنند.
- با پرویز خان "زمین های خاکی" شرق و جنوب تهران حال و هوایی دیگر پیدا می کنند. در کارخانه یا با وانت اش کار می کند. دورادور هیچکس باور نمی کند پرویز قلیچ خانی این حد ساده زندگی کند, و روزگار بگذراند.
- با فعالین سیاسی بسیاری ارتباط دارد, به ویژه با فعالان کارگری سازمان فدایی, وقتی با کارگرها و کارگرنماها هست شنگول و سرحال تر به نظر می رسد. من با منوچهر هلیل رودی و همایون و برخی دیگر از فعالان سیاسی و فرهنگی ارتباط دارم, به قول پرویز با روشنفکران. پرویز هم با آن ها آشنا می شود. تحت تاثیر شخصیت همایون (هبت معینی) به جمع نزدیک تر می شود. نزدیکی او برای این بخش از فدائیان پرارزش است, به وزن سیاسی, اجتماعی و ورزشی پرویز, و ارزش حضور او در میان جمع شان آگاه اند. می دانند به لحاط امکانات نیز در حد یک تشکیلات است.
-. به منشعبین ۱۶ آذر می پیوندد. پیش تر با هیچ سازمانی ارتباط تشکیلاتی نداشت. مشی سیاسی سازمان را در قبال حکومت اسلامی تائید نمی کند. حکومت را سراپا ارتجاعی می داند.
- بحث مان می شود, به جدل و عصبانیت کشیده می شود. در آپارتمان بو گرفته از دود سیگار رفقا, که دیگر به ستادی کوچک بدل شده, سیگاری می گیراند.
"اشتباه اومدی پرویز خان, سازمانت پیکاره نه فدایی", و یک هفته ای با من قهر می کند. جواب سلامم را هم نمی دهد.
- داش علی (علی جرجانی) را می زنند. حزب الله قلب مهربان اش را با قمه می درد. جلوی سردخانه پزشکی قانونی روی زمین نشسته ایم, عابران پرویز را می شناسند. برخی نگران می ایستند تا علت بودن او را در آن جا بدانند. کلاه اش را تا زیر ابروی اش پائین می کشد.
- منوچهر هلیل رودی هم می رود, وما به دنبال اش. پرویز با فاصله از ما و تابوت می آید, شاید نمی خواهد کسی اشک های اش را ببیند.
- از بهشت زهرا بر می گردیم. صدای اش توی خرپشته و راه پله ها می پیچد.
"کجایی آقای دکتر؟"
بطری تگری را برمی دارم. کنار گنجه کفترها, روبروی اش می نشینم.


***
- پاسداران اسلام بخشی از تور سازمان را جمع می کنند. تور ما را نگه می دارند برای صید بیشتر.
از هم جدا می شویم. من راهی قائم شهر می شوم. با آنکه می دانم امکانات و تیز هوشی لازم برای گریز از چنگال پاسداران اسلام را دارد, اما دلم شور می زند.
- ترکیه است. کاپیتان پرویز به رتق و فتق امور سازمانی و کمک به ایرانیان مشغول است. یک تنه یک سازمان است. برخی از خبرهای مربوط به سازمان را به او اطلاع می دهم, و او به رهبران و رفقایی که خود را به ترکیه رسانده اند, می رساند.
- من نیز تن به گریز از وطن می دهم, تا پس از تحمل سختی هایی جانکاه در یکی از کافه های دنج پاریس با پرویز اندوه ها و شادی هایمان را مرور کنیم. پرویز در پاریس زندگی می کند و من در فرانکفورت.
- زخم های زندگی زیرسایه شکنجه و مرگ جای شان را به زخم های تبعید می دهند. زندگی ای تلخ و طاقت فرسا, آغشته ی شکست های پیاپی سیاسی و سازمانی, بحران های خانوادگی و روابط دوستانه و رفیقانه, و غم نان, نمک بر زخم های تبعید می پاچند.
- جمع های سازمانی و فرهنگی, خانوادگی, دوستانه و رفیقانه, اگر با جنگ و دعوا خاتمه نیابند بی دلخوری برچیده نمی شوند. سال های اول تبعید فضای عصبی سنگینی بر زندگی مان آوار است.
- فرش فروشی ای در پاریس. کاپیتان سابق تیم ملی فوتبال و "استثنا"ی تاریخ ورزش فوتبال ایران, گوشه ای چرتکه می اندازد. زندگی خود و خانواده اش را با فرش فروشی می گذراند بی آنکه از سیاست و فرهنگ و ورزش دور شده باشد. کامیون حمل و نقل فرش اش را آنسوی خیابان, لبه ی جوی آب پارک کرده است. استاد پارک کردن بر لبه ی جوی آب است. بچه های خیابان خورشید می دانند...
- دل از توپ و زمین فوتبال نکنده است. به دنبال "زمین های خاکی" و بچه های اینگونه زمین ها در پاریس و فرانکفورت است.
- فرانکفورت و آپارتمان کوچک من. می خواهد خبرنامه ورزشی برای ایرانیان خارج از کشورمنتشر کند. طرح اش پر و بال می گیرد و به "آرش" بدل می شود.

***
بیش از نیم قرن از دیدار در "بیابان زغالی" گذشته است.
- نیمرخ پرویز خان است. به مانیتور کامپیوتر خیره شده است. ایمیل های اش را چک می کند. گاه "ماوس" را رها می کند و سبیل های پر پشتی, که دیگر رنگ برف گرفته اند را می خاراند. عصای اش را به دسته ی صندلی تکیه داده است, عصای پایی که روزگاری بر سر قیمت اش خبرها و بحث ها و جدل ها و شایعه ها بر پا بود. اگر به دنبال ارزان ترین قیمت ها هم می رفت شاید روزگارش گونه ای دیگر می شد.
"چیه, به عصای من می خندی؟"
"نه, یاد یه پنالتی و یه ساعت بزرگ افتادم"

امریکا- اورلندو
اکتبر ۲۰۱۰


***
* قرار بود شصت و پنج سالگی پرویز خان را در فرانکفورت جشن بگیریم. بانی اش هم مهدی اصلانی بود, مسافرتی اجباری امان نداد و پرویز راهی سفر شد. آنچه دوستان اش در شصت و پنج سالگی اش نوشتند مجموعه ای ست ارزشمند و ماندگار, امیدورام به انتشارش اجازه دهد.