افسانه ی بیست و یکم
افسانه ی سوم و چهارم
افسانه جنگجو
•
دستانش راکه در تب زخم درونش می سوخت در دستم گرفتم و گفتم :"من تورا بیرون از این خانه نمی شناسم. به سیاست هم کاری ندارم؛ سیاستی که با یک نوشته با یک جمله طناب دار را به گردن انسانها می اندازد، حکومتی که به بهانه ی اسلام در زندان به دختران باکره تجاوز می کند و بعد جنازه ی آنها را هم به خانواده ها یشان تحویل نمی دهد.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
٨ بهمن ۱٣٨۹ -
۲٨ ژانويه ۲۰۱۱
افسانه سوم
_________________________________________________________
چشمان داریوش با بی صبری منتظر من بود ودستهای اومرا با صبر می نواخت.
ادامه دادم : از هشت سالگی با شعار و انقلاب آشنا شدم. شاه رفته بود، اما شهر تبریز هنوز در میان دود و گازاشک آور به سختی نفس می کشید. در آن سن کم معنای حکومت نظامی را خوب می دانستم، زیرا پدر دوستم که یک کارگر ساده بود ودیر وقت به خانه بر می گشت دردل همان شب ها گلوله باران شد. قلب او را گلوله ی ژسه شکافت و قلب دخترکش را درد بی پدری...!
تازه داغ عزیزان و دوستان پرپر شده در انقلاب تسکین می یافت، که عراق به ایران حمله کرد. به هر کجا نگاه می کردی جنگ بود و جنگ. از زمین وآسمان گلوله و بلا می بارید. خیلی ها با احتکار ارزاق عمومی و قاچاق کالاهای حیاتی مردم، یک شبه ره صد ساله رفتند وخیلی ها هم مثل پدرم ازهستی ساقط شدند. وضعیت جنگی بود و ایران از سوی همه ی کشورهای بزرگ در تحریم قرارداشت. اما من هیچ وقت نفهمیدم که اگرآنها فقط با دولت و رژیم این کشور مخالف بودند، چرا راههای ورود مواد غذایی و دارویی مردم را سد می کردند. درهر حال برای نان، گوشت، مرغ وحتی نفت، باید ساعتها در صف های طولانی کوپن می ایستادیم. تازه پس از آن صف نوبت خرید همانها می رسید، آن هم اگر که شانس می آوردی، چون خیلی وقتها که نوبتت می رسید متوجه می شدی که همه چیز تمام شده است.
چهارده ساله بودم. در آن وضعیت که پدرم ورشکست شده بود، گلدوزی من هم هیچ کمکی به خانواده نمی رساند. مادر هم که تکلیفش روشن بود، هیچ کاری نمی دانست و تازه با از دست دادن کلفت وراننده به سختی می توانست کارهای خودش و خانه را اداره کند. وضعیت طوری شده بود که نیازمند دایه بودیم، تا نان شب برایمان بیاورد. خواهرم یک سال ازمن کوچکتر بود، وهنوز در آن چشمان درشت وعسلی رنگش، شیطنت کودکی موج می زد که جنگ نخستین قربانی را از ما گرفت. اما نه با توپ و تفنگ، که با یک حلقه ی کوچک طلایی رنگ، و نه به وسیله سربازان صدام که با دستان مادرم.
آری ... مادرم با عروسی خواهر کوچکترم موافقت کرده بود تا یک نان خوراز خانواده کم شود. هنگامی که لباس سپیدعروسی را به تنش می کردیم، هنوزقوی های مرمر پستان هایش را پیکر تراش بلوغ حجم نداده بود. مجبور شدیم درمیان کرست شماره صفر، پنبه بگذاریم تا لباس عروسی در تنش درست بایستد. او باچشمان گریان راهی خانه ی بختی شد که از همان روز، تیرگی اش روشن تر از روشنی اش بود.
آزادی خرمشهر بود. مردم از شادی ناپرهیزی کرده بودند. نقل و شیرینی پخش می کردند. من که تازه دوره ی امداد گری را به پایان رسانده بودم، هم به خاطرعشق به مردم و هم برای گریز از آنچه که به سر خواهرم آمده بود به ارگانهای دولتی سرک می کشیدم، تا شاید به عنوان امداد گر به پشت جبهه اعزام شوم. اما، سر نوشت بازی دیگری برایم رقم زد.
در همسایگی ما پسری بود که عاشق خدمت کردن به خانواده و مردمش بود. او روزها را کارمی کرد وشبها درس می خواند، تا بتواند خرج زندگی مادر بیوه و هزینه های تحصیل سه برادر کوچکترش را بدهد. از آشنایی کوتاه ما چندی نگذشته بود، که با خواستگاری او و تنها شرط من، کارمان به ازدواج انجامید. آن شرط این بود که من هم مثل او هم کار کنم وهم درس بخوانم. اما نه برای زندگی زناشویی مان، بلکه برای کمک به خانواده ی خودم! همه ی کارهای مادرم را انجام می داد. خواهرهای کوچکترم را به گردش وسینما می برد. سرانجام با این رفتارش جای خود را در دل اعضای خانواده پیدا کرد. آنچنانکه مادرم او را به اندازه ی پسر نداشته اش دوست می داشت. البته بماند که بقول مادرم پا قدمش هم خوب بود و من چند ماه پس از ازدواج با او صاحب یک برادر هم شدم. من که خانوم کوچولوی او بودم در همان شب عروسی، مامی کوچولو هم شدم. لاغر بودم، شاید با وزنی کمتر از پنجاه کیلو، آنقدر لاغر که از جای ترکهای شکم ورم کرده ام خون بیرون می زد. پزشک به مادرم گفته بود که باید پوست تنم را با روغن زیتون چرب نگه دارند. همسر مهربانم در آن قحطی جنگ، شهر را زیرو رو کرد تا یک بطری روغن زیتون برایم مهیا کند.
و بالاخره پسرم در یک بامداد برفی دی ماه، در یک بیمارستان دولتی که هیچ پزشک مرد
نامحرمی در آنجا نبود، چشم به جهان گشود. وبا صدای گریه هایش به زندگی لبخند زد.
دربخش، جا برای خواباندن من نبود. به ناچار مرا بریک تخت کنار یک زن چاق که زایمان هفتم اش بود جا دادند. نمی توانستم در جایم تکان بخورم، اما مهّم پسرم بود که با نخستین بوسه ی لبهای کوچکش بر نوک پستانم جانم دچار حجم شد. با اینکه هیچ اراده ای در گزینش نامش نداشتم ودرواقع نباید داماد مادرم را می رنجاندم، اما چندان هم ازنامی که برایش برگزیدند ناراضی نبودم. بی اینکه کسی متوجه باشد ویا در آن ایام این موضوع برایش مهم باشد، نام او یکی از القاب مسیح بود، که تنها چند روز زودتر از او به مادرش همان حسی را داده بود، که او اکنون به من می داد. ای کاش قصه ی تولد او را می توانستم همین جا خاتمه دهم، اما افسوس که تولد هر انسان ابتدای داستان بودن اوست و برای پسر من نیز...!
پاهای پسرم از زانو باز نمی شد. پزشکان با معاینه ی هر دوی ما ازیافتن دلیل این موضوع عاجز شدند و حتی لگن کوچک مرا علت آن ندانستند. اما من دلیلش را خوب می دانستم. در تمام دوران بارداریم پشت چرخ گلدوزی بودم. تقریباً همه ی دخترهای محل، جهیزیه خود را، با آن رنگهای آبی وصورتی که من نقش انداخته بودم، به نمایش می گذاشتند. ولی اکنون پاهای پسرم را باید با همان روغن زیتون باز می کردیم ومثل دو چوب موازی محکم به هم می بستیم که صدای ضجه های اورا هم اکنون هم می شنوم. بارها در این شرایط من هم از حال می رفتم، اما بالاخره پاهای پسرم جان گرفت.
پدرش به خدمت سربازی اعزام شد. من با پسرم که تنها یارم بود، در یک اتاق زندگی می کردیم. او در همان اتاق راه رفت و آموخت که چگونه انتظار را با زبان کودکانه اش زیر پنجره همان اتاق فریاد زند.
سرانجام با کوشش فراوان توانستم در کمیته امداد کاری برای خودم دست وپا کنم و با شناختی که از مسائل اداری پیدا کرده بودم، انتقال پدر بچه ام را هم از خط مقدم جبهه به تبریزبگیرم. درآن زمان از سوی کمیته مردم را به مشهد می بردیم. من مسئول کاروان زنها بودم که پسرم وپدرش هم بودند. زنی قصه ی زندگیش را در قطار برایم بازگوکرد. دو تا بچه را بزرگ کرده بود و قصهی عجیبی داشت. قصه اش را نوشتم. حجت السلام ...گفت: کمیته امداد ناشرش خواهد بود. ومن از خوشحالی در پوست نمی گنجیدم. ازسن نُه سالگی دوست داشتم نویسنده بشوم و فکر می کردم در سن هفده سالگی به آرزویم رسیده ام. قصه ام را با ماشین تایپی که کمیته در اختیارم گذاشته بود تایپ کردم. به نام" یتیمدار". اما وقتی برای پاسخ به ارشاد اسلامی رفتم، آقایی که مسئول این کار بود ازمن خواست تا ۲۰ صفحه از قصه را که مربوط به خودکشی یک دختر ۲۱ساله بود حذف کنم، تا اجازه نشر وچاپ بگیرم. قصه ام در باغچه ی خانه ی پدریم جلوی چشمانم شعله می کشید. آقای حجت السلام برای اینکه جایزه ی دل شکسته ام را داده باشد، طی نامه ای به مسئول زمین شهری خواست که من صاحب خانه شوم. من در یک محل بسیار فقیر نشین صاحب خانه نقلی شدم. به خاطر اینکه پدر بچه ام غرورش جریحه دارنشود سند آنجا را به نام اوزدم. هیچ چیز برای من وحشتناکتر ازطلاق نبود. حاضر بودم با بدترین شرایط زندگی کنم، اما بچه ام بی پدر یا مادر بزرگ نشود. مادرم و خیلی از بستگان خیانت مرد را طبیعی می دانستند. من در یک ظهر زمستان با وضعیت قرمز، پسر دومم را در حالی که نوزده ساله هم نشده بودم به جهان آوردم.
وقتی از افسانه زندگیم برای داریوش می گفتم، اصلاً به هیچ کجا نگاه نمی کردم. چشمانم را بسته بودم و باز مثل باری از هزاران بار دیگر، این افسانه را زندگی می کردم. به اینجای قصه که رسیدم سردی انگشتان یخ زده اش را روی لبهایم احساس کردم. چشمانم را که گشودم روبرویم نشسته بود وقطره های درشت عرق تمام پیشانیش را پوشانده بود.
گفتم : "چی شده!؟ نظرت در بارهی من عوض شد؟ یا اینکه فکر کردی من خیلی تند تر از تو رفتم که می خواهی ساکت شوم"؟
حرفم را برید وبا بغض سرش را تکان داد وگفت:"نه نه، اگر خواستم که ادامه ندهی، برای این بود که نمی خواستم نفرتم بیش از این دامن دنیا را بگیرد. هر وقت که دوست داشتی از بچه ها برایم بگو ... اما از هیچ مردی نگو ... هرگز نگو"!
بغضم ترکید. او هم نتوانست جلوی آسمان چشمانش را که ابری شده بود بگیرد ودر نهایت بارید. در سیل این طوفان غرق می شد که لبانش لبانم را درخود گرفت. وقتی به خود آمدم، نه ازطوفان خبری بود و نه از غریق. ومن با رویای غروب، درآن افق مه گرفته ی نگاهش به خواب رفتم.
برعکس همیشه که تا ظهر می خوابیدم، صبح زود، از خواب بیدار شدم.
او را در آشپزخانه یافتم در حالی که مشغول شستن ظرفهای روز گذشته بود. در طی این چند روز او شستن ظرفها را بعهده گرفته بود وبقدری منظم اینکار را می کرد که من حاضر نبودم غیر از او دیگری اینکار را انجام بدهد. اما، یک نکته عجیب در این کار او بود که مرا بسیار غمگین می کرد. آن هم این بود که او لیوانها یی را که شسته بود، منظم درکنار هم می چید وسپس پیش دستی ها را رویشان بر می گرداند. اوبا قاشق، چنگال هم غنائم گوناگون جنگی درست می کرد و با این کار روی میز ظرفشویی را تبدیل به یک میدان جنگ تمام عیار می نمود. از پشت سر او را تماشا می کردم که با آرامش کامل آب بازی می کرد و هرازگاهی با مکث به جنگل روبرو خیره می شد. گویی در دورها بسر می برد.
- "صبح بخیر"
انگار از جهانی به جهان دیگر پرتش کردند.
گفت : " زود بیدار شدی"!؟
پرسیدم:" تو چرا"؟
با شیطنت گفت: " آخرچشمان عسلی دختر کوهستان رهایم نمی کند! چون اندیشیدن به او شیرین تر از خواب است، اصلاً او خود رویاست".
- "حتماً آن دختر خوشبخت هم منم"!؟
- "عاقلان دانند؟! افسانه، چرا دیشب مرا بوسیدی؟! آیا جداً می خواهی شروع کنی"؟!
با لبخندی لوس، لبهایم را جمع کردم وگفتم :"نه. فقط برای خالی نبودن عریضه! اما تو، هنوزهم نگفتی که چرا همیشه با این دقت وعلاقه ظرفها را می شویی، معمولاً اکثر مردها به اینکار علاقه نشان نمی دهند"؟
لبخندی فیلسوفانه زد و باز مثل همیشه گوشه ی سمت چپ لبش بالا پرید وگفت : "ظرفهای کثیف برای من مثل دفترچه ی یاداشتی ست که من می توانم در آن رویدادهای روز گذشته را ببینم. وقتی به سطح کثیف ظرفها زیر شیر آب دست می کشم مثل این است که آن اتفاقات را با تمام وجودم لمس می کنم و گویا آنها را تطهیر می کنم، اینکار احساس اینکه هر روزم را پاک گذراندم به من می بخشد".
رفتم و صورتم را را زیر شیر آب گرفتم. او زیر لب با غرولند گفت :"مثل یک پلنگ وحشی هستی"!
گفتم :"چقدرشما به من لطف دارید، وحشی تر از پلنگ حیوانی سراغ نداشتید "؟!
با خنده به سویم آمد و چانه ام را با انگشت سبابه آرام بالا گرفت. نگاهم درنگاهش افتاد. چشمانش رگه های زیبایی داشت که مرا غیر از غروب آفتاب، به یاد رنگین کمان می انداخت. رنگین کمانی که پس از بارانهای بهاری آسمان شهر کودکی هایم را رنگین می کرد.او لبهایش را درشراب لبهایم تعمید داد ودر کنارگوشم زمزمه کرد :"افسانه ترکم نکن! قول بده که ترکم نمی کنی"؟
گفتم :" خواهش می کنم هیچوقت از من قول نگیر، نپرس چرا؟ بگذار با زمان پیش
برویم".
گفت :" پس بگو که با هم پیش خواهیم رفت ... هر وقت که ازمن خسته شدی به من خواهی گفت ...".
دفتر کار او در یکی از خیابان های تهران و روبروی پارک بازی بچه ها، درطبقه دوم یک ساختمان سه طبقه قرار داشت. آن روز مرا نیز با خود به آنجا برد. اتومبیل اش را روبروی ساختمان پارک کرد. زنگ زد و در اصلی ساختمان با صدای ساییده شدن دو فلز روی هم باز شد. پشت در، راه پله ای که خورشید هم مهر خود را از آن دریغ می داشت بود، در برابرمان خود نمایی کرد. پله ها را با هم بالا رفتیم ودر طبقه دوم از یک در چوبی قهوه ای رنگ وارد شدیم. میز منشی با چند متر فاصله و درست در برابر در ورودی قرار داشت. دفتر او را دو اتاق کار با یک سالن بزرگ به رنگ سبز وکرم تشکیل می داد که در اتاق کنفرانس یک کتابخانه پراز کتابهای نویسندگان معروف جهان به چشم می خورد. اتاق کار خودش خیلی ساده تزئین شده بود. با مبلمان مشکی چرم. تنها چیزی که در اتاق او رنگ زندگی داشت، نقشهی بزرگ ایران بود که روی دیوار نصب شده بود. روی میز کارش یک کتاب دست نویس از حافظ قرار داشت، که او در همه حال وبرای هرکاربه آن تفائل می زد. او دراتاق بسته ای را باز کرد. دستم را گرفت وبه آن اتاق که هیچ اثاثیه در آن نبود برد.
گفت : " اینجا را برای تو خالی کرده ام".
با شگفتی گفتم :"چرا؟! من باید در این اتاق خالی چه کاری انجام دهم"؟!
-"عجله نکن، اگر اجازه بدهی توضیح خواهم داد".
همانطور که خانه خودت را تزئین کرده ای، خواهش می کنم با همان سلیقه وانرژی این اتاق را هم برای خودت تزیین کن. من هم هر کاری که بتوانم انجام خواهم داد، اما تو باید من و این دفتر را مدیریت کنی".
- " من که با کار تو آشنا نیستم، چه کمکی می توانم بکنم"؟!
- "تو دختر باهوشی هستی، من کار تجارت می کنم، البته با ارگان های دولتی، اما نمی خواهم تو درگیر کارهای من باشی. تو کار خودت را داشته باش و حالا هم که دوست نداری کار تجارت کاغذ را ادامه بدهی، به همان کارهای هنری بپرداز".
خواستم اعتراض کنم که برادرش وارد شد. او جوان تر از داریوش بود و خیلی هم خجالتی اما با من صمیمی شده بود. من با آمدن او دیگر بحثی نکردم.
اتاق کار من خیلی متفاوت با محیط او آماده شد. مبلمان نیمه چوبی پارچه ای، با میز کار گردویی، سقاخانهی خشتی در گوشهی دیوارکه به شکل یک کلبه بود وبا شمع آراسته. پرده ی اتاقم رنگ کرم با یشمی بود. همان رنگی که شب نخست او را به آن آراسته دیدم. کلید محل کارم را داشتم. هیچ کار او از من پوشیده نبود، غیراز کارهای سیاسی اش که اصلاً دخالتی در آنها نداشتم. یک روز خیلی غیره منتظره با لباس ها ووسایل شخصی اش به خانه من نقل مکان کرد. من هم بزرگترین اتاقم را به او اختصاص دادم که سرتا سر آن اتاق کمد دیواری بود. اما برای کت وشلوار و حتی کراوات هایش جا کم آوردیم. چیزی که برایم شگفت انگیزبود، کسانی که از بازماندگان جنگ بودند ویا با ارگان های دولتی فعالیت می کردند، هیچ کدام به مارک لباس و ساعت توجه نمی کردند. و کراوات اصلاً نمی زدند. من که به آزادی دیگری و خودم باور داشتم، تلاش می کردم در کارهای او دخالت نکنم. بنابر این تقریبا ًزندگی مشترکی را آغاز کردیم.
او کتاب می خواند، موزیک گوش می کرد و غالباً در فکر بود. خیلی وقت ها پای تلفن برسرافراد هوار می زد. از زور خشم رنگش کبود می شد ومن اصلا دخالت نمی کردم. او را با آنچه بود پذیرفته بودم.
هیچ چیز به اندازهی اینکه من در کنار او باشم شادش نمی کرد. او می خواست که در کنار من باشد ومن نوازشش کنم. چون طفلی که تنها نیازش آغوش مادر است، فقط آنزمان او را آرام می دیدم که دستهایم را می بوئید ومی گفت :"دستهای تو امن ترین مکانی ست که در این دنیا دارم".
چنان از ته دل این جمله را بیان می کرد، که من براستی دست های کوچک خود را مهم می دیدم. اما دست های من از یک دست معمولی هم کوچکتر بود. شاید دست هایم از سن سیزده سالگی اصلاً رشد نکرده بود واو دست های کوچک وکودکانه ی مرا می ستود. گاهی از اینکه در ذهن او تبدیل به دختر بچه ی رویاهایش می شدم آزار می دیدم. ولی چه اهمیتی داشت، او مرا با تمامی آنچه بودم دوست می داشت ومن او را با تمام آنچه بود. شاید هم فکر می کردم با تمامی آنچه بود، چون پس از یک ماه با او بودن حوادث شدیداً مرا نگران می کرد.
یک روز از من خواست که با یکی از دوستانم که مدیر کل دروزارت ارشاد بود، قرار ملاقات برایش بگذارم. او برای تبلیغات انتخاباتی خود نیاز به چند موسسه وارگان دولتی داشت. می دانستم برای او مهم است که نمایندهی مجلس شود و مرا به این باور رسانده بود که برای خدمت به مردم از جان خود نیز می گذرد.
برای اینکه صمیمی برخورد کرده باشم، آن دوست را برای ناهاربه محل کارمان دعوت کردم. ساعت یک پس از ظهر بود که آقای مدیر کل آمد ولی از داریوش خبری نبود.
وقتی با او تماس گرفتم خواهش کرد که ما ناهارمان را صرف کنیم، تا او با اندکی تاخیر خودش را برساند. اوهرگز به من بی احترامی نمی کرد. اما در برابرهمه اینگونه نبود. به ویژه روبروی آدم هایی که قدرت داشتند ویا در سیستم سِمَتی را یدک می کشیدند، او تبدیل به آدم دیگری می شد.
ما ناهار خورده بودیم، البته به همراه برادرش که داریوش با لباس کاملاً اسپورت وارد شد. در نشستن هم یک بی قیدی خاصی در رفتارش بود، که من به شدت تعجب کردم. خیلی بی پروا و راحت صحبت می کرد و اصلاً خودش را مشتاق نشان نمی داد. جالب اینکه آن شخص نیز پذیرفت کارهای تبلیغاتی او را به عهده بگیرد، وداریوش خیلی امرانه خواست که طرح و برنامه تبلیغاتی را هرچه زودتر به او ارائه دهد.
وقتی آن شخص رفت با خشم گفتم :"می شود توضیح بدهید با این رفتارت می خواستی چه چیزی را ثابت کنی؟ تو فکر نمی کنی که باید به آدم ها احترام گذاشت"؟!
او بی هیچ واکنشی خاصی همانطور که بازوانش را به میز کارش تکیه داده بود وبا خونسردی مرا نگاه می کرد، گفت :"دیوانه، چرا خون خودت راکثیف می کنی؟ در حالی که این شخص خیلی هم راضی و خشنود از پیش ما رفت. چرا فکر می کنی وقتی من لباس زیر تورا هم اتو می کنم باید در برابردیگران هم تعظیم و کرنش کنم؟ خوشگل عاقل من، با این آدم ها نمی شود غیر از این رفتارکرد. باید توی سراین آدم های بی سواد وچاپلوس زد. چون غیر ازمنافع خودشان به هیچ چیز دیگر فکر نمی کنند. زمانی که من و امسال من می جنگیدیم، این آدم ها در کنار حاج آقاشون چایی قند پهلو می خوردند و...".
خنده ام گرفته بود، چون او براستی همه ی لباسهای مرا زمانی که بقول خود مشغلهی فکری داشت ودر حال فکر کردن بود، اتومی کشید.
گفتم :"مگر تو به چه چیزی فکر می کنی؟ مگر به منافع خود نمی اندیشی؟ آیا نمی خواهی به خاطر قدرت نماینده مجلس باشی؟"
به سویم آمد، با انگشتانش مهر سکوت بر لبانم گذاشت و خیلی آرام گفت:"آری من هم قدرت می خواهم، خیلی هم می خواهم، اما نه برای منافع خودم. بلکه برای مردمم، برای اینکه بتوانم حق مردم را بگیرم، حق آنهایی که برای وجب به وجب این خاک خون داده اند".
هیچ وقت در بحث تسلیم او نمی شدم، ولی در دل به او حق می دادم. خیلی وقتها من ظاهرهرچیزی را می دیدم واحترام وادب برایم مهم ترین بود. اما او یک آدم بقول خودش در کوچه پس کوچه های جبههی جنگ بزرگ شده بود، وجهان را از دریچهی تجربه وباور خودش می دید، ودراین میان عاشق زنی مثل من هم بود. عشقی که گاه تحملش برایم دردناک می شد. زیرا عشق او هم منحصر به خودش بود. مثلاً یک شب خانمی را که کارهای خانه مرا انجام می داد به خانه اش می رساندیم وقرار بود که آن شب شام را به دوستانمان در هتل هایت بپیوندیم. سر چراغ قرمز میدان تجریش ما منتظر بودیم و مردم در حال گذر از خط عابر. میدان خیلی شلوغ بود. مرد جوانی در حال گذر از کنار اتومبیل ما نگاهی به من کرد ولبخند زد، شاید زیر لب متلکی هم انداخت. این موضوع از چشم داریوش دور نماند. دریک چشم بهم زدن پیاده شد و اورا به باد مشت ولگد گرفت. مردم دور ما جمع شدند، او به من که پیاده شده بودم تا مانع دعوا شوم اشاره کرد که به اتومبیل برگردم. من که تا آن زمان چنین خشونتی از او ندیده بودم وحشت زده سرجای خود بازگشتم . همانطور که آن جوان را زیر پاهایش لگد مال می کرد، با قیافه ی حق به جانب به مردمی که می خواستند مانع او شوند، می گفت :"جلوی چشم من به همسرم متلک می اندازد! چه رسد به اینکه کسی را تنها بیابد؟! باید وجود اجتماع را ازاین کرمها پاک کرد. حالا که قانون از پس اینها بر نمی آید، من یکی هنوز آنقدرمردانگی و غیرت دارم که شرش را از سر مردم کم کنم". بالاخره مردم به زور او را سواراتومبیل کردند. آن خانم، به بهانهی اینکه دیگر مسیرش با ما یکی نیست، از ترس همانجا پیاده شد وما را ترک کرد. من واو به خانه بازگشتیم. او طوری رفتار می کرد که انگار هیچ حادثه ای پیش نیامده است. دست وصورتش را شست و پس از تعویض لباس های آغشته به خونش، رو به من که هاج وواج او را می نگریستم کرد وگفت :" برویم بچه ها منتظرند".
بهت زده گفتم :"تو چطور می توانی تا این حد خونسرد باشی!؟ یک ساعت پیش یک آدم را تا حد مرگ کتک زده ای، اگر مردم او را از زیردستت در نمی آوردند، تو او را به خاطر یک متلک احمقانه کشته بودی".
با بانگ بلند پاسخ داد :"آری، می توانستم او را بکشم. برای اینکه من وامثال من جانمان را کف دستمان گرفتیم و در مقابل گلوله های موشک وخمپاره دشمن ایستادیم تا ناموس مان در امان باشد. آنوقت این کرمها درکوچه و خیابان می لولند وبه ناموس مردم متلک می گویند. حتی اگر بتوانند از تجاوز هم فرو گذار نیستند. ثانیاً : من نمی توانم ببینم کسی به تو کوچکترین بی احترامی بکند، اگر چشمی به تو بد نگاه کند من آن چشم را از کاسه در می آورم".
من هم فریادزدم، من وکیل مدافع نمی خواهم. این یک توهین به بودن من وموجودیتم است. من آنجا بی نهایت خجالت کشیدم، دلم می خواست زمین دهان باز کند ومرا ببلعد وجنابعالی انگار نه انگارکه چیزی شده است! اصلا مگر در طی این سالها که تو نبودی من نیاز به مراقبت کسی داشتم، که حالا توهم بخواهی مثل یک صاحب با من رفتار کنی"!؟
اینها را که گفتم، او برای نخستین بار سر من داد کشید وگفت:" ببین افسانه، من حوصله بحث با تورا ندارم، اصلاً شخصیت من طوری نیست که بتوانم رابطه ی خودمان را به شکلی که هست تحمل کنم. یا با خانواده ات صحبت می کنی برای ازدواج ویا ...".
باز حرفش را قطع کردم وگفتم :"یا چی ؟ خدای من! مثل اینکه اصلا متوجه نیستی، من در ساده ترین رابطه ام با تو مشکل دارم، آنوقت تو دم از ازدواج می زنی"؟!
کارد می زدی خونش درنمی آمد. با خشم نگاهم کرد. بی آنکه حرفی بزند در را به شدت به هم کوبید و خارج شد. همیشه وقتی از درخانه بیرون می رفت به سوی پنجره می دویدم وبا نگاهم بدرقه اش می کردم، واو بی آنکه به پشت سرش برگردد، دستش را برایم تکان می داد. روی عادت همیشگی به سمت پنجره دویدم. او که از خشم پله ها را دوتا دو تا می پرید یک سیب از درخت باغچه ی گوشه ی حیاط کند وبه پشت سرش پرت کرد. اما اینبار هم به پشت سرش برنگشت. خنده ام گرفت. با تمام دیوانگی اش بازهم او را دوست می داشتم.
آن شب در همه ی آپارتمانم جای خالی او را احساس می کردم. نخستین شبی بود که پس از آشنایی مان دور از هم بودیم. روزهای نخست، یک جفت دم پایی برای خودش خریده بود که همیشه با مسخرگی دربارهی آنها می گفت:"اول با دم پایی ام خودم را در دلت جا دادم و بعد هم مثل داماد سرخانه ها سرت خراب شدم".
زمانی که من سر موضوعی اخم می کردم ویا ناراحت می شدم او دمپا یی ها یش را روی یخچال می گذاشت و من که به آشپزخانه می رفتم نخستین چیزی که می دیدم دمپایی های او بود. دراین مواقع ناخودآگاه خنده ام می گرفت ویا مسواکش را به جای قلم روی دفتر یاداشتم می گذاشت و بالاخره با این کارهایش، من آن موضوع را به طور کلی فراموش می کردم و زندگی روال عادی خود را باز می یافت.
عادت داشتم جلوی آینه که می رفتم، می گفتم :"افسانه قربونت بروم، چقدر تو خوشگلی"؟!
او از دور نگاهم می کرد ومی گفت:" افسانه، قربون من برود، که غیراز من کسی در آینه ی چشمانش نیست"!
و من با خنده می گفتم :"باش تا بروم، کسی که قربان می رود، تویی نه من"!
و اومی آمد و در آینه به چشمانم خیره می شد، سر و گردنم را می بوئید و می گفت: "آره، کسی که قربان می شود منم. افسانه یک روز قربان تو خواهم رفت، جبهه وجنگ مرا نکشت اما ...".
حرفش را قطع می کردم ومی گفتم :"هی! تو خوب می دانی مرا چطوری خر کنی. نه؟ اما اگر تو قربان من بروی، پس کی قربان سیاست وقدرت می رود"؟
و هر دو به این لودگی هایمان می خندید یم.
اما با تمام اینها، من بوئیدن را ازآن مرد خشن یاد گرفته بودم. آن شب او نبود و من دستهای کوچکم را می بوئیدم تا اثری ازعطر مرطوب او درآنها بیابم.
نتوانستم تحمل کنم، سوار اتومبیل کوچکم شدم و به دفتر کارمان رفتم. تلفن همراهش را به خانه من منتقل کرده بود. تلفن دفترش را هم پاسخ نمی داد.
در را که باز کردم، همه جا تاریک بود. تنها انبوه نور چند شمع محیط را روشن می کرد. میان میز کنفرانس زیر نور شمع ها ودر توهم دود سیگاری که در فضا پراکنده بود، سرخی وسوسه کننده ی یک بطری شراب چشمم را می نواخت. وقتی سایه مرا در تلالوء نور شمع ها دید، هیچ نگفت و تنها نگاهم کرد. اما، اجازه نداد که چراغ ها را روشن کنم، هنوز هم غرور مردانه اش مانع می شد تا اجازه دهد من اشکهایش را ببینم. همان طور که در سیل اشکهایش غوطه می خورد، مرا درآغوش گرفت و گفت:"افسانه، من دیوانه ی توأم، دیوانه ی زن بودنت، انسان بودنت، کودک بودنت، من دیوانه ی همگی توأم. توهمه ی آن چیزهایی هستی که همیشه آرزویش را داشتم. توآرزوی هر مردی هستی. اگر می گویم با هم ازدواج کنیم، برای این است که می ترسم. چون هرکسی ذره ای از عمق تورا کشف کند؛ تورا برای ابد خواهد خواست. توبرای یک روز، صد روز، یا هزار روز کافی نیستی، تو یک ابدیت یک جاودانگی هستی".
کنار گوشش زمزمه کردم:"خفه شو و اینقدرغلو نکن، بگذارتا صدای نفس های عاشق مضطربت را بشنوم. تنها اینگونه باورم می شود که توسنگ یخ زده هم، می توانی عاشق باشی "!!!
با او بودن، یعنی آمادگی هر حادثه ی غیرعادی را داشتن، و من این را خوب فهمیده بودم. شاید هم فقط فکر می کردم که فهمیده ام. چند ماه از باهم بودنمان می گذشت که اوبه یکباره دو روز ناپدید شد. تنها با یک تلفن به من اطلاع داد که یک کار ضروری برایش پیش آمده وممکن است چند روزی به سفر کوتاهی برود. باز تلفن همراهش را به خانه ی من منتقل کرده بود. وقتی بازگشت، خیلی خشمگین وغیرعادی بود. هرچه اصرار کردم که کجا بوده است. گفت :"خواهش می کنم چیزی از من نپرس، چون نمی خواهم به تو دروغ بگویم، غیراز زندگی شخصی ام یک زندگی دیگرهم دارم که اگر درباره ی آن با تو سخن بگویم تورا درگیر ماجراهای خطرناک می کنم"!
گویا منتظر خبر خاصی بود. تمام وقت روزنامه های سیاسی را زیر و رو، و پیوسته از تلویزیون اخبار را پی گیری می کرد.
آدم فضولی نبودم، هرچه را که می خواستم بدانم، کشف می کردم. اما به دلیل احترامی که برای او قائل بودم، دلم می خواست حرفش را باور کنم و کاری به کارش نداشته باشم. چند روزی از این ماجرا گذشته بود که یک روز بر اثر اتفاق یک کیف از پروازهای خارجی در کمد دفتر کارش یافتم. مسافر فرست کلاس بوده است. به همراه یک ساک کوچک که معلوم بود اوتازه از سفر برگشته است. باورم نمی شد که خارج از ایران بوده است. یعنی برای دو روز کجا می توانست رفته باشد. کم کم برای خودم نگران می شدم. با خود می گفتم: "ممکنه او ماموراطلاعاتی باشد"؟
واینگونه پاسخ خودم را می دادم : نمی تواند غیر از این باشد. جلسه با آدم های ناشناس که حتی نام آنها را هم نمی دانستم، قرار دادهایی که از چشم من پوشیده می ماند و دفتری که در لندن بود ومن شک کرده بودم که آنجا خرید و فروش اسلحه می کند. این کیف ساده به نظر تنها یک کیف نبود، نمی توانستم از آن صرفنظر کنم و او ازپاسخ دادن طفره می رفت.
از آن ماجرا مدتی نگذشته بود. من نیزهمچنان درتکاپوی درک رفتار او بودم، که یک روز پدر و خواهرکوچکترم از تبریز پیش من آمدند. ازاو خواستم بگذارد چند روزی با خانواده ام باشم واو پذیرفت. روز دومی بود که خانواده ام پیش من بودند. رفتم که به دفتر کارمان سری بزنم. او با لباس شیک بسیار رسمی وبا کراوات سرمه ای خوش رنگش که من دوست می داشتم آماده ی رفتن بود. همانطور که از در خارج می شد، گفت:"اکنون عجله دارم بعداً توضیح خواهم داد".
هاج واج از کارهای این مرد دیوانه، وسائلم را جمع کردم تا به خانه ام برگردم. چون آن شب باید با پدروخواهرم شام را بیرون می رفتم. بین راه به خواهرم تلفن کردم که آماده باشند. وقتی به در خانه رسیدم از شگفتی خشک شدم، چون اتومبیل اوجلوی در خانه بود. با چه حالی طول حیاط را پیمودم. وقتی خواهرم در را گشود با صحنه ای غیره منتظره روبرو شدم. پدرم با داریوش روبروی هم نشسته و گرم گفت وگو بودند. یک بطری ویسکی روی میزدرکنارپسته وآجیل توی چشم میزد.
پدرم روبه من کرد وگفت:"افسانه جان، چرا زودتر، داریوش را به من معرفی نکردی"؟!
با چشم غره ای به داریوش گفتم :"خوب، آقا جان شما همین دو روز پیش آمدید، وانگهی ایشان که خودشا ن را بهتر ازمن معرفی می کنند..."!
پدرم پاسخ داد:"درست فهمیدی، درکمتراز چند دقیقه همه ی جزئیات زندگی اش را برایم توضیح داد. زندگی پر ماجرایی داشته مرا به یاد جوانی خودم می اندازد".
و روی کرد به او و دوباره مشغول صحبتی که با آمدن من نیمه تمام مانده بود، شدند. دست خواهرم را گرفتم و با خود به آشپزخانه کشاندم وگفتم:"این، اینجا چه کار می کند!؟ چطورآمد"؟
خواهرم به آرامی پاسخ داد:"زنگ در را زد و خیلی راحت بالا آمد. خودش را دوست وخواستگار تو معرفی کرد و گفت:" من از آن تیپ آدم ها نیستم که بخواهم چند صباحی با یک زن باشم، بلکه تصمیم دارم برای همیشه با دختر شما زندگی کنم". پدر را که خودت می شناسی به راحتی با کسی مشروب نمی خورد ومی گوید: "به سلامتی هم گیلاس زدن، حرمت دارد". اما نمی دانم چطور شد که به این زودی با او گرم گرفته و پشت سر هم گیلاس به گیلاس می زنند."
او همه ی چند روزی که پدرم آنجا بود، پیوسته به او سر می زد و بعضی شب ها شام را با هم بیرون می رفتیم. پدرم وقتی می رفت رو به من کرد وگفت:"افسانه، او مشکلات فراوانی دارد، اما واقعاً عاشق توست، سعی کن زیاد به حاشیه نروی، به ندای درونت گوش کن، دل آدم هیچ وقت دروغ نمی گوید؛ به آن اعتما د کن".
هنوز چند ماهی ازانتخاب رئیس جمهور جدید که داعیه ی آزادی خواهی واصلاح طلبی داشت نگذشته بود، که درروز هیجده تیردانشجویان تهران اعتصاب کردند.
با دوستانم درخانه ی من مراسم چای خوری داشتیم. آنها تازه رسیده بودند و آرام آرام گرم گفت وگو می شدیم که ناگهان دربه شدت باز شد. او با لباسهای پاره وچهره ی خون آلود وارد شد.
بهت زده به سویش رفتم. اوبازبا خونسردی مرا آرام کرد وبه دوستانم که وحشت زده، با دیدن او از جای خود بر خاسته بودند گفت:"راحت باشید من طوری نشده ام"!
وبا گفتن این جمله به سوی حمام رفت.
تا او از حمام بیرون بیاید آرام و قرار نداشتم. دوستانم چند تن ازهنرمندان سرشناس کشورمان بودند، که وقتی نگرانی مرا دیدند، قرار جلسه را برای روز دیگری گذاشتند وخانه ام را ترک کردند. من با خشم آغازکردم به مرتب کردن میز چایخوری. وقتی حوله پیچ شده از حمام بیرون آمد، بوی الکلی که به بدنش زده بود درفضا پیچید.
گفتم :"لطف می کنید بفرماید کجا بودید که دوباره لت وپار برگشته اید"؟!
او که در آشفتگی چهره ام خشم و عشق را توأمان می خواند، سکوت کرد و هیچ نگفت.
ادامه دادم :"چرا هروقت من می خواهم به این رابطه اعتماد کنم تو یک برگ جدید برایم رو می کنی؟ خودت بگو این هم شد زندگی؟ به نظر تو من حق ندارم وقتی تو از خانه خارج می شوی، بی نگرانی منتظرت با شم"!؟
زیر گلوله باران سرزنش های من، وزن سکوتش را به سختی دنبال خود تا آشپزخانه کشاند. یک چای لیوانی برای خودش ریخت و بعد از کابینت شیشهی عسل را بیرون آورد ویک قاشق عسل به چایش اضافه کرد. اما من روبرویش ایستاده بودم وهنوزاز اوپاسخ می خواستم. با صدایی که به سختی شنیده می شد خواهش کرد که بنشینم و خودش روبرویم نشست و چایش را روی میز با دو دست بغل کرد. روبرویش نشستم و به چشمانش خیره شدم.
او کمی از چایش را نوشید که داغ بود ویکدفعه انگار رمقی دوباره یافت. راست درجایش نشست و خیلی جدی گفت:"افسانه، خوب به حرفهایی که می زنم دقت کن، چون واقعاً توانی برای تکرار آنچه می گویم برایم باقی نمانده، هم اکنون که تو با خیال راحت، درآپارتمان شیک وزیبایت نشسته بودی و با دوستانت گل می گفتید و گل می شنیدید، یک عده جوان دانشجو جلوی دانشگاه تهران به خون خود غلتیدند، آن هم به زخم خنجر خودی که خوب می دانی هیچ مرهمی درمان آن نیست. تو باید بدانی که در این دنیا غیر ازمن وتو ودوستانمان مسائل مهم دیگری هم وجود دارد. توبه خاطر اینکه من با لباس های پاره و چهره خون آلود به خانه آمدم، ازدوستانت خجالت کشیدی و حالا مرا محاکمه می کنی، اما، حتی نمی خواهی بدانی دردنیای بیرون از خانه ی تو چه می گذرد؟ می دانم که از خبر گوش کردن من، از روزنامه خواندنم وتمام کارهای سیاسی ام بیزاری. اما تو هم نمی دانی که من این راه را انتخاب نکرده م. هنوز هشت سالم تمام نشده بود که سرنوشت مرا در این بازی دردناک پرتاب کرد و من تا گلویم در آن فرو رفتم. نمی توانم از این راه برگردم، اما عاشق توأم و بی تو زندگی برایم از این هم رنج آورتر می شود. ولی اگر بودن با من تورا رنج می دهد، من از زندگی تو می روم، تا هرگز مایه ی آزار تو نباشم، حداقل نه وقتی که دلیلش من هستم".
دستانش راکه در تب زخم درونش می سوخت در دستم گرفتم و گفتم :"من تورا بیرون از این خانه نمی شناسم. به سیاست هم کاری ندارم؛ سیاستی که با یک نوشته با یک جمله طناب دار را به گردن انسانها می اندازد، حکومتی که به بهانه ی اسلام در زندان به دختران باکره تجاوز می کند و بعد جنازه ی آنها را هم به خانواده ها یشان تحویل نمی دهد. آری من از همه ی اینها دورم و اصلاً قصد بیهوده مردن را ندارم. اگر به راه تو اعتقاد داشتم، با تو تا مرگ هم می آمدم. اما، همانطور که خودت گفتی، تو وامثال تودر راهی هستید که خودتا ن هم نمی دانید شما را به کجا خواهد برد. شما از سایه ی هم می ترسید. آنوقت تو می خواهی نماینده مجلس شوی و به این ملت خدمت کنی، آیا واقعاً می گذارند؟ یا اصلاً با این اوضاعی که بر این کشور حاکم است، مگر کاری هم از دست من و تو بر می آید که انجام بدهیم؟! من از مرگ نمی ترسم، اما آنچه مرا می ترساند بیهوده مردن است، فریب خوردن است. من از عروسک بازی دیگران شدن و برای دل دیگران مردن می ترسم. من یک زن رها هستم، توقع زیادی از زندگی ام ندارم. فقط می خواهم خودم باشم، فرقی هم برایم ندارد در زیستن باشد یا در مردن. اما نمی خواهم افسارم دست دیگران باشد. اگربا دوستانم مراسم چایی خوری داریم فقط این نیست که چایی بقول شما قند پهلو بخوریم و به هیچ چیزاین جهان کاری نداشته باشیم. فکر می کنی باید بلندگو دست مان بگیریم وجار بزنیم که آی مردم ما فلان را می بینیم یا ازاین موضوع یا آن موضوع در جامعه بیزاریم و..."؟
با گفتن این جملات از جایم بلند شدم و به سوی در رفتم و به او که از سخنان من ماتش برده بود، گفتم :" سریعتر آماده شو، باید با هم جایی برویم".
در بعد از ظهری که خورشید آرام آرام می رفت تا در پشت کوههای مغرب هم رنگ چشمان او شود، با اتومبیل من به راه افتادیم. من اندکی آرام شده بودم و او با دیدن این آرامش در چهره ام، به خود جرأت داد وپرسید :"می شود بگویی کجا می رویم"؟
با ناراحتی پاسخ دادم :"درهمان زمانی که یک عده مشغول آدم کشی و تجاوز هستند و برای رسیدن به قدرت از هیچ ظلمی فرو گذاری نمی کنند، من و دوستانم، این مراسم چایخوری را برای هماهنگ شدنمان درتشویق صد نفر از سرمایه داران تهران برای کمک به مردم بیچاره و فقیرکه در آن گورستان، وبه آن گورهای دسته جمعی مرده های متحرک هستند گذاشته ایم. این کار را برای کودکانی می کنیم که سه ماه درمیان هم، بوی گوشت به مشامشان نمی رسد. وازبی حمامی موهای سرشان مثل پشم گوسفندانی شده که پنج، شش ماه زمستان را در طویله گذرانده اند. اصلاً تو که می خواهی نماینده این مردم باشی، می دانی جایی که الان می رویم کجای این شهر شلوغ است و مردم آن در چه حال وروزند؟ آن وقت تو و امثال تو که تنها کارتان با بوق و کرنا ی رسانه ها پیش می رود، آن هم نه در عالم واقعی، در تبلیغات و در توهمی تخدیری از زندگی که برای عوام می سازید، به ما می گویید که در خانه نشسته ایم و نسبت به انسانها و حوادث پیرامونمان بی تفاوت ایم! چطورمی توانی به این آسانی انسانهای اطرافت را داوری کنی"!
بغض اجازه نداد ادامه بدهم و اشک هایم بی محابا فروریخت. او دستم را در دستش گرفت وآرام نوازش کرد و بوسید، گفت:"خاوران می رویم نه"؟!
با شگفتی نگاهش کردم وپرسیدم :"از کجا فهمیدی"؟!
پاسخ داد :"شنیدم که گفتی گورستان دسته جمعی، باید خاوران باشد. در این شهر هنوز جای دیگری این لقب را به خود نگرفته است"!
با سر تائید کردم واو در سکوت به فکر فرو رفت.
وقتی رسیدیم به درمانگاه آنجا رفتیم، تا لیست افراد نیازمند را که قرار شده بود مسئول آنجا تهیه کند ازاو بگیریم. مدیر همیشگی نبود و به جای او یک جوان که خود را پاسدار ناموس وشرف مردم معرفی می کرد درآنجا مشغول انجام وظیفه بود. لیست اسامی افرادی را که باید به بازدیدشان می رفتیم به من داد وقرار شد که خودش نیز پس از اتمام کارهایش به ما ملحق شود.
نخستین خانه ای که رفتیم، یک خانوادهی هفت نفره بود. مادر بزرگ، مادر خانواده، دختر نه ساله ای که دستش از آرنج مادرزادی قطع بود. سه دختر دیگر با یک پسر سیزده ساله که به جای درس خواندن در یک صافکاری اتومبیل کار می کرد. بچه ها رنگ پریده بودند. مگس وپشه گوشت تن شان را که هیچ گوشتی به آن نمی رسید می خورد. مادر گوشهی حیاط سبزی ریخته بود وبا بچه ها دور یک چادر جمع شده سبزی پاک می کردند. خانه ی بعدی ...و سومین ...داریوش را تا به این حد خشمگین ندیده بودم. پسر بچه ای جلوی اتومبیل را گرفت وگفت :"مادرم با شما کار دارد، می شود به خانه ی ما هم بیایید"؟
او را سوار کردم. چشمان سبز وصورت آفتاب سوخته ای داشت. دستهایش خاکی بود. شاید بهتر بود می گفتم یک لایه از خاک پوست جدیدی برایش بوجود آورده بود. ما را تا در خانه ی شان هدایت کرد. صحنه ی اسفناکی بود. گاراژی که یک درش باز بود وپس از ورود تبدیل به یک اتاق خالی بزرگ مرطوب می شد. با وسایل اولیه که پیدا بود هر کدام از آن ، اثاثیه سلیقه ی آدم های متفاوتی است. اتاقی که روی دیوارهایش از نیمه به پایین به هرسمتی که می نگریستی گل های زشت و نمورگچ بیرون زده بود، ودیوارهایی که کوچکترین روزنه ای برای ورود پنجه های طلایی خورشید نداشتند. گویی با آن خانه مهر مهربان نورنیز نامهربانی کرده بود. گوشه ای رختخواب، اجاق زنگ زده و بردیوار یک شمایل از حضرت علی که دستش را به حکم عدالت بالا برده بود. در زیر عکس، چند ریس اسفند با نخ به دیوار آویزان بود. ویک نوزاد دختر، تقریباً نه ماهه، با پتوی صورتی هم رنگ پوست صورتش در زیر همان ریس اسفند به خواب رفته بود. شاید مادرش او را آنجا خوابانده بود تا در حمایت آن شمایل واسفند چشم بد سرنوشت را از او دور کند. در آن فضا همه چیز به غیراز آن نوزاد به کابوسی وهم آلود می ماند.
زنی خوش قامت، با موهای زرد بد رنگ، که از زیر یک روسری سیاه بیرون زده بود. پیدا بود آرایش چهره اش را تازه پاک کرده است، چون هنوز اثری از رنگ های سرخ و بنفش که رنگ پریده اش را پوشش داده بود، چون یک سیلی تلخ چشمانم را می نواخت. با دستپاچگی تعارف کرد که بنشینیم.
گفتم :"ما راحتیم، شما خودتان را اذیت نکنید. فقط دربارهی خودتان اطلاعات بدهید، چون نام شما را در این لیست پیدا نمی کنم"!
او با خجالت گفت :"می دانم که نیست ... چون می گویند من صلاحیت گرفتن کمک را ندارم"!
- "چند نفر هستید"؟
- "من واین بچه ها".
- "پس همسرت کجاست؟ یعنی پدر بچه هایت"؟
گویا زخم کهنه ی درونش را با این جمله ام نیشترزدم. دستهایش را به هم مالید و کمی هم سرخ تر از ته ماندهی آرایش اش شد. گفت: "بچهی اولم، یعنی پسرم، پدرش مرده ... دریک تصادف رانندگی کامیون او در ته یک دره سقوط کرد واین بچه ام ...".
به اینجا که رسید گویا دیگر حنجره اش را یارای سخن گفتن نماند. به سختی بغض منجمد افسانه اش را فرو خورد وسرش را پایین انداخت. نگاه از سرشرم به پسرش انداخت که درمیان طاق بازوان داریوش پناه گرفته بود. داریوش که متوجه این نگاه شد، نمی دانم با چه بهانه ای پسرک را ازخانه بیرون برد. زن بیچاره ادامه داد :"این طفل معصوم نطفه ی مردی ست که خودش زن وبچه دارد... من صیغه اش بودم و از اوحامله شدم".
گویا برودت بغضی که فرو خورده بود، با گفتن این جمله در آتش درونش بخار شد وازحفره ی چشمانش به بیرون راه یافت. به سویش رفتم، دستش را در دستم گرفتم و گفتم:"مجبور نیستی به من توضیح بدهی، بی خود خودت را اذیت نکن".
درمیان گریه هایش که آب دماغ و اشک های چرک آرایش را پاک کرده بود، چهرهی درمانده ی واقعی اش رقت انگیز تربه نظر می رسید. گفت :"موضوع این است که، او وقتی فهمید بچه ام را دنیا آوردم، حتی درجلسه ی دادگاه حاضرهم نشد تا من بتوانم برای دختر بی پدرم شناسنامه بگیرم! اداره ثبت هم که رفتم، گفتند: یا باید حکم دادگاه باشد یا عقدنامه ...".
گفتم :"خرج زندگی تان را از کجا می آورید"؟!
پیش از اینکه او پاسخی بدهد. صدای خشن وامرانه ای که ازبیرون به درون می آمد، گفت :"از هرزگی، از کثافتکاری"!
با وحشت برگشتم! صدا ازآن همان مرد جوانی بود که در درما نگاه دیده بودیم. با ورود او وبرخورد رکیک اش، زن بینوا دستانش را روی چهره اش گذاشت. انگار چشمانش که تا آن لحظه بی دریغ می باریدند، جای خود را به تارهای ظریف حنجره اش داده بودند، که آن گونه مثل بچه گربه ها ضجه های تیز و ازسر ترس می کشید. داریوش بازگشت، اما معلوم نبود با پسر بچه چه کرده است. چون تنها بود.
با خشم به سوی آن مرد رفتم، گفتم:"یعنی چه؟ این چه طرز حرف زدن است"؟
قیافه ی حق به جانبی به خود گرفت و گفت : "خواهر شما که یک زن نجیب وپا کدامن هستید وهمسری مثل ایشان دارید که از همرزمان ما بوده اند، دیگر چرا این حرف را می زنید؟ شما که باید بهتربدانید که این زنهای فاحشه و هرزه چه به روز جامعه آورده اند.
من وامثال همسر شما رفتیم جنگیدیم، تا این خاک را از لوس اینجور کثا فت کاری ها پاک کنیم. اما حالا افرادی مثل این زن، با شرف و حیثیت ما، و یک ملت با زی می کنند".
خواستم حرفی بزنم، دوباره بلند ترازپیش، گفت:"این فاحشه ی نانجیب ومردهای نامردتراز خودش، همه جای شهررا با کثافت تن شان آلوده اند. همین دوهفته پیش بود که با چند مرد نامحرم دریک اتاق دستگیر شدند. نانجیب این بچه ی حرامزاده اش را هم در کنارخودش می برد تا هم شاهد هرزگی هایش باشد ویاد بگیرد که چگونه کام این نامردها را برآورد، وهم کسی به او شک نکند".
او همانطور که با خشم می غرید و مرتب فحش می داد، به سمت عکس حضرت علی رفت وگفت :"تو چه حقی داری که این عکس مقدس را اینجا آویزان کنی"؟
وبا دست دیگر خواست پوستری را که به دیواربود، بکند. زن بیچاره با ناله برابر او ایستاد وگفت :"تورا به صاحب همین عکس، به این یکی دست نزن، چون این تنها یادگار مرحوم شوهرم است".
دریک لحظه بار وحشت، خشم ونفرت، آنچنان برشانه هایش سنگینی کرد که زانوانش تاب تن نحیف او را نیاورد و به زمین افتاد. من که از خشم به خود می لرزیدم، به او که به سمت پوستر حمله ورشده بود با تشر داد زدم :" مگر نشنیدی؟ به آن عکس دست نزن"!؟
او بر جای میخکوب شد. گویا با دیدن چهره برافروخته وفریاد خشمگین من که به مانند نعره پلنگ زخم خورده بر سرش آوارشده بود جا خورد و چون خوب می دانست که نمی تواند حرفی به من بزند، دوباره به سوی آن زن که گویا برای کف خالی خانه اش فرش شده بود، حمله ور شد و به صورتش تف انداخت و دست خود را بالا برد که داریوش دست او را بین زمین وهوا گرفت و گفت :"زورت به این زن بینوا می رسد پاسدار جبهه و جنگ"!؟
من دخالت کردم و گفتم : " این صندوق ما هیچ ربطی به تو وامثال تو ندارد. برو بیرون".
داریوش اشاره ای کرد وگفت : "افسانه، تودخالت نکن".
دست آن مرد را گرفت وبا غضب بیرون برد و اجازه نداد تا پاسخ مرا بدهد. زن کنار کودکش زیر عکس یادگار شوهرش زانو در بغل هق هق گریه می کرد. او از خجالت سرش را نیز بلند نمی کرد. کنارش زانوزدم، دستم را روی شانه اش گذاشتم وبه سوی خود کشاندم وگفتم :" گریه نکن، حرف بزن".
سرش را که بلند کرد، دیگراثری ازهیچ رنگی نبود. در تیلهی چشمان به گود نشسته اش یک جهان انزجار بود که موبر تنم راست شد. از جایش برخاست به سمت در رفت و با یک حرکت در را به شدت بست ودر یک چشم بهم زدن مانتویش را درآورد. بلوز سفیدی را که از چرک خاکستری می نمود را بالا زد و به سمت دیوار برگشت وگفت:"این تن من که نود ضربه شلاق خورده، این کثافت ها با وجود این همه زخم، باز هم تن مرا رها نمی کنند و به خاطراینکه پولی به من بدهند تا بچه هایم از گرسنگی نمیرند، می خواهند که با آنها بخوابم. شما اگر جای من بودید چه می کردید؟ اجازه می دادید بچه ها یتان از گرسنگی بمیرند؟ یا تن خود را فدای...".
در زدند. سراسیمه بلوزش را تن اش کرد، وقتی برگشت، شیره ی هستی اش آن بلوز چرکین را سیراب کرده بود.
نود ضربه شلاق، یک... نان، برای تهدید،...دو... اتاق کوچک دربسته، ...سه... بوی تعفن عرق، ...چهار ... نفس های، نفس گیر،...پنج... لزجی، زبان قورباغه ... شش ... ناخن های چرک گرفته،...هفت...خراشیدن بکارت پوست،...هشت... مصلوب دستان یک مرد ،...نه...پیشانی حریف، ....ده... قطره های زهر آگین عرق،...یازده... سوزش چشم ها،...دوازده...استفراغ عقده های مردانه،...سیزده... دریده شدن پرده بکارت،...چهارده...ملافه های خون آلود، ...پانزده...تهوع،...شکم بر آمده، دخترکی دردختر،...شانزده ...سقط... هفده...تحمل تعفن وزن دیگری ودیگری ودیگری،...هجده...عقده ی فتح سرزمین های دور و زهرخند فتح یک زن، ...نوزده...پوچی کاغذهای سبز پر بها، عریان ترین لباس برای تن ،...بیست...بوی باتلاق سبز درزیر عمامه های گندیده، ...کمد لباس حاج خانم ها و عطر گل محمدی،...بیست و یک...م...،غارتگر دیشب، قاضی امروز،... شلاق، شلاق، شلاق...نه نه یک ثانیه هم نمی توانم جای او باشم.
داریوش به درون آمد، اما من نمی توانستم از جایم بلند شوم. به سوی من آمد، گفت:" تو حالت خوب است"؟!
به او اشاره کردم که کاری به کار من نداشته باشد. نمی خواستم دوباره جای شلاق های تن آن زن بینوا، شلاق مهربانی ودلجویی نسبت به زن دیگری را هم بخورد. او متوجه شد وکنار ایستاد.
رو کرد به آن زن وگفت:" شما چرا کارنمی کنید؟ کارگری هم به این همه تحقیرشدن شرف دارد.
زن که دیگر به تنگ آمده بود، با غضب گفت:" کجا وکدام کار؟ با یک نوزاد ویک بچه ی نه ساله، به نان شب مان هم محتاجیم، اما هر کجا که می روم حتی کلفتی، اول باید ثابت کنم که شوهر دارم و زن سالمی هستم. بعد ازهزار جور سوأل، آخرش هم جواب رد می شنوم".
ادامه داد: "به هر ارگا نی هم که سر زدم جواب رد دادند، به کمیته امداد گزارش داده بودند که به من کمک نکنند، چون صلاحیت ندارم".
در این میان صدای گریه ی دخترک که بیدار شده بود، بلند شد. واو هم چنانکه که دست های بلند ولاغرش را به دماغ و صورت خود می مالید، با گریه های خفیف خود مادرش را می خواست.
به سویش خم شدم، او را در آغوش گرفتم. دختر بچه ای را در آغوش داشتم که از لحظه تولد "شر"نوشتی تلخ را بر دوش می کشید. با بغل کردن او یک سوزش اسیدی از ذهنم تا مغزاستخوان هایم دوید. اشک هایم در آتش درونم می جوشید و گونه هایم رامی سوزاند. داریوش که با آن زن حرف می زد، با دیدن من در آن حال گفت:"افسانه، تو حالت خوب نیست! می لرزی بلندشو، بلند شو برویم".
به سختی گفتم :"نه، خوبم، فشار خونم پائین ...".
دستش را به سوی من دراز کرده بود و آن زن بینوا درحالی که بچه اش را از بغل من می گرفت، پیوسته عذرخواهی می کرد. همه چیز را تار می دیدم، صداها در گوشم می پیچید و چهره ی زن و نوزادش و درپیچش سیال ذهن من در هم می آمیخت، که دیگر چیزی ندیدم.
وقتی چشمم را گشودم، سوزش خفیفی در دستم حس می کردم و شلنگ باریکی را می دیدم که از روی دستم، تا سرمی که بالای سرم آویزان بود کشیده شده بود. او در کنار تخت روی یک صندلی نشسته بود ودست دیگرم را در دست داشت. خواستم چیزی بگویم که با انگشت اشاره به سکوت دعوتم کرد وگفت:"لازم نیست چیزی بگویی، فشار عصبی داشتی ، خیلی زود بهترمی شوی، نگران نباش من کنارتم".
با ضعف گفتم :" کجا یم"؟
پاسخ داد : "درمانگاه، چشمانت را ببند وکمی استراحت کن".
با لجاجت گفتم:" آنها کجایند؟ آن خانم و بچه هایش؟ مردیکه ی کثافت بلایی سرشان نیاورد..."!؟
دستم را بوسید وگفت:" نگران آنها نباش، حالشان خوب است".
با نا باوری ونگرانی نگاهش کردم و نالیدم :"می دانم این را به خاطر من می گویی، آنها را در آن وضع رها کرده ای که مرا به اینجا بیا وری"!
دستم را با مهربانی فشرد وگفت : "نه مطمئن باش، زنگ زدم، آمدند بردنشا ن، فکر خوبی برایشان کرده ام. آدم خیری که با همسرش در یک خا نه ی بزرگ زندگی می کنند و همه ی بچه هایشان نیزدر خارج از ایران هستند. به چنین کسی احتیاج داشت که کار مراقبت از خانه و خودشان را بر عهده بگیرد. مطمئن باش مثل دخترشا ن از او مراقبت خواهند کرد".
اندکی آرام گرفتم وچشمانم را بستم اما کابوسی که از آن لحظه به مغزم حمله کرده بود بازمرا در چنگالش می کشاند. نمی توانستم چشمم را ببندم. به محض بستن چشما نم دوباره همان صحنه ها را می دیدم. به داریوش گفتم :" خواهش می کنم مرا از اینجا ببر می خواهم درخا نه ام باشم".
پاسخ داد :" حتماً عزیزم، اما اول باید سرُمت تمام شود، بعد هر جا که خواستی می رویم".
در حالی که باز اشک چشمانم جاری شده بود، محکم تر از پیش گفتم :"من، تحمل اینجا راندارم، اینجا حالم بدتر می شود، نمی فهمی"!؟
وقتی وضع را چنین دید، به سمت در رفت وپرستار را صدا کرد و گفت : "همسرم ناراحت است می خواهد از اینجا ببرمش، خواهش می کنم سُرمش را در بیا ورید".
پرستار گفت:" اما این ممکن نیست، اول باید سُرمشا ن تمام شود وبعد هم دکتر معاینه اش کند، آن وقت اگر موردی نبود، می توا نید بروید".
فریاد زدم :"من می خواهم از اینجا بروم ...".
شیشه اتومبیل پائین بود. هوای بهاری به صورتم می خورد. اما من احساس می کردم که این شهر در فضای متعفن خود، بهار را هم مسموم می کند. دستم را در دست گرفته بود وبرای نخستین بار آرام رانندگی می کرد. با لودگی گفت:"دیگر یواش یواش وقتت برای ناز کردن تمام می شود، چون باید پیش از اینکه دمپایی هایم از دل تنگی من روی یخچال خود کشی کنند برای دلجویی شا ن بروم".
سخت با خود در جنگ بودم، تا بیش از این او را آزار ندهم. اما او هر کاری می کرد، من به زور هم نمی توانستم لبخند بزنم. به درخانه که رسیدیم، زیر نور چراغ مقابل در پارک کرد. پیاده شد و در را برایم گشود.عطر گل های شب بوی کوچه ها ی شمیران و گل خانه ی خانه ام مشامم را نوازش می داد وچون ریسمان نجاتی آرام آرام مرا ازآن کابوس تلخ بیرون می کشید. داریوش مرا درآغوش کشید، بوئید ودر گوشم زمزمه کرد:"کاش کور می شدم و گل بانویم را در این حال نمی دیدم".
او تمام تنش پر از جای ترکش خمپاره بود، وپای چپش هم کاملاً مشکل داشت. اما با این همه مرا در آغوش کشید، ومن نیزبی هیچ کلامی اجازه دادم تا اوهیکل توپر مرا حمل کند. از در خانه تا آپارتمان من حدود صدوپنجاه پله بود. یعنی نخست باید طول حیاط را می پیمود که درسربالایی قرار داشت و پر از پله های آجری بود وسپس وارد ساختمان می شد. آپارتمان من در طبقهی دوم بود.
همانطورکه وزن عشق را در آغوشش به سمت عمارت اصلی می برد، خیره در چشمانم، زیر نور ماه که بدر کاملش جنون فزاترازهر شب بود، گفت:"بگو دوستم داری"؟
سکوت کردم. پس از آن کابوس رنج آوراکنون هر چه می گشتم احساس رمیده ام را باز نمی یافتم. اما اینبار اجازه ندادم که کابوس پیروز شود.
دستهایم را دور گردنش انداختم وخیلی آرام در گوشش زمزمه کردم :" کور خوانده ای! می خواهی پاسخ رد بدهم، تا از این بالا به پایین سقوط کنم"؟
خنده اش گرفت و باز هم تکرار کرد : "پس، بگو که دوستم داری"؟
گفتم :"من به گور جد وآبادم بخندم، اگر حالا پاسخ تورا بدهم، تا صحیح وسالم در آپارتمانم قرار نگیرم، این سیاست افسانه ای را ادامه می دهم، بعد هم خدا بزرگ است"!
او گفت :"باشد ترسو خانم، اصلاً دیگر اگر تو هم بخواهی بگویی، من گوش نمی کنم"!
گفتم :" لاف نزن بچه آبادان! با این حرفها نمی توانی مرا به حرف بیا وری".
گفت :" اما اگر همین طور ادامه بدهی، بالاخره پایین خواهی افتاد. چون به زور جلوی خنده ی خودم را گرفته ام".
پس از چند لحظه درآرامش محیط خانه ام وگرمای مطبوع تختم نفس می کشیدم. اوبه آشپزخانه رفت تا چای درست کند و با رفتن او باز آن کابوس به سراغم آمد.
چهره ی دختر بچه ای که در زیر سنگینی گردش یک چرخ سنگی بزرگ، با صدای ناله ی دردناکی به چهره های گوناگون بدل می شد. چهره ی زنان و دخترانی که آن روز دیده بودم ونیز چهرهی خودم. باز داشتم گیج می رفتم در دل آن کابوس که به شدت جیغ زدم.
او سراسیمه به اتاقم دوید، خیس عرق بودم ونفسم به شماره افتاده بود.او سرم را درآغوش کشید. درمیان نوازش هایش نالیدم " من چیزی نمی خواهم فقط تنهایم نگذار، می خواهم که پیشم باشی، ترکم که می کنی کابوس های وحشتناک سراغم می آید"!
گفت : "چشم. بانوی مهربانی، از کنارت تکان نمی خورم، تو آرام باش! تو که نباید بیش از توانت به فکر دیگران باشی، من نمی خواهم به قول تو کسی را قضاوت کنم، اما آن خانم خودش هم مقصر است، یک زن وقتی که در مانده شد که نباید برود تن فروشی کند، این که نشد راه حل..."!
کلامش را بریدم وگفتم :"دیدی بازهم او را از جایگاه خودت وبه اشتباه داوری می کنی! اولاً : آن زن، آن همه بدبختی، رنج تجاوز و بقولی تن فروشی را، به خاطر بچه ها یش تحمل کرده، در ثانی ..." .
نتوانستم ادامه دهم، در میان سرفه های شدید احساس خفگی می کردم. او گفت : "فرشتهی حساس من نمی خواهد حرف بزنی، اصلا بیا امشب درباره ی این موضوع حرفی نزنیم".
لیوان آب را به دستم داد وشانه هایم را مالید. گفتم : "می خواهم دوش بگیرم شاید آرام تر شوم".
ربد شامبر حوله ای آبی رنگ به تن از حمام بیرون آمدم. او را دیدم که در حال چیدن میز شام بود.
در تمام مدتی که مشغول شام خوردن بودیم، همه ی تلاشش را به کار بست تا مرا از آن فضا خارج کند. اما من، بیش از آن که او بتواند تصورش را هم بکند درگیر آن افسانه بودم.
پس ازصرف شام هر چه کردم، دیگر نتوانستم بار این افسانه را تنها به دوش بکشم. به همین خاطراز او خواهش کردم که چون یک سنگ صبور به بزرگترین راز زندگی من گوش کند. و او روی کاناپه ای که نشسته بود دراز کشید و گوشهایش را به من سپرد.
گفتم :" پس از شنیدن حرفها یم حتماً نظر واحساست به من تغییر خواهد کرد، اما این راز را که غیر از خودم هیچکس نمی داند."
دستم را در دستش گرفت و گفت:" افسانه اگر رازی وجود دارد که می تواند احساس مرا نسبت به تو تغییر دهد، من نمی خواهم آن را بشنوم. نمی خواهم چیزی از گذشته ی تو بدانم، من امروز و این افسانه را دوست دارم، وافسانه ی گذشته هیچ ربطی به من ندارد، چون اصلاً او را نمی شناسم. می بینی که هیچ وقت سوأل هم نمی کنم. اگر تو در گذشته شیطان هم بوده باشی، اکنون فرشته ی زندگی من هستی و من اجازه نمی دهم کسی راجع به تو با من حرفی بزند، حتا خود تو".
گفتم : "شما مردها قدرت شنیدن حقیقت را ندارید، دوست دارید دروغ بشنوید. دلتان می خواهد زنی را که دوست می دارید تنها مرد زندگی اش باشید. اما،هیچ می دانی فرشته ای که تو درباره اش می گویی و فکر می کنی پاکترین موجود روی زمین است، در زندگی اش آدم کشته است"!؟
او که اصلاً نمی خواست حرفهای مرا بشنود. ناگهان با شنیدن واپسین جمله ام، با چشمان از حدقه در آمده به من نگاه کرد وبا ناباوری سرش را تکان داد وگفت:"نه نه، این ممکن نیست! تونمی توانی جان یک مورچه را هم بگیری، من این این را باور نمی کنم چون غیرممکن است". نگاهش کردم اما نه با نگاه آن زن ظریف وحساس چند لحظه ی پیش، سخت شده بودم، نفرتی که از درونم شعله می کشید به چهره ام وچشمانم پاشید...!
وحشت زده گفت :"اما احساس می کنم چشما ن تو شوخی نمی کند. در این مدت هرگز تورا با این نگاه ندیده ام. می خواهم اینبار و تنها اینبار بشنوم، در گذشته ات چه چیزی رخ داده که اینگونه وجود تو را پر از نفرت کرده است"؟
با پوزخند گفتم :"می بینی به اینجا که می رسد دیگر عشقی در کار نیست". حرفم راقطع کرد وگفت:"لطفاً توهم مرا داوری نکن و درباره ی احساس من نظر نده، من فقط از حالات چهره ی تو که تغییر کرده بود، فهمیدم شوخی نمی کنی اما این را بدان توهر کاری هم که کرده باشی من عاشق توأم، اگر آن کار کشتن یک آدم باشد. من تو را باور دارم و باور دارم که تو برای کشتن یک آدم، آن هم اگر که تصادفی نبوده باشد، حتماً یک دلیل انسانی داشته ای".
افسانه چهارم
_________________________________________________________
من که اندکی از این سخنان او آرام شده بودم اینگونه آغاز کردم: هوای بیرون سرد بود ومن با یک پلیور سبز رنگ به رنگ نخستین برگ درخت بهاری در روی تخت معاینه "شر" نوشت خود را رقم می زدم.
پرستار لباس تنم را در آورد وبه جای پلیور سبز رنگ من، چیزی مثل ربدشامبر که سبز چرک رنگی داشت، داد که بپوشم. شکم بر آمده ام عریان مثل یک قله ی صدف روبرویم بود. دکتر روی گردی شکم ام بتادین زد وسپس با یک آمپول معمولی بی حس کرد. دخترم چرخی زد، به یاد خودم افتادم که در دل مادرم سنگ بارانم می کردند تا مانع آمدن من به این جهان شوند. حالت تهوع داشتم. پرستار اجازه نداد به سوی دستشویی بروم وپزشک به او دستور داد تا ظرف استیل براقی را که روی میز بود زیر دهانم بگیرد. پزشک در چشمانم تردید را دید وبا مهربانی دستش را روی پیشانی سردم گذاشت وگفت :"هنوز می توانی منصرف شوی، فکر می کنم تردید داری"؟
انگار حنجره ام را ِگل گرفته بودند با وحشت سرم را به علامت منفی تکان دادم و دوباره به قلهی شکمم که اینبار با رنگ بتادین به رنگ خاک تبریزم درآمده بود، چشم دوختم. پزشک با حوصله کارخود را دوباره ازسرگرفت. اینبار با پرستار درنگاه سخنانی را رد وبدل کردند. پرستار یک گاز استریل میان دندان هایم گذاشت و خواهش کرد که صدایم را در نیاورم. یک لوله مثل لوله آزمایشگاه پوست شکمم را درید وبه درون رفت تا ماموریت خود را انجام دهد که پشت سر هم پر وخالی می شد. به اندازهی یک پارچ از شکمم آب بیرون کشید وبه جای آن سُرم تزریق کرد. داشتم با چشم های خود هستی موجودی را که درونم بود بیرون می کشیدم. فکر می کنم تنها کسی بودم که صدایی از گلویم در نمی آمد. درد جان خراشیده ام چنان بود، که از تن خود غافل بودم. لوله که بیرون آمد، روی قله ی سرخ کدر شده را پانسمان کرد وبه سراغ لوله ی دیگری رفت. پنس استیل را که برداشت وحشت کردم. در مطب با آن پنس آشنا بودم. انگار سیخ سوزانی را به درونم فرو کردند. با پنس مرا گرفته بود وسونت را به دهانه ی رحمم وصل کرد. پزشک تاکید کرد که بیشتر از دوساعت نباید سونت را نگه دارم و زمانی که درد آغازشود باید به بیمارستانی که خود پزشک کار می کند بروم تا مثلاً همه چیز تحت کنترل خودش باشد.
بیرون با بودن هوای سرد در تب می سوختم. او هنوز خانه نیامده بود. دراز کشیدم. شکم سوراخم را در آغوش گرفتم، برایش لالایی ...از آسمان از گهوارهی ابدی او گفتم. جرأت اینکه از او بخواهم مادر نفرین شده اش را ببخشد. نداشتم. دردم گرفت. به ساعت نگاه کردم، زمان به سرعت می گذشت ودر هرثانیه دخترم به جدایی ابدی از من نزدیک ونزدیکتر می شد. به سمت کمد لباس هایم رفتم که چند ماه بود آن کمد را با دخترم شریک شده بودم. برایش پتوی صورتی ساتن گلدوزی کرده بودم. یک ست کامل سفید به رنگ برف، از جوراب تا دستکش وکلاه بافته بودم. کفش هایی که از صنایع دستی خیلی گران برای او خریده بودم را روی تخت چیدم. به سمت توالت رفته آن سونت را با بی رحمی از درون خود بیرون کشیدم. روی تخت خودم را در لابلای عطر او پیچیدم، شاید هم از درد به خود پیچیدم.
او در رگهایم می پیچید، در جای جای تنم پای می کوبید وخود را در من حک می کرد. و من در بیست ویک سالگی با دفن کردن دخترم درهستی خود، به دل بیرحم قرن بیست ویکم می تاختم. شیر در حال جوشیدن بود که سر رفت وناگهان چیزی در من منفجر شد، کیسهی سُرم که سنگ فرش آشپزخانه را همراه با خون من رنگین کرد. ماه بهمن پیروزی انقلاب بود. بیرون ازمن، شهر چراغآنی و برای پیروزی انقلاب جشن گرفته بودند. صدای موزیک وسرود از بلند گوی مغازه ها به گوش می رسید ومن بین هوش وبیهوشی در سفر بودم. بیمارستان هم از حیاط تا سر درچراغانی بود، و وسط سالن طویل آن شیرینی گذاشته بودند. اما بی خبراز اینکه کام تلخ را هیچ شیرینی شیرین نمی کند.
در اتاق تنهایم گذاشتند. همان بهتر که تنها بودم. پرستار خبر داد که به پزشکم تلفنی اطلاع داده اند. صدایی می شنیدم فکر کردم از تب شدید است باران را که دوست می دارم می بارانم! اما باران می آمد. پنجره ی اتاق بیمارستان، در زیررگبارشدید باران بود. به آسمان که تار بود چشم دوخته بودم وچه حکایتی از کودکی می گفتم : "در یک روز بارانی خواهم مُرد"! اکنون در درد وخون غلت می خوردم و باران بی محابا مرا با دخترم به وسعت آسمان دعوت می کرد. ومن باکی نداشتم که خون مرا می برد تا با دخترم خاک نفرین شده را ترک بگویم. با تمسخر به زنگ خطر نگاه می کردم، ولی برای به صدا درآوردنش هیچ دلیلی نداشتم، وفکر می کردم فرصت مناسبی است برای رفتن زیر باران با موجودی که بکارت مرا هم با خودش به آسمان می برد. نمی دانم آن پرستار برای چه مانع من شد.
وقتی مرا غرق در خون دید، فریاد وزنگ او، صدایی که هیچ کسی هیچ یک ازآن دو را نمی شنید.
"خدایا بچه داره دنیا میاد! پاشو بایست،باید تا اتاق زایمان بیایی، عجله کن ".
به سختی وبه کمک پرستار از تخت پایین آمدم. نمی توانستم راه بروم. این درد نبود که مانع راه رفتنم بود. میان در اتاق زایمان، پرنده ی بی گناهم پایین آمد، ومن بین دوپایم او را گرفتم. پرستار با چشمان از حدقه درآمده جیغ می زد وکمک می خواست. دخترم را در آغوش گرفتم، بند زندگی وصل به نافش در درون من بود و او داغ، نرم، صورتی، لبهایم را به صورتش چسباندم. با من یکی شد. خون وماده ی لغزنده او را به من دوخت. پرستار فریاد زد :"زن دیوانه نکن ! الان جفت بالا می پرد... کشته می شوی".
چند نفرکه با سروصدای پرستار به کمک آمده بودند، مرا روی تخت زایمان گذاشتند. من او را از خود جدا نمی کردم که از هوش رفتم. وقتی چشم گشودم صدای گریه اش مثل صدای ناله ی بچه گربه ای در بند بود که از پشت پاراوان می شنیدم. پزشک به پرستار می گفت:"آره، زنده است، اما یکی دو ساعت بیشتر دوام نمی آورد".
پزشک را صدا زدم اما صدایم را که گویی ازته چاه بیرون می آمد، تنها خودم شنیدم، تلاش دوباره ی من، بیهوشم کرد. تخت بغل دستم، نوزادش را شیر می داد. ناخن دست وپایش را لاک سرخ زده بود، وهمسرش در کنار او بوسه بارانش می کرد و درباره ی شباهت نوزاد شان حرف می زدند.
اینبار گریه ام از درون درونم بود. براستی گریه هایم نیز تغییرکرده بود. صدایم در نمی آمد.
پرستار آمد تا مرابه حمام ببرد. تمام تنم خون بود که خشک شده بود. گردنم، نوک پستان هایم. اجازه ندادم مرا حمام ببرند و فریادزدم :"راحتم بگذارید".
همسر آن خانم، مادر لاک سرخ زده که کاملاً حق داشت، آهسته به پرستار گفت :" درست نیست مادری که نوزادش را ازدست داده وروحیه مناسبی ندارد، در کنارهمسرم باشد. یا این خانم را به اتاق دیگری منتقل کنید یا همسر مرا".
درست یک ماه به تولدم مانده بود که من جانان را ازجان کندم. چه اهمیتی دارد که بگویم در آن لحظه همه ی دردهای زندگی را دریک ساعت زندگی کردم. چه چیزی از جهان کم می شد. آنان که زمانِ، زنده به گور کردن، دختران را رد می کردند وبه خاطر آن، جهان را به جنگ وخون می کشیدند در زمان حال طناب دار به گردن دخترانی که شب سیب بکارت آنان را همچون خون آشام مکیده اند، در قرن بیست ویکم طناب دار به گردنشان می آویختند، تا جنایت خود را سرپوش بگذارند.
وقتی به خانه بازگشتم، دیگر آن فضا را دوست نداشتم. خواستم کسی مزاحمم نشود. تنها به حمام رفتم وتن خون آلودم را در آغوش کشیدم. به آینه روبرویم چسبیدم ودر آینه و بغل در بغل گریستم، آینه هم بوی او را می داد.
هق هق کنان گریه هایم اجازه نداد که دیگر ادامه دهم. داریوش که حال و روزم را دید به سرعت برایم یک لیوان آب آورد و با نگرانی خواست که آرام باشم و اگراذیت می شوم اصلاً ادامه ندهم.
اندکی آرام تر که شدم گفتم :"حالا دیگر تو بزرگترین راز زندگی ام را می دانی ، آری من دختر خودم را کشته ام".
گفت :"می خواهم باور کنی که باورت دارم و می دانم که برای این کارت حتماً دلیلی داشته ای و از تو هیچ توضیحی نمی خواهم، اما، اگرمرا امین خود می دانی؟ دلیل این کارت را برایم بگو".
از این همه اعتماد دوباره آرامش خود را بازیافتم، واینگونه ادامه دادم : او تاجر جواهر و از اقوام دور مادرم بود. بیست ویک سالم بود. تازه طلاق گرفته بودم و در تهران با دختر عمویم وخانواده اش زندگی می کردم. برای هزینه های زندگی ام مجبوربودم دو جا کار کنم.
جواهر فروش که مرا دوست می داشت، به خاطر من به تهران آمد وبرای اینکه من در آسایش باشم، برای پسر عمویم سرمایه گذاری کرد. اما پس از مدتی وقتی به من پیشنهاد ازدواج داد، نپذیرفتم. او از وقتی که من خیلی کم سن و سال بودم تا آن روز شاهد بزرگ شدن و زندگی من بود و هر وقت که سخن از زیبایی به میان می آمد، او مرا مثال می زد. حالا بازی سرنوشت را که باعث طلاق من شده بود، برای خود یک شانس به حساب می آورد. هیچ علاقه ای به او نداشتم، اما دوست داشتن او بقدری بی ریا وهمراه با احترام بود، که نمی توانستم من هم احترام نگذارم. با داشتن خدمتکار و راننده شخصی، وقتی به خانه ی دختر عمویم که من در آنجا زندگی می کردم می آمد وخستگی مرا که تازه از سرکار بر گشته بودم می دید، که در آن حال برای چیدن میز وکارهای دیگر کمک می کردم، اوبه جای من خودش را جلو می انداخت. یک شب که از محل کارم خارج شدم، دیدم که چشم براه من است، گفت:"حال که پیشنهاد ازدواج مرا رد کردی حداقل اجازه بده که یک آپارتمان نقلی برایت بخرم تا بتوانی مستقل زندگی کنی".
با خشم به اوگفتم :"شما با این پیشنهاد به من توهین می کنید، من خوب می دانم که هیچ هدیه ای بلاعوض نیست، آن هم چنین هدیه ای"!
او گفت :" قسم می خورم که منظور بدی ندارم، فقط می خواهم تو در آسایش باشی و قصد ی جز خوشحالی تو ندارم. می خواهم که تو به جای اینکه از صبح تا شب کار کنی بتوانی درس ات را ادامه بدهی. تو دختر با استعداد و با هوشی هستی، به آسانی می توانی در بیست وپنج سالگی لیسانس بگیری وحتی سی سالگی یک خانم دکتر باشی".
دوباره با همان خشم گفتم:"یک خانم دکتر شوم، چقدرخوب...، به چه بهایی!؟ به اینکه در سن بیست سالگی، عروسک بازی یک مرد زن دار باشم!؟ شما مرا می خواهید، و گرنه، اگر کارتان بخاطر خدا بود، بدون اینکه از من بپرسید اینکار را می کردید، این طور نیست"؟
او کمی فکر کرد و گفت : "خب، در اینکه من تو را دوست دارم شکی نیست. اما من قصد بدی ندارم".
گفتم :"مسئله همین است دیگر! دوست داشتن! شما مرا دوست دارید اما من شما را دوست ندارم. می دانم که همسرتا ن مریض است و وسواس شدیدی دارد. اما من مسئول مشکل رابطه ی دیگران نیستم. من هرگز وارد زندگی با یک زن دیگر نمی شوم، گذشته به من یاد داده است که اگر خواستم دوباره آغاز کنم اینبار با دلم باشد".
گفت : "با من ازدواج نکن، اما اجازه بده تا خدمت گزار تو باشم".
گفتم:" این یکی حتماً، به بهای معشوقه بودن، نه "؟
گفت :"تو دیوانه ای. وقتی نمی خواهی زن من باشی، من چطور می توانم فکر کنم معشوقه ام خواهی شد ؟! افسانه ارزش تو خیلی بیشتر از اینهاست. من از زمانی که تو دختر بچه ای بیش نبودی، در تو چیزی دیدم که زیبایی ات در مقابل آن برای کسی که درک کند، هیچ است. فکر کنم سیزده سال بیشتر نداشتی که به مغازه ی من آمدی، می خواستی النگوها یت را بفروشی ، النگو هایی که از کودکی، به دستت بود. شاگرد مغازه ام و من هر کاری کردیم که بتوانیم آن النگو ها را از دستت بیرون بیاوریم، نشد. اما تو حتماً می خواستی آنها را بفروشی. بخاطر همین، من گفتم که پول آنها را به تو امانت می دهم تا کارتان راه بیفتد. اما این حرف من آنچنان به تو برخورد که انبر برش را از روی میز برداشتی وبا آن دست های کوچکت نمی دانم با چه توانی هر شش النگو را یکجا بریدی و روی میز گذاشتی و با همان غرور کودکانه ات سرت را بالا گرفتی و رو به من گفتی :" برای پولش نیست که می فروشم، از مدرسه خواستند که النگو به دست مدرسه نروم".
گفت:"تو همیشه عاصی و سرکش بودی و با قدرت رفتارمی کردی. من شاهدم چگونه از همان سن کم، مسئول خانواده بودی و می دانم که می توانی خیلی رشد کنی وبالا بروی. شاید اینگونه من هم که عاشق توأم، کمی به آرامش و رضایت برسم. تو باید بدانی که این زیبایی پایدار نیست. یک چشم بر هم زدنی به تاراج عمر می رود! این پیر زنان چروکیده که می بینی، روزی هزاران عاشق را به دنبال خود می کشاندند. ولی حالا...".
گفتم :"من وخانواده ام خیلی مدیون محبت های شمائیم. اما من نمی توانم کمک شما را بپذیرم. چون اگر چنین زندگی را انتخاب کنم، هرگز نخواهم توانست روی پای خود بایستم. همیشه محتاج شما خواهم بود و بعد ها هم به عنوان یک مادر پاسخی برای این رابطه نخواهم داشت. من به غیر از خودم وخانواده ام دو پسر دارم که نمی خواهم آنها از داشتن مادری مثل من خجالت زده باشند. ولی ازشما به خاطر این همه لطف ممنونم"!
دستیار پزشک بودم و هر روز زنانی را می دیدم که گاهی با شوهر و گاه با مرد دیگری به مطب می آمدند وساعت ها می نشستند، تا واپسین فردی باشند که ویزیت می شوند و با این کار، زمان بیشتری را با معشوق خود بسر می بردند. یا دخترانی که چند بار کورتاژ کرده بودند، اما به هنگام ازدواج برای فریب داماد آینده، جراحی واژینال می کردند، تا باکره به نظر برسند. پزشکم نام این جراحی را گلدوزی گذاشته بود. یا خانمی آمده بود که با داشتن آیودی حامله شده بود. او شوهر نداشت وآنقدر گریه و زاری کرد، که پزشک پذیرفت درهمان مطب او را کورتاژ کند. صدای جیغ اش دلم را می خراشید و دست های کوچک من هم قادر به نگه داشتن آلتی که باید با آن(اسپرکلوم) واژن زن را موقع کورتاژ نگه می داشتم، تا پزشک قادر به دیدن دهانهی رحم باشد، نبودند. به ویژه اینکار چون ممنوع بود و حکم اعدام داشت، پزشک با وحشتی که داشت هنگامی که اشتباهی می کرد، نزدیک ترین فرد من بودم که بر سرش داد می کشید. هنوزروزگار جای پای بیرحم اش را روی گونه هایم حک نکرده بود. حتی پزشکی که با او کار می کردم نمی دانست من ازدواج کرده و طلاق گرفته ام. از اجتماع آدم ها ترسیده بودم وبزرگترین دروغ زندگی ام این بود که مطلقه بودنم را پنهان کنم، که آن هم زیاد نپایید. مرد جوانی که هرازگاهی با خواهرش به مطب ما می آمد، بالاخره با پا فشاری زیاد فهمید که مطلقه هستم. برای او اهمیتی نداشت که طلاق گرفته ام وازازدواج نخستم دوتا بچه دارم. پیشنهاد ازدواج او را پذیرفتم. ولی غیر از مادروخواهرش بقیه ازمطلقه بودنم مطلع نشدند. وقتی ازپزشکی که با او کار می کردم خواستم به من برای عروسی ام وام بدهد، او النگویم را گرو نگه داشت.
مرد جواهر فروش وقتی دانست، به من گفت که از این ازدواج صرف نظر کنم. چون او برآن بود این جوان به درد من نمی خورد. همه ی افراد در پیرامونم ازگزینش من در شگفت بودند! مردی که من بر گزیده بودم، وقتی ازنزدیک روبرویش قرار می گرفتی، چهره ی تمام دوخته شده اش را تا کنار چشم راست می دیدی. او در سیزده سالگی در تصادف اتومبیل به همراه پدر چهره اش را ازدست داده بود. واما، در چشمان من اوخوش چهره ترین مرد روی زمین بود.
عروسی ما که به خواهش مادراو، عموی متمولش برای ما گرفت، ورد زبان دخترهای فامیل شد. تمام سروگردن مرااز طلا پوشاندند. یک آپارتمان یک خوابه ی بسیار شیک اجاره کردیم وبه کمک هم آنجا را آراستیم. خواهر او یک زن جوان بسیار زیبا که همسر خلبان خود را در زمان بارداری در جنگ از دست داده بود، از سن بیست ویک سالگی پسرش را به تنهایی بزرگ کرده بود. او براستی هنرمند بود واز هر انگشت اش دهها هنرمی ریخت. اما به دلیل مشکلات عصبی مرتب وزن اضافه می کرد. اما این چگونگی هم از زیبایی او نمی کاست. از شانس بد من، اوازهمان ابتدا با من سرناسازگاری داشت. حرف ها وگوشه کنایه ها یش را نشنیده می گرفتم واز همه بیشتر او را می فهمیدم.
از اینکه دختر روستایی صدایم می کرد آزرده نمی شدم. چون به راستی من روح کوه، جنگل و چشمه های بی قرار آن روستا را داشتم که نطفه ام درآن شکل گرفته بود، وآرزو می کردم ای کاش می توانستم بخشی از آن طبیعت وحشی وآزاد باشم. دو ماه از ازدواجم می گذشت که یک شب همسرم با ناراحتی به خانه آمد وتوضیح داد که حدود سیصد هزار تومان بدهکار صندوق موسسه ای است که در آنجا مدیر حسابداری ست. با بدهی ی که معلوم نبود کجا رفته! تمام حساب کتاب زندگی ما به هم ریخت. چند روز پس از این گفت وگو اخطاریه آمد، که اگر بدهی خود را نپردازد دادگاهی خواهد شد. هر کاری کردم طلاهایم را برای فروش ببرد تا بخشی از بدهی اش را پرداخت کند، نپذیرفت. مادرش از عموی تاجرش کمک خواست اما او هم پاسخ رد داد. حق هم داشت، چون تازه همه ی مخارج عروسی ما را پرداخته بود. به کمک مادرش طلاهایم را تبدیل به پول کردیم تا از زندان رفتن اش جلوگیری کنیم.
محیط ما آرامش سابق خود را بازیافت واو دوباره به سرکارش برگشت، تا بقیه بدهی را ازحقوق ماهیانه اش پرداخت کند.
دچار سرگیجه وحالت تهوع بودم که چند روزی ادامه داشت. یک روز در مطب سرم گیج رفت وپزشکم پس از معاینه گفت که حامله هستم. من که از جدایی دوکودکم سخت در رنج بودم، فکر کردم شاید این نوزاد بتواند به آتشی که از دوری آنها به درونم شعله می کشد، آب سردی بپاشد. وقتی صدای قلبش را شنیدم تمام تنم می لرزید و اشک شوق در چشمانم دریچه ی امید را می گشود. همسرم خوشحال بود وماه عسل مرا به شهر خودم و پیش خانواده ام برد. آنها از شنیدن خبر بارداری من خوشحال شدند. فامیل جواهر فروش با هدیه عروسی به دیدنمان آمد وبا همسرم آشنا شد. آنها خیلی زود تبدیل به دو رفیق صمیمی شدند که گویی سالهاست همدیگر را می شناسند. همسرم می دانست که او ازمن خواستگاری کرده است. برای همین از این موضوع نگران نبودم ونیز شاد بودم ازاین که او به اعتماد دارد. تازه از سفر ماه عسل برگشته بودیم. زندگی روال عادی خود را می یافت که پس از گذشت چند روزمادرم تلفن کرد، اما از سخنان او بشدت شگفت زده شدم.
مادرم گمان کرده بود که ما مشکل مالی داریم و در ادامه ی حرفهایش اشاره کرد که همسرم از فامیل جواهر فروش مان پول قرض کرده است. با نا باوری گوشی تلفن را گذاشتم.
یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که فامیل جواهر فروش به خانه ی ما آمد. همسرم از او خواست شب پیش ما بماند. نمی فهمیدم این کارچه معنایی دارد. در آپارتمان کوچک ما که یک اتاق خواب بیشتر نداشت، آن هم با بارداری من. گمان می کردم او دعوت همسرم را نپذیرد، که پذیرفت!
او در شب های بعدی هم پیوسته پیش ما می آمد. بدتر اینکه دعوت به شام هر شب او، در رستوران های گوناگون که اصلاً برایم خوش آیند نبود. تا اینکه یک شب از همان شبها او با یک جعبه کوچک که کادو شده بود به خانه ی ما آمد و روبروی همسرم آن را به سوی من گرفت و گفت :"این برای آنروزی که النگوهایت رابا انبردست بریدی"! وقتی در جعبه را گشودم یک ستِ کامل جواهر را دیدم که تلالوء نگین هایش چشم ها را خیره می کرد. من نپذیرفتم. او و همسرم هم زمان با هم اعتراض کردند. از او خواستم با توجه به شناختی که از روحیه ی من دارد، دیگر از این کارها نکند و هدیه اش را در برابرچشمان بهت زده ی همسرم پس دادم. او می دانست که باید پس بگیرد، والا دیگر دوستی مرا هم نخواهد داشت.
وقتی با همسرم تنها شدم پرسید : "چرا این کار را کردی؟ مگر دیوانه شده ای همهی مردم دنبال چنین فرصتی اند. حالا که این آدم اینقدر ثروت دارد ودر باره ی تو هم ابایی برای خرج کردن ندارد، چرا با این رفتارها یت او را می رنجانی"؟!
پاسخ دادم: "خواهش می کنم اینگونه در باره ی آدم ها داوری نکن. اولاً همه به دنبال این فرصت ها نیستند، ثانیاً تو که می دانی او یک زمانی به من احساس داشته، خوش ندارم به من هدیه بدهد، یا اینقدردر محیط من باشد".
خواست حرفی بزند که از اتاق بیرون رفتم. در بالکن بودم که جواهرفروش به بهانهی سیگار کشیدن به آنجا آمد وعذر خواهی کرد. صبح که از خواب بیدار شدم همسرم نبود. جواهرفروش را دیدم که در آشپزخانه نشسته و سیگار می کشد. او دانسته بود از بودنش در خانه ام آزرده ام، اما خیلی حرفها زد. ازسخنانش بوی تعفن و لجن می آمد. من که حرفهایش را باورنکرده بودم، از او خواستم حرفی را که زده ثابت کند.
شب بود. در آشپزخانه خودم را مشغول کردم. وقتی همسرم فهمید که من سرگرم کار هستم ، پیش جواهرفروش که در اتاق نشسته بود رفت. شیر آب را باز گذاشتم تا صدای آب در آشپزخانه بودنم را نشان دهد. خودم به پشت در اتاق رفتم و گوش ایستادم. آنها سرگرم گفت وگو بودند. همسرم اصرار داشت او به خاطر بد اخلاقی من، خانه ما را ترک نکند وبرآن بود که سرانجام من ازخر شیطان پائین می آیم و پیشنهاد او را می پذیرم. به گوش های خود هم ایمان نداشتم وباورم نمی شد مردی که پدر بچه ی من است، مردی که من عروس اش شده ام وسوگند خورده ام در شادی وغم همراهش باشم، چگونه حاضر است به خاطر پول مرا با دیگری قسمت کند.
صبح که جواهر فروش داشت می رفت رو کرد به من وگفت :"فقط خواستم بدانی با خودت چه کرده ای. من تورا مثل مریم عذرا می دانم وتو اگر جلوی چشم من لخت هم می شدی دست به تونمی زدم؛ اما اگر بخواهی از او جدا شوی من از تو وبچه ات حمایت می کنم. این رابدان هیچ چیز در من تغییر نکرده، من هنوزم حاضرم به تمام حرفهایی که قبلاً زدم عمل کنم".
نه گریه می کردم و نه خشمگین بودم. با بی تفاوتی به اوگفتم :"خواهش می کنم همین الان خانه ی مرا ترک کن و دیگر هرگز نام مرا نیاور، و بدان که اگر دوباره سر راه زندگی من قرار بگیری، دنیا را برای تو زندان خواهم کرد".
و او با حیرت آنجا را ترک کرد.
همان شب در خواب دیدم که شوهرم به پای من و دختر کوچکم یک حلقهی بردگی انداخته و با زنجیر می کشد، تا در بازار ما را به حراج بگذارد. فامیل جواهر فروش با یک صندوق پر از نگین وجواهر ایستاده بود و با خنده ای کریه می خواست که از همه بیشتر بپردازد. دخترم را می دیدم که مردها از این دست به آن دست می دهند وپوست صورتی او را با زبان چندش آورشان لیس می زنند، ومن هر کاری می کنم دستم به او نمی رسد. خیس عرق از خواب بیدار شدم. پس از آن شب، شب زنده داری همدم من شد.
به پزشکم التماس می کردم که مرا کورتاژ کند. اما او اعتراض کرد که جنین پنج ماه ونیم را که نمی شود کورتاژ کرد. این یک جنایت است و هیچ فرقی با کشتن یک آدم ندارد و من ناچارم که بچه ام را به این جهان بیاورم. وقتی ماجرا را برای او تعریف کردم، باورش نمی شد. اما، مرا می شناخت ومی دانست از دروغ گفتن بیزارم، بخاطرهمین یکی از همکارانش را به من معرفی کرد. از من خواست که به او نگویم من دستیارش هستم، چون رئیس من هم زمان رئیس بیمارستانی بود که آن پزشک آنجا کار می کرد.
پزشک مرا معاینه کرد وگفت :"کورتاژ کردن این بچه ممکن نیست، سه ماهه دیگربه دنیامی آید. اگر می خواستی چنین کاری بکنی چرا گذاشتی به اینجا برسد"؟!
روی تخت معاینه زانوانم را در آغوش گرفته بودم و با درماندگی اشک می ریختم.
پزشک کمی مکث کرد وگفت :"راه دیگری هم است، اما هم درد خیلی زیادی دارد وهم هزینه ی بالایی".
با ناله پرسیدم :" چقدر؟ مثلاً چقدر هزینه دارد"؟
وقتی بهأ را گفت، با دو دست بر سرم زدم. نه طلایی داشتم ونه پولی، کلی هم بابت جهیزیه ای که برای ازدواجم خریده بودم بدهکارشده بودم.
پرسید :" چرا می خواهی یک بچه ی رسیده را سقط کنی"!؟
یاد روزهایی افتادم که برای دیدن بچه ها یم چگونه در به در کوچه وخیابان بودم و اجازه نداشتم یک لحظه هم آنها را ببینم. حواس پرت مرا که دید، پرسش خود را دوباره تکرار کرد.
گفتم : "من دو بچه از ازدواج اولم دارم، ولی همسر سابقم اجازه نمی دهد که آنها راببینم. دفعه ی آخر با صدها مشکل محل زندگی شان را پیدا کردم، اما او آدرسش را تغییر داد تا من نتوانم از دور هم آنها را ببینم. واکنون با یک مرد بی مسئولیت... ازدواج کرده ام. می دانم که نمی توانم با او ادامه بدهم، اگر با داشتن یک دختر بچه طلاق بگیرم، هیچ قانونی نیست که از من حمایت کند. نمی خواهم دخترم در کنار یک چنین مردی بزرگ شود، فکرش را بکنید که چه بلایی ممکن است سر دخترم بیاید"؟!
بغض خفه ام می کرد. پزشک انگار سخنان مرا می فهمید. همانطور که بالای سرم ایستاده بود، با دست زیر چانه بالای، گفت :"راه دیگر این است که از روی شکم آب کیسه را می کشیم و به جایش سرُم تزریق می کنیم، که بچه زود رس به دنیا می آید و بعد از یکی دوساعت می میرد"!
بغضم فرو ریخت ونفسم به شماره افتاد. پزشک ادامه داد: "تو که هیچ اتفاقی نیفتاده این حال را پیدا کرده ای، فکرش را کرده ای که این کار بدون بیهوشی و در یک مطب معمولی با درد بسیار زیاد انجام می گیرد و پس از آن هم باید یک درد کامل زایمان را تحمل کنی؟ تا نوزاد بصورت طبیعی دنیا بیاید، آیا فکر می کنی از عهده اش بربیایی"؟!
اشکهایم را از ترس آنکه مبادا پزشک از پذیرفتن من منصرف شود، از روی چهره ام زدودم وپاسخ دادم :"من از درد نمی ترسم، فقط اینکه این پول را نمی توانم به این سرعت تهیه کنم".
با نامیدی لباسم را پوشیدم، از روی تخت معاینه پایین آمدم. پزشک نگاهی به من کرد وگفت :" اما راه دیگری هم وجود دارد".
نگاهش تغییر کرده بود. دیگر آن ناجی سفید پوش چند لحظه پیش نبود. باشگفتی پرسیدم :
"چه راهی" !؟
با همان تغییرگفت : "این که من از تو خوشم آمده است و تو دختر جذاب وزیبایی هستی ".
شالم را برگردی سرم پیچیدم وهمه ی نفرتم را در نگاه خود روی او تف کردم. خجالت کشید و از اتاق بیرون رفت. شب دوباره کابوس های وحشتناک به سراغم آمد. وقتی شوهرم دست به بدنم زد چندشم شد و با حالت تهوع به سوی توالت دویدم و او را بالا آوردم. دیگر مطمئن بودم که با او زندگی نخواهم کرد. صبح در کوچه وخیابان دخترهای کوچک مقنعه بسر را می دیدم، که دست در دست پدر یا مادر به مدرسه می رفتند و دختران جوانی که تنها از خیابان ها عبور می کردند. از ترس اینکه کسی مزاحم شان نشود از هر نگاه نا آشنایی به سرعت می گریختند و یا آنهایی که به همراه جفتی، از وحشت دیدار یک آشنا یا اتومبیل های پلیس، نگاه هراسانشان هر لحظه به سویی می دوید.غرق در این افکار بودم که دختر نوجوانی، مقنعه بسر ولی با آرایشی غلیظ در کنار خیابان چشم به راه تاکسی ایستاده بود. اتومبیل ها پیوسته بوق می زدند و او رویش را از آنها برمی گرداند. در این میان یک پژو بوق زد وکمی پایین ترایستاد. دخترک به پیرامون خود نگاهی انداخت و سپس به سوی اتومبیل رفت. چند ثانیه بین او و راننده حرفهایی رد وبدل شد و در نهایت او سوار شد. اتومبیل ازشادی این پیروزی ویراژی در میان اتومبیل های دیگر داد و دردل خاکستری شهر ناپدید شد.
مطب پزشک بودم، گفتم : "من می پذیرم ".
او گفت : "چه چیزی را"؟!
با کراهت و تمسخر گفتم:" اینکه من زن زیبایی هستم "!
با حیرت نگاهم کرد وگفت : "برو اتاق معاینه تا دوباره وضعیت بچه را کنترل کنم".
در صفحه ی مانیتور حرکات واندازه ی جنین دیده می شد و ضربان قلب او که ضربان قلبم را بالا می ببرد. گویی از بلندای یک دره به پایین سقوط می کردم. صدای قلب او آوای طبیعت وحشی بود وصدای بال پرنده ای که می خواست ازخاکستر به آسمان آبی پرواز کند.
دکتر به سویم خم شد. گویا می خواست مرا ببوسد. گفتم:" یک شرط دارم، اینکه همه چیز پس از گذشتن دوره ی نقاهت باشد"!
گفت : "قول می دهی که این طور باشد، یک قول مردانه"؟
با پوزخند پاسخ دادم :" قول می دهم ...! قول افسانه"!
می خواستم بگویم قول شرف، اما نگفتم و او ازاتاق بیرون رفت. لباسم را پوشیدم، درآینه روبروکه نگاه کردم... دیگرزن ندیدم.
به پزشک گفتم :"متشکرم که به من اعتماد کردین! قول داده بودم آمدم".
گفت : "تکیده ولاغر شدی، خیلی سخت گذشت"!
با بی اعتنایی به اتاق معاینه رفتم. فضای آنجا، آینه، اتاق معاینه ودستگاهها وسطل کاور شده ی پایین تخت، همه وهمه مرا در خود دفن کرده بودند وبکارت من به جای آسمان در آن فضای استریل شده ی سفید در الکل وبتادین رنگ باخته بود. تخت معاینه را دست می کشیدم که گواه من بود. ناگهان صدای نفس پزشک را پشت گردنم حس کردم. با وحشت به عقب برگشتم وخودم را کنار کشیدم. او سه پایه ای که به هنگام معاینه روی آن می نشست را جلو کشید، نشست. گفت:"چرا آن موقع نپذیرفتی"؟!
پاسخ پرسش را با پرسش دادم:" برای شما چه فرقی می کند؟ نکند زن حامله سکسی تره"؟!
با لبخند گفت:" اینطور شنیدم، اما من امتحان نکرده ام"!
گفتم : " آن موقع دخترم در وجود من بود. او با من بود و نمی خواستم در نطفه به او تجاوز شود. نمی خواستم او را وارد این جهان پر از دروغ وتعفن کنم".
پرسید : " فکر می کنی این تجاوز است"؟!
پاسخ دادم :" ببیند من برای درس اخلاق اینجا نیستم! من اینجام، چون قول دادم که باشم. شما این چیزها را خیلی بهتر از من می دانید. من در خواندن وتجربه به گرد شما هم نمی رسم".
پشت به او کردم تا لباسم را از تنم در بیاورم. در آینه برهنه بودم. دیگر نه زشت می دیدم و نه زیبا . اصلاً کسی را نمی دیدم. تنها سایه، از یک زن بود.
ملافه را دورم پیچید و دستم را گرفت وگفت :"تو چی فکر کردی دختر خانوم!؟ اینکه واقعاً من به تو به خاطر این موضوع کمک کردم؟ نه، سخت در اشتباهی! من می خواستم تورا منصرف کنم. آن شب پرستارها هم از حال تو به رقت آمدند ویکی ازآنها با تو از هوش رفت! تمام بخش بهم ریخته بود. مرا ببخش، من اصلاً قصد بی احترامی به تو را نداشتم، اینجا خودشان می آیند وپیشنهاد می دهند، اما من کاری به کارشان ندارم، باورم نمی شد که تو با داشتن شوهر بخواهی یک جنین رسیده را سقط کنی. اما، آن شب با دیدن شوهرت به تو حق دادم وحتا فکرنمی کردم به قول خودت وفا کنی وبیایی! تو دختر عجیبی هستی، تنها زیبایی تو نیست که جاذبه دارد. باید بیشتر قدرخودت را بدانی ومواظب خودت باشی".
با حیرت به دستهایش خیره بودم که او پیشانی مرا بوسید واز اتاق بیرون رفت. زخم ژرف هستیم، اندکی مرهم یافت. به هنگام وداع دستم را فشرد وگفت:"اینجا یک دوست خوب داری، امیدوارم که این بار در شرایط بهتری باردار شوی. افسانه، تو بیست ویک سال بیشتر نداری و هنوز خیلی راه داری تا فرداها "!!!
از شوهرم طلاق گرفتم ویک آدم دیگری شدم. سخت و محکم که راه درس خواندن و پول درآوردن را پیدا کردم. دیگر مطمئن بودم رسیدن به ثروت ومقام یعنی دستیابی به امنیت فردی واجتماعی که می توانم با تمام تنهایی خود آرامش نسبی داشته باشم. من دیگر من نبودم. انگار دردل من، فقدان کندن پاره ای از تنم پایه های پولادینی به وجود آورده بود. باور داشتم گذر بیرحم زندگی هرچیزی را به سختی به من می داد و به آسانی ازمن بازپس می گرفت. از همه چیز بوی دروغ می آمد. حقیقت خود را درهیچ آدمی نمی یافتم. اگر به کسی نزدیک می شدم پس از مدتی بیش از همیشه خود را تنها می یافتم. تنها و بی کس.
سرد وسرسخت وتنها خواهان کار وپیشرفت بودم. نگذاشتم هیچ مردی از رنج هایم خبر دارشود تا از این نقطه ضعف سوهیاستفاده کرده ومرا بشکند. اما تا کنون موفقیت، پول و نیزعشق وتوجه آدم های سرشناس اجتماع، هرگز نتوانست خاطره ی تلخ آن شب بارانی را از هستی من بزداید. در بیست وسه سالگی مکه رفتم، در خانه ی خدا همه ی کسانی را که در حق من بدی کرده بودند بخشیدم. اما خودم را هرگز. شاید به خاطر اینکه پس از آنشب من در همه حال شاهد بزرگ شدن دخترم در جان خود بودم. این کفش های کوچک در ویترین که همیشه می پرسیدی ازآن کیست، متعلق به دخترم است، تنها چیزی که از آن سالها به یادگار نگه داشته ام.
داریوش دست مرا جلوی صورتش گرفته بود، می بوئید ومی بوسید. سرش را که بلند کرد، چشمانش را دیدم که خیس بود؛ از افسانه ی من ودخترم.
گفت:" افسانه، خودت خوب می دانی که این کار تو آدم کشی نیست".
دستم را روی دهانش گرفتم وگفتم :"خواهش می کنم چیزی نگو! باور کن با این حرفها آرام نمی گیرم".
دستم را از روی لب هایش برداشت و ادامه داد:" باشد در باره ی کاری که کرده ای حرفی نمی زنم، چون اتفاقی ست که افتاده، من با سقط جنین مخالفم ولی تو چاره ای جز آن را نداشته ای. اگر با هزاران مشکل آن بچه رابه دنیا می آوردی، مجبور بودی تحقیر وتوهین را تحمل کنی، تا در نهایت آن بچه هم مثل همه ی بچه هایی که نمونه های کمی هم از آنها نداریم در اجتماع آواره باشد. اصلاً نمی خواهم بگویم که کار ساده ای بوده است. می دانم وحشتناکِ، اما خواهش می کنم فراموش کن وانرژی بی پایان وجودت را برای کمک به آن بچه های شهرک خاوران (کاروان) بگذار که زنده هستند و نفس می کشند. عمر دختر تو در این دنیای بی در وپیکرهمان چند ساعت بوده وبزرگترین سعادتش چند ماه زیستن در وجود تو. حالا هم از همان آسمان آبی شاهد پیروزی و مقاومت مادر سخت کوش خود است. اما در باره ی خودم. باید بگویم که با گفتن این راز مرا بیش از پیش عاشق و دیوانه خود نمودی. تو دختر کوهستان وخاک های سرخ بی قرار که هر لحظه مرا بی قرارتر می کنی".
داریوش از خاک سرخ سخن می گفت، تبریز ِمن، که وقتی در بلندی قرار می گرفتی، زیر پایت یک شهر سرخ به رنگ عشق می دیدی.
صدایم در جنون ساز او به گوش نمی رسید. سکوت کردم واو دیوانه وار یک قطعه از مولانا را نواخت ومن در رقص موهای وحشی او در چنگال خاطراتم با آهنگ و سازش چرخیدم وچرخیدم. تا آسمان رفتم وبا دخترم در اوج ملکوت خدا ملاقات کردم .هستی من، در جایگاه عالی بود. و من با غزل مولانا، صدای او و ساز دستانش از درد و عذابی که داشتم اندکی رها شدم.
پیش از اینکه با داریوش آشنا شوم، مدیر عامل شرکتی بودم که کارش تجارت کاغذ بود. با اینکه پول در زندگی من نقش مهمی را ایفا کرده بود، اما از جلسات و دیدار مردانِ تاجر خسته شده بودم. ونیز دائم بایست مراقب خود می بودم. برای همین شرکت را جمع کردم وبا اندک سرمایه ای که داشتم سهامی خریدم و در بانکی هم پولهایم را خواباندم تا با سود آن هزینه های زندگی ام را جبران کنم، و خود به کارهای هنری که همیشه دوست می داشتم بپردازم.
وقتی که با داریوش آشنا شدم، آغاز موفقیت کار هنریم بود. چند فیلم نامه نوشته بودم که روی دستم باد کرده بود. او به هیچ قیمتی دوست نداشت من در سینما فعالیت داشته باشم.
گمان می کرد با آن حرفه کنترل من سخت تر خواهد شد. در واقع همان هنگام هم برایش سخت بود. تلفنی با دوستم صحبت می کردم و دوستم درباره ی فیلمی به نام شهر فرشتگان سخن می گفت، که تازه روی پرده ی سینماها آمده بود و چون از موضوع واپسین فیلم نامه ی من خبر داشت، با شگفتی توضیح داد : " افسانه، اینکه می گویند در جهان یک اندیشه تنها متعلق به یک نفر نیست، راست گفته اند".
پرسیدم : "مگر چه شده است"؟!
پاسخ داد :" تو چند ماه پیش این فیلم نامه را نوشته بودی، اما مشکل مجوز داشتی، حالا سوژهی تو با اندکی تغییر در یک دنیای دیگر، به دست آدم دیگری که روحتان هم از هم خبر نداشته است ساخته شده است".
به شوخی گفتم :" بدجنس تو فیلم نامه ی مرا لو نداده ای"؟!
چون درایران، وقتی یک خط از قصه ای را جایی تعریف می کردی، پس از چند ماه تبدیل به فیلم می شد. هنگامیکه مکالمه ی تلفنی من تمام شد، او که دانست چه شده است گفت:" موضوع این است که آدم ها نمی دانند تو انرژی وسیعی داری، وقتی خودت نتوانستی مجوز ساخت بگیری، در یک دنیای دیگر این انرژی را در یک آدم بوجود آوردی و باز هم کار کار توست".
خندیدم وگفتم : "چرا این جهان به اندازه ی تو احمق نیست و مرا از دریچه ی چشمان تو نمی بیند؟ چرا تو مرا در حد قدیسه بالا می بری"؟
پاسخ داد :" تو خود هم توانایی های خود را نمی دانی و ازانرژی بی کرانی که در وجودت هست آگاه نیستی، والا من احمق نیستم، این را تو خودت خوب می دانی. این دنیاست، یعنی دنیای محیط اطراف ما که قدرت درک تورا ندارد، تو درقلب زمان کشف خواهی شد".
با شیطنت وبازیگوشی بالا و پایین پریدم وگفتم:"هورا به افسانه خانوم خودمان، که جهان قربانش می رود".
به سوی او رفتم وچهره اش را درمیان دستهایم گرفتم.
گفتم :"چه اهمیتی دارد که این جهان مرا کشف کند؟ من از اینکه مورد عشق وستایش تو مرد دیوانه ام، واز اینکه غیر از من به همه ی دخترها وزنها بی تفاوت هستی و خوب می دانم ونوس هم نمی بینی و مطمئن هستم فقط در قلبت را به روی من گشوده ای و آن را تسلیم من کرده ای به خود می بالم".
دستهای سرد داریوش را در دستم گرفتم، ادامه دادم : "این دست هایی که می شکند، روزی دستهای کودکی بوده واین تقدیر نیست که اینگونه ای. این بازی های آموختنی زندگی ست که چهره ات را خیلی خشن نشان می دهی؛ این خشمی که زمان بوجود آورده این خارها متعلق به روح تونیست ومن تنها کشف تورا می خواهم ای مرد دیوانه".
نزدیک بامداد بود که از شهری که قرار بود نماینده ی انتخابی باشد به خانه رسید. من بیدار بودم، او با شتاب به اتاق تلویزیون رفت. با نگرانی پیش او رفتم وبا همان شتاب گفت:"چیزی نگو".
از کانال اروپا خبر تصادف پرنسس دایانا را اعلام کردند که در تصادف اتومبیل به همراه دوست پسر مصری پولدارش کشته شده بود. او با خشم ناسزا می گفت:" بالاخره کارشان را کردند، آنها را کشتند. همین چند روز پیش در جلسه ای سخن از این بود که خاندان سلطنتی انگلیس اجازه نمی دهد همسر سابق پرنس چارلز، از یک عرب بچه دار شود، که در این صورت برادر یا خواهر ناتنی پادشاه آینده ی انگلیس یک عرب زاده خواهد بود".
من که ازسخنان داریوش گیج بودم، تنها از شنیدن خبر مرگ پرنسس دایانا که چهره اش شبیه چهره ی شاهزاده خانم های قصه هاِی کودکی ام بود متاثر شدم. از انگلیس تنها چیزی را که می دانستم این بود که به جای پادشاه ملکه دارد و خانم تاچر را می شناختم که شخصیت محبوب پدرم بود. داریوش باخشم از سیاست واز پرنسس دایانا می گفت:"او برای ممنوع کردن استفاده ازمین ضدنفر اقدام کرده بود، به مناطق جنگی سفرمی کرد وبرای جنگ زدگان آذوقه می برد، وسرپناه ایجاد می کرد. بیش از همه در جهان به بیماران ایدزی امکانات داد. به پاکستان سفر کرد".
ناگهان یاد جلسه ای افتادم که داریوش چند روز پیش داشت. در آن جلسه با دختر رئیس جمهورپیشین جروبحث کرده بود که سخت نگران بود. اما نمی خواست نگرانی خود را بروز دهد. به او گفتم :"وقتی می گویم مواظب خودت باش، برای این است دیگر، به زودی نسخه ی جنابعالی را هم می پیچند".
او که از ناراحتی مرتب کانال ماهواره را برای یافتن خبری جدید جابجا می کرد، با پوزخند پاسخ داد :" پیش از اینکه آنها به فکر نابود کردن من بیفتند، من یک دوجین، از این خاندان پسته فروش را به دَرک واصل خواهم کرد".
با وحشت نگاهش کردم و زیر لب گفتم : "خیر پیش سردار"!!!
نگرانش بودم. اما او اصلاً به من گوش نمی داد. هر روز با روان به هم ریخته به خانه می آمد و خیلی وقتها نیمه شب بیرون می زد. چشمانم را می بوسید واز من خواهش می کرد که از او هیچ پرسشی نکنم. تلفن موبابل خود را به خانه ی من انتقال می کرد. وقتی نیمه شب در خواب چشم می گشودم او را بالای سرخود می دیدم که نشسته و به من نگاه می کند!
لبخند ی می زد و می گفت :"مثل فرشته ها، معصوم و پر از نور می خوابی، صدای نفس هایت هم شنیده نمی شود".
شبی فیلم" GOUST "را می دیدم، که در نیمه های فیلم رسید. او که از تماشای آن فیلم به شدت بهم ریخته بود، در چشمان من خیره شد و پرسید :"افسانه، اگر من بمیرم تو با دیگری می روی"!؟
پاسخ دادم :" از تو بعید است. این پرسش پرسش آدمی نیست که در حال ورود به قرن بیست ویکم است! اما، اگر جداً می خواهی بدانی، باید بگویم بستگی دارد".
گفت :" باز هم مبهم جواب می دهی"؟
گفتم :" نه براستی همین طور است. یعنی اگر در اوج عشق این اتفاق بیفتد، خوب معلوم است که تا پایان عمر خودم را پیدا هم نمی کنم، چه برسد به فکر کردن به دیگری، ولی در شرایط متفاوت فرق می کند ... چون من بی عشق و جفت نمی توانم نفس بکشم. من مثل پرنده ی عشقم".
او در حرفم دوید گفت :" که بدون عشق من می میرد"!
با ناراحتی گفتم: "یک مادر را جدایی از فرزندش می کشد، که من نمردم، چون یاد گرفتم یعنی روزگار به من یاد داد که چگونه بایستم و زندگی کنم".
او با حیرت دست مرا گرفت وگفت : "من عاشق این صداقت توام، هم تلخ و گزنده ست وهم شیرین و دوست داشتنی. اما این را بدان که اگر من بمیرم و تو با دیگری باشی، روح من یک لحظه هم تو را رها نمی کند و مثل ارواح سرگردان در زندگی تو می چرخد و می رقصد. مرگ هم قادرنیست تو را از من بگیرد".
داریوش خندید وهمانند ارواح سرگردان رقصید و من سردم شد.
آن روز برای دعا به کلیسا رفته بودم. برای داریوش شمع روشن کردم وبرایش به دعا نشستم. وقتی فهمید کلیسا بوده ام، با من بحثی طولانی کرد، در باره ی دین ومذهب. او برآن بود این کارها ادا واطوار غرب نمایی ست. برایش از مکه و از خانه ی خدا گفتم، که به خاطر آدم هایی که در آنجا در یک مسیر ویک جهت حرکت می کنند، چه انرژی عظیم و آرام بخشی در محیط جاری می شود. شرح دادم تا همین سه سال پیش من هم نماز می خواندم و هنوزهم به آدم هایی که به دین اسلام معتقدند احترام قائلم اما با تحقیقات من ...
او با وحشت بی پایان لب های مرا با دست در هم دوخت وگفت :" نمی خواهد ادامه بدهی، فکر کنم قبل از خاندان پسته چی ها، مرا به خاطر ازدواج با یک زن مرتد اعدام کنند".
به زور دستش را کنار زدم، گفتم :"من به هیچ دینی نپیوسته ام، اما دعا کردن که حق مسلم من است، چرا نمی توانم به مسجد بروم و دعا بکنم، که اگر اینکار را انجام بدهم : اولاً به جرم بد حجابی باید در منکرات شلاق بخورم و ثانیاً، در بهترین حالتش اگر از شلاق خوردن معاف شوم باید بارنگاههای پر از کینه و نفرت حاج خانم ها را به دوش بکشم که در زیر لب ناسزا می گویند و توهین می کنند".
پاسخ داد :" افسانه مگر دین تو به خاطر رژیم است؟ مگر باور تو از دین به خاطر حکومت است"؟
اجازه ندادم حرفش را ادامه بدهد، گفتم: " تند نرو، پیاده شو تا با هم برویم. کی گفته باورمن به دین است؟! دین از تولد به خورد من داده شده. مگر من انتخاب کرده ام مسلمان باشم؟ اسلام که زنده به گور کردن دختران را منع می کرد، چرا اکنون و در دل این شهر با قانون قرآن واسلام، زن را تا حد بردگی پائین می آورند. به چه جرمی در زندان به آن دختران چهارده ساله تجاوز کرده و آنها را کشته اند. باور من به اجساد صدها عروس تجاوز شده است که در همان شهرک خاوران زیر دهها متر خاک مدفون شده اند، نه به حرفهای رنگارنگی که آنقدر زیبا هستند، که از زیبایی، پوچی خود را فریاد می زنند.
دینی که برای سکس می کشد. دینی که برای فکر می کشد. چرا باید به خاطر باورهای دختر، اول به جسم او تجاوز کند ..."!؟
سرفه ام گرفته بود، احساس خفگی می کردم.
با وحشت سازش را گوشه ای پرت کرد، به سویم می آمد که همه چیز تار وسیاه شد و از هوش رفتم.
"افیون من، دختر کوهستان، مامی کوچولو"!؟
چشم که گشودم عطر گل های نرگس مرا به خود آورد. شگفت انگیز بود. او مرا با روش قبیله ی سرخ پوست ها به هوش آورده بود. دود تمام حجم اتاق را پوشانده بود. خواستم از جای خود برخیزم او مانع شد و با همان چهره ی آرام وموهای آشفته لبخند زد و گفت : "ببین به کفرگویی رسیدی، خدا هم خواست ازت زهر چشمی بگیرد"!
با ضعف پاسخ دادم :" به خدا، اگر دستم به خدای برسد، من می دانم و این خدا"!
او که ازخنده ریسه رفته بود، گفت:"من فکر می کنم خدا خودش هم از خلقت تو در شگفت باشد"؟!
"یعنی می فرمائید من جانورعجیب والخلقه ام ..."؟
همانگونه که می خندید، گفت:" والله چه عرض کنم از جانور هم فراتر یک چیزی درمایه های اعجوبه! البته خوشحال نباش چون چیزی گفتم که سرحال بیایی تا خودم بی هوشت کنم".
خودم را لوس کردم وگفتم :" بی شعور خان، من ساز می خواهم ... می خوام برام ساز بزنی."
از اینکه او با من بحث مذهبی نمی کرد شاد بودم. اوساز می زد ومن با خود فکر می کردم : "جذابیت او انکار ناپذیر است".
دنباله ی افسانه را می خواست.
از صبح آن روز داریوش به من تلفن نکرده بود. برادرش پاسخ تلفن را داد : عذر خواهی کرد که داریوش نمی تواند پاسخ تلفن رابدهد، خجالت کشیدم زیاد پرده دری کنم وبا او خداحافظی کردم. اما مثل جت اتومبیل کوچکم را می راندم تا به محل کار او رسیدم.
برادرش گفت :"والله، من جرأت نمی کنم! اگر می خواهید خودتان در بزنید، گفته کسی مزاحم اش نشود"!
همانطور که به سمت اتاقش می رفتم، پاسخ دادم : "معلومه جرأت دارم، من که هر کسی نیستم".
آرام با پشت انگشتم به در کوبیدم که پاسخ نداد. به برادرش نگاه کردم، او شانه هایش را بالا انداخت به علامت اینکه من که گفته بودم وبه سوی آشپزخانه رفت تا شریک جرم نباشد. دررا باز کردم وبا دیدن آن صحنه رقت انگیز به خود لرزیدم. او انگشت خود را به حالت سکوت روی لب هایش گذاشت. یک طفل دوساله روی پاهایش خوابیده بود وآن دیگری در آغوشش. او لالایی می گفت. حضور من نیز آرامش ژرفی را که در چشمان خیس او بود بهم نزند. آرامشی که پیش از آن شبیه به آن را در او ندیده بودم. کنار او نشستم. با دیدن آن دو گویا داریوش را فراموش کرده بودم ونگاهم را گاهی به طفل خفته روی پاهایش و گاه به پسرلپ گلی که در آغوشش بود می انداختم! داریوش او را از بغل اش به آغوش من داد. یک جفت پسر که اصلاً شبیه به هم نبودند. داریوش آرام گفت :" این آرش است".
آرش آغوشم را بو می کشید. اودرمیان دوپستان ورم کرده ام خاطره ی تلخ شیری را که ازدوران جدایی پسرکوچکم در پستان هایم تبدیل به آبسه شده بود به یادم آورد. گویا به دنبال بوی مادرش می گشت. آری این پسر با آن گونه های سرخ اش، مرا ناآرام کرد اما خود خیلی زود، با لبهای غنچه کرده به خواب رفت.
اشکهایم آرام اما بی محابا می ریخت. داریوش دستم را در دستش گرفت و پرسید : "حاضری باهم بزرگشان کنیم"؟
با وحشت نگاهش کردم. از لقب زن بابا بیزار بودم. ناگهان خودم را به شکل زن بابای بچه هایم دیدم، که بچه ها او را مادرفولاد زاده ی دیو می نامیدند. تصورش هم برای من غیر قابل تحمل بود. داریوش که چهره وحشت زده ی مرا دید، ادامه داد:" نه این ظلم را در حق تو نخواهم کرد، بچه ها را مادرم بزرگ می کند".
گفتم : "بچه ها یا باید با خود تو بزرگ شوند، یا با مادر خودشان. تو حق نداری هم پدروهم مادرشان را ازآنها بگیری"؟!
پاسخ داد: "اگر مادرشان هم ازدواج کند چنین حقی را به او نمی دهم، نمی گذارم سایه دیگری بالای سر بچه هایم باشد".
گفتم : " انسان دراین هستی از همه چیز بیشتر بچه اش را دوست دارد. او تنها وجودیست که پارچه های تورا حمل می کند، اما اوفقط یک تکه نیست، بلکه یک انسان کامل است. شاید کاملتراز تو. من به عنوان یک دوست حاضرم در کنار تو باشم وبه تو کمک کنم تا...".
داریوش با شادی حرفم را قطع کرد:"پس با من ازدواج می کنی؟ مادر دو قلوهایم می شوی "؟
پاسخ دادم:"خودت را گول نزن، آنها مادر دارند وهیچ موجودی نمی تواند ذره ای هم جای مادرشان را پر کند؛ پس فکر مادر دیگر را از سرت بیرون کن".
او خیره به من، گفت :"چرا افسانه؟ چرا هر لحظه مرا دیوانه تر می کنی"؟!
پاسخ دادم :"چون تو دیوانه که هستی، جذابتر و خواستنی تراز عاقل بودنی".
داریوش در اوج درد وغم خود لبخند تلخی زد. آوخش هم چنان در آغوش من به خواب شیرین فرو رفته بود. اورا بو می کشیدم، عطر تنش آشنا بود.
از دفتر سینمایی مرا خواسته بودند. موفقیت وشهرت در انتظارم بود. دلم می خواست موفق ومعروف باشم. داریوش اجازه نداد تنها بروم و با من آمد. در موسسه ای بودیم که سالیانه سه یا چهار فیلم سینمایی تولید می کردند. قصه ی من نیزبرگزیده شده بود وداریوش همان رفتاری را که با دوستم در محیط کار خودش داشت، با اندکی تخفیف در آنجا انجام داد وبرنامه مرا به هم ریخت. هنگام برگشتن دعوای شدیدی با اوکردم .
بر سرش فریاد زدم : " تنهایم بگذار ...".
داریوش با خونسردی پاسخ داد: "اصلاً قصد جدا شدن از تورا ندارم و اجازه هم نمی دهم این لاشخورها اطراف تو را بگیرند. هرچه می خواهی در محیط کار خودمان برایت بوجود می آورم، از توهم خواهش می کنم وارد فضای لومپن سینما نشوی".
گفتم :"چرا فکر می کنی تو می توانی همه چیز را برای من ایجاد کنی؟ من خودم همه چیز دارم و می خواهم مثل همیشه روی پای خود بایستم. تو با کارهای سیاسی ات حرف خودت را می زنی، من با نوشتن با خلق کردن. چرا باید اجازه بدهم در چهار دیواری تعصب خودت مرا زندانی کنی؟! آیا تو حاضری به خاطر عشق من از باورها وخواسته هایت بگذری؟ بگوحاضری"؟
با ناراحتی گفت: "دیگر لجبازی می کنی، باورهای من به تو آسیب نمی زند. غرورت را زیر سوال نمی برد. زنها را به دنبال من نمی کشاند. افسانه چرا نمی خواهی قبول کنی که در همین دفتر، یارو داشت با آن چشمان هیزش تورا در حضور من می بلعید. حالا من چطور اجازه بدهم همسرم، عشق و زندگی ام در یک چنین محیطی کارکند"؟
اندکی ملایم تر از بار پیش پاسخ دادم :"مگر تو به من اعتماد نداری؟ فکر می کنی که من اینقدر ضعیف و بی اراده ام؟ اگر تو می خواهی رشد کنی و نماینده ی مجلس شوی، من که با کارم بیشتر در این کار به تو کمک می کنم. در ضمن ما که هنوز ازدواج نکردیم چرا تو از الان مرا در تنگنا قرار می دهی؟ ما باید مکمل هم باشیم که بتوانیم به این خلق خدمت کنیم نه اینکه با حساسیت های خود مانع پیشرفت هم باشیم".
داریوش ژرف در چشمانم خیره شد و گفت :"قول می دهی اگر اتفاقی افتاد همان لحظهی اول مرا در جریان بگذاری، یعنی اگر کسی در این محیط به توکوچکترین تادی یا بی احترامی کرد، حتماً به من بگویی"؟
پاسخ دادم :" قول می دهم که هر چه رخ داد به تو خواهم گفت".
گفت : "هر چه تو خواهی همان خواهد شد".
هر وقت به محلی که قرار بود از سوی آنجا نمایندهی مجلس شود می رفت، شش ساعت در راه بود. همه ی طول راه را با من تلفنی صحبت می کرد وبیشتر سخنرانی هایش را از طریق تلفن گوش می دادم . او براین باور بود که من باهوش و عاقل هستم ومن تلاش می کردم در این راه یار او باشم. دیگر او بخش اعظمی از زندگی من شده بود و من تسلیم "شر"نوشت خود بودم .
یک شب خواب عجیبی دیدم! برخلاف همیشه خیلی زود از خواب بیدار شدم اودر کنارم نبود. به سالن پذیرایی رفتم روی کاناپه دراز کشیده بود کتاب می خواند. برایش عجیب بود که زود بیدار شده بودم ! وقتی به او گفتم :" خواب عجیبی دیدم".
با پوزخنده ،گفت :"خیر باشد، من هم خواب شگفت انگیزی دیدم".
پرسیدم :" تعریف کن، در خواب چی دیدی"!؟
او با بدجنسی گفت : " نه خانم ها مقدم ترند ، شما بفرمایید درخوابتان چی دیدید سلطان بانو"!؟
این جمله را برای این بکار برد چون هر وقت فکرش مشغول بود، بی توجه به اینکه من همراهش هستم، نه برایم دری را باز می کرد، نه توجه به این موضوع داشت وسرش را پایین می انداخت می رفت. من اذیتش می کردم که از تمدن تنها کراوات ومارک را می داند وبس، نه احترام به خانم ها که همه جا به ظاهرمقدم هستند. حالا او داشت سر به سر من می گذاشت به سوی آشپزخانه رفتم وبا پارچ پر آب برگشتم وهمانگونه که گیاهان را آب می دادم، گفتم :"در خواب پدرت را دیدم، یک ساعت جیبی قدیمی به من هدیه دادند ودر خانه ی بودم با اتاق های توی در توی که گویا خانه ی پدری تو بود که من تا آن زمان آنجا را ندیده بودم.از بیرون صدای ساز ودهل می آمد، پدرت مرا به بالکن یکی ازآن اتاق ها برد که مشرف به میدان بزرگ شهر بود ومردم سیاه پوش با زنج وطبل درحال برگزاری مراسمی بودند. من درآن میان به دنبال تو می گشتم ولی تورا نمی یافتم".
داریوش انگار به رویای من فرو رفته بود، به نقطه ی نامعلومی خیره شده بود !
با شیطنت به سویش رفتم وسربه سرش گذاشتم که : " ای بد جنس تو در رویا هم غیبت می زند، زود باش بگو کجا بودی"؟!
داریوش نگاهی پر معنا به من کرد وگفت : " دررویا دیدم که دو پری دریایی را صید کرده ام، یکی از آنها را در روی صخره ها رها کرده و دیگری را در آغوش گرفتم و برای خودم می بردم که ناگهان متوجه اشک های او شدم که هر قطره اشک اش به مروارید تبدیل می شد. التماس می کرد آزادش کنم ومی گفت : من در خشکی می میرم باید در اقیانوس باشم. جالب است در خواب عاشق او شده بودم، ولی وقتی اشک های بی گناهش را دیدم که تبدیل به مروارید می شد و به خاک می غلتید، از بالای صخره ها او را رها کردم و او مثل ماهی کوچک قرمز بدون اصابت به صخره سنگ ها، دراقیانوس پرید و درعمق آبها گم شد".
گفتم : "عجب رویای عجیبی مثل یک فیلم سینمایی بود"!
او دست سردم را در دستش گرفت وگفت :" افسانه، آن پری تو بودی، تو سرانجام از من می گریزی".
پاسخ دادم : " اگر تو بر این باور باشی، حتماً اتفاق خواهد افتاد . حتا اگر برایم یک کویر خشک وبایر بوجود بیا وری بازهم چون یک ماهی می لغزم ومی گریزم".
صدای سازش را با ناله های من هماهنگ کرد، ملودی زیر ساز او صدای مرا می گرفت. بیرون باران می بارید و افسانه های مرا پایانی نبود.
می خواستم باقی افسانه ی امشب را به فردا بسپارم، اما او هم چنان می نواخت و با نوازش نگاهش مرا به گفتن وا می داشت. خواهش چشما نش را پذیرفتم وادامه دادم : زندگی با او آسان نبود به ویژه با مشکلات فراوانی که در اجتماع وجامعه ی سیاسی خود داشت. اما با او کامل بودم. گاهی اوقات سه روز پشت سر هم در خانه بود وکارهایش را از طریق تلفن انجام می داد، یا در کاناپه فرو می رفت کتاب می خواند ومی اندیشید وگاه درکمتراز ده دقیقه لباس می پوشید و بیرون می رفت. دیگر به این رفتارها یش عادت کرده بودم. به یاری هم کارهایی برای بچه های شهرک خاوران انجام دادیم. او با چند موسسه هماهنگ شده بود که شهرک را از آن نابسامانی وفقرنجات دهند. اما به یکباره حادثه ی جدیدی رنگ زندگی ما را تغییر داد.
او سه روز ناپدید شد واین بار تلفن همراهش را به تلفن خانه من انتقال نداد. شدیداً نگران بودم. برادرش هم هیچ اطلاعی از او به من نداد و خواهش کرد که منتظر تماس خود داریوش باشم. ازآرامش برادرش حدس می زدم که او مشکلی خاصی ندارد .
برایش نامه ای نوشتم وتوضیح دادم که از این قایم باشک بازی ها خسته شده ام .
تمام وسائل خودم را از دفترش جمع کردم کلید را هم روی میز گذاشتم و بی توجه به اصرار برادرش که می گفت عجولانه تصمیم نگیرم، ازآنجا بیرون آمدم. ازیک هفته ی پیش، از سوی دوست داریوش به میهمانی با جمع تجاروهنرمندان دعوت بودیم. به ناچار تنها به این میهمانی رفتم. در آنجا با خانم جوانی به همراه همسر وبرادر همسرش که کارگردان جوانی بود، آشنا شدم. به علت آذری بودن، با آنها از همه بیشتر اخت شدم وچون جمع خسته کننده ای بود به همراه چند نفر دوست دیگر برای مراسم چای قلیان به اوین درکه رفتیم. کارگردان جوان موضوع آخرین فیلم نامه ام را پسندید وقرار شد در نخستین فرصت آن را بخواند . شب از نیمه گذشته بود که صدای زنگ تلفن من توجه همه را جلب کرد . داریوش بود که پشت در خانه چشم براه من بود. مجبور شدم از جمع خداحافظی کنم و به سرعت خود را به او برساندم. باران به شدت می بارید و او در زیر باران خیس شده بود. حاضر نبودم با او به خانه بروم. دستم را گرفت و مرا سوار اتومبیل کرد. بی هیچ کلمه ای مثل دیوانه ها راند. از خیابانهای کوهستانی نیاوران بالا رفت و روی یک پرتگاه در میا ن مه وباران اتومبیل را پارک کرد. پیاده شد و به سوی من آمد. دررا باز کرد. باز هم بی کلامی دستم را گرفت و مرا پایین کشید. صدای موسیقی که دوست می داشتیم از پخش به گوش می رسید. دقایقی طولانی با بغضی که در میان گلویش خشکیده بود مرا می بویید. درمیان گریه ها یم، دستم را که به زور ازدستش بیرون کشیده بودم، دوباره روی شانه هایش گذاشت.
با نفس های به شماره افتاده اش گفت: "چه می شود؟ نپرس که کجا بوده ام" !؟
با واکنشی عصبی خواستم از دست او فرارکنم، که دستم را چسبید و گفت:"صدای باران را قطره قطره دردل خود گوش کن وبی صدا بازوانت را دورگردنم حلقه کن و همینطور کنارم بمان. از زمانی که تو را دیده ام همه ی گذشته و آینده را گم کرده ام. افسانه، من عاشق توام، ترکم نکن".
دست های سرگردانم را که نمی دانستم چه تصمیمی برایشان بگیرم، روی شانه ها یش قرار داد وگفت : "با تو که هستم یک کودک بی تا بم، چشما نت سرزمین دلتنگی های من است. هم افسانه ام هستی و هم حقیقت بودن من. توادامه خواهی داشت ماهها به من عشق دادی، مرا ازمن گرفتی و با عشق پیوند زدی. باور کن که می خواهم از زیر بار این زندگی رها شوم، یاریم کن. من از زمانی که خودم را شناخته ام عاشق تو بوده ام، نمی توانم از تو برگردم، تو سرنوشت منی، خودم را در نفس تو حبس کرده ام؛ به نبودنت عادت نمی کنم. قلبم را در باغچه ی دستان تو خا ک کرده ام، تا شاید در این وجود یخ زده ام جوانه بزند. من با تو تا اوج هستی پریده ام، رهایم کنی سقوط می کنم. باور کن. باور کن".
نمی دانستم این مرد مجنون چه می گوید. اما صدای تپش قلبش را، هم با گوش دل و هم با گوش می شنیدم. دلم می سوخت، برای هردویمان. زیر باران در هم لولیده بودیم وهای های گریه می کردیم. پرتگاهی به بلندای پرتگاه زندگی مان زیر پایمان بود که باید تصمیم می گرفتیم واو بازدرگوشم زمزمه کرد:"افسانه، هیچ راه برگشتی نیست! تنها مرگ می تواند هر دو تای مان را رها کند. تو تقدیر منی وچاره ای جز اینکه مرا زندگی کنی نداری".
نمی شد او را رها کنم، به او گفته بودم درِدل من، درزندگی من، همیشه به روی اوگشوده است. در میان گریه، گفتم :" در عشق بی گناهی وجود ندارد. یوسف از دامان پاک خود به زندان رفت. فرار از تو ممکن نیست، مثل یک کوچه بن بستی، تقدیر تو من نیستم، تقدیر توعشق است. من برای تو از یک دیوانه، دیوانه تر خواهم بود. اما اگر به این دیوانگی من پاسخ ندهی، تورا نفرین وآواره ی هر دو جهان خواهم کرد".
در میان گریه، سرفه های تلخ سینه ام را گداخت. او سراسیمه مرا سوار اتومبیل کرد. خیلی زود با صدای موزیکی که در پخش بود آرام گرفتم. در محیط گرم اتاقم خود را در محبس بازوانش یافتم. صدای نفس هایش به من جان می داد وبار وزنمان جان گلبرگهایی را که من روی تخت پاشیده بودم می گرفت. درمیان عطر گل ها واشک شمع هایی که با آنها اتاق را روشن کرده بود ومن نمی دانستم که از شوق یک عشق ناب می گریند، یا از تقدیر بی قدر من، درگوشم زمزمه کرد:"مرا لایق اینکه پدر بچه ی تو باشم می دانی"؟!
-" خودم تورا شبانه روز درانتظارم، چطورچشمان موجود بیگناهی را شاهد انتظارتوببینم"؟
-" باز جواب سوألم را با سوأل می دهی"؟
خواستم سخنی بگویم، که مهرسکوت بر لبانم نشست!!!
صبح که از خواب بیدار شدم نبود. تا شب دوبار تلفن کرد واز احوالم جویا شد وخواهش کرد اندکی صبور باشم. این صبرم تا چهل وهشت ساعت برایم بی خبری آورد. یک هفته گذشته بود که به او تلفن کردم وخواهش کردم هرچه که هست برایم بگوید. شب خیلی دیر وقت آمد. وقتی دیدم اش به اندازهی سالها پیرشده بود. تا به آن روز او را به این حد شکسته ندیده بودم. تمام آپارتمان را پراز شمع و چراغها را خاموش کرد. موزیک ملایمی گذاشت ودرکنار من که روی کاناپه نشسته بودم، نشست. پاهایش را در آغوشم قرار داد طوری که نمی توانستم تکان بخورم. دانستم که موضوع مهمی را مطرح خواهد کرد.
گفت: " افسانه، می خواهم به حرفهایم دقت کنی. امشب برای ما شب سرنوشت سازیست! چون مجبورم واقعیتی را به تو بگویم، تا باهم تصمیم بگیریم".
نفسم را درسینه حبس شد.
ادامه داد:" زنم برگشته ...".
با حیرت وناباوری نگاهش کردم !!!
ادامه داد:" فکر نمی کردم اینقدر جدی باشد. گویا ماجرای ما را فهمیده، می دانم که قصدش زندگی با من نیست و تنها هدفش این است زندگی مرا خراب کند. چند روزی ست که برگشته وفقط در حد سلام وخداحافظ صحبت کرده ایم! تهدید کرده که یا باید زندگی کنیم آن هم به خاطر بچه ها، یا اینکه اجازه خروج بچه ها را بدهم تا ازایران بروند".
باورم نمی شد، انگار همه ی هستیم را منجمد کرده بودند. او که حال پریشان مرا دید، گفت:"افسانه، خواهش می کنم مرا بفهم. اگر بخواهی همین فردا باهم ازدواج می کنیم، تا بدانی که هیچ زنی غیر از تو در قلب من، ودر زندگی ام نیست. اما اگر به این خانم بگویم برو، برای همیشه از دیدن بچه هایم محروم می شوم. به تو گفته بودم که پدرش خیلی نفوذ دارد، می دانم که او هم از قدرت پدرش برای بردن بچه ها استفاده خواهد کرد".
سرم روی گردن وشانه هایم سنگینی می کرد. باورم نمی شد مردی که همه ی زندگی من شده بود، با یک جمله زلزله ای درهستیم انداخته باشد. دیگر صدایش را نمی شنیدم. به قایق های کاغذی که او به هنگام سخن گفتن درست می کرد ودر کاسه ی آب که شمع ها میان آن می سوختند می انداخت، تا کاملاً خیس شده وغرق شوند می نگریستم، و به قایق عشق مان می اندیشیدم که می رفت تا در مردابی فرو رود. ناگهان با وحشت یاد بستر گل ها افتادم واز او پرسیدم :" تو آن شب هم می دانستی... یعنی برگشته بود که مرا ... چرا... چرا"؟
گفت: " فکر نمی کردم جدی باشد. همین حالا هم می دانم خواهد رفت. افسانه سوگند می خورم که بی تو نمی توانم زندگی کنم. من حتا سیاست را، کشورم را، وآن تصویر گنگ در ذهنم را به اندازه ی تو دوست ندارم. اما این میان حرف بچه هاست.
نالیدم:"مثل همیشه حق انتخاب را از من گرفتی و با فهمیدن بزرگترین درد زندگی من، باز از این نقطه ضعف من استفاده کردی. متاسفم، متاسفم، اما تو باید پیش خانواده ات برگردی. من طعم تنهایی و خیلی چیزهای دیگر را چشیده ام، تو اجازه نده همسرت مرد دیگری را تجربه کند. من در شب عروسی ام به نماز ایستادم، دعا کردم که اونخستین و تنها مرد زندگی ام باشد. اما سرنوشت نخواست، شاید هم خودم، نمی دانم. از کجا معلوم همسرت شاید پشیمان شده و براستی به زندگی اش برگشته، برگشته تا جبران کند. این فرصت را به او وخودت بده تا بچه ها در آرامش درکنارهر دوی شما زندگی کنند، وشاید تقدیر عشق ما همین چند ماه بود که تو عشق و دیوانگی را تجربه کنی ومن...".
حرفم را قطع کرد:"افسانه تو می توانی از من جدا شوی"!؟
-" این را نمی دانم، اما می دانم که نمی توانم در کنار زن وبچه های تو با تو باشم. توحق نداری به آنها دروغ بگویی".
او با سادگی تمام گفت: "خانه ای دو طبقه می گیریم، تا همه در کنار هم زندگی کنیم".
و من به سادگی، شاید هم به حماقت او خنده ام گرفت.
گفت:"حق داری؛ یک خانم مهندس (همسرش را می گفت) با یک هنرمند رها و آزاد، هووی هم باشند، خنده دار است، اما غیر ممکن نیست".
گفتم: "تو خودت و مرا به بازی گرفته ای"!
دستم را محکم فشار داد وبا خشم فرو خورده گفت:"چرا فکر می کنی خیلی سخت است؟ چرا فکر می کنی زندگی ارزش جور دیگر زندگی کردن را ندارد؟ من از وقتی تورا شناخته ام دیدگاهم به زندگی اینگونه شده، حالا که مرا به این مرحله از رهایی و آزادی رسانده ای می گویی ممکن نیست؟! وقتی تو باشی، وقتی چشمان کاسه ی عسل تو با غم وشادی به من خوش آمد بگوید وبدرقه ام کند، هر چیز دیگربی ارزش است، من این را باور دارم. در ضمن اگر فکر می کنی من تورا با وجود احتمال بارداری رهایت می کنم سخت در اشتباهی".
- "داریوش جان، تو یک طرفِ قصه هستی، این را باید بدانی من نمی توانم در زندگی ای باشم که زنی منتظر یا خودم منتظرم ... من نمی توانم".
- "فکر کردی من می توانم که فکر کنم تومتعلق به دیگری باشی؟ اگر بمیرم هم ...".
حرفش را قطع کردم:" داریوش زندگی بازیهای پیش بینی نشده ای دارد. ما نمی توانیم برای آینده تصمیم بگیریم وقولی بدهیم، تا حالا هم هرچه تصمیم گرفته بودیم نشد، وسرنوشت بازی جدیدی را پیش گرفت".
با چشمان از حدقه در آمده که دراین مواقع پراز خشم می شد، گفت :" تو سرنوشت منی، هیچ قدرتی نمی تواند عشق تورا از من بگیرد واگر تو باردار باشی شده نُه ماه تورا زندانی می کنم ونمی گذارم بلایی سر بچه ام بیاوری".
با این جمله میخ به قلبم کوبید. گریه ام گرفت ودر میان اشک هایم گفتم :" تورا بیش از این باور داشتم"؟!
او که مرا سخت در خود می فشرد، گفت :" اگر باردار باشی تقدیر من وتو در این است که با هم به قلب زندگی بتازیم و منتظر باشیم تا زمان خیلی چیزها را حل کند. اما اگر باردارنبودی به تو قول می دهم کاری به تصمیم تو نداشته باشم و هرچه تو بخواهی همان خواهد شد".
گفتم :" زمان فقط پشیمانی می آورد، این ما هستیم که زمان را می سازیم وپیش می بریم".
داریوش از حرفهای من رنجیده بود، گفت:" فکر نمی کردم جدا شدن از من اینقدر برایت راحت باشد، خیلی مرا آسان گرفته ای"!
-
" من تورا خیلی جدی گرفته بودم، اما، این خود تو بودی که کار مرا آسان کردی".
تمام تنم می لرزید گویی لرزیدن جزئی از من شده بود. در بیمارستان مهراد تهران چشم به پاسخ آزمایش داشتیم. پرستار پاکت در بسته را به دست داریوش داد. به هتل شرایتون رفتیم. همانجا که برای نخستین بار، با صدای موزیک ملایم" الهه ی ناز"، چشم من این مرد را می سرود. چه حکایتی بود که بازآن آهنگ را می نواخت وما با نگرانی جرأت گشودن درپاکت را نداشتیم. پشت میزی نشستیم. او پاکت را باز کرد و با دیدن پاسخ، یأس همه ی وجودش را فرا گرفت، من نمی دانستم که از پاسخ مثبت ناراحت وغمگین شده یا منفی.
داریوش پرسید که من چه فکری می کنم. حس می کردم باردارم، اما پاسخ آزمایش بارداری منفی بود. نمی دانم شاد بودم یا غمگین، اما از اینکه پای موجود دیگری در میان نبود نفس راحتی کشیدم. ازاوخواستم چند روزی تنهایم بگذارد. درحالی که اصلاً نمی خواست بپذیرد اورا به یاد قولی که داده بود انداختم، و در نهایت تسلیم شد. در تنهایی بوی او، قصه هایش ازجنگ وجبهه که چگونه در چایی آخوندها برگ سناء می ریخت، تا آنها شب تا بامداد را درکنارتوالت صحرایی پادگان بسرببرند، ویا درمیان رکوع نمازجماعت، نمازشان را قطع کنند وبرای تخلیه محتویات گندیده شان، به سمت توالت بدوند که معمولاً درمیان راه هم کارشان به حمام می کشید. ودرنهایت پس از چند روز پا به فرارمی گذاشتند.
خنده وشعرهایش در فضای خانه طنین دلتنگی داشت. تلفن را دهها بار چک می کردم، چرا به من زنگ نمی زند. اورا درذهن خود به دار می کشیدم، اما دلتنگی لعنتی تمام شدنی نبود.
فکر می کردم او چقدر آسان مرا کنار گذاشت. گل های وحشی که عطر تند وتلخی داشت را پیچاندم. هوا روبه تاریکی بود، اما با یک عینک سیاه و سراتا پا سیاه پوشیده به دفتر کار داریوش رفتم. او با دیدن من گره چهره اش باز شد ولبخند زد. وقتی موضوع گلها را گفتم که برای آغازدوباره ی او آوردم، با ناراحتی پشت میز کارش نشست.
گل ها را در گلدان گذاشتم وگفتم:"می خواهم با گل بدرقه ات کنم وبگویم که از این لحظه دیگرهیچ تعهدی به هم نداریم".
او با خشم دستش را روی میز کوبید وگفت:"تو فکر می کنی تعهد فقط به جسم وسکس است؟! آیا من و تو می توانیم به این آسانی این چند ماه زندگی عمیق وعاشقانه را نادیده بگیریم"؟
با خشمی بیشتر از خشم او، پاسخ دادم:"تو چی؟ تو فکر کردی به آسانی می توانی وارد جان و تن من بشوی وبه قول خودت ماههای مرا از من، از همه چیز بگیری و بعد بگویی زنم برگشته و به زندگی گذاشته ات برگردی وانتظار داشته باشی من زانوی غم بغل کنم وبرای تو اشک بریزم؟! نه آقا، من آنچه را که باید می دادم، داده ام. حتا خیلی بیشتر از هر چیز! هیچ وقت از تو هیچ قولی برای ماندن نگرفتم. این تو بودی که مرتب از من قول می خواستی و بی اجازه ی من دربارهی آینده ی نامعلوم با پدرم هم وارد صحبت شدی. تو فکر نکردی که اگرحالا من باردار بودم، تکلیف آن بچه چه می شد؟! تو آن لحظه با خود خواهی خواستی پدر باشی، جریان برگشتن زنت را به من، من احمق نگفتی و من خوش باور بودم که با همه ی وجودم به توایمان داشتم".
با ناله ای از درون گفت: " افسانه قسم می خورم، تنها به خاطر تو بچه می خواستم، تو لایق بهترین زندگی هستی ومن عاشق و دیوانه ی توام، بدشانسی من بود که حامله نبودی چون دیگر تو نبودی که تصمیم می گرفتی. سرنوشت خواست اینطور باشد و تو به آرزویت رسیدی! نه وجود بچه ای هست که جلوی تورا بگیرم، نه می توانم جلو گیرت باشم، تو برنده شدی".
گفتم:" تو همیشه خود خواه بودی، همیشه تنها خودت را می دیدی".
داریوش با خشم فریاد زد:"مگر نگفتی تعهدی به من نداری؟ خُب برو، برو هر کاری دلت می خواهد بکن ... مگر نگفته بودی بی مرد نمی توانی زندگی کنی؟! خُب برو".
او باخشمی که داشت گلدان گل ها را از روی میز به زمین کوبید. من که از سخنان اوآتش گرفته بودم وبا شکستن گلدان گل ها هم آتش خشمم شعله ورترشده بود، هر چیزی را روی میز او بود از جمله کتاب حافظ که برای او تقدس داشت با قاب عکس و... به هرسو پرت کردم. هر دو مثل دیوانه ها نمی دانستیم که چرا به اشیاء دوروبرمان خشم گرفته ایم، خبر نداشتم برادرش آنجاست، تا که از اتاق بیرون آمد و نگاهی عاقل اندر سفیه به ما کرد! سراسیمه به سمت راه پله ها دویدم، اما داریوش زودتر راهم را گرفت وگفت :" آرام باش، من نمی گذارم با این حال از اینجا بیرون بروی".
-"از سر راهم کنار برو، نمی توانم اینجا باشم، حالم خوب نیست".
ناگهان متوجه رانندگی جنون آمیز او شدم. هروقت سرعت می گرفت اعتراض می کردم، ولی شاید از خلاء تصمیمی که گرفته بودم، اصلاً اعتراضی نداشتم و در حالتی انگارقالب تهی به صندلی اتومبیل چسبیده بودم، که ناگهان متوجه شدم در جاده ی آبعلی هستیم. یک جاده ی یک سویه، تاریک و باریک. کوچکترین ریسک جناب فرشتهی مرگ را به سراغ انسان می فرستاد. او چراغ های اتومبیل را هم خاموش کرد و در جاده ای با آن ظلمت مثل جت پیش می رفت. نتوانستم تحمل کنم از او پرسیدم:"کوچولو می خواهی چه چیزی را ثابت کنی؟! می دانی من موجی ترازتوام، پس از این بچه بازیها با من در نیاور".
با همان سکوت که گویی اصلاً چیزی نشده است، پاسخ داد:"می خواهم تو در یک محیط آرام حرفت را بزنی وهر چه داد داری سر من بکشی! مطمئن باش تا نخواهیم نمی میریم، لااقل من قصد کشتن تورا ندارم".
"چرا فکر می کنی تو خدای منی؟ چرا باید مثل زن های دیگه گریه و زاری راه بیندازم و هر بلایی که سرم می آوری به نام عشق تحمل کنم"؟!
نشد که ادامه بدهم، چشما نم یک جادهی ظلمانی را می دید که در تاریکی از زیر پای ما می گریخت. یک اتومبیل از روبرو با چراغ نور بالا، به سرعت پیش می آمد و داریوش همچنان خاموش و تاریک بود، داد زدم: "چراغ ها را روشن کن".
او یک نور بالا زد. اتومبیل روبرویی، با یک بوق گوش خراش مثل جت از کنارمان گذشت.
به تندی گفتم:"اگر مرا بکشی، باز هم در کنار هم بودنمان ممکن نیست. حقیقت، همان پاسخ آزمایش و جدایی ماست".
او در سکوت، به قولی که داده بود می اندیشید. واپسین حرفم را به او زدم وفردای آنروز همه ی وسائلش را که در خانه من بود، برایش فرستادم، اما مسواک او با دم پایی هایش ماند، وچندعرق گیروتی شرت که دررخت چرکها فراموش شده بود.
او مطمئن شده بود دیگر درخانه ی من به رویش بسته شده است. در پیغام گیر، پیغام گذاشته بود:"بهتر بود این وسائل را به جوبی می ریختی تا برایم پس بفرستی"!
درپاسخ پیغام اوسکوت کردم، تنهایی خود را پذیرفته بودم وباور داشتم که دیگر داریوش رفته است.
|