آنیموس (۲)
“اتاقِ آینهها”
کتایون آذرلی
•
با شبح به کودکیهایم پا گذاشتم. همان جایی که با لباسی به رنگ قرمز، جورابی سفید، کنار یک میز در سالنی بزرگ ایستاده بودم تا مادربزرگ بند کفشهایم را ببندد و بعد شانه بر موهایم بزند و آنها را ببافد و روی شانههایم، یکی چپ و یکی راست، بیندازد
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۲٣ خرداد ۱٣٨۵ -
۱٣ ژوئن ۲۰۰۶
با شبح، به درون اتاقی رفتم که دیوارهایش سرتا سر پوشیده از “آینه”هایِ بلند بودند و در هر گوشه از دیوار آن، یک شمعدانِ بزرگِ پایه بلند، با هفت پره قرار گرفته بود و بر روی هر پره آن شمعی خاموش به چشم میخورد.
شبح، بدون توجه به من به سوی شمعدانها رفت و شمعها را افروخت. من از پنجره، به باغ انگور نگاه کردم که دیگر آفتاب در آن نمیتابید. شمعها که افروخته شدند، اتاق در هاله نور آنها فرو رفت و انعکاسش رویِ آینهها نشست. من چند قدم به جلو برداشتم. پژواک گامهایم در اتاق پیچید، سپس ایستادم و به اتاق نگاه کردم. در اتاق جز شمع و آینه چیز دیگری نبود؛ گویی اتاق، اتاق “آینه”ها بود و شمعها!
شبح، مقابل “آینه”، کنار من ایستاد و به سطح غبار گرفته آن نگاه کرد. در آینه، تصویر ما روی هم بود و نمیشد تشخیص داد که آیا او “من” است، و یا من “او” ! دستٍ چپم را، دایره وار بر سطح آینه کشیدم و غبار آن را پاک کردم. حالا تصویر صورت من و او نمایانتر بود.
روی لبهایش لبخند ملایمی بود، اما روی لبهای من، نه نقشی از تبسم بود و نه حالتی از لبخند! او مرا با نگاهی مهربان مینگریست و من مات و مبهوت به آینه نگاه میکردم!
شبح حرفی نمیگفت و مثل من در سکوت مانده بود. شاید در آن لحظهها نیازی به گفت و گو نبود و سکوت میتوانست بین ما نابترین حرفها را بگوید.
به آینه نگاه خود را دوختم و دیدم، گاه تصویرم شبیه زیباترین زنِ اساطیری میشود و گاه شبیه پیرزنی مفلوک و فسیل شده که دنداهایش ریز- ریز به هم میخوردند.
شبح از آینه بیرون آمد و پشت سرم ایستاد. من روی زمین، مقابل آینه نشستم و ساقِ پاهایِ شبح را پشتٍ تختٍ سینهام احساس میکردم. او هنوز لبخند میزد و چشمهایش مثل خورشیدی کوچک میدرخشیدند و قامتش در پشت سرم، درست مثل یک تکیهگاهِ محکم بود. او دستهایش را روی شانههایم گذاشت و کمی مرا به جلو هْل داد و لحظهای بعد هر دو با هم از آینه عبور کردیم و به سطح شفاف آن فرو رفتیم و راهیِ جایی شدیم، جایی که من در آن معصوم و ساده بودم.
با شبح به کودکیهایم پا گذاشتم. همان جایی که با لباسی به رنگ قرمز، جورابی سفید، کنار یک میز در سالنی بزرگ ایستاده بودم تا مادربزرگ بند کفشهایم را ببندد و بعد شانه بر موهایم بزند و آنها را ببافد و روی شانههایم، یکی چپ و یکی راست، بیندازد و بعد من با شتابی کودکانه سیبِ سرخی را از ظرف بلور روی میز برداشته، و به سوی حیاط خانه بدوم که چون باغی بزرگ بود.
سیب به دست روی سنگفرشِ حیاط نشستم و به حوضِ آبی نگاه کردم. صدایِ فوارههایِ آب و صدای پرندگان شنیده میشد.
مادرم؛ زیر آلاچیق، دو صندلی چوبی و یک میز گردِ پایه بلند گذاشته، و روی یکی از آنها نشسته بود و ترانهای را زمزمه میکرد:
“بردی از یادم، دادی بر بادم”
من در گوشهای از حیاط، دور از چشم او نشسته بودم و سیب را دندان میزدم و به این فکر میکردم که چرا او اغلب غمگین است، آن قدر غمگین که شادیهای کودکانه مرا نمیبیند و از شیطنتهایم خرسند نمیشود. فقط وقتی که پدرم میآمد، از روی صندلی برمیخاست و به سویش میشتابید.
در این لحظهها بود که گُل از گُلِ مادرم میشگفت و هم چنان که به سوی او میرفت به خدمتکار خانه دستور آوردنِ چای را میداد. پدرم او را میبوسید و بعد هر دو، زیر آلاچیق مینشستند. پدرم پیپاش را روشن میکرد و رایحه خوب توتونش در هوا پخش میشد. مادرم لبخند میزد و موهای خرمایی رنگش را پشت شانههایش میبرد و چای مینوشید و ضمن آن از کارهایی که در طول روز انجام داده بود، به پدرم گزارش میداد.
بهار و تابستان که میشد همسایهها میآمدند و با اجازه مادرم گلها را از باغچه میچیدند و میرفتند و من گریه میکردم و نمیخواستم آنها را از ساقههایشان جدا کنند. اما گریهها و داد و بیدادهای من سودمند واقع نمیشد و هر کس کار خودش را میکرد. هم چنان که من هم کار خودم را، یعنی: گریه کردن و جیغ کشیدن و پا به زمین کوبیدن و داد و بیداد راه انداختن.
نه توضیحات مادرم برایم کافی بود و نه نصیحتهای مادربزرگم و نه دلیلهای معقول پدرم!
بدین ترتیب بود که مادرم تصمیم گرفت دور از چشم من گلها را بچیند و به همسایهها بدهد، اما با همین کارش اعتماد من به او سْست شد و در همین دوران، کم و بیش اعتمادم را به او از دست رفته و یا خدشه پذیر یافتم.
گلها و گیاهان هم بازیهایم بودند. در آن دوران احساس میکردم، آنها مثل آدمها هر شب میخوابند و هر صبح از خواب بر میخیزند و با شور و شعف زندگی میکنند. اگر برگهایشان کنده میشد، به درد میآمدند و اگر غنچهای میدادند، چون مادری که فرزند تازهای به دنیا آورده باشد خرسند و شادمان میشدند. آنها زندگی میکردند و هر غنچهای، گلبرگش را، برگهایش را، ساقهاش را، خارش را دوست میداشت و به آن نیازمند بود. اگر گلها را از ساقهاش میکندند،آنها را از نبضِ هستی جدا کرده بودند و من نمیخواستم آنها بمیرند و از زندگی ساقط شوند.
گزارشهای دیگر، شامل این بود که خدمتکارِ خانه چقدر در تهیه خرید روزانه سهلانگاری کرده است و او ناچار شده بارها تذکر بدهد و او را بار دیگر روانه بازار کند. پس از این گزارشات، فهرستی از کارهای خلاف من در مقابل پدرم گذاشته میشد که شامل پنجر کردن چرخِ پسر همسایه و انگشت به چشم کردن دختر همسایه و از درخت بالا رفتن، آن هم با دامنِ چین دارِ تور توری، و بعد در بعد از ظهر، به هنگامِ خواب نیم روز، زنگ همسایهها را زدن و فرار کردن و تخمه خربزه را با پوست خوردن و سر غذا با غذایم بازی کردن و عاقبت بدون اجازه، سر کیف آرایش او رفتن و به لبهایم ماتیک قرمز مالیدن !
اما حالا من در گوشهای نشستهام و آنها به من توجهی ندارند. من نمیدانم از احساسِ بیتوجهی آنها نسبت به خودم بود و یا آن حسِ غریب تنهایی که اشکها در چشمانم حلقه بست و رو به شبح کردم و گفتم:
- مادر در هیچ یک از خوابهایم وجود ندارد!
شبح پلکهایش را روی هم گذاشت و لحظهای که آنها را گشود باد تندی وزید و بعد طوفان سر گرفت و سنگینی غریبی حجم تمام لحظهها را پر کرد.
طوفان هر آن چه را که بود و نبود با خود به این سو و آن سو برد. صندلیِ کنار حوض را انداخت، فنجانهای چای روی زمین افتادند و شکستند و مثل دانههای ریز الماس پخش زمین شدند و بعد طوفان، پدر و مادرم را به جایی برد که من نمیدانم کجاست!
ناگهان صدای شبح در گوشهایم پیچید که گفت:
- آرام باش. تحمل کن. صبر داشته باش!
او درست میگفت. من بیقرار شده بودم، اما نمیخواستم از واقعیتهای زندگیام فرار کنم، نمیخواستم کتمانشان کنم. به اتاقم نگاه کردم و خودم را دیدم که چگونه در وسطٍ اتاق در حال سوختن هستم. آب تنم به پوستم چسبیده بود و گوشتٍ بو داده تنم روی استخوانهایم آب میشد و نیمی از آن بر روی استخوانهایم میماند و بقیهاش مثلِ روغن اضافی گوشت، پایین میچکید و روی بوتههای آتش میریخت.
همه چیز از همان چهارشنبه اتفاق افتاد. اول باد به پنجرهها کوبیده شد و پنجرهها یک به یک در چهار چوبشان لرزیدند. صدای باد مثل زوزه یک گرگ بود و بعد صدایِ شیون پنجرهها و صدای باز و بسته شدن درها شنیده شد.
باد، بویِ خاکِ مرده قبر مادربزرگ و بوی کوفته تبریزیِ دست پختٍ مادرم را، بوی عرق سگیِ پدرم را، گاه بوی اطلسیها و بنفشهها را، بوی شکوفههای سیب و گیلاس و بِه را و بعد بویِ سوخته تنم را آورد!
٭٭٭
تمام دیوار اتاقها را بهم ریختهاند، آجر روی آجر، خاک روی خروارها خاک، میانِ حصارِ قدیمی خانه تلنبار شده است و فقط مانده اتاقِ من!
با خود میگویم: اگر در اتاق بمانم حتی نمیتوانند یک آجرش را بر دارند، نمیتوانند روی سقف کلنگ بزنند و با چند ضربه دیوارها را بریزند این پایین، روی من!
دستهایم را روی گوشهایم میگذارم تا صدایِ کسی یا چیزی را نشنوم و بعد زل میزنم به روبرو، به همان جایی که یک قفسه پر از کتاب هست و عکس مادربزرگ و شمعدانهای نیمه سوخته از شمع.
مادرم پرخاشگر و عصبانی، با صورتی گُر گرفته وارد اتاق میشود و چیزی میگوید که من نمیفهمم. لحظهای نگاهم میکند و بعد درِ اتاق را محکم میکوبد و بیرون میرود. من به او توجهی ندارم و از اتاق خارج میشوم و به کنار رختخواب مادربزرگ میروم و روی زمین مینشینم.
باد میوزد و با خودش صدای برگهای زرد پائیزی را، بوی علفهای خیس از باران را میآورد. مادر بزرگ نفس نمیکشد، پلک هم نمیزند، اما پوست صورتش صورتی شده است، انگار باد، خونش را از تمام تنش گرفته و روی صورتش چسبانده است.
ناگهان باد تندی میوزد و با خود چند مردِ سیاهپوش و یک ماشین را میآورد و جلویِ درِ خانه میگذارد. مادربزرگ میان آسمان و زمین مْعلّق میماند. مادرم صورتش گُل انداخته است. همه میگویند گریه کرده، اما من هر چه میکنم نمیتوانم در چشمانش اشکی ببینم. باد میوزد و صدای خش خشِ برگهای خشک و صدای باران و ناله گربه سیاه را میآورد و میچسباند زیر جسد معْلّق مادر بزرگ، و بعد او را به همراه آن ماشین سیاه بزرگ و مردهای سیاهپوش میبُرد و من فکر میکنم اگر مادر بزرگ برود، چه کسی برایم جوازِ عشق را خواهد گرفت؟
مادر بزرگ، زنی از خود گذشته و فداکار بود و تا آن جا که من به خاطر دارم از انجام وظایفش که با معیارهایِ خاصِ خود به به بار آمده بود، ذرهای فرو گذار نبود. او زنی آزادمنش بود و در عین حال در تمام موضوعات اخلاقی و عرفی سختگیری خود را داشت و همیشه میخواست همه چیز در هالهای از متانت باشد. او بینِ خصلتٍ “متین” بودن با “مطیع” بودن، فرق بسیار میگذاشت، و هم او بود که برای نخستین بار ناموزونی برخی از کلمات و صفتها را معنا کرد و به من آموخت. برای او هر احساس و رفتاری معنای خاص خود را داشت. از خشونت بیزار بود و با وجود آن که در زندگیاش هرگز عاشق نشده بود، اما به شعر علاقه داشت. او به خوبی میتوانست تشخیص خود خواهیهای انسانها را بدهد و از دروغ گفتن، حتی در کوچکترین حالات و شرایط که جامعه آن را “مصلحت آمیز” تلقی میکرد، بیزار و متنفر بود، و تنفرش را هم آشکار میکرد. او خصلتهایی چون خیرخواهی، نیکی کردن به دیگران، احترام متقابل و گذشت از خطاهای دیگران را میستود و در فرهنگٍ متعارفِ جامعه، “مردم دار” بود و جانفشانی در راه وطن را ستایش میکرد. اما حالا باد او را با خود برده بود، بیآن که بوی سوخته دلم به مشامش برسد و ببیند که چگونه آبِ تنم به پوستم میچسبد و گوشت و استخوانم آب میشود و روی بوتههای آتش میریزد.
بعد از رفتن مادربزرگ، مادر قصد خرابی خانه قدیمی را دارد، همان خانهای که یادگارِ خوشِ کودکیهاست.
پدرم کنار یک بطری شیشهای سفید رنگ نشسته است و جدول روز حل میکند و اصلاً کار به کارِ رفتنِ مادر بزرگ و خرابی خانه و دلِ سوخته مرا ندارد.
پدر همیشه میگوید؛ دنیا، توی این بطریه و گرهِ کار دنیا هم با حلِ جدولِ روز باز میشه! اما من از آن بطریِ سفید رنگٍ شیشهای و حلِ جدولِ روز بدم میآید. پدرم هر وقت که آن بطری را سر میکشد، صدایش شبیه عُرعُرِ اُلاغ میشود و رو به من میگوید؛ یه بد مُصبِ دیگه بیار، دختر!
باد میوزد و با خود بویِ دلِ سوختهام را میآورد. مردمِ کوچه و بازار میگویند که مردی، روی کوه با موهای بلند و قامتی کوتاه و خمیده و صورتی چروکیده، تجویز عشق میکند. من از خانه بیرون میروم و فراموش میکنم که باید یک بطری دیگر برای پدرم ببرم، سپس سراسیمه کوچهها را به سمتٍ شمالِ شهر پشت سر میگذارم. در مقابلم کوهِ بزرگِ سنگیِ شهرمان از دور با غرور نمایان میشود. من هم چنان به سمت کوه قدم بر میدارم و باد، کولاک راه میاندازد و گامهایم آهسته و کشدار و سنگین میشود و امکان عبور از سینه کوه تا به قلهاش، سخت! احساس میکنم زیر این باران و باد و کولاک شبیه گربههایِ خیسِ رویِ شیروانی شدهام. برق صاعقهای میدرخشد و صدایِ مهیبِ رعد میآید. آسمان لحظهای کوتاه روشن میشود و من به اطرافم نگاه میکنم و خود را به سوی قله کوه میکشانم اما هر چه بالا میروم، انگار از قله کوه دورتر میشوم و هر چه جلو میروم کوه نیز گویی از من بیشتر و بیشتر فاصله میگیرد و دورتر میشود. عاقبت به قله کوه میرسم اما در آن بالا هیچ کس جز من نیست . لحظهای به اطرافم نگاه میکنم و سپس به جستجو میپردازم، اما بیهوده است. کسی در آن جا نیست. غم و دردی نا آشنا بر قلبم سنگینی میکند. چیزی به جانم نیش میزند. بر روحم سوهان میکشد. آینه چین بر میدارد و من و شبح از میان آن بیرون میآییم. در آینه به خودم نگاه میکنم و میبینم چشمهایم در هاله کبودی فرو رفته است. پوستم بیرنگ و مات شده است. اما یک دفتر چرمی قهوهای رنگ در دستهایم قرار دارد. شبح رو به رویم مینشیند و به پیراهنم نگاه میکند که به رنگ سیاه است. صدایش در گوشهایم میپیچد:
- حرفی بزن.
سرم را آرام به سمت چپ و راست تکان میدهم:
- به حرف زدن نیازی ندارم!
- اما این همان لقمه گلوگیریست که سالها داری قورتش میدهی!
لبخند تمسخرآمیزی روی لبهایم مینشیند:
- پس اگر تا حالا خفه نشدهام. شانس آوردم!
همان شب، تا صبح مقابل شبح نشستم و با او گفتگو کردم. به او گفتم که چقدر لحظههای زندگیام سرد و بیروحاند و من سالهاست که این سردی را احساس میکنم و دم نمیزنم و کنار این لحظه است که حس میکنم برایم آدمها حضورِ صامتٍ اشیاییاند که دیده میشوند اما “رابطه” نمیگیرند. دیگر آدمها راضیام نمیکنند بلکه به اضطراب و تشویشم میافزایند.
همان شب بود که به او نشان دادم، لبخند عاریتی که بر لب دارم، مدتهاست که ماهیت اصلی خود را از دست داده است و این نشست و برخاستها صرفاً به این جهت است که چالم نکنند!
شبح، سراپا گوش بود و چشم از نگاهم نمیگرفت و زُل زده بود به چشمهایم که کم و بیش اشک در حلقه آن مینشست.
بار دیگر به آینه نگاه کردم و در آن فرو رفتم. در هاله اشکهایی که در چشمانم حلقه میبست به حیاط خانهمان نگاه کردم، به همان جایی که طوفان پدر و مادرم را با خود برده بود، به همان جایی چشم دوختم که دو صندلی چوبی زیر آلاچیق افتاده بودند، به درختها، به حوضِ آبیِ کاشیکاری شده، به فوارههای خاموش، به سنگفرش حیاط، به خاک باغچه و به چراغهایی که دیگر روشن نبودند.
وقتی نگاهم را از آنها گرفتم و از آینه بیرون آمدم، دیدم شبح به موازات قامتم، پشت سرم ایستاده است. با حسرت و اندوه گفتم:
- من بیست و اندی سال، میان کسانی زندگی کردم که همیشه در کنارشان حرفم، ناگفته و سخنم، ناشنیده و خودم، ناشناس باقی ماندم.
نفس بلندی کشیدم:
- چقدر غریب و بیگانهام میان اینها !
شبح نگاهم میکرد. در نگاهش سکوت و آرامش بیابان بود و با همان آرامش بود که یک دستش را پشت گردنم گذاشت و سرم را روی سینهاش چسپاند. ناگهان بغض گلویم شکست و در آغوشش به تلخی گریه کردم. بعد که آرام شدم حس کردم حضور او با سکوتش چه پر معناست. درست برخلاف دیگران که یا با صدای بلند میخندند، یا فریاد میکشند، یا حرف میزنند و سر و صدایی به راه میاندازند تا وجودشان حس شود.
او غوغای روحم را میشناخت. نفسِ عمیقی کشیدم و بعد سرم را از سینهاش برداشتم. او دستهایم را گرفت و چهره به چهره و چشم در چشم، با هم روی زمین نشستیم.
دستهایمان در دست هم بود و انگار پْلی میانمان ساخته شده بود، پْلی که روح او را به روح من پیوند میزد. نگاهش کردم:
- احساس میکنم لقمه پْر از سنگی هستم که به دندان و مزاجِ هیچ کس خوشایند نیست!
چشمهایش به دُرشتی گرایید و با دقت نگاهم کرد:
- اما باید جویده شود، قورتش بدهند و هضمش کنند!
با تأکید گفتم:
- اما، چه کسی میخواهد دندانش شکسته شود؟ هیچ کس … !
نگاهم را به زمین دوختم، هنوز هم دستهایش را میان دستهایم احساس میکردم. دندانهایم را بر روی هم فشردم و گفتم:
- میدانی، میخواهم بد رنگی ایام را از روی زندگیام پاک کنم، میخواهم فراموششان کنم، میخواهم چشمهایم را ببندم و لحظهای که بازشان میکنم ببینم که این همه سیاهی نیست، این همه زشتی نیست.
نگاهش به صورتم میخکوب بود. پرسید:
- میخواهی از آن چه که اتفاق اتفاده است فرار کنی؟
سرم را به علامت نفی تکان دادم و دستهایم را از میان دستهایش بیرون کشیدم و زانوهایم را بالا آوردم و آنها را در آغوش گرفتم و سرم را از زاویه راستٍ گردنم روی زانوهایم گذاشتم:
- نه … ، اما مگر چقدر میشود ایستاد و به چشم دید که دارند لت و پارت میکنند و در این میان نه توانی برای استقامت و ایستادن داری و نه شتابی برای گریختن!
شبح با لحنی یاد آور و کنایهآمیز گفت:
- این از قالب گریختنها، عاقبت ترا فرو میریزد.
آشفته حال برخاستم. او تکانی نخورد و همان طور که روی زمین نشسته بود به من نگاه میکرد. مقابلش ایستادم و با دست به بیرون از اتاقِ آینهها اشاره کردم:
- این قالبهایی که اینها میخواهند مرا درونش بگنجانند، تابوتی بیش نیست و من اصلاً قصد مردن ندارم!
شبح به فکر فرو رفت. نگاهش دیگر به من نبود و پاسخی به حرفم نداد. او بیحرکت در کنارم ماند و به گوشهای خیره شد. من چند قدم برداشتم و در برابرش نشستم و ناگهان دیدم نیمی از وجودش خشک و خالی و سرد و سیاه است و نیمی دیگرش گرم و انبوه و رنگارنگ. از نا باوری و تردید بر قامتش دستی کشیدم و دریافتم که او وجود دارد. در قسمت چپ بدنش گرما بود و حسِ زندگی و در قسمت راستش سرما بود و حس مرگ!
هنوز با تردید و ناباوری او را نگاه میکردم که نگاهم به آینه افتاد. دیدم من هم مثل او شدهام. با این تفاوت که در قسمت راست تنم گرما و حس زندگی بود و در قسمت چپم سرما و حس مرگ، دو زاویه معکوس اما برابر و یک شکل! در سویی از ما “زوال” نشسته بود و در سوی دیگرمان “زایش”. در آن دقایق هر دویمان، هم روح زندگی شده بودیم و هم، شریکٍ مرگ!
آن روز چیزی برایم قطعیت گرفته بود و معنایش را آشکار میکرد و آن مفهومِ گنگٍ “تفاهم” و “تضاد” بود.
|