غزلواره ی اخگرِ دلیر
اسماعیل خویی
•
من اخگرِ دلیری بودم.
بازیگوش.
باشعله های آتش
قایم باشک بازی کردن
دلخواه ام بود،
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۵ بهمن ۱٣٨۹ -
۲۵ ژانويه ۲۰۱۱
به سبا خانم
شطرنجِ شوم،
بازی ی شاهانه،
آی عشق!
من ساختم تورا
تا شاهدختِ زیبایان را
از آن خود کنم.
امّا
نشنیدی ، آن زمان که از تو به دریوزه خواستم
در عرصه ی خُجسته ی خود
فرزین ام کنی.
اکنون، که توسنِ دل ام از کشتگانِ توست،
می خواهم
براین بزرگمهر ِ خرد سوخته ت ببخشایی؛
جان کندنِ غرورم را بر من آسان داری؛
و آماده ی شکستن و تمکین ام کنی.
چه سرنوشتی؟
آه، چه کشکی؟!
من اخگرِ دلیری بودم.
بازیگوش.
باشعله های آتش
قایم باشک بازی کردن
دلخواه ام بود،
از بوته ی شرار افشان در گلدانِ هر اجاق
خوش داشتم
دمادم
تک ساقه ای شراره بچینم،
بنشانم اش به جانِ پاره هیزمِ نو خشکیده ای
در باغِ استخوان هایم
و رُستن و شکفتنِ نو بوته ای که داشت فرا می بالید را
به تماشا بنشینم.
و گرده ای گدازان بودن ،
گردنده در فضای بهارین و ایزدانه ی مهر،
می خواستم
پایانه ای درخشان
بر سرنوشتِ خود نوشته ی من باشد.
اکنون که رو به سردی دارم،
امّا،
ای عشق!
دیگر اَزَت نمی خواهم تا دیگر بار،
با انفجار های تازه ای از رنگ های نویاب ات،
تیراژه وار
رنگین ام کنی:
ای ریشه ی همیشه ی آتشفشان!
تنها
یک جا نشستن ، ویژه به خاکستر، را
بر من روا مدار!
چیزی اَزَت نکاهد اگر، تند باد وش،
در واپسین نفس
بر من بتوفی،
سوی گُمای دور ترین بی نشانگی،
هیچانه ، در سفینه ای از نابودن،
بر بالِ بی پری،
نسیم نشین ام کنی.
چهاردهم مارس۲۰۰۹،
بیدرکجای لندن
|