افسانه ی بیست و یکم
افسانه ی سیزدهم و چهاردهم
افسانه جنگجو
•
پس از این همه ماجرا ها که برایت گفتم، برآن شدم ایران را که دیگر انگیزه ی زندگی در آن برایم کم رنگ شده بود، ترک کنم. مادرم گریه می کرد ومی گفت، که نباید این زندگی را که دوازده سال برای آن جان کنده ام، ویران کنم و دوباره افسانه ی زندگی ام را از نخستین سطر بنویسم.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۱۶ اسفند ۱٣٨۹ -
۷ مارس ۲۰۱۱
افسانه سیزدهم
این دختران چهره پوشانده، با دامن های رنگارنگ کوتاه، کجای این کرهی خاکی، میان مردم عامی برنامه اجرا می کنند!؟
نشسته با ساز، شانه ها را بالا انداخت وپرسید :"نمی دانم! دبی نیست، نه "؟!
پاسخ دادم :"سفری ست به آنتالیا".
پس از این همه ماجرا ها که برایت گفتم، برآن شدم ایران را که دیگر انگیزهی زندگی در آن برایم کم رنگ شده بود، ترک کنم. مادرم گریه می کرد ومی گفت، که نباید این زندگی را که دوازده سال برای آن جان کنده ام، ویران کنم و دوباره افسانهی زندگی ام را از نخستین سطر بنویسم. در بی قراریم، قرارم با خود این شده بود؛ و گوشم بدهکار این حرفها نبود. تمام لوازم خانه ام را به دوستان وبستگانم بخشیدم و بخشی را هم که باقی ماند به حال خود رها کردم. لعیا برایم مهمانی گرفت. لعیا اهل گریه و زاری نبود، اما بیرون زده گی رگهای پیشانی و گردنش گویاتراز هر گریستنی بود. هنگام جدایی اورا درآغوش کشیدم وگفتم:"می روم، از اینجا می روم".
دیگر هیچ انگیزه ای برای ماندن ندارم. هرآنچه را که باورداشتم با خاک یکسان شد. میان این همه دروغ گویا یک واقعیت وجود دارد وآن هم خود افسانه ام است که باید تا دیر نشده نجاتش بدهم.
لعیا درگوشم زمزمه کرد :" دعای من همیشه به همراهت خواهد بود. من مطمئنم تو بهترین ها را خواهی داشت، براینکه شایسته آنهایی... تو نیرومندی واین جنگ را هم خواهی برد. به غربت فکر نکن، به توانایی هایت تکیه کن".
در این مهمانی دوست کارگردان هم بود. اوتلاش می کرد با التماس و خواهش مانع رفتنم بشود. هدیه راه او را در هواپیما گشودم، گفته بود تنها چیزی ست که مرا شاد خواهد کرد. مهر او واپسین ضربه اش به من بود. عکس واعلامیهی شب هفت داریوش بود. من سفرم را با عکس و اعلامیهی داریوش آغاز کردم!
در آنتالیا یک آپارتمان دو خوابه در خیابان "ددمان "که بالکنی رو به وسعت آبی بیکران دریا داشت، اجاره کردم. بیشتر ساعات روزدر ساحل راه می رفتم و پاهای برهنه ام را به نوازش نرم شن ها می سپردم. گویی دردهایم می سایید ودل می سپردم به ضرب آهنگ رهای امواج. دلم می خواست آنقدر جرأت می داشتم تا جان وتن خود را به آن بیکرانگی رها می کردم. پنجه های طلایی خورشید پوستم را می نواخت و ازعناصر چهار گانه برای تقویت انرژی درونی ام یاری می خواستم. آغازهی دیگری بود. همان نخستین روزهای بودنم در آنتالیا پیش آمد که با یک خانوم جوان به نام سحورا و پسر چهار ساله اش، در یک پارک آبی آشنا بشوم. موضوع از این قرار بود که بلیط ورودی برای آن پارک بیست میلیون لیر ترک بود؛ اما، بلیط فروش وقتی دریافت که من خارجی ام، از من چهل میلیون خواست. چند تن از کسانی که در صف بودند اعتراض کردند. سحورا یکی از آنان بود. خیلی زود فهمیدم اهل آنکاراست و به علت طلاق از همسرش با داشتن پسری کوچک از همه فرار کرده وبه تنهایی بچه اش را برداشته و به آنتالیا آمده است. او خود نیز در انتالیا تازه واردی بیش نبود. با این همه من، نخستین چیزها در بارهی راه وروش زندگانی کردن درآن شهر را از او آموختم. رانندهی تاکسی که اعتماد مرا جلب کرده بود. رانندهی ویژهی من شد. با کلتی به کمرش. درست ترین آدمی بود که از لحظهی ورودم شناختم اش. آپارتمانم را به یاری او مبله کردم.
در آنتالیا حادثه خاص پیش نیامد! اما من با ترکیه وفرهنگ مردمانش آشنا شدم. مثلاً وقتی با صلیبی در گردن با من روبرو می شدند می پرسیدند اهل کجایم.
هنگامی که پاسخ می دادم مسلمانم و از کشور ایران، با اعتراض و گاهی با پرخاش به من پند واندرز می دادند. دانستم در ترکیه خود مسیحیان هم از انداختن صلیب بر گردنشان هراس دارند. این چگونگی زمینهی تاریخی دارد. و برمی گردد به کشتار ارمنیان دردوران عثمانیان.
هفت ماه از بودنم در آنجا می گذشت. زمستانی سردی نداشت. اما، زوزه ی باد در کوچه های خالی، خالی از توریستهای تابستانی، غمگینم می کرد. به استانبول رفتم. به پیشنهاد یک خویشاوند با مردی که آژانس املاک داشت آشنا شدم . در یکی از معروفترین محله های استانبول آپارتمانی اجاره کردم. درهمین آژانس هم، که بخشی از آن را به یک گالری نقاشی اختصاص داده بودند، با مرد جوانی آشنا شدم. اونقاش و گرافیست واز هم دوره ای های همسرلعیا دردانشگاه تهران بود. به ساعتی نکشید که دانستیم دوستان مشترک فراوانی داریم. اوبا دست های بلند و انگشتان کشیدهی خود از همان نخستین روزها برایم نقاشی می کشید. شعرهم می سرود. وبهترین دوست برای من در استانبول بشمارمی رفت. مهر او را مثل آفتاب یافتم، که بی ریا و صمیمی با محبت خود گرمم می کرد. یک شب پدرم را خواب دیدم دست کودکانهی مرا گرفته وبا خود به جنگل پر از درختان سر به فلک کشیده ی می برد. اما ناگهان دست مرا رها کرد و رفت. وقتی پای تلفن در بارهی رویای شب گذشته ام، با پسر آفتاب حرف زدم. او ازمن خواست که به دیدنش درگالری بروم. در آنجا با یک نقاشی روبرو شدم که دست پدرم ازآسمان آبی دست کوچک و کودکانه ام را گرفته بود. در زیر همان نقاشی با خط بسیار زیبای خود شعری نیز برایم نوشته بود. او را نیز تجربه تلخ دل وجان به غربت کشانیده بود. درایران با دختر بسیارزیبایی ازدواج کرده بود. دختری که اگر در ایران نبود می توانست یکی از زیباترین مانکن ها باشد. دختر خانوم با مهریه بسیار سنگین قصد طلاق داشته و پسر آفتا ب که تک پسر خانواده هم بود به خاطر مهریه ای زنش از ایران گریخته بود. می گفت : " اگر برای نپرداختن مهریه به زندان می رفتم، پدرم ناگزیر بود تمام ثروت خود را تاوان حماقت من بدهد و مرا آزاد کند. برای همین من فرار را بر قرار ترجیح دادم و دریک طلوع آفتاب بسیار دل انگیز همسر زیبای خود را در خواب ناز رها کردم و از خانه و شهر و دیار خود گریختم".
پسر آفتاب درست یک سال پیش از من، در سال روز تولد من ایران را ترک کرده بود و این اتفاق را به فال نیک می گرفت. ازهمان نخستین آشنایی دلبستگی او را به خود احساس می کردم. او را دوست داشتم و بهترین دوست من شده بود. تجربهی همسرش که تنها تجربه زندگی اش نیزبود، زخم ژرفی در دل و جان او نهاده بود. گمان می کردم من برای او مانند یک سم خطرناکم وبرای همین ازنظراحساسی از او فاصله می گرفتم. اما او اگر روزی ده بار هم مرا می دید باز هم به من گل یاهدیهی دیگری می داد. کارگاه او به خانه ام نزدیک بود وخیلی از شبها را شام پیش من می آمد و شب را هم در خانهی من می ماند. مهربان وبا گذشت بود. با احترام با من ودیگران برخورد می کرد. هردو برای کار و زندگی در ترکیه نیازبه مجوز اقامت داشتیم. البته به دلیل قرارداد صد ساله ای که آتا ترک با محمدرضا شاه بسته بود، به عنوان یک ایرانی نیاز به ویزا نداشتیم. اما سه ماه درمیان بایست از کشور خارج می شدیم. ازهمان آنتالیا آغاز کرده بودم به پیشگویی زندگی آدم ها با کارتهای سرخپوستی خودم که هم فال بود وهم تماشا. یعنی با این کار هم پول درمی آوردم و هم با قشرهای متفاوت وگوناگون جامعه آشنا می شدم. از طریق یک سالن زیبایی به دیدن خانومی رفتم تا برای او پیشگویی کنم ودرآنجا متوجه شدم این خانوم همسر یک خواننده ی بسیار معروف ترکیه است که به دستور همسرش، یا دوست دختر همسرش از ناحیه رانش، گلوله خورده است. برای اوپیشگویی کردم و دانستم قصد انتقام دارد و می خواهد همان زخمی را که از او خورده است به پای دختر بزند. ازاو خواستم آرام باشد و سوءقصد به جان آن خانم را فراموش کند واونیز با مهربانی پذیرفت. ولی من در چشمانش هنوز آتش خشم را شعله ور می دیدم. پسرش که هم نام پدر بود با شیرینی خاص ازمن خواست تا دور از چشم مادرش برای او فال تاروت بگیرم واز پیوستن دوباره پدرومادرش برایش مژده ای داشته باشم. به او اطمینان دادم همانند پدرش آینده ای درخشانی خواهد داشت و باید به خودش که سیزده سال بیشتر نداشت بیندیشد تا پدر یا مادر. خانهی زن بازیگرقدیم و همسر خواننده معروف ترکیه را که دوست می داشتم ،بی آنکه از او مزدی بگیرم ترک کردم. اما به یک هفته نکشید که از خبرهای تلویزیون اگاه شدم دختررقاصه گلوله خورده است. او را دیدم که با عصایی دردست با خبرنگارها مصاحبه می کرد.
پسرآفتاب، از آن گالری که در آنجا حقش را می خوردند، بیرون آمد. من هم از ملاقات آدم های رنگا رنگ برای پیشگویی خسته شده بودم. دوست داشتم با پسرآفتاب که علاقمند بود کارگاه خود را داشته باشد، کاری را آغاز کنیم. ولی ما اقامت نداشتیم و باید با یک شهروند ترک شریک می شدیم که این کار هم خطرات خاص خود را داشت .
مرد جوانی که آژانس املاک داشت و بسیار هم خوش تیپ بود به من پیشنهاد ازدواج داد. اما این پیشنهاد را زمانی گرفتم که دفترچه حساب بانکی ام با بقیه مدارکم در دفتر او جا مانده بود. پیدا بود او به حساب بانکی ام پیشنهاد ازدواج داده است نه به خودم.
حتا با یک پسرجوان که همجنس گرا بود وارد گفت وگو شدم تا با او ازدواج مصلحتی بکنم. اما ازدواج با تمامی رنج هایی که برایم به بار آورده بود، هنوز درجانم تقدس ویژه ای داشت. نمی خواستم این تقدس را به دلیل اقامت در جان خود بشکنم. پسرآفتاب، یک مرد ایرانی را معرفی کرد، که شرکتی داشت در پیوند با کارهای اقامت ایرانیان. او در برابر پولی هنگفت قول داد بی دردسر مشکل مرا حل کند.
مرد جوانی که نیاز مبرم به هزینهی جراحی قلب مادرش داشت و شاید به این دلیل پذیرفت ازدواج مصلحتی را. مرد جوان در یک چایخانه کار می کرد. اورا دیدم. چشمانش مرا به یاد چشمان کودکانم می انداخت. چشمانی که مادری می رفت در آنها غرق شود وبرای نجات به دنبال تخته پاره ای می گشت. هزینه این عمل جراحی زیاد بود. اما، من به پسر رنگ پریده اعتماد کردم.
در قوانین ترکیه کسی که بیماری مسری داشته باشد از وزارت بهداشت و درمان به او مجوز زناشویی نمی دهند. البته این قانون را ایران نیز دارد. پسر رنگ پریده، یک بیماری خطرناک مسری داشت. این مشکل را با پرداخت مبلغی حل کردیم.
چند روزی بیش از سال نومیلادی نگذشته بود. در آن سرمای دی ماه، هنوز شهر در تب سال نو می سوخت.
من در یک مکان مقدس روبروی خانومی که با لباس بلند قرمز خوشرنگی، از من تائید جمله مقدس ازدواج را می خواست نشسته بودم. مرد جوان رنگ پریده، دو ردیف عقب تراز من خود را جمع کرده ودر صندلی فرو رفته بود. او بازوانش را با شرم در آغوش کشیده بود. در دل به خودم که از فقر او سوهی استفاده می کردم بد و بیراه می گفتم . خودم را جای مادر او گذاشتم. نگاه کودکانم در ذهنم جاری شده بود که در کنار تختم نگران من ایستاده بودند و با درماندگی به پزشکان می نگریستند.
از مدیر ایرانی خواهش کردم که از من تنها امضاء ب
گیرد. به گمانم خانوم مامورازدواج هم قلابی بودن این پیوند را می دانست و گویا در دلش به ما می خندید. اشکهایم روی گونه هایم یخ می بست و برهیچ کجا فرو نمی چکید.
بی هدف در کوچه های استانبول پرسه می زدم و به عملی که تقدس آن را شکسته بودم فکر می کردم و به زمینی که در آن تنها مرگ را به دادگری تقسیم می کردند. ناگهان خود را در برابر"آک مرکز"، مرکز خرید نزدیک خانه ام یافتم. روبروی ویترین یک مغازه ای معروف با دیدن حلقه های براق، ازدواج اشک می ریختم که ناگهان گرمای دستی را بر روی شانه ام حس کردم . مرد جوانی که گویا مدیر آنجا بود ،از من پرسید :" حالتان خوب است ... کمک می خواهید"؟!
به درون مغازه دعوتم کرد. چهار نفر آنجا را اداره می کردند. نیاز داشتم تا با کسی حرف بزنم واز اینکه ایرانی نیستند شاد بودم، خیلی راحت سفرهی دلم را برایشان گشودم و از ازدواج مسخره ام گفتم.
قهوه ترک تلخ از پریشانی بیرونم آورد. شاید هم از مهربانی و گرمای گفت وگو با آن آدم های غریبه بود که آرام گرفتم. مغازهی معروف در محلهی گران بود. ساعت خود را که باطری آن هم با تصمیم به ازدواج مسخره ام به خواب رفته بود برای تلافی زحمات آنها به آنجا سپردم، تا به بهای گزاف "صدو پنجاه دلار" و فرمی را نیزبه عنوان مشتری پرکردم.
شام با پسرآفتاب بیرون رفتیم. با شعراو، که برای دل بی کس من سروده بود، گرم شدم.
معرفت وصمیمیت بیش از حد او مرا یاد دوست کارگردان می انداخت. از یاد آوری خاطراتم با او به یکباره مو برتنم راست می شد.
صبح با صدای زنگ درآپارتمانم بیدار شدم. ولی پاسخ ندادم چون چشم براه آمدن هیچکس نبودم. حتا سرایدارساختمان هم می دانست من شب زنده دارم و هرروز نان تازه و یا هر چیزی را که شب سفارش آن را گرفته بود، برایم پشت در می گذاشت. اما کسی که پشت در بود سمج تر از آن بود که فکر می کردم. بناچار پاسخ دادم. صدای مردانه ای شنیدم که " بسته سفارشی دارید". در را گشودم، از حیرت خشکم زد، یک بغل گل به رنگ های گوناگون با یک کارت بسیار زیبا. باورم نمی شد، روی کارت به ترکی نوشته شده بود "ورود شما را به شهروندی ترکیه خوش آمد می گوییم... آرزومندیم در کشور ماخوشبخت وشاد باشید".
گل های زیبا را مدیرو کارکنان مغازهی دیروزی برایم فرستاده بودند.
زندگی جدیدم را با تبریک هم شهریان جدید و ترک خود، که بی هیچ شناختی از من، با آن همه گل زیبا سلام و خوش آمد گفته بودند آغاز کردم.
همانطور که به من قول داده شده بود، درکمترازیک هفته پس از ازدواج مسخره ام
پاسپورت ترکیه را با نام فامیلی پسر رنگ پریده گرفتم.
مادر پسر آفتاب، در سفری به استانبول که حدس زده بود پسرش به من تعلق خاطری دارد نسبت به دوستی من و او واکنش منفی نشان می داد. پیوسته فاصلهی سن ما را به رخ من می کشید و فرزند داشتنم را. البته خود پسر آفتاب هم چیزی زیادی از گذشته و ماجراهای من نمی دانست.
هنگامی که از گذشتهی خود با او حرف می زدم، احساس می کردم آن شعف و نوری که درنگاهش هست ناپدید می شود و می گفت :" باورم نمی شود این همه ماجرا در زندگی داشته باشی! با شنیدن این ها گویی چیزی در درونم از هم می پاشد".
نگاهش می کردم و دلیل اینکه چرا نمی توانستم بیشتر به او نزدیک شوم را خوب می دانستم. چون او می خواست من هم برای او مریم باکره ای باشم که دست هیچ مردی به او نخورده است. اما تن مرا عشق های دروغین بارها و بارها مچاله کرده بودند. با این همه جان ترک خورده ام هنوز دریچه ای کوچکی رو به روشنایی داشت وآبستن از امید بود. نمی خواستم دست های نامحرم وآلودهی من، جان و تن پسر آفتاب را مصلوب بکند. حقیقت هستیم را در برابر آدمی که براستی برایم ارجمند بود، پنهان می کردم. تا او درد نکشد و شاید این بود که به نگاه او به خودم احترام گذاشتم، واز او دور شدم.
اما او همچنان به عشق خود پایدار بود و پا فشاری می کرد.
در روز عشق،" والنتاین" هرنوع گل که در گل فروشی بود، گرفته بود وبا تصویر من که آن را درمیان گلهای نرگس نقاشی کرده بود، برایم فرستاده بود. نامه ای نوشته بود با سوز وگداز. من با تلفنی به سادگی به او گفتم، تنها می توانیم دو دوست باشیم نه چیز دیگر. چنان برایم عزیز بود که حاضر به آزار او نبودم، ولی او آزار می دید. فکر کردم شاید دور شدنم، آرامش را به اوبازگرداند وهمان شب تصمیم گرفتم برای مدتی به ایران بروم. روزی که به او بدرود گفتم استانبول پوشیده بود ازبرفی سنگین. شب پیش از پرواز با مادرم تلفنی صحبت کرده بودم، اما حرفی از رفتنم به ایران به او نزده بودم. لعیا با خواهرم در فرودگاه چشم براه من بودند. با دیدن چشمان خمار وجذاب او که همهی مهر جهان ازآن می تابید، سرما وتنهایی غربت را فراموش کردم. پیش لعیا رفتم. همسرش در سفر بود ویک خانوم از دوستان بازیگرش درخانهی او بود. دلم می خواست هرچه زودتربه تبریز بروم و مادرم را غافلگیر کنم. لعیا اعلام آمادگی کرد که هر سه نفر شبانه به همراهی هم البته با رانندگی من به راه افتادیم. لعیا و دوستش از نوشیدن مشروبات الکی تا حد بیهوشی در پشت صندلی عقب اتومبیل در خواب عمیقی فرو رفته بودند. من در برف وبوران تا تبریز با آهنگ در پخش رانندگی کردم. برادرم در را به رویم گشود. مادرم با دست وصورت وضوگرفته از دستشویی بیرون آمد وبا دیدن من زبانش بند آمد و به تته پته افتاد.از غافلگیر کردنش پشیمان شدم ولی مادرم عشق بی پایان خود را اندکی مهارکرد ودرآغوشم کشید.
چند روزی با عشق بی دریغ مادر و خانواده ام سرمای شهر را فراموش کردم. سیر از چشمهی خروشان وجودشان نشده بودم، که به تهران بازگشتم.
شبی دیگر بود از زندگی ام.
تمام شهر را برای پیدا کردن انار زیرپا گذرانده بودم. انارهای دانه دانه شده در ظرفهای سفالی وکریستال چون دانه های جواهریاقوتی خود نمایی می کردند. سبد کنار پیشخوان آشپزخانه نیز پر از انار بود.
شب تولد پسر کوچکم بود. اوعلاقهی وصف ناپذیری به انار داشت. شاید به این دلیل که من به هنگام بارداری ام فراوان انار می خوردم تا گونه های کودکم چال اناری داشته باشد. هر دو پسرها به من قول داده بودند تا شام شب تولد را با من باشند. فسنجان با آب انار برایشان درست کردم. همه چیز آماده بود که پسر کوچکم تلفن کرد وگفت: "مادر ببخش بابا اجازه نمی دهد بیائیم".
شعله های شمع درکاسه های انار پر می کشیدند. جان من نیز چون موم می سوخت وذوب می شد. نشسته با ساز، در را که به رویش گشودم، از دیدن آن همه انار درشت و دانه شده در گرداگرد آپارتمان، شگفت زده شد. مرا در آغوش کشید وبوسه باران کرد.
پیش ازآنکه پرسشی کنم یا او دلیل بودن آن همه انار درآنجا را بپرسد بی درنگ به سراغ سازش رفت.
من همچنان شگفت زده بودم. اما او درپای تابلوی نقاشی که صبح برایم فرستاده شده بود، نشست وآغاز به نواختن کرد.
با موسیقی دلنواز ساز او به درون نقاشی فرو می رفتم. مادری نوک پستانش را دردهان نوزادش گذاشته بود و از هستی خود به او شیر می داد. زیر پای مادر، انارهای سرخ رها و آزاد قل خورده تا پای پردهی حریر سفید رفته بودند.
صدای نشسته با سازرا می شنیدم می گفت :" افیون، چرا همیشه بایست بخواهم تا افسانه خود را دنبال کنی"؟!
ناگهان از درون تابلوی رویایی انارها بیرون پریدم.
این بازگشت به تهران، سه ماه مرا در ایران ماندگار کرد. انگیزه ی ماندنم این بود که: با دوست داریوش که با یکی از دوستانش یک شرکت تبلیغاتی داشت، قراردیدار داشتم. او و نامزدش در آن شرکت کار می کردند. مدیرعامل آنجا مرد جوان لاغراندامی بود. او با هرترفندی که بود آن روز مرا برای شام خوردن با بچه های شرکت نگه داشت. دوستانم پیش ازآن دربارهی من قصه ها برای او گفته بودند و او براین باور بود که سرنوشت مرا به سوی اوکشانده است. درهمان نخستین روزهای نشست و برخاست با او پی بردم که اوسخت بدبین است. به هیچ روی به جنس زن اعتماد نداشت. می گفت : " زن ها عشق را نمی شناسند وتنها به دنبال برآوردن نیازهای خویشند".
من تحت تاثیرجان شاعرانه این مرد جوان بودم. از او فرار می کردم. اما گویا براستی سرنوشت مرا با او پیوند زده بود. شب تولدم بود. دوستانم در همان شرکت برایم مهمانی گرفتند. دانستم این سورپرایز مرد شکارچی بوده است. برایم شب به یاد ماندنی بوجود آورد. برآن بود من با همه زن هایی که تا کنون شناخته است تفاوت دارم. به هیچ دختری شعرتقدیم نکرده بود. اما، برای من می سرود.
برجای خود میخکوب می شدم، هنگامی که می خواند:
ای حرمت بیکرانگی
ای زیبا...
پیچیده درعطرپرخواهش
هزاربرگ ساقه های پرانحنای زنانگی
کلام پرعصمت تنهایی
همچون غیاب ژرف
همچون صدای سکوت
که بی وقفه و کشدار امتداد می یابد
تسلای کوچکی منی
درساحل بزرگ وبی انتها
ساحل دریایی
که ازمنحنی گونه های توسرچشمه می گیرد
دریایی که مردی درتنهایی شبها
به صدا وبوی شورومرطوبش پیوند می خورد
مردی که پرنده بی بال عشق اش
ازافسانه های قدیمی سرشارمی شود
وبرقله های پرشکوه عشق جای می گیرد
ای عظمت پرتکاپوی دلدادگی
ای همیشگی
کنارآتش خردٌ
سایه های بلند شکل می گیرند
به این شعله های کوچک بدم
تا رقص عاشقانه آخرین را
درخاطردریا نقش زند.
به تو ای افسانه...!
به تو که غیرمنتظره ترین عشق دنیا را درنگاه ساده وشفافت شکل می بخشی.
با مادر و خواهرش آشنا شدم و خیلی زود دو حلقهی طلا بر انگشتانمان پرسش برانگیزشد. او را با لعیا آشنا کردم و از رفتار لعیا با او دلخور شدم. این رنجش مرا برآن داشت بدون بدرود گفتن ازخانه لعیا بیرون بیایم و میان ما فاصله و سکوت افتاد. درکنارشومینه، درسرما، دربی پتویی برروزنامه هایی که تشک خواب مان بود، در شکارچی نیمه ام را می جستم. او جان پراکنده وآشفته ای داشت. با این همه می گفت :"تو یگانه زنی هستی که عاشقش شده ام ".
چیزی که باعث می شد مرا جذبش کند، محکم بودن او بود. با همهی آشفتگی و پریشانی اش با اعتماد بنفس کامل برخورد می کرد. مثلاً یک نوع لباس را یک سال بود می پوشید. مدیر عامل فعال ترین شرکت گرافیست بود، اما اسپرت لباس می پوشید و موهای بلندش را از پشت می بست. برای او اهمیتی نداشت کدام وزیر و یا وکیل و تاجر برابرش ایستاده است. آن چنان خودش بود که من شیفته اش شدم. موسیقی گوش می کرد، فیلم های خوب جهان را می دید و تا می توانست کتاب می خواند. از هرزه گردی و وقت تلف کردن دور بود. جهان او پر بود از گوناگونی ها و شگفتی های که دوست اش می داشتم. اما نوعی اعتراض به کل خلقت با خود باوری بیش از حد هم در جان او بود. براستی نمی دانستم چه چیز جذابی در من یافته بود. گمان می کردم از سخنان و تعریف های دوست داریوش بوده است.
من در درون آن دیوارها دو چشم وحشت زده می دیدم، که همه رفتار مرا می پایید. آن چشم های سیاه وبی گناه ازآن منشی او بود. وقتی که چای مرا روی میز می گذاشت لرزش دست ها و اندامش را آشکارا می دیدم. یکبار از شکارچی پرسیدم: آیا پیوندی با این دختر داشته است. اوسخت برآشفت که چه رابطه ای می تواند با یک دختربی سواد عامی داشته باشد. اما این دختربیچاره نمی توانست عشق سوزان خود را پنهان کند و دست به رفتارهای عجیب وغریب می زد. همین نیز کار دستش داد و باعث شد شکارچی او را اخراج کند. اما او هم کم نیاورد و کاغذی در کشوی میز خود گذاشت و رفت. از او خواستم نوشته را برایم بخواند. گفت که نباید سخنان منشی را جدی بگیرم. اما برایم مهم بود. پرده ازیک دروغ که می رفت زندگی مرا ببلعد برداشته شده بود.
دختربینوا درکمال سادگی و با سوز و گداز با شعری از عشق خود سخن گفته بود.
به شکارچی خشم گرفتم وگفتم :" تو بی رحم و بی احساسی، من برای خودم متأسفم. به مردی اعتماد کرده ام که ازیک دختربدبخت همه جور سوِهیاستفاده را کرده است. دربرابر دستمزدی ناچیز ازاو کارکشیده، به تن وجان او هم رحم نکرده، توچه شاعری هستی؟ چگونه می توانی این واژه ها را کنارهم بچینی"؟!
حلقهی طلا را از دستم وا کندم وبرسرش کوبیدم. او که پشت میز خود نشسته بود، ناگهان برآشفت واز جای برخاست، از روی میز شعری را که برروی کاغذ برای من نوشته بود، برداشت و پاره کرد. فریاد زد وگفت : " از اینجا برو"!
ازآنجا بیرون آمدم، سرم گیج رفت، به زمین افتادم ودیگر نفهمیدم چه شد. گویا دوست او که در آنجا بود مرا به بیمارستان رسانیده بود. چشم گشودم، زیرسُرم بودم.
نمی توانستم او را ازیاد ببرم و شاید همین بود که شبانه سوار براتوبوس به سوی شهرخودم درجاده ای تاریک از او فاصله می گرفتم. نور تابناک ماه ازپنجرهی کناری اتوبوس بردستهایم دامن گسترده بود. در وسوسهی دلپذیر بی اختیار دستم به نمرهی تلفن او برروی صفحه موبایلم رفت. تنها صدای نفس های بریده بریده اش را می شنیدم. در همهمهی درون اتوبوس که از جاده ای تاریک می پیچید و چشم اندازی را داشت که درآن بامداد جامه زرین خودرا برتن می کرد.
چنین بود که درسکوتی ژرف با هم به آشتی رسیدیم، و من راه دور رفته را، بازگشتم.
هرچقدر که بیشتر شکارچی را می شناختم، پیوند جانم با او ژرف تر می شد. به ویژه دست هایش که شبیه به دست های خودم بود. درآن دست ها آنچه را نیافته بودم می یافتم. اما بدبینی و حساسیت های بیش از حد و مرز او مرا خسته و به وحشت می انداخت.
پس از تجربه های دوست کارگردان، بدبینی شکارچی بزرگترین دلیل بود که بلیط بازگشت به ترکیه را بگیرم.
شکارچی وقتی دانست که دارم می روم. ازمن خواست که با یکی از دوستان صمیمی او که در انگلیس زندگی می کند گفت وگویی داشته باشم. می گفت دوستش با شناختی که از او دارد می تواند مرا به نرفتن مجابم کند. با دوستش گفت و گو کردم، اما از سفر خود منصرف نشدم ودربرابر چشمان حیران او ایران را ترک کردم.
پسر آفتاب به پیشوازم درفرودگاه نیامد. چون در ایران که بودم به او تلفن کرده گفته بودم نامزد کرده ام و او از دست من خشمگین بود. با اینهمه، در"میدان تقسیم" با نرگس هایی که دوست می داشتم در دست چشم به راهم بود. آموزش نقاشی می داد. یکی از شاگردانش عاشق او شده بود وپسرآفتاب به آن دختر گفته بود که نامزد دارد. به خواهش و اصرارپسرآفتاب، ودر نقش نامزد او، دخترچسبناک را از میدان بدرکردم.
چندی از بازگشتنم از ایران نگذشته بود که شکارچی از تهران به استانبول آمد. من در فرودگاه آتا ترک به پیشواز او رفتم. با آمدنش کار را خرابترشد. در این سفر او بدبین به پسر آفتاب بود و پیوند من و او را پیوسته زیر پرسش می برد و بازخواست می کرد. این بود که من بیشتر به اینکه نمی توانیم با هم باشیم پی بردم و از او دور شدم. در کافه باری درخیابان "تقسیم" نشسته بودیم وباران برشیشه ها می کوبید. حلقه ای را که در انگشتم بود بیرون آوردم. و حلقهی خود او را نیز از انگشت اش درآوردم وبه او گفتم که ما نیمهی هم نیستیم. اوشعری را که برای من سروده و پاره کرده بود به هم چسبانده بود و آن را دوباره به من داد. کاغذ سفیدی برداشتم مچاله کردم وبه دستش دادم وگفتم :" اگرمی توانی این کاغذ را به صافی اولش برگردان ... ببین نمی شود! جانی که مچاله شد دیگر صاف وبی شکن نمی شود".
او دست برروی لبانم گذاشت ومدت طولانی خیره نگاهم کرد وقطره قطره روی دستانم گریست. آنگاه روی دستمال کاغذی های روی میز نوشت.
هیچکس تنها نمی ماند.
میزهایی که امتدادمی یابند.
ویادهایی که ازخاطرمحو نمی شوند.
نه، رفیق
هیچکس هیچگاه تنها نمی ماند.
آسمان که امشب دریا می شود،
ودریا پیر درموجهایش؛
صدای عشق را به وهم صدفها می آمیزد.
نه...
هیچکس تنها نمی تواند بماند.
درگیلاس دردوسوی میزی چوبی،
درخاطری که درسیگارکنار؛
زیرسیگاری می سوزد!
تنباکو ودودغلیظش،
تکرارتوست
حدیث خواستن آغوشی
که درباران رفت.
آیا تو به ایمان یک شب ره یافته ای؟
آیا به درون غمگین یک عشق که برپلک پائینی
خیس می شود خیس می شود...
آه...
دلم تنگ نگاهت خواهد ماند.
دلم، دلم، دلم
وسکوتی که تو آموختی.
تو، تو، تو
دوستت دارم... تاریخ را نمی دانم.
ای کاش همه چیزآدمی را بگیرند، اما افسانه اش راهرگز...
آن شب تا بامداد گریستیم و درمیان شمع ها و گلها، چشمان داریوش هم در قاب عکس با ما هم پیاله بود. فردای آن شب درفرودگاه آتا ترک استانبول بدرقه اش می کردم. از من خواست اگرخواستم ازدواج کنم حتماً با عشق باشد. او می گفت : "تو بی عشق نمی توانی نفس بکشی".
در راه برگشت ازفرودگاه دو حلقهی طلا را در کف دست زن جوان گدایی که درگوشه ای کنارخیابان نشسته بود گذاشتم و به او لبخند زدم. زن گدا باورش نمی شد و با حیرت نگاهم می کرد. به او گفتم : "هردو نفر را دعا کن".
زن بینوا آن دو حلقه را در جیب خود چپاند و دست ها را برای دعا به آسمان برد. من راهی خانه ام شدم تا همهی روز را بخوابم.
پسرجنوب که دوست شکارچی در انگلیس بود، با من تماس گرفت تا مجابم کند که شکارچی براستی عاشق من است. من از او خواهش کردم که دست از این نصیحت های پدربزرگانهی خود بردارد.
اما... تلفن های من با پسرجنوب درانگلیس تداوم پیدا کرده بود. به گونه ای که من هرشب چشم به تلفن می دوختم تا زنگ بزند وصدای دلنواز او را بشنوم. ریتم آهنگ صدایش با شعرهایی که درپای تلفن برایم می خواند، آرامم می کرد. دیری نیانجامید این صدا تبدیل به عشق شد! به او می گفتم :"پیوند ما ممکن نیست، چون من نامزد صمیمی ترین دوست تو بوده ام".
او برایم ایمیل می کرد:" می شود با هزار مرد خوابید و باکره ماند".
یا مرا به نام گلی می خواند و می نوشت: و
" چند نام، تا یک تن نامی را آشنا کند. می خندی!
بوسه های تو در هیچ کوچکی نمی گنجد.
من تو را دوست دارم و نفرین شب بی اثر است. آنقدر دوستت دارم که شاید از پس خودم برنیایم".
پسر آفتاب شرکتی تاسیس کرد در پیوند با کارهای فرهنگی و من نیز شریک ترک او شدم تا مشکل اقامتش حل شود.
تهیه فیلم میان تهیه کننده ایرانی و خارجی جدی شد. و درآغاز پیش تولید بودند که تهیه کننده از ایران تماس گرفت و برای لوکیشن های خارج نظرمرا پرسید.
اراده کرده بودم تا به او که در یک کار تولید مشترک دست داشت کمک کنم. در فرودگاه اتاترک استانبول همراه پسرآفتاب به پیشواز او رفتیم. وقتی نگاهش به من که سراپا جین آبی پوشیده بودم افتاد، دوباره اشک در چشمانش حلقه زد. ازحفاظ کنترل به درون رفتم وخواستم او را درآغوش بگیرم که آهسته در گوشم گفت: "افسانه، مراقب باش، سفارتی ها در پرواز ما بودند ... دارن ما را نگاه می کنند".
به او اعتنا نکردم و درآغوشش گرفتم و گفتم :" ای همیشه ترسو ... نترس".
خندید: " امان از دست تو"!
مثل مسخ شده ها به من زل زده بود و گلوله های اشک بر گونه هایش می غلتید. پراکنده سخن می گفت. از پسرآفتاب خوشش آمده بود. ولی اندکی نیز حسودیش می شد. البته چیزی بر زبان نیاورد. اما من که او را خوب می شناختم، از رفتار او این را احساس کردم. وقتی خانه مرا با باغچه ای که پر از درخت گیلاس و گوجه سبز بود دید، خنده ای کرد وگفت :" تو همیشه لوکس و عالی زندگی کرده ای! به کیفیت پایین عادت نداری، اگر بی تو وارد اینجا می شدم، بی شک پی می بردم محل زندگی توست ... بیشتر از هر چیزی از آبی ها".
ناگهان پرسید: " افسانه؟ آنی سگت یادت است که..."؟!
و با این پرسش نمک برزخمم پاشید. حرف را تغییر دادم واز سالن به سمت اتاق ها به راه افتادم وگفتم:" این جا اتاق شماست ... آبی هم نیست... کمد لباس با تخت دو نفره و میز آرایش با آینه بزرگ به رنگ قهوه ای چوب".
او اعتراض کرد که : "نه، نمی شه اینجا اتاق خواب خودت است ".
بیرون آمدم، دراتاق دیگر را گشودم که سرویس خواب تمام آبی آنجا را زینت داده بودش.
گفتم : " اینجا اتاق خواب من است که آن را به بابام هم نمی دم ... تازه یک اتاق خواب دیگر هم است، اما تبدیل به اتاق کار شده است".
تهیه کننده آشفته بود وفکر نمی کرد که بشود کار فیلم را در ترکیه پیش برد. نگاهی به او انداختم وگفتم : " باز تو به توانایی های من شک می کنی" ؟!
خندید : "راست می گویی، اما اینجا ترکیه است".
پاسخ دادم : " خوب من هم یک شهروند ترکم"!
با حیرت پرسید: " چی داری میگی"؟!
گفتم: "من یک شهروند ترک ام".
تهیه کننده که یک واژه هم از زبان ترکی را نمی دانست، ناگزیر بود با زبان من زندگی کند. به واسطهی دوست ترکم مهمت آبی دو نفر را مدیر تولید و دستیار او به من معرفی کرد. در کمتراز چهل وهشت ساعت مجوزتولید فیلم ما در کل ترکیه گرفته شد. تهیه کننده خارجی وتهیه کننده ایرانی با هم شریک بودند. برای نخستین بار، ما سه نفر، دوریک میز می نشستیم. توافق کردیم که من مجری طرح خارج ازکشورشان باشم. تهیه کننده خارجی نمی توانست سر پروژه باشد، چون یک کار مشترک با ترکیه، آلمان، فرانسه، در دست تولید داشت، با یک کارگردان ترک. این دومین فیلم بلند سینمایی بود که در آن با او کار می کرد. در خیابان اکسارای بودیم. برای انتخاب اتاق در هتلی برای گروه چانه می زدیم. اتاق برای دو نفر چهل دلار بود. تهیه کننده با اشاره به من گفت: "افسانه، اگر سی وپنج دلار بتوانیم بگیریم عالی ست! من با مدیر هتل چانه می زدم که هر اتاقی را پانزده دلار بگیرم. پس از اندکی جرو بحث، تهیه کننده با کلافگی پرسید :" افسانه قبول کردند"؟
پاسخ دادم :" نه، مبلغ پیشنهاد مرا نمی پذیرند، من هر اتاقی را پانزده دلار می خواهم".
او با شگفتی گفت : "افسانه دیوانه شده ای؟! مگر مغز خر خوردند، همان سی وپنج تا را قبول کن".
من بی توجه به او با مدیر خداحافظی کردم و به سوی در خروجی به راه افتادم. او ناچاربه دنبال من آمد.
اما گفت : " من از اینجا خوشم آمده است، جای دیگر با این قیمت پیدا نمی کنیم" !
مدیر هتل به بانگ بلند مرا صدا کرد و پیشنهاد بیست دلار را داد. برگشتم به او بیعانه دادم. تهیه کننده وقتی دانست که اتاقی را به نصف پیشنهاد مدیرهتل گرفته ام، تنها به من نگاه کرد. نویسنده وکارگردان فیلم به همراه همسرش کیمیا که نقش زن اول فیلم را داشت، هر دو از دوستان من بودند. طی تلفنی از آنها دعوت کردم، به همراه دو پسرشان به استانبول بیایند. دوستم کیمیا، که بسیار اداب دان وتعارفی بود، می گفت:" نمی شود مزاحم تو بشویم" .
آنها را راضی کردم بیایند. آنان بقدری برایم عزیز بودند که تمام اتاق ها را در اختیارشان گذاشتم، حتا اتاق آبی خودم را که به بابای خود نیز نمی دادم اش. گروه را در هتل جای دادیم ، غیر از منشی صحنه که یک دختر خانوم جوان بود. همه گروه مردهایی بودند که شاید نخستین بار بود از مرز ایران خارج می شدند. خیابان آکسارای استانبول، یکی از شلوغ ترین و پرخلاف ترین محل های استانبول بشمار می رود. بیشتر میخانه ها وبارها درآن محله است که من در مدت یک سال و چند ماه زندگانی خود در آنجا شاید دوبار هم گذارم به آنها نیفتاده بود. فردای آن روز، افراد گروه، از خواب که بیدار شدند جیب های خود را خالی از پول یافتند. خدا می داند که تا نزدیک صبح، کجاها را رفته و با چه کسانی گذرانده بودند. من مدیر تولید خود را صدا کردم و از او خواستم تا به افراد گروه بگوید تا پایان یافتن پروژه حق خوردن نوشابه های الکلی را ندارند. البته گروه کارگردانی تحت نظر کارگردان بودند و ما دخالتی در این باره نداشتیم. در مدت ده روز، در بیشتر شهرهای ساحلی زندگی کردیم، در لوکیشن های گوناگون.
تهیه کننده خارجی اتومبیل درب و داغان دوست اش را دراختیار من قرار داده بود. مشغول رانندگی بودم و تهیه کننده نیز در کنارم به گفت و گو بودیم. ناگهان متوجه شدم که خیلی از شلوغ ترین آزاد راه استانبول را برعکس رانندگی می کنم. با وحشت فریاد زدم:" خدای من! چه خاکی بسرم بریزم؟! تو مقصری...مرا به حرف گرفتی...راهم را گم کردم".
تهیه کننده خونسرد گفت:" کنار بزن افسانه".
اتومبیل را کنار اتوبان ایستاندم و او پیاده شده همانند پلیس جلوی اتومبیل ها را گرفت و به من اشاره کرد که دور بزنم. با او بودن یعنی از هیچ کس و هیچ چیز نترسیدن!
من هر جا می رفتم بها را به نصف می رساندم. در این میان مدیر تولید ترکیه ما که قرار بود چند تریلی برای لوکیش ما تهیه کند تا آنها را به مرز بلغارستان ببریم، گفت:"برای هر کدام ازتریلی ها را نزدیک به چهارصد یورو بدون سوخت کرایه می خواهند".
من نپذیرفتم که باز تهیه کننده با من جروبحث را آغاز کرد، که اگر این تریلی ها را در مرز نداشته باشیم تا آنجا رفتن بیهوده است. من به او قول دادم در مرز تریلی هایی که لازم دارد را تحویل کارگردان خواهم داد.
در مرزبلغارستان (کولی کابیسی )، چند تریلی را به رنگهایی که کارگردان می خواست ، هر کدام به هفتاد یور کرایه کردیم. داستانی باور نکردنی هم پیش آمد: راننده ای، بی آنکه ما از او خواسته باشیم، کامیون خود را یک روز در مرز نگه داشت و مدعی شد که به خواست ما چنین کرده است؛ و تا کرایه یک روزهی کامیون را از ما نگرفت، دست از سرمان برنداشت.
من هرشب تا چیزی نمانده به بامداد، با پسرجنوب در پای تلفن حرف می زدم. وقتی گوشی تلفن را زمین می گذاشتم، با یک جهان انرژی تا نصف شب کار می کردم ومی دویدم.
در جاده ای کنار مزرعهی آفتابگردان کار می کردیم. از بی خوابی داشتم از پا درمی آمدم، تهیه کننده از من خواست یک ساعتی استراحت کنم. افرادی که کار نمی کردند در اتوبوس استراحت می کردند. من نیز به اصرار تهیه کننده به اتوبوس رفتم. با یک پتودر کنارمنشی صحنه خوابیدم. درخواب بودم که ناگهان احساس کردم چیزی مانند حشره بر گردنم راه می رود. با وحشت ازجایم برخاستم وبه جای منشی صحنه، درکنارم رانندهی اتوبوس را دیدم که دستش را بر پوست گردنم می لغزد وخود را به خواب زده است.
نفسم گرفت. می خواستم جیغ بزنم که از دور نور پرژکتورهای صحنه را دیدم. فکر کردم اگر صدایم را دربیاورم آن مرد بی شعور را بی تردید درمیان بیابان خواهند کشت. برای همین بی صدا از اتوبوس پیاده شدم.
با نفس به شماره افتاده در برابر تهیه کننده ایستادم، او با حیرت پرسید :"چی شده … چرا رنگت پریده... می لرزی".
گفتم :
"آره ... یک اتفاق وحشتناک یعنی ... نمی دانم چه جوری بگم "؟!
دستم را گرفت روی نیمکتی که در کنارمزرعه آفتابگردان ها بود نشاند. سپیده صبح در چشمانش بود پرسش خود را تکرارکرد: "چی شده است"؟!
احساس کردم که باید سکوت کنم.
به او گفتم : "در رویایم جانور وحشی دیدم که تکه تکه ام می کرد".
آهی کشید وگفت :" پیش می آید، حتما از چیزی نگرانی".
در"ادرنه "بودیم. سر تا سر راه پوشیده از گلهای زرد آفتابگردان بود. کارگردان، برای لوکیشن خانه یی را می خواست که روبروی دریا بود. مدیر تولید ترک، با صاحب آن خانه حرف زده بود. گفتند خانه اشان را در اختیار کسی نمی گذارند. دربرابر پافشاریهای مدیر تولید، براینکه ما را از سرشان باز کنند قیمت سرسام آوری را پیشنهاد داده بودند. در خانه آنها را زدم. پیرزنی، با چشمان جوان در را به رویم باز کرد. با دیدن من، آغوشش را برایم گشود.
آن چشمان گریان، من و دختر از دست رفته اش را دونیمهی یک سیب می دیدند. چنین شد که در آن خانه به روی گروه ما گشوده گشت. قدم زدن هایم درکنارساحل ِادرنه مرا به خدا می برد و به این پرسش که چرا هر انسانی در من پاره ای از خود وخاطراتش را می یافت. اشک می ریختم وبرای برخوردار بودن از این نعمت از خدای خود سپاس گذاری می کردم. در یک غروب هم چنانکه خورشید با لب های سرخ اش پیشانی دریا را بوسه باران می کرد، درهمان ساحل، برابر خانه مادر دختر از دست رفته، واپسین روزفیلم برداری را جشن گرفتیم.
شب با کارگردان وخانواده اش به همراه تهیه کننده دریک کشتی شام خوردیم و جشنی ویژه برپا کردیم. تا صبح درکوچه پس کوچه های استانبول نفس کش صدا زدیم. تهیه کننده مست کرده بود و باز هوای عشق وعاشقی به سرش زده بود که من نمی دانم چرا با بی رحمی اورا ازخود راندم. از لحظه به لحظه آن شب پسر دوستم فیلم گرفت که من عمیقاً به بدی خود پی بردم. من برای رسیدن به نیمه خود قلندروار وسرسپرده پیش می رفتم و جز اوهیچ نمی دیدم، هیچ .
افسانه چهاردهم
در قطار با دوستانم به سوی یونان درسفربودیم. سفری که مرا یک گام به انگلیس وشاید به سوی نیمه خودم نزدیکتر می کرد. درتمام طول راه یا با پسرجنوب گفت وگوی تلفنی داشتیم ، یا برایش از گل های آفتابگردان در مسیر فیلم می گرفتم. او برایم می نوشت:" تو آنسوی دنیا من این سو، دست هایم آزارم می دهند.
صدایم
چقدر کوچکم ...
دونفر وقتی برابراند، دوستی هست. وقتی یکی می دود و یکی در پیش روان است عشق می شود. وقتی هر دو همدیگر را دوست می دارند و به هم نمی رسند، افسانه می شود. نمی خواهم افسانه ام باشی.
ستارهی فنا شده در کائنات، شعاع غایبت امروزیست، چه وصل دشواری!
حتا نمی دانم تجلی اصیل تو را بوسیده ام و یا ستارهی همزادت را... نمی دانم".
در این سفرمهمان یکی از بازیگران فیلم بودیم. مردی یونانی بود. در این سفر کیمیا به همراه همسر کارگردانش و دو پسرشان افتخار هم جواری شان را به من دادند. کیمیا از چند ماه کار فشرده در کنار همسرش خسته بود وبیشتر از همه ما نیاز به استراحت داشت. او نقش نخست فیلم را ایفا کرده بود. با اینکه همه از جمله تهیه کننده ها از کار او خشنود بودند، اما، کیمیا هیچ اعتماد بنفس نداشت و نگران فرایند کار بود.
در راه یونان بودیم. در تسالونیکی پسرجنوب به من تکس زد :
" به تماشای چه می اندیشی ؟
خاکی را گذر می کنی
همه ی خانه ها ازآن مهمان می شود.
سفرت خوش بومی نفس هایم".
ومن به مسیری که پوشیده از گل های آفتابگردان بود نگاه می کردم وجان تشنه ام درجست و جوی چشمه ی نیکبختی دور دستان را می کاوید.
روز نخست را در آتن بودیم. شهری که هستی خود را با دست و دلبازی بربلندای تپه ای به روی جهانگردان گشوده بود. خدایان از هیجان جهانگردان که از نقاط گوناگون جهان بدانجا می آمدند، عریان و بی پروا آسمان ها می خرامیدند. گویی کفش های آبی رنگم از آهن بود، برای رسیدن به نیمهی دیگر خودم تپه ها را بی عصا بالا می رفتم. هیچ چیز نمی توانست پیش گیر تکاپویم باشد. در این سفردو زن بودیم با تفاوت سنی کم و مادری بودیم با دو پسر. من سرکش وعصیانگر، که ازهیچ کس حرف شنوی نداشتم وکیمیا سربه زیر وفرمان بر، که رفتارهایش همیشه با هراس آمیخته بود. مبادا همسرنویسنده و کارگردانش از او شکی به دل راه بدهد. کیمیا برای کوچکترین کاری از همسرش اجازه می گرفت وبا نگرانی داوری او را انتظار می کشید. درهتل، برای صرفه جویی، کیمیا و من دریک اتاق بودیم وهمسرکیمیا با دو پسرش در اتاق بغلی. یک شب دو بامداد بود، کیمیا در تخت بغلی کنارمن خوابیده بود ومن با پسرجنوب در انگلیس با اختلاف دوساعت پای تلفن به گفت و گو بودیم. در اتاق را زدند. کارگردان بود، پرسید:" کیمیا کجاست"؟!
پاسخ دادم :"کیمیا خواب است، اگر می خواهید بیدارش کنم"؟
او از کنار در که نیمه باز بود اندکی به درون اتاق سرک کشید وبا تردید دور شد.
صبح که به جمع آنها پیوستم اوضاع را متشنج یافتم. ازکیمیا پرسیدم:" چه شده است"؟!
درکمال حیرت من همسرش پاسخ داد :" دیشب تو دروغ گفتی کیمیا درهتل و اتاق تو نبود"!
با خنده گفتم :" براستی پس کجا رفته بود. پس کی بود که در رختخواب نقش کیمیا خانوم رابازی می کرد"؟!
من که گمان کرده بودم قضیه یک شوخی بی مزه است، با ناباوری دیدم نویسنده وکارگردان نام آور کشورمان به همسر سربراه و رام خود، که من از بردباری وشکیبایی او خشمگین بودم، شک دارد وگمان می کند که اونمی دانم با کدام جادو وچشمبندی مرا غافل کرده، ازاتاق بیرون رفته، شب را دور از هتل با بازیگر نقش مقابلش یا هر کس دیگر گذرانده است. دربرابر چشمان از حدقه در آمدهی من گفت :" شما زن ها خوب هوای هم را دارید، دیشب به خاطر کیمیا به من که دوستتم دروغ گفتی، دیگر کاری به کار تو ندارم".
به هنرمند بزرگ کشورمان که همانند کاسهی چینی در روبروی دیدگانم خرد شده بود، باحیرت نگاه می کردم و کشتی ما را به سمت جزیره ای دیگر می برد و از بازیگری که قرار بود، رقیب آقای کارگردان باشد، دور می کرد. تمام باورهایم درپیوند با روشنفکران کشورمان زیر نشانه ای بزرگی از پرسش رفته بود. اما در کشتی یک بازیگر دیگر یونانی هم بود، که حساسیت های کارگردان را در مدت چهارماه کار در ایران دریافته بود و اعتماد او را به خودجلب کرده بود. ما را به ویلای خود در اگینا می برد. من ازعرشه به امواج بی کران آبها خیره بودم و به آینده می اندیشیدم که آیا می توانم یک چنین زندگی را تحمل کنم و از رنج کیمیا شکنجه می شدم.
ویلای تمام چوب بازیگر یونانی در بلندای تپه ایستاده بود. پیرامون آن را تا چشم کار می کرد، آبهای سبز و آبی جزیره فرا گرفته بود، که در روشنایی روز تلالو چشم نوازداشت. خاک زیرپای مان را آبها ی خروشان جزیره می شست وخالی می کرد. جزیره در میان تپه های اطراف به گود نشسته بود، در امتداد غروب با آن همه رنگ و لعاب کاسهی سوپی را می ماند که گویی کدبانویی آن را با زیبایی تمام برای معشوقش آراسته بود.
از خواب پس از ظهر خود ناگهان چشم گشودم و ویلا را خالی یافتم.
صدایی از بیرون توجه مرا جلب کرد. بر تن عریانم لباس مشکی با گل های سفید پوشاندم وبیرون به سوی صدا رفتم. در پشت ویلای رویایی، پسرکیمیا با مرد جوانی وخانمی که خیلی زود دانستم نویسنده است، سرگرم گفت وگو بودند. بقیه برای بازدید جزیره از تپه پایین رفته بودند. مرد جوان عریان بود وتنها یک شورت کوتاه جین پوشیده بود. تمام بدنش پوشیده از نقش های خال کوبی شده از اشکال عجیب وغریب بود. او مشغول ماساژ زن جوان بود. می گفتند، این مرد جوان استاد انرژی درمانی است. مرد جوان کریس نام داشت. او با دهان باز و شگفت زده پنداری روحی را دیده باشد مرا می نگریست. کیمیا وبقیه برگشتند. آن مرد سرخ پوست در برابرچشمان حیرت زدهی من و دیگران از عشق خود، سخن گفت. از دختر ایرانی به نام فریده که در هیاهوی جهان گم اش کرده بود. می گفت :" با وارد شدن این دختر گویی او را دیدم که به سویم می آمد".
من اینجا هم نیمه ای از زنی دیگر بودم، که وقتی وارد آن جمع شده بودم، کریس فکر کرده بود خواب می بیند و گویی خداوند مرا از آسمان هدیه وار برایش فرستاده است.
کریس فردای همان روز ما را به خانه اش دعوت کرد. خانه اش را اشیاء قدیمی ایرانی از لوستر تا میز کناری زینت داده بود. حمام با جکوزی و سونا ... استخر...
در ساحل نشسته بودم، مایوی آبی به تن داشتم. با شن های ساحلی بازی می کردم که سایه مردی روی شن ها نقشم را برشن ها پوشاند. دستم را بر چشمانم سایه بان کردم تا چهره اش را در زیر اشعه ی زرفام خورشید ببینم. کریس بود، اجازه خواست تا در کنارم بنشیند. چشمان جادویی عجیبی داشت. اما، من به نیمه ام در انگلیس قول داده بودم تا پیش از دیدن او در چشمان دیگری نگاه نکنم، تا به او برسم و مطمئن شوم.
کریس به زبان یونانی گرفته تا انگلیسی، عربی و نیز زبان اشاره می کوشید تا اندیشه هایش را بیان کند. ولی من هیچ نمی نفهمیدم، جزاینکه با دست های سرخ اش روی ماسه ها نوشت: افسانه +کریس = عشق.
گیجی مرا که دید، به سراغ پسر کیمیا رفت و او را برای ترجمه حرفهایش پیش من آورد.
کریس می گفت: "من سالها به دنبال تو گشته ام ... این زندگی را هم برای تو ساخته ام ... هم اینکه نگاهم به چشمانت افتاد انگار سالهای انتظارم به پایان رسید... با من بمان ...می دانم که تو دختر ایرانی هستی، باید بیایم ایران با خانواده ات آشنا بشوم، نمی توانم دوباره رهایت کنم، اما تو پس فردا یونان را ترک خواهی کرد و من دیگر هیچ شانسی برای دیدن تو نخواهم داشت".
مترجم ما شوخی های یک جوان بیست ساله را آمیزهی سخنان او می کرد.
من به او گفتم که به دنبال نیمه ی خود می روم و نیمه ی من در یکی از دهکده های انگلیس به انتظار من شعر می سراید ومرا می خواند. کریس با چشمان گرم و قهوه ایی خود که رنگ شکلاتی پوستش به آن سایه تاریکی انداخته بود تا بی نهایت آبها را می نگریست و اصرارمی کرد. وقتی ناکام ماند با گام های سنگین که در شن ها جا پاهای گود می گذاشت از ما دور شد.
پسرجنوب، از ماجرای کریس که با خبر شد، برایم نوشت : "عزیز بومی، من طاقت شنیدن هر چیزی را خواهم داشت. اما، دوست دارم آرامشم را هم مثل همه چیزم تو مدیریت کنی. دوستت دارم را به تکرار می گویم".
فردای آن روز پیش از اینکه آنجا را ترک کنیم، کریس با مهربانی و مهمان نوازی با اتومبیل جیپ زیبای خود بیشتر جزیره را نشان ما داد. ما را به محل خدایان سرشکسته ی یونان برد. وقتی دانست که عاشق شعر وشاعری ام با سر اشاره ای کرد وپس از چند دقیقه مقابل خانه متروکی بودیم که متعلق به نویسندهی معاصر یونانی یعنی کازانزاکیس بودیم؛ نویسندهی اثر ماندگار زوربای یونانی . کریس و بازیگر یونانی که به دعوت او آنجا بودیم توضیح دادند که یونان این همه تاریخ کهن و پر باری دارد، اما کسی به آن اهمیت نمی دهد. دربرگشت کریس تا دم کشتی همراهیم کرد وتا واپسین لحظه با چشمانش به اشک نشسته به من التماس می کرد بمانم. یا او را در ترکیه چشم به راه باشم. در کشتی بودم که چراغ های اتومبیل اش را با فلاش های زرد رنگ می دیدم که دور می شد و دور...
پسرجنوب نوشت:
" این چیزی ست که از دوست داشتن پاک برمی آید.
ما ازغفلت هامان می ترسیم نه تردیدهایمان.
و باز در راه برگشت از یونان:
تو کجایی؟ من در میان این همه مجسمه های بی جان راه پل های شب را سد می کنم.
می خواهم با تو نجیب ترین لبخند باشم، دستهایم را تحمل کن.
در این همه توهم ،
حقیقت حضور تورا در خود می بالم".
گولرآبلا با مهربانی یک مادر اصرار داشت که نظم زندگی ام را به خاطرآدمی که نمی شناسم به هم نزنم. برآن بود اگر می خواهم ازدواج کنم، با پسرآفتاب ازدواج کنم که می دانم براستی دوستم می دارد. پسرجنوب عکس خود را توسط دوستی که به استانبول آمده بود برایم فرستاد. در خیابان های استانبول راه می رفتم واشک می ریختم. او یک کپی کامل بود از داریوش، با ماه تولد او ودر شهر جنگ و جبهه که اوبه دنیا آمده بود. با دیدن عکس اش و حالی که به من داد پیوندم با او محکم ترشد. من با پیام های تلفنی او زندگی می کردم .
او با دیدن عکس من گفت که تصویر ذهنی که از من داشته خیلی تکیده تر بوده است. من از حرفهای او دلخور شدم و پاسخ تلفن های او را نمی دادم، که نوشت :" چهره ات را به خاطر نمی آورم، اما دست هایت را هر کجای جهان می بوسم ".
وباز : "همه چیز را از دست می دهیم که یک چیز به دست آوریم و آن یکی گویا قصد جانمان را دارد حرفی نیست.
تو را از گریه هایت نمی شناسم، تو را با لبخندت می فهمم. چقدر این پسر بچه کم رو دوستت دارد".
پای تلفن باهم اشک می ریختیم و در رویا ی مان به آینده سفرمی کردیم. یک شب از سخنی که گفت به شگفت آمدم. هرروزمان را برای هم تعریف می کردیم. او آنروز به بیمارستان رفته بود، ازلحن صدایش احساس کردم که حرفی برای گفتن دارد. اما می دانستم تنها یک حرف معمولی نیست. او پرده از رازی برداشت که تنم را سرا پا به لرزه در آورد. اما شگفت اینکه او تنها گفت: بیمار است و من ناخود آگاه گفتم : "هپاتیت"!!!
برای چند لحظه سکوت کرد و وحشت زده پرسید : " از کجا می دانی"؟!
نمی دانستم از کجا، ولی درست فهمیده بودم.او بیماری خطرناک هپاتیت B را داشت. ازآن پس روز و شبم با اندیشه و نگرانی می گذشت، با خود درگیر بودم، یک شب با یک شیشه شراب با خود خلوت کردم ودر میزی تنها با خودم به سلامتی او نوشیدم. از دخترک آن سوی من پرسیدم که چه احساسی به آدمی که ندیده ام وتنها با صدایش وحرفهای شبانه اش او را عاشق شده ام دارد؟! به ویژه با چنین بیماری خطرناکی!
دخترک بازیگوش، با شیطنت همیشگی خود و کنارآمده با بیماری پسر جنوب، گفت :" چرا می ترسی؟ تو شبانه روز با او حرف می زنی، به هیچکس بجز او کشش نداری! در این چهار ماه چندین نفر به تو پیشنهاد ازدواج داده اند و تو نپذیرفته ای. اکنون از بیماری می ترسی ، به مرگ می اندیشی؟! خب، هرکجا ممکن است این اتفاق برایت بیفتدد مثلاً با یک سهل انگاری خودت این بیماری را بگیری ویا داخل خیابان با یک تصادف فدای سرم بشوی ... مگر نه ؟!
به ندای درونت گوش کن نترس، زندگی کوتاهتر از آن است که تو فکرش را می کنی" .
پسر جنوب، برایم نوشت : " در میان این همه توهم حقیقت حضور تو را در خود می بالم.
در پشت هر تنهایی خلوتی بزرگ قرار دارد و زیباترین خلوت من، من توأمان توأم. به امید آرامش در آغوش تو، هر لحظه خستگی را در انگیزه هایم معنا می دهم. سالم تر از همیشه. تو با منی و من... دیوانه داشتم به جمله ای فکر می کردم که تکس ات رسید. با تمام بچگی هایت دوستت دارم، خودت را بیشتر از اینها باور کن و مرا دریاب".
دنبال کارهای رفتنم بودم. در بانک، دوستم سوال که مدیر بانک بود، مرا در آغوش کشید. چشمان سبز جذابش را اشک حلقه زده بود. باورش نمی شد که من ویزای انگلیس را به این آسانی گرفته باشم. دوستانم آن چند روز را می دیدند، اما من بیش از ماهها برای گرفتن اش تلاش کرده بودم .
پسر جنوب برایم نوشت :
" برایم دسته ای یاس کنار بگذار، باورهای سپیدت را می بینم.
هرگز از تکرار گفتنِ دوستت می دارم کوتاه نمی آیم.
من به بارانی می اندیشم که مرطوبم می کند، دست هایت را می چشم و می رویم.
گلی خوشگل و خوبم، امیدوارم سفر به سوی من بی خستگی باشد. می دوستمت.
به دوست داشتن تو فکر می کنم و همه چیز منتظر است حتا حوصله ام.
عزیز دل در جمع من و این بغض بی قرار جای تو خالی ست، باورهایم را با تو دوست می دارم.
دختر کوهستان های بارانی، خاکم را کدام نگاه تو می رویاند. دختر کوهستانی من، دوستت دارم را بسیار، بسیار بشنو.
عشق را آنقدر مجال نیست که بگویی برای چه دوستت دارم، زیبائیت را می ستایم. مادر صد سوالی روح منی، دوستت دارم".
نتوانستم ازازدواج مصلحتی خود رها شوم. گولار آبلا یاریم کرد تا وسایل خانه ام را جمع کنم. همه ی اسباب اثاثیه خانه خود را به پسر آفتاب بخشیدم .
شاید بدین گونه خواستم از عذاب وجدان رها شوم. پسرآفتاب، در یک غروب روشن، در فرودگاه آتا ترک استانبول به بدرقه ی من آمد. سرتا پا سفید پوشیده بودم و او همان روز استادش را از دست داده بود. از سر خاک او سیاه پوش آمده بود. در فرودگاه اتا ترک چون عروس ابرها در پرواز بودم. با دویست کیلو بار وبا همان شیطنت همیشگی در صف ایستاده بودم. چرخ وسایلم، مرا پشت خود پنهان کرده بود. آن را کنار کشیدم و خواستم بارخود را با دلبری بردوش چهارمرد جوانی بگذارم که پیش از من در صف بودند. با لهجه ی شیرین آذری به ترکی خواهش کردم کمکم کنند. خوشبختانه یکی از این آقایان تاجیکستانی بود، جوانی به نام سراج، که فارسی هم می دانست. تاجیک ها از ایرانی ها خوششان می آید، و اما سراج تنها مسافرگروه چهارنفره بود که با ادب و مهربانی بخشی از بار مرا به نام خودش رد کرد. بخشی را نیز با خود به هواپیما آورد. از مامور پشت گیت هم خواهش کرد که کمترین جریمه را برای من بنویسد.
با پسر جنوب تماس گرفتم وخواهش کردم تا از دوست تاجیک که به من کمک کرده است، به هنگام دیدارمان سپاسگزاری کند. تمام طول پرواز را از پسرجنوب وعشق مان برای سراج که در کنارم نشسته بود، سخن گفتم. سراج از مدیران بی بی سی بود. مرا نصیحت می کرد تا تلاش کنم خودم را هر چه زودتر در جامعه انگلیسی جا کنم. آسمان لندن مرا پایین می کشید، اما سرزمینی که برآن فرود می آمدم، برایم ناشناخته بود. گویی سرزمین عجایب این افسانه را در افسانه هایش فرو می بلعید. من سایه ام را پشت سرم داشتم، و روی به آفتابی که از آسمان انگلیس، معجزه ی تابیدنش را بر گونه هایم، نیازمند بودم.
سراج به پلیس کنترل پاسپورت که گمان کرده بود او راننده یا کارمند من است، توضیح داد تنها یک دوست هم زبان هستیم. تا چمدان هایم بیاید از فرصت استفاده کرده در آینه دستشویی فرودگاه هیترو سرتا پایم را با اعتماد بنفس برانداز کردم. شاد بودم، سایزم را از دوازده به هشت رسانده بودم، چون پسر جنوب از زن چاق خوشش نمی آمد. موهای کوتاهم یاقوتی سرخ بود، به رنگ عشق. خال پشت لبم را با مداد پر رنگ کردم، گوشواره های مروارید سفید گوشم را نوازش می داد و گردنبند مرواریدم سینهی سفیدم را در خود گرفته بود.
از سراج تاجیک خواهش کرده بودم از همه ی لحظه های نخستین دیدارم با پسر جنوب، فیلم بگیرد.
پسر جنوب با یک بغل گل، چشم به راه من بود. قلبم به شدت می تپید. از دور او را می دیدم در فرودگاه هیتروی لندن پشت نرده های محافظ به من لبخند می زد. درسرزمین ملکه به امید روزهایی که برعکس آسمانش آبی باشد، با دلی لرزان وبا همه نیرو خودم را از گذشته ها که جا گذاشته بودم می کندم وبه سوی او می کشاندم. دلم سرشاراز شور یافتن ودوست داشتن بود. درآن لحظه با شکوه گرم ترین سلام زندگی ام را برچهره او وزاندم. او تنها کسی بود که آرزوی دیدارش را داشتم. می خواستم برای یکبار هم که شده عشق ودوست داشتن کسی را که ندیده بودم، ولی عاشقش شده بودم از نزدیک لمس کنم. امیدواربودم، جان پرنده ام که سرگشتهی دشتهای دربدری بوده است، درکلبهی عشق او آرام گیرد.
هنگامی که گل نخستین بوسه را بر روی لبانم کاشت، قلبم چنان می زد که گویی می خواهد سینه ام را بشکافد و به آسمان پرواز کند. در چمبرهی بازوانش بودم که پاهایم تا می شد واو با نیرومندی مانع از افتادنم به زمین بود. یکدیگررا می بوئیدیم واز اینکه او خوش تیپ وجذاب بود، در دل شاد بودم. زنی بودم که تجربه های متفاوتی ازمردها داشتم، اما وقتی پیوندی را آغاز می کردم گویی نخستین باراست که مردی مرا لمس می کند. همهی خاطرات پیشین ازجان و تنم شسته می شد.
|