باید کمی بخوابم
اسماعیل خویی
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
٨ دی ۱٣٨۲ -
۲۹ دسامبر ۲۰۰٣
باید کمی بخوابم
من،
تا بوده ام،
به گوهر،
فوّاره ـ آبشارِ خودافشانی از تبارِ سرودن بوده ام؛
و، ماندگار و فرّار،
چون انفجاری از شعر،
آمیزه ی نبودن و بودن بوده ام.
و رفتنم هماره به خود بازآمدن
بوده ست:
چندان که نیستن را
دیگر
از زیستن نشناسم باز:
و یک شده است در من
آرامشِ شکسته پری در فرود و
رامش پرواز بر فراز.
و پرسشی ندارم و دلشوره ای
کاین آستانِ پایان است
یا عنفوانِ آغاز.
اسماعیل خویی
دوشنبه ٨ دی ١٢٨٢ – ٢۹ دسامبر ٢٠٠٣
در باز خواندنِ این شعرِ، پس از هفت هشت سال که از سرودنش می گذرد، به هنگام می یابم کـه آن را، انـگار شعری تازه سروده، دیـگر بار بـه چـاپ بسپارم- و، این بار، پیشکش اش کنم به برادرانِ
جان خودم در شعر: جوادجان اسدیان، محمدجان عارف، صمصام جان کشفی و سعید جان یوسف،
با مهر و درود و سپاس،
ا.خ.
۲۸ دسامبر ۲۰۰۳ – بیدرکجا.
آغازم از شنیدن بود،
با گوشهای خودآگاهی:
آغازه ام
موسیقی ی صبورِ همین گندزار بود:
شبخوانی ی گروهی ی غوکانش را می گویم،
که تک نوازه های ویژه ی خود را هم داشت:
خرناسه های فردی ی خوکانش را می گویم.
و چشمه سارِ کوچکِ من
از گوهرِ زلالِ خودش بر می آمد،
تا جانبِ زلال روان باشد؛
و، تا چنین کند،
می بایست
بر بسترِ محال روان باشد.
در آبهای سربالا رفتن،
پس،
با پای سر
راهِ درازِ ناممکن را
سوی نگاهِ ماه پیمودم:
راهی که، در مخافتِ بی منطقش،
تا هست،
پایین تر از فرود و
بالاتر از فراز می مانَد:
راهی که،
همچنان
و تا به پایان،
انگار،
در کجایی از آغاز می مانَد:
و این که در کجاشی این دم،
یا در کجاش بودی پیرارسال،
یا در کجاش خواهی بود پس فردا،
تا جاودانه، در خود، یک راز می ماند.
اما من از نهادِ زمینم بر می جوشیدم
که پاک بود،
زیرا که خاک بود؛
و ز هیچ چیز،
در جهانِ مادرانه ی زهدانِ او،
نبود
که پیرامونم،
مانندِ اندرونه ی خوکا ن،
ناپاک بود.
اما، هنوز برنیامده از خویش،
دیواره های لوشِ هزاران هزاره بود که
از چارسو
بر من
سدّ می بست
و غلغلِ جوانِ گلوگاهم را
در خود
می شکست.
بایست،
تا به گوهرِ خود بازآیم،
یکچند می گسستم از مادرم زمین.
بایست
در چشمِ ماه بدوزم نگاه:
تا چاهِ خاستگاهی
در راهم
بدل نشود
به ایستگاهِ فرجامین.
بایست
از جهیدنِ غوکان
بی بال و پرپریدن می آموختم.
و،
تا آفتاب گواهی باشد بر بی گناهی ی من،
می بایست
در تابه های تبخیر
می سوختم.
از تخته بندِ گیرافتادگی
در لایه های ماندن و گندیدن
تا باز می توانستم بستانم آب بودنِ خود را،
بایست از آنِ خویش می کردم،
دیگرباره،
ناب بودنِ خود را.
بایست تا بپالایم خود را
از هر چه بود و
پالودم.
وقتی که سنگ
دستِ درنگ بر سرِ افشانه های نازکِ من می فشرد،
می بایست
فوّاره وار باشم و
بودم.
باری،
من یک سرود بودم،
تا بودم:
هم وقت ها که،
در خیزش،
رفتارِ جانِ پرفریادم
فوّاره وار بود؛
هم وقت ها که،
باران وار،
در ریزش،
سر تا به پای پیکرم ایثار بود.
من یک سرود بودم،
آری:
سیلابی از هجا و رفتن و سرشاری:
هم آن هزاران باری
کز هزارچمِ تکرار بود
که می بایست بگذرم؛
هم آن یگانه هر بار
که دیداری داشتم
با آن یگانگی ی بی واژه:
دم ها که، سینه خیز، به کوهی از اندوه
بر می کشیدم خود را:
در زیرِ آسمانی گریان،
شلاقِ آذرخشانم
بر بندبندِ پیکرِ عریان؛
نیز
دم ها که
از ستیغِ شادی
سر ریز می شدم:
در آبشارِ رقصانی
از لذّتِ زلالِ خودافشانی:
شولای زرکشی م
از آفتاب
بر دوش و
بر گردنم
شالِ بهاربافته ی تیراژه.
کوتاه تر از آهی چون آرزو دراز
بگویم،
پس:
من،
تا بوده ام،
به گوهر،
فوّاره ـ آبشارِ خودافشانی از تبارِ سرودن بوده ام؛
و، ماندگار و فرّار،
چون انفجاری از شعر،
آمیزه ی نبودن و بودن بوده ام.
و رفتنم هماره به خود بازآمدن
بوده ست:
چندان که نیستن را
دیگر
از زیستن نشناسم باز:
و یک شده است در من
آرامشِ شکسته پری در فرود و
رامش پرواز بر فراز.
و پرسشی ندارم و دلشوره ای
کاین آستانِ پایان است
یا عنفوانِ آغاز.
بیدرکجای ناچار
نگذاشت،
می پذیرم،
نگذاشت،
نگذاشت گاهواره ی دریا گورم باشد.
و از شکستگی ست،
می دانم،
از خستگی ست که،
نابودن وار،
آن سوی هر فراز و فرودم.
باشد.
اما سراب نیز نبود
آن هر چه ای که از دریا دورم کرد.
خورشید بود،
خیره شدن در زلالی ی خورشید بود،
که کورم کرد:
و بر رهم گرفت مشعلِ نورانی ی جنون؛
و رهنمونم گشت
تا ناکجای اکنون.
اکنون،
در این گشادگی ی هموار،
بر صیقلِ تفیده ی این شنزار،
تنها هزارپای یکی رودم:
و روزنی به سوی مغاکی می جویم
در خاک:
تا در گُمای ایمنِ آن سر فرو برم
و گُم شوم،
دوباره،
به زهدانِ مادرم.
شاید فقط به دریا نیست:
شاید که آبِ ناب
در خاکِ پاک
نیز
به آرامش می رسد؟
شاید
بیهوده نیست که خوابم می آید.
شاید
باید کمی بخوابم،
تا،
دیگر بار،
فوّاره وار
از دلِ خود
سر برآورم.
بیستم فوریه ۹۷ - بیدرکجا
|